eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 هرچقد به وحیده اصرار کردیم برای ناهار هم بمونه فایده نداشت. حامد حاضر شد تا وحیده رو برسونه . توی این فاصله تصمیم گرفتم خونه رو مرتب کنم. تنها چیزی که از خونه ی بابام یاد گرفتم آشپزی هست... که اونم اگه راحله نبود و بهم یاد نمیداد الان بلد نبودم. از راحله یادم رفته بود... انقدر که درگیر شده بودم یادم رفت بهش زنگ بزنم و خبری ازش بگیرم. بعد از اینکه کارها ی خونه تموم شد به سمت تلفنی که حامد برایم تهیه کرده بود رفتم وشماره ی راحله رو گرفتم. برای اینکه هم بتونم ظرف هارو بشورم و هم با راحله صحبت کنم ، گوشی رو روی حالت آیفون گذاشتم . انتظارم برای جواب دادنش طولانی نشد و تماس رو وصل کرد: _ سلام بر خواهر بی معرفتم... شاید اگه این حرف رو نمیگفت بغض نمیکردم. اما ناخواسته به خواطرات کودکی می رفتم. چقدر بین من و راحله تنها خواهرم فاصله افتاده بود. _ سلام آبجی گلم... بخدا درگیر بودم نمیتونستم زنگت بزنم. _ فدای سرت عزیزم آره میدونم چی میکشی منم این دوره رو گذروندم...آقا حامد چطوره؟ _ خوبه سلام میرسونه _ رویا خوب کاری کردی که با همچین مرد مقیدی ازدواج کردی ... اولین روزی که اومد خواستگاریت بابا فکر نمیکرد بهش جواب مثبت بدی. برای همین واگذار کرد به خودت ! راحله با این حرفش من رو به روزهایی برد که از افسردگی که گرفته بودم نمیدونستم چیکار کنم. بابا با پوزخند به حامد نگاه میکرد . رو به من گفت: _ رویا اگه دوست داشتی به پیشنهاد این آقا فکر کنی برو تو اتاق باهم حرفاتونو بزنین. بابا از اینکه من بلند شدم برم سمت اتاق هم متعجب شد هم عصبانی . اما نمیدونست اینا همه نقشه هست و اگه من نرم خونه ی بخت حامد، بدبخت میشم دست خودش... به سمت اتاق رفتیم و کنارهم نشستیم _ رویا خانم همه ی اون چیزایی که بهتون گفتم توی بیمارستان حتما بگید به خانوادتون... یه چیز دیگه هم هست. منتظر نگاهش میکردم اما اون سربه زیر تر از این حرفا بود که از سنگینی نگاه من سرش رو بالا بیاره. همونطور سربه زیر گفت: _ بگید که مهریه، یک جلد قران و آب با چهارده شاخه گل هست. اگه حرفی از جهزیه هم زدند بگو که جهزیه نمیخواد چون حامد همه رو با یه خونه وماشین گرفته. با الو الو های راحله از خاطرات بیرون اومدم. _ الو رویا میشنوی؟ _ جانم.. گوشم با توئه _ میگم ناراحت نمیشی راضیه صدات نکنم؟ بعضی وقتا یادم میره. _ نه عزیزم.. دیگه چخبر ؟ اقا سهراب خوبه؟ _ سلام میرسونه. اونم خوبه _ اون کوچولوی خاله چطوره؟ خنده ای از روی خجالت کرد و گفت: _ خواهرزادت خیلی لگد میزنه. _ الهی قربونش برم من... در خونه باز شد و حامد وارد شد. با سر سلامی کرد و منم با تکون دادن سرم جوابشو دادم . بی صدا گفت : _ خسته نباشی ... با لبخند پاسخش رو دادم. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده: ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،، خیر.
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 راحله ادامه داد: _ تازه این خواهرزادت میگه من میخوام یه همبازی داشته باشم... به خاله بگو یه دختر خاله ای ، یه پسرخاله ای چیزی واسه من بیاره! از حرف راحله به سرفه افتادم و زود دستهام خشک کردم و تلفن رو از روی آیفون برداشتم. نیم نگاهی به حامد که متوجه حرف راحله شده بود انداختم، اونم از این حرف معذب شده بود سریع خودش رو از آشپزخونه دور کرد و به اتاقش رفت. _ راحله جان کاری نداری؟ _ نه خیر ، مثل اینکه آقا حامد اومده. با حرص گفتم: _ توهم سلام برسون خداحافظ. تنها چیزی که از اونطرف تلفن شنیدم صدای خنده های راحله بود. به قوری چایی که گذاشته بودم دم بکشه نگاهیی انداختم. الان چایی ببرم ؟ یا اینکه صبر کنم بیاد ... تصمیم گرفتم خودم براش چایی ببرم . لیوان رو همراه با قندون توی سینی گذاشتم و پشت در اتاقش ایستادم.. خدایا هیچکس رو تو جایگاه من قرار نده. الان در بزنم چی بگم؟ انقدر با خودم کلنجار رفتم که در باز شد و حامد سریع بیرون اومد. همین باعث شد که با سینی چایی برخورد کنه و چایی ها رو هر دومون بریزه . از شدت سوزشی که روی پاهام احساس میکردم چشمهام رو با درد بستم. حامد بیشتر سوخته بود ولی وضعیت من رو که روی زمین افتاده بودم دید به سمتم اومد و کمک کرد بایستم. همونطور ‌که من رو با خودش میبرد سمت مبل ، شرمنده گفت: _ ببخشید ... ندیدمت !طوری که نشد؟ با درد گفتم: _ نه خوبم. شما همیشه انقدر با عجله میای بیرون؟ _ نه... یعنی من یه لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده براتون... اخه بعد از اینکه خداحافظی کردین دیگه صدایی ازتون نشنیدم برای همون... واقعا نمیتونستم راه برم و میشه گفت حامد من رو به میکشید تا بشینم. کمکم کرد که روی مبل بشینم. پایین مبل نشست و دستش سمت پای سوخته ام رفت. از درد جیغ زدم که خودش رو عقب کشید و گفت: _ من که هنوز دست نزدم! _ اقا حامد میسوزه... _ نگران نباش یه کاری میکنم درد رو احساس نکنی فقط چشماتو ببند و نگاه نکن باشه ای گفتم خودش هم بلند شد و وسایل کارش رو اورد. چشم هامو بستم تا نبینم چه اتفاقی برای پاهام افتاده. پاچه ی شلوارم رو آروم بالا میکشید و یه چیزی که فقط سردیش رو احساس میکردم روی پاهام آروم میمالید. فقط یکم میسوخت ولی درد نداشت. آخر وقتی کارش تموم شد باند رو دور پاهام پیچید. از شدت دردم کم شده بود ولی هنوز هم پاهام میسوخت و این سوزش برام دردسر ساز شده بود. حامد با احتیاط شلوارم رو درست کرد تا باندی که روی پاهام پیچیده خراب نشه. گفت: _ الان خوبی؟ چشم هام رو باز کردم و به چشم هاش که نگرانی توشون موج میزد دوختم. _ آره خوب شد یکم فقط میسوزه .! _ خب خداروشکر بهتری این سوزش طبیعیه _ شما خودت هم سوختی... _ نه طوری نیست . چایی ریخت روی باند قبلیم. فقط باید عوضش کنم سوالی گفتم: _ باند قبلی؟ _ همون موقع که روش اسید ریخت. باید محکم میبستمش. خداروشکر چیزی نشد. از اینکه همش من براش یه دردسر جدید درست میکنم لبم رو گزیدم. با همون لحن همیشه آرومش گفت: _ من میرم مسجد. اگه خواستی بیای حاضر شو باهم بریم. بی مقدمه گفتم : _ منم میام . میترسم تنهایی ؛ °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر .
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
بابا رضا(2).mp3
15.2M
دوست‌دارم‌صدات‌کنم‌ ؛ بابارضا‌(: *منتشر‌شد😌!
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از خدا خواسته قبول کرد . حامد ایندفعه توی آشپزخونه وضو گرفت ، دقیق بررسی کردم چجوری وضو میگیره تا اگه اشتباهی داشتم اصلاح کنم . متوجه ی نگاهم شد ، نگاهم رو دزدیدم و به گوشیم دادم . بعد از اینکه وضو گرفتنش تموم شد ، به سمتم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد. _ بیا کمکت کنم آماده بشی ، با این دردی که تو داری فکر نکنم به تنهایی بتونی آماده بشی. همراهش شدم ، چاره ای هم نداشتم قاعدتا ؛ کمکم کرد تا وضو بگیرم ، البته من در اختیار کاملِ حامد بودم و بی اختیار بودم در قبالِ خودم‌. لباس هام رو به کمکِ حامد پوشیدم ، مثل همیشه حامد روسری رو برام بست . باید یه بار ازش یاد بگیرم که دیگه اینجوری معذب نشم ! بلاخره از خونه بیرون اومدیم . بخواطر پاهام ، حامد جوری دستهامو گرفته بود که یه وقت نیوفتم . توی کوچه خانمِ چادری خندان به سمتِ من و حامد اومد و گفت : _ به به سلام پسرم . حامد مودبانه سلام داد و گفت : _ سلام مادر جان ، خوب هستید ؟ با لبخند نگاهش رو به من دوخت ‌. هول شدم و سلامِ آرومی گفتم ، اونم با لبخند جوابم رو داد . خانمِ چادری گفت : _ مزدوج شدی دیگه خبری از ما نمیگیری پسر... حامد نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ من شرمندم حاج خانم ، آخه یکم اول زندگی درگیریم . _ آره پسرم میدونم ، حالا چرا انقدر بی سروصدا و یواشکی ؟ _ چی یواشکی حاج خانم ؟ _ ازدواجتونو میگم ... برای کار همیشه میای این خونه با سر و صدا میای ، با خنده و بازی با بچه ها میای ، حالا که مزدوج شدی تغییر کرده همه چیز یا میخوای جلوی خانمت کم نیاری ؟ لبخند ظاهری زدم و به حامد نگاه کردم . حامد هم نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ نه حاج خانم ، همسرم همه کارهام ُ دیده نیازی به انجام ندادنش نیست ! _ الهی به پایِ هم پیر شین. خودم خیلی دلم میخواست واست آستین بالا بزنم ولی خب انگار خودت دلت یه جا گیر بوده ! قسمت این بوده مادر ... دارین میاین مسجد ؟ _ آره حاج خانم . _ باشه پسرم منم دارم میام ، فقط با این همسایه میخوام یکم صحبت کنم شما برین منم پشت سرتون میام . _ باشه چشم . خداحافظی کردیم و از حاج خانم جدا شدیم. حامد بی مقدمه گفت : _ حاج خانم ، توی این محله همسایه ی ماست. باهاشون آشنا شدیم . البته بیشتر شبیهِ به‌پا بود ‌‌. چون یه پسر مجرد توی یه خونه ساعت‌ها باید کار کنه و اگه کار خطایی ازش سر بزنه باید یکی باشه که به خانوادش خبر بده تا یه وقت از راهِ راست خارج نشه . لبخندی از صحبتهاش روی لبهام نشست . ادامه داد : _ ایشون لطف داشتن ، همش میگفتن که دوست دارم عروستُ خودم انتخاب کنم ... برای همین این حرفُ زد ، یه وقت ناراحت نشی . سوالی نگاهش کردم و گفتم : _ چرا باید ناراحت بشم ؟ _ برای حرفهایی که زد ‌. _ مهم نیست ، ناراحتی هم نداره ؛ ان شاءالله به زودی همه چیز تموم میشه ، حاج خانم هم به آرزوشون میرسن . اخم کمرنگی وسطِ پیشونیش نشست ، جلوی در مسجد ایستادیم تا حاج خانم بیاد . تک سرفه ای کرد و گفت : _ ولی هیچی برای من تموم نمیشه ! اخم های اون باز شد ولی من بعد از چند ثانیه بهت ، اخم کردم ؛ خواستم چیزی بگم که حاج خانم رسید ! با خنده گفت : _ دستهای همدیگه رو نمیخواین ول کنین ؟ رسیدین ها ... دستم رو از توی دستش با شتاب کشیدم . همین کارم باعث از دست رفتن تعادلم و درد پاهام شد ؛ حامد وضعیتم رو که دید دوباره دستم رو گرفت ، ایندفعه هرچقدر تقلا کردم که رها بشم نشد . دستهامو به طرف حاج خانم برد و گفت : _ یه کسالتی برای همسرم پیش اومده ، اگه بتونین کمکش کنین بره بالا . _ باشه پسرم خیالت راحت . جلوی در مسجد از هم جدا شدیم . ذهنم کاملا درگیر‌ِ حامد شده بود و از اطرافیانم غافل بودم . حاج خانم پرسید : _ خب اسمت چیه دخترم ؟ _ راضیه هستم ... _ به به راضیه خانم ؛ چندسالته ؟ _ بیست و ... قدقامتِ صلاهِ مکبر ، حرف هامون رو نصفه گذاشت . هردو از جا بلند شدیم . حاج خانم گفت : _ بگردم این پسرمُ ، یه عروس خوشگل گذاشته تو دامن خودش ، بعد از نماز بگو چجوری باهم دیگه آشنا شدین ؟ حرفش رو با تکبیرِ نمازم بی پاسخ گذاشتم. باید به فکرِ جایی باشم که شب‌ها راحت بخوابم ‌... دیگه توی اون خونه امنیت ندارم ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،،خیرر
سَلام‌م‌م 😍❤️ عیدی دوست دارین دُخترا ؟😉😂 اعلام حضور کنید ببینم😁 اگه اعلام حضور نداشته باشین ، عیدی بی عیدی😏😂🤏 @Arbabghalam
https://eitaa.com/faragh8/2169 مخصوص‌ِ‌دخترآی‌قشنگمو‌ن‌ ِ-😌🫀 *روزمون مبارکه =).
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 نماز جماعت از اون چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهتر بود. اونجا انگار همه یک اندیشه ی مشترک داشتند. به یه چیزهای مشترکی اعتقاد داشتند. بعد از سلام نماز و ذکری که از پشت میکروفون مکبر اعلام کرده بود حاج خانم رو به من گفت: _ خب دخترم چجوری آشنا شدین؟ از اینکه مجبور بودم جوابش رو بدم خوشم نمیاد اما چه کنم که توی رو دربایستی گیر کردم. با لبخند ظاهری گفتم: _ توی بیمارستان. _ تحصیلاتت چیه؟ یاد خاطرات بدی که اجازه تحصیل توی دانشگاه رو نداشتم افتادم _ من... ترم اول دانشگاه بودم اما طی یه سری از مسائل نتونستم ادامه بدم. _ چه رشته ای عزیزم؟ _ تجربی. آروم گفت: _ برای ازدواج که نبوده؟ _ چی؟ نوچی کرد و گفت: _ ول کردن درست رو میگم. _ نه نه ... اصلا لبخندی زد و گفت: _ اگه برای ازدواج تحصیل رو ول کردی باید بهت بگم تصمیم نادرستی گرفتی. اول ازدواجتونهو فرصت خوبیه درست رو تموم کنی ولی اگه بچه بیاد تو زندگیتون فرصت سر خاروندن هم ندارین. برای اینکه دیگه ادامه نده تشکری کردم و خودم رو مشغول کار با گوشی نشون دادم. بعد از نماز دوم از حاج خانم خداخافظی کردم و به حیاط بزرگ و قدیمی مسجد پناه بردم به حامد زنگ زدم. تماس وصل شد قبل از اینکه چیزی بگم گفت: _ نود درجه بچرخ به چپ کاری که میخواست رو انجام دادم که باهاش چشم تو چشم شدم. با لبخند به سمتم اومد و به فرش اشاره کرد: _ امشب روضه دارن. بشینیم؟ شانه بالا انداختم و گفتم: _ من حرفی ندارم. _ پس بسم الله. کفش هامون رو درآوردیم و هردو کنار هم نشستیم. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 اول روضه پیرمردی چایی خوش رنگ وعطری پخش میکرد. بوی چای از نزدیک و نزدیکتر میشد که نوبت حامد شد تا برداره. حامد یه نلبکی قدیمی با طرح فیروزه همراه با یه استکان چای برداشت و جلوی من گذاشت. پیرمرد با لبخند به من و حامد نگاه کرد و گفت: _ به پای هم پیرشین...انشاءالله که خوشبخت بشین. حامد با لبخند گرمی که روی لبهاش نشسته بود و همونطور که چای دیگری برای خودش برمیداشت گفت: _ ممنون حاج رجب. دعا کنین واسمون! _ دعاهم میکنیم. دعا میکنیم که هردوتون انقدر صالحین اولاد صالح نصیبتون بشه! حامد دوباره تشکر کرد. حاج رجب رفت تا به بقیه ی مهمون ها چای بده سوالی پرسیدم: _ اینجا همیشه انقدر شلوغه به چشمهام نگاه کرد و گفت: _ نه موقعی که مراسم باشه _ همیشه مراسم میگیرن یا روزهای خاص؟ _ مراسمات مذهبی و روضه های هفتگی برگزار میشه _ الان روضه هفتگیه؟ _ آره ... کمی مکث کرد و گفت: _ اگه خسته میشی بگو بریم. _ نه نه خسته نمیشم. شروع روضه با صحبت های حاج آقا که فهمیده بودم فامیلش موسوی هست شروع شد. صحبتهاش درمورد مجاهدت های حضرت زینب تو کربلا بود... داستانی که فقط یه بار از کربلا شنیده بودم شهادت امام حسین و خانوادش بود ... این نقل رو هیچ جا نشنیده بودم. حاج آقا موسوی گفت: _ حضرت زینب سلام الله برای حق و همراهی با برادرشون امام حسین همسرش رو همراه حق کرد. شرط ازدواج حضرت زینب این بود که هرجا امام حسین بره باهاشون همراه بشن. میشه گفت از شجاعت حضرت زینب خوشم اومده بود. بعد از تمام شدن صحبت حاج آقا موسوی حامد گفت: _ من برم بالا نفهمیدم برای چی میخواد بره ولی تلاشی برای موندش نکردم. حامد روی صندلی نشست و میکروفون رو گرفت. فهمیدم قراره زیارت عاشورا بخونه. حامد شروع کرد به خوندن و من باورم نمیشد اونی که اون بالاست حامده... •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 صدای خوش حامد به دلم نشسته بود و قصد نداشتم چشم ازش بردارم. دوست نداشتم زیارت عاشورا تموم بشه اما بعد از سجده فهمیدم تموم شده. اما حامد قصد پایین اومدن نداشت. از اینکه قرار باز هم بخونه خوشحالم. حالا حامد نوحه میخوند و من گریه میکردم! _ دلتنگ حرمتم... به کی بگم؟ دردامو به تو نگم... به کی بگم؟ چقدر آرامش توی صداش موج میزد و من غرق همین آرامش بودم. خیلی زود مداحی حامد تموم شد و روضه هم تموم شد. اما من دلم نمیخواد برم. اینجا همون جایی که دنبالشم. همونجا که آرامش میده و نگران هیچی نیستم. حامد آروم گفت: _ کجایی راضیه خانم؟ با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهش کردم. با دستمالی کارم نشسته بود . دستمال رو رو به من گرفت و گفت: _ قبول باشه با تشکر دستمال رو گرفتم. _ من میخوام برم دستهامو بشورم. میای که تنها نباشی؟ بی حرف تایید کردم و پا به پای هم رفتیم. حامد وارد سرویس بهداشتی شد و من پشت در منتظرش موندم. به دقیقه نرسیده بود که حامد دوباره برگشت پیش من. سوالی گفتم: _ چرا برگشتی؟ _ این شالی که دور گردنمه نمیزاره دستهام رو بشورم. برام نگهش میداری. خودم شال رو از دور گردنش درآوردم و گفتم: _ آقا حامد فقط زودتر پاهام دوباره دردش شروع شده. باشه ای گفت و با عجله سمت سرویس بهداشتی رفت. به اطراف نگاه کردم و نگاهم روی دخترهایی که جلوی سرویس بهداشتی ایستاده بودن و متعجب به من چشم دوخته بودند نگاه کردم. دختری از سرویس بهداشتی پرانرژی و خندان بیرون امد که با حرف دوستانش لبخند به لبهاش خشک شد و ناامید به من نگاه کرد. یکی از دخترا به سمتم اومد و گفت: _ سلام. با لبخند جوابش رو دادم. بی مقدمه پرسید: _ ببخشید شما خواهر آقا حامد هستید؟ خواستم جوابش رو بدم اما صدای حامد از پشت سرم اومد: _ خیر همسرم هستن. لبخند خشک و ظاهری به من و حامد زد و گفت: _ خوشبخت بشین جوابش رو با تشکر دادم. وقتی از ما دور شد و به جمع دوستانش پیوست حامد بی معطلی گفت: _ میشه دوتا درخواست ازت داشته باشم؟ ادامه داد: _ این شال گردن رو بنداز روی گردنم. کاری که گفته بود رو انجام دادم و گفتم: _ خواسته ی دومت چیه؟ به بازوش اشاره کرد و گفت: _ اگه اذیت نمیشی البته. این کارم دلیل داره باشه ای گفتم و بازوش رو گرفتم. از کنار دخترها رد شدیم و نگاه سنگینشون کمی معذبم کرد. ترجیح دادم نگاه نکنم. بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. خدا خدا میکردم زودتر برسیم. درد پاهام دوباره شروع شد و احساس بدی بهم دست داد. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: _ آقا حامد ... _ جانم؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ شما این دخترا رو میشناسین؟ لبخندی زد ولی نگاهم نکرد. پرسید: _ چطور مگه؟ _ هیچی.. آخه وقتی شما رفتین سرویس بهداشتی به من خیلی بد نگاه میکردن. _ کدومشون؟ _ همشون. اخمی کرد و گفت: _ اگه خواستن باهات حرف بزنن اصلا باهاشون گرم نگیر. _ باشه. نگاهی به پاهام انداخت و گفت: _ اگه پادرد گرفتی برم ماشین رو بیارم. _ راهی نیست که... _ مطمئن باشم؟ _ آره. یاد مداحی افتادم و لبخند به لبهام نشست. حامد پرسید: _ چیزی شده؟ ناخواسته گفتم: _ آقا حامد صداتون خیلی خوبه... با نگاه متعجب حامد بقیه ی حرفم رو خوردم . ادامه دادم: _ یعنی... اون نوحه که خوندین خیلی قشنگ بود. لبخندی زد و گفت: _ اگه خوشت اومده میتونم برات دانلود کنم. _ شما همیشه اونجا مداحی میکنین؟ _ بله. در خونه رو باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد بشم. همونطور که وارد میشدم گفتم: _ خیلی آرامش داشت. این دفعه سکوت کرد و با لبخندی جوابم رو داد. یاد حرفش جلوی در مسجد افتادم. پرسیدم: _ محرمیتمون کی تموم میشه؟ از سوالی که پرسیدم جا خورد اما خودش رو نباخت . _ سه ماه دیگه... _ بنظرتون سه ماه دیگه میتونین کارهارو جور کنین؟ _ ان شاءالله هرچی خیره. ولی من هنوز هم آرامش و امنیتی توی خونه حس نمیکنم و همه ی اینها برای معذب بودنم جلوی حامد شکل گرفته. دوباره پرسیدم: _ وحیده امشب نمیاد؟ انگار متوجه منظورم شد! برای همین گفت: _ میفرستمش امشبم بیاد تنها نباشی. _ مگه شما نیستی؟ _ میرم شیفت... روی مبل نشستم و پاهام رو ماساژ دادم. مثل همیشه به سمت اتاق کارش رفت. چند دقیقه ی بعد با همون لباسی که همیشه میرفت بیمارستان بیرون اومد. _ کاری نداری؟ _نه فقط به وحیده بگید زودتر بیاد _ باشه کاری داشتی زنگم بزن. خداحافظی کرد و رفت. جوابش رو دادم و روسریم رو از سرم در آوردم. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
با بهاران روزی نو می‌­رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو . اکنون که جهان و جهانیان مرده‌اند ، آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سر رسد ؟ ویحی الارض بعد موتها . .