🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭12
#پارت_12
از زبان رسول:
مطمئنم آقا محمد فهمیده موضوع از چه قراره!برای اینکه بیشتر از این نفهمه رو بهش گفتم:
_اقا بهتر نیست دست به کار بشم؟ دو ساعت دیگه باید راه بی افتیما
_بسم الله
سریع دست به کار شدم و اطلاعات رو فرستادم
_آقا تموم شد!حکم رو گرفتین؟
_بلههه اینم حکم!
بلاخره وسایلو جمع کردیم که بعد از نماز بریم.
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم به عطیه.
_الو آبجی سلام... منم خوبم... ابجی این چند روز برو خونه ی خاله...باشه مراقب خودت باش خداحافظ
_اقا رسول ما خونه ی ما هم جا بودا...
_عه اقا شما نمازتون رو خوندین؟
_نماز رو که نمیخونن!! نماز رو به جا میارن...حاالا بگو ببینم خواهرتون از اینجا میخواد بره کجا؟
_میخواد بره خونه خالم..همین طرفاست.
_خیله خب هرجور عطیه خانم راحت تر ان..
_اقا راستی هواپیمای منوچهر همین یه نیم ساعت پیش تو یزد نشست...باید زودتر اقدام کنیم
_باشه رسول،وسایل رو بزار تو ماشین بریم..داوود،سعید....بچه ها بلند شین حرکت کنیم
ساعت 6 بود که به یزد رسیدیم...
موقعیت مکانی منوچهر برامون ارسال شد و
ماموریت شروع شد.
چون میدونستیم منوچهر ادم خطرناکی هست مسلح شدیم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
این یکی دق کرد،وقتی آن یکی را گربه برد،
در مرام جوجه هایم عشق بازی را ببین...✨💜
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس سه پارت گذشته😍
#میکسجلد1
کپی نکنید روش ای دی داره☺️
فقط فوراد قبوله!😉
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭13
#پارت_13
زنگ در رو زدیم
بعد از دو دقیقه صدای زن مسنی گفت:
_کیه؟
_مادرجان لطفا در رو باز کنید
_شما؟!
_متوجه میشید
در باز شد همگی داخل خونه پخش شدن و در جست و جوی منوچهر بودن...
سعید و اقا محمد رفتن توی خونه.
من و داوود هم تو حیاط بودیم!
یه چیزی توجهم رو جلب کرد.
_داوود اون چیه؟
_چی؟
رفتم نزدیک تر،اونجا یه در مخفی بود!
_داوود زود باش بیا!
_چیشده رسول؟!
_باید بریم داخل
_نمیشه خطرناکه،باید صبر کنیم اقا محمد بیاد
_داوود اگه از دستمون فرار کنه دیگه رفته ها
تو که منوچهر رو میشناسی!
در رو باز کردم.با صدای بلند گفتم:
"منوچهر من میدونم اینجایی زود خودتو تسلیم ما کن"
رفتم داخل تر که یهو یه چاقو به سمتم پرتاب شد
جوری جاخالی دادم که خودم باورم نمیشد این کار من باشه
_خب خب میبینم که پیشرفت کردی اقا رسول!
صدای منوچهر بود،مطمئنم خودشه
_من که اره پیشرفت کردم،ولی میبنم که تو پسرفت کردی منوچهر خان!
دستمو بطور نامحسوس پشتم بردم تا اسلحه رو دربیارم!
_یادته رسول چه روزای خوبی داشتیم؟
_همشونو پاک کردم منوچهر
_از کی ؟
_از اونموقعی که نیت شومت رو فهمیدم
یه لحظه بفکر داوود افتادم، سرمو برگردوندم تا ببینم کجاست...دیدم که جلوی در همراه اقا محمد و بچه ها ایستادن..قضیه رو گرفتم،من فقط میتونستم بیارمش بیرون..
_منوچهر بهتره خودتو تسلیم کنی وگرنه عواقب بدی داره!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
چرا عاقل کند کاری که بار اید پشیمانی؟😐😂
حکایت منوچهره ها😐👆🏻
خلاصه که امیدوارم دوست داشته باشین:)😉
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭14
#پارت_14
منوچهر از جلو بهم حمله ور شد.
دستامو گرفت تا نتونم حرکتی بکنم چاقو اش را دراورد و به پهلوم زد.
اقا محمد و داوود منوچهر رو دستگیر کردن،انتظار اینو نداشت که اوناهم اومده باشن..
پهلوم خیلی درد میکرد،به زحمت میخواستم بلند شم که داوود اومد کمکم..
_داوود!
_جانم!؟
_میخوام وصیت کنم!😭😐
_رسول چیزیت نشده که😐😂فقط یکم خراش برداشتی😐
_تو به این میگی خراش؟من تا پام برسه بیمارستان مردم:)😭💔😂
_خب بگو😐
_به خواهرم بگو همه چیزم واسه تو حتی اتاقم
_خب همین؟پس من چی؟
_اون پیرهن قرمزه راه راهی که خیلی دوست داشتی برا تو خوب شد؟😂
_شما دوتا دارین چی میگین به هم؟رسول انقد حرف نزن خون از دست میدی،داوود سریع ببرش تو امبولانس...
_چشم اقا
سوارشدیم. بهم سرم وصل کردن،واقن سرمش بیشتر از چاقوهه درد داشت😭💔
تلفنم زنگ خورد،همین که میخواستم وصلش کنم اقا محمد وصلش کرد و خودش جواب داد.
_الو سلام عطیه خانم...خوبه ولی الان نمیتونه صحبت کنه...بله ماموریت تموم شده اما الان...
_اقا بهش بگین خوابم
دستشو گذاشت رو گوشی و گفت:
_دروغ بگم؟
_نه اقا الان میخوابم شماهم دروغ نگفتین
_از دست تو😂
_الو عطیه خانم...ببخشید داشتم میگفتم...رسول خوابیده بهش میگم زنگتون بزنه...چشم خدانگهدار
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
ینی رسول انقد درد داره که وصیتشو به داوود گفت؟😐😂
امیدوارم خوشتون بیاد:)😍
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭15
#پارت_15
از زبان آقا محمد:"
الان 2 ساعته رسول بیهوشه.عجب بی شرفیه این منوچهر که از پشت خنجر میزنه
داوود از کنار تخت رسول بلند شد و گفت:
_جالبیش اینجاست منوچهر از پشت خنجر نزد از جلو خنجر زد
_داوود؟
_بله اقا
_تو حرف دل منو شنیدی؟
_نمیدونم آقا..ولی اینو میدونم دل به دل راه داره
اینو که گفت دکتر اومد تو اتاق..
_آقای دکتر کی به هوش میاد؟
_نیم ساعت دیگه به هوش میاد
_حالا جواب عطیه رو چی بدم؟اون الان فکر میکنه ما تو راهیم.
همینو ک گفتم گوشی رسول زنگ خورد.
_حلال زاده ام هست.
_آقا میخواین من جواب بدم؟
_نه نمیخواد نیم ساعت دیگه رسول بیدار میشه بهش میگم زنگش بزنه،داوود تو برو وسایل رو اماده کن به امید خدا تا نیم ساعت دیگه راه می افتیم...
_بله آقا
_نمازاتونم به جا بیارید...😅 تو راه احتمالا نتونیم بایستیم
_چشم آقا
نیم ساعت بعد:
رسول چشماشو باز کرد...
_رسول جان خوبی؟دردی نداری؟
_نه آقا خوبم
با درد بلند شد،رفتم سمتش و دست رو گرفتم و بردمش سمت ویلچر.
_آقا خوبم میتونم خودم راه بیام
_ لحبازی نکن سوار شو
رفتیم توی اتاق تا اماده ی رفتن بشیم.
_راستی رسول یه زنگ به خواهرت بزن.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت کافی رو برده باشید🙃❤️
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee
اقا باهاش میم درست کنین ببینم😍😂
به آی دیم بفرستین😉
@Arbabghalam
#میم_گاندویی