🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_پنجم
بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ آقا حامد ...
_ جانم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ شما این دخترا رو میشناسین؟
لبخندی زد ولی نگاهم نکرد.
پرسید:
_ چطور مگه؟
_ هیچی.. آخه وقتی شما رفتین سرویس بهداشتی به من خیلی بد نگاه میکردن.
_ کدومشون؟
_ همشون.
اخمی کرد و گفت:
_ اگه خواستن باهات حرف بزنن اصلا باهاشون گرم نگیر.
_ باشه.
نگاهی به پاهام انداخت و گفت:
_ اگه پادرد گرفتی برم ماشین رو بیارم.
_ راهی نیست که...
_ مطمئن باشم؟
_ آره.
یاد مداحی افتادم و لبخند به لبهام نشست.
حامد پرسید:
_ چیزی شده؟
ناخواسته گفتم:
_ آقا حامد صداتون خیلی خوبه...
با نگاه متعجب حامد بقیه ی حرفم رو خوردم .
ادامه دادم:
_ یعنی... اون نوحه که خوندین خیلی قشنگ بود.
لبخندی زد و گفت:
_ اگه خوشت اومده میتونم برات دانلود کنم.
_ شما همیشه اونجا مداحی میکنین؟
_ بله.
در خونه رو باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد بشم.
همونطور که وارد میشدم گفتم:
_ خیلی آرامش داشت.
این دفعه سکوت کرد و با لبخندی جوابم رو داد.
یاد حرفش جلوی در مسجد افتادم.
پرسیدم:
_ محرمیتمون کی تموم میشه؟
از سوالی که پرسیدم جا خورد اما خودش رو نباخت .
_ سه ماه دیگه...
_ بنظرتون سه ماه دیگه میتونین کارهارو جور کنین؟
_ ان شاءالله هرچی خیره.
ولی من هنوز هم آرامش و امنیتی توی خونه حس نمیکنم و همه ی اینها برای معذب بودنم جلوی حامد شکل گرفته.
دوباره پرسیدم:
_ وحیده امشب نمیاد؟
انگار متوجه منظورم شد!
برای همین گفت:
_ میفرستمش امشبم بیاد تنها نباشی.
_ مگه شما نیستی؟
_ میرم شیفت...
روی مبل نشستم و پاهام رو ماساژ دادم.
مثل همیشه به سمت اتاق کارش رفت.
چند دقیقه ی بعد با همون لباسی که همیشه میرفت بیمارستان بیرون اومد.
_ کاری نداری؟
_نه فقط به وحیده بگید زودتر بیاد
_ باشه کاری داشتی زنگم بزن.
خداحافظی کرد و رفت.
جوابش رو دادم و روسریم رو از سرم در آوردم.
•°•°•°•°•°•°•°•°
نويسنده:اربابِقلم @film_nevis
کپی نباشه ؛
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
با بهاران روزی نو میرسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو . اکنون که جهان و جهانیان مردهاند ،
آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سر رسد ؟
ویحی الارض بعد موتها . .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_ششم
وحیده از اون چیزی که فکرش رو میکردم زودتر رسید .
از این وضع خوشحال بودم ، نه خبری از معذبیت در برابر حامد بود نه خبری از تنهاییِ من !
وحیده طبق معمول درس میخوند و حتی یک لحظه هم سرش رو از کتاب بالا نمیاورد .
ولی باز هم از این وضع راضیم ...
حداقل میدونم موجود زنده ی دیگه ای توی این خونه هست که امنیت خاطر داشته باشم.
دلم برای وحیده میسوزه ، پنج ساعتِ که اومده و
اون چاییِ پنج ساعت پیشش رو لب نزده !
لیوان دیگه ای ایندفعه همراه با بیسکوییت و شکلات برایش بردم .
_ وحیده جان عزیزم انقدر دیگه نمیخواد غرقِ درس بشیها ... واسه ی چشماتم ضرر داره آخه ؛
لبخند مهربونی هدیه داد و گفت :
_ آره راست میگی ...
همونطور که بیسکوییت رو میخورد ادامه داد:
_ الان تقریبا میشه گفت چندماهه عروسِ این خانواده ای اما هنوز سنت رو نمیدونم !
گفتم :
_ حق داری خب ... درگیرِ کنکوری
_ خوب شد گفتی ، رشته ی دانشگاهِ تو چیه ؟
نفسِ عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و گفتم :
_ من کنکور دادم و دندون پزشکی قبول شدم اما طیِ یسری از مسائل نتونستم برم دانشگاه و همون سال اول ترک تحصیل کردم .
متعجب گفت:
_ واقعا ؟ پزشکی قبول شدی؟ معلومه که درست خیلی خوب بوده ها ...
یادآوریِ خاطراتِ دوران راهنمایی و دبیرستان قلبم رو به درد میاره پس تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم .
_ راستی تو برای چه رشته ای میخونی؟
_ راستش خیلی دلم میخواد مثل داداش بشم همه کاره ی بیمارستان ، اونم توی جوانی !
باورت میشه فقط چند روزِ دیگه داداشم میره تویِ ۲۷ سال ؟!
متعجب گفتم :
_ چند روزِ دیگه ؟
از تعجبم ، تعجب کرد .
_ من فکر کردم برای تولدش برنامه داری ...
آخه ، اولین تولدیِ که خونه نیست ؛ حامد همیشه برای تولدا حاضرِ .
با فکری که به سرم زد خندیدم و برای اینکه وحیده دست برداره گفتم :
_ آره اتفاقا برنامه دارم .
وحیده چشمکی زد و گفت :
_ پس خوش به حالِ داداشم !
لبخندی به سادگیِ وحیده زدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده: اربابقلم @film_Nevis
کپی ،،، خیر !
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_هفتم
شاید با تولدش بتونم کارهایی رو که
برایم انجام داده براش انجام بدم .
وحیده بعد از چندساعت رفت و موقع رسیدن حامد رسید .
یک لحظه با فکری که به سرم زد دست از
نقشه کشیدن برای حامد برداشتم ، اگه این
کارم رو به نیتِ بدی بگیره چی؟
آخر قرارِ جدا بشیم و هرکسی به راه خودش بره ...
اون به هیئتهاش برسه و من به زندگیم !
نه نه ،
این فقط یه تشکر ساده است ...
باصدای حامد و دستی که جلوی صورتم
اومد هین بلندی کشیدم.
ترسیده به حامد نگاه کردم !
حامد گفت :
_ علیکِ السلام ، چرا هرچی صدات میزنم
جواب نمیدی ؟ چی با خودت میگفتی ؟
هول شده گفتم :
_ هیچ..هیچی ، یعنی ... میخوام که ...
یه چیزایی میخوام باید بخری !
کنارم نشست و گفت:
_ چشم میخرم ؛ برای همین انقدر توی فکر بودی؟
برای اینکه بحث رو عوض کنم ، گفتم :
_ آره خب ، اینهارو ول کن حالا ؛ من میرم برات چایی بیارم .
خواستم بلند بشم که ، مچ دستم اسیرِ دستهاش
شد .
توی چشمهام نگاه کرد و گفت :
_ بشین یه چیزی میخوام بهت بگم .
به حرفش عمل کردم و نشستم.
بی مقدمه گفت :
_ توهم برای کنکور دوباره آماده شو .
با اخم پرسیدم :
_ چرا ؟
_ میخوام که بری دانشگاه ...
_ متوجه ی منظورت نمیشم !
دلخور گفت :
_ توکه به همه گفتی امکان تحصیل برات
سد شده ، الان همه این رو از چشم من میبینن
و میگن مانعِ راهت شدم .
الانم میگم خودت رو برای کنکور تجربی آماده کن!
عصبی از حرفش بلند شدم و گفتم:
_ خیلی ممنون آقا حامد !
نیازی به یاری شما نیست...
خواستم برم که حامد دوباره دست هام رو گرفت،
ایندفعه سعی کردم از اسیری که برام درست کرده
رها بشم اما اسارتم بیشتر شد و باعث شد ، معذب بشم ... اما هنوز حالت طلبکاریم رو حفظ کردم .
حامد با اخم که ناشی از عصبانیتش بود گفت :
_ به جای اینکه من طلبکار باشم تو عصبانی میشی؟
_ بله ، چون نپرسیده داری تهمت میزنی !
_ من تهمت نزدم چیزی که شنیدم رو بهت گفتم .
ایندفعه خودم رو از بغلش نجات دادم .
گفتم :
_ لازم به دلسوزی شما نیست .
من خودم دست دارم پا دارم ، اگه خدا یاری کنه
یه پولیهم دستم میاد هم طلبِ شما رو میدم هم
دیگه مزاحمِ کار و زندگیتون نمیشم !
دورتون که ماشاءالله پر از دختراییِ که
شما دوست دارین !
ابروهاش بالا رفت و با حالت تهدیدواری گفت :
_ من کیو دوست دارم !؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_ لطفا بحث رو عوض نکنین ...
الان بحث سر اینه که اطرافیان از من میپرسیدن
چه مقطعی تحصیل میکردی .. منم جوابی نداشتم بدم گفتم ، تجربی قبول شدم اما بخواطر شرایطی که برایم پیش اومد نتونستم برم دانشگاه...
این دفعه بغض کل گلوم رو خفه کرد. ادامه دادم:
_ من مثل شما یه پدرِ شهید نداشتم ، یه مادر دلسوز نداشتم ، یه خواهری که بتونه کنارم باشه نداشتم ، یه بردارِ مثل کوه نداشتم ...
من حتی خدارو هم نداشتم ....
دستش رو جلویِ بینیم گرفت و گفت:
_ نگو خدارو نداشتی ! خدا بوده تو ندیدیش!
_ باشه اصلا خدا بود..
حرفم رو قطع کرد :
_ خدا بوده ، هست و خواهد بود ..
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_هشتم
عصبی گفتم :
_ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که
بیخودی تهمتِ ناروا میزنین !
کلافه گفت :
_ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ،
ولی شماهم تهمت زدین !
ناباورانه گفتم :
_ کِی !؟
_ همین چنددقیقه ی پیش !
_ من چه تهمتی زدم .
نوچی کرد و گفت :
_ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟
خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم:
_ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از
کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های
بعدی رو از دست ندین ...
البته کارِ خوبی هم کردین .
_ راضیه داری اشتباه ...
حرفش رو قطع کردم :
_ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین .
خونسرد و با آرامش گفت:
_ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین.
لطفا بشینید واستون توضیح بدم.
آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم.
نفس سنگینی کشید و گفت:
_ من یه جوان بیست ساله که ،
کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت
هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم !
من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامهم رو بنویسم و قبول بشم.
یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود .
با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم !
نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد !
به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن.
من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و
همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و
هیچ جوره به هم نمیایم !
گفت دوست دارم و...
حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد:
_ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد .
به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره
بهش جواب مثبت بدم .
این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که بهمن میرسید تبریک میگفت !
صبرم لبریز شده بود تا حدی که
چندباری هم با دختره دعوا کردم .
افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود !
دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ...
راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم .
تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن،
وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو
پایمال کردن ... همونطور که خبرِ خواستگاری
پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم
پخش شده بود !
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ...
بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ...
حرفم رو قطع کرد:
_ نه ، اون مثل من نبود ،
مکثی کرد و سربهزیر گفت:
_ اون مثل تو نبود ...
یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یهکارایی میکرد که
آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ !
_ چیکار ؟
_ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقطهم وقتی که
پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم اینکارهارو الان
جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره !
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ،
ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو
افسرده کرده بود ، توی پایان نامهم هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم !
ادامه داد:
_ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم
نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه.
بدون توجه به حرفش گفتم:
_ اسم دختره چیه؟
_ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ...
_ خیلی بدجنسی !
ناباورانه و به شوخی گفت :
_ من؟
_ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟
خندید و گفت :
_ همینی که هست ، میری دانشگاه؟
کلافه گفتم:
_ میرم...حالا بگو .
انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت:
_ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت .
مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم:
_ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست .
به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد:
_ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری !
_ بگو دیگه .
_ چرا انقدر برات مهمه؟
_میخوام ببینم این کدوم علافیِ که
هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده!
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشهها
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_نهم
_ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم.
منتظر نگاهش کردم .
گفت : _ اسمش پگاهِ
سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ،
خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ
حامد خوش نیومده .
متوجه ی تویِفکر رفتن من که شد ،
بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت:
_ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم .
برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم.
دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم .
با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_ آقا حامد ...
_ چرا داد میزنی؟
صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ
قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت .
ایندفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم.
فقط دردی برای افتادن لیوان توی پام ایجاد شد.
حامد هول شده گفت:
_ خوبی راض..رویا ؟
_ خوبم اتفاقی نیوفتاد!
ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم:
_ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم .
لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت:
_ چشم.
کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم.
حامد همونطور که چایی میریخت گفت:
_ راستی چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری.
سینی چایی رو روبهروم گذاشت .
_ باهم میریم خرید !
_ باهم ؟
_ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم .
ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم .
البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه .
برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و
باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم !
با بشکن حامد به خودم اومدم.
نگاهم رو بهش دوختم :
_ چیشده؟
_ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_ داشتم فکر میکردم چی بنویسم تو لیست !
متعجب گفت :
_ دوباره !؟؟
خدایا چی بگم بهش شک نکنه .
با کلافهگی ساختگی گفتم :
_ آره خب ، من اولین باره واسه ی
یه خونه دارم خرید میکنم !
_ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم .
_ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم .
تسلیم از حرفم گفت:
_ خیلهخب ، میگم شنیدی چی گفتم؟
_ نه ... چی گفتی؟
_ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیتِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم !
_ باشه . اگه هستی بریم
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپییی خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_ام
_ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد .
کنجکاو پرسیدم:
_ چقدر زیاد !
لبخندی زد و گفت :
_ محرم نزدیکِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم !
یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت .
پرسیدم:
_ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟
_ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ...
نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم :
_ خیلیهمعالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد .
لبخندش عمیقتر شد :
_ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟
متوجه منظورش نشدم ، از چهرهم فهمید برای همین دوباره پرسید:
_ یعنی حس و حال خوبی بهت بده !
سرَم رو پایین انداختم و گفتم :
_ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم
فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم !
با حفظ لبخند گفت :
_ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره ..
منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم !
بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم .
پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و
چندتا برنامه دیدم !
بلاخره حامد با لباسهایِ یکمی کهنه بیرون اومد.
گفت :
_ کاری نداری !؟
_ نه به سلامت .
همزمان با بستن در گفت :
_ خداحافظ .
دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم .
حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم
به وحیده زنگ بزنم و نقشهم رو باهاش درجریان بزارم .
به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی
بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم .
کلی استقبال کرد؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم.
همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده .
ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه !
گفتم:
_ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟
_ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟
_ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت ..
خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم .
_ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی !
_ مثلا چی ؟
_ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست.
همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ
دیگه غیر از عروسی داری بفرست !
دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند...
با خجالت گفتم :
_ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ...
حامد هم با صدای لرزونی گفت :
_ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکسهارو بگیریم بریم...
با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد !
به وحیده گفتم :
_ باشه برات میفرستم .
_ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش !
_ کدوم لباس !؟
_ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با
یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ...
_ آهان فهمیدم ؛ باشه ...
بوقی حین صحبتم خورد .
حامد پشت خطم بود..
_ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه..
_ نه عزیزم حداحافظ ؛
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو وصل کردم.
•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیرر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_یکم
_ الو ... سلام
_ سلام ، خوبی ؟
_ آره خوبم .
_ با کی حرف میزدی ؟
_ باوحیده ..
_ چرا با وحیده !
_ بهش گفتم بیاد اینجا !
_ زنگش بزن بگو کنسله.
_ چرا ؟
_ مثلِ اینکه خانمها نیرو کم دارن ، حاج خانم گفت اگه تو هستی بیای .
_ باشه میام .
_ بیا من جلویِ کوچه مسجد وایمیستم .
_ باشه خداحافظ .
خاحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
لباسهام رو پوشیدم ، چادرم رو سر کردم و
بیرون رفتم .
از پشت سَرم صدایِ خیلی بلندی اومد که فریاد میزد :
_ پگاه واستا !
از بلندی صدا ، همه برگشتن به پشت سرِ من
نگاه میکردن . و من با دختری که خودش رو
رقیب من میدونه چشم تو چشم شدم.
چشمهاش قرمز بود ، ولی نه از شدت عصبانیت ..
از شدت گریه !
بی اهمیت بهش راهِ خودم رو رفتم .
حضورِ کسیرو پشت سرم حس کردم .
مطمئنم پگاهِ !
پگاه تقریبا همسن منه ولی همونطور که حامد گفت بهش نمیخوره مذهبی باشه !
من تا قبل از چادر پوشیدنم ، اینجوری آرایش غلیظ نداشتم ! چه برسه با چادر ...
فقط مهم حجابم نبود که اونم از ترسِ
سرزنشِ اطرافیانم ، محکم نگهش میداشتم !
تقریبا به کوچه ی مسجد نزدیک شدم .
صدایِ بَم مانندش که نشان از عصبانیت بود ، رو شنیدم :
_ تو زنِ حامدی ؟
برگشتم و با بی اهمیتیِ تمام ولی محکم گفتم :
_ اولا سلام .
دوما ، بله من همسرِ آقایِ کاظمی هستم .
سوما ، شما ؟
ادایِ من رو درآورد و گفت :
_ منم ، عشقِ اول حامدم .
پوزخندی زدم و گفتم :
_ آها ؛ تو همونی هستی که توی محل ، به هرزگی معروفی آره ؟
رنگ نگاهش تغییر کرد . انگار انتظار این حرف رو نداشت .
ادامه دادم :
_ حامد همه چیو به من گفته . پاتُ از زندگیش بکش بیرون !
_ پاتُ از زندگیمون بکش بیرون ...
صدای حامد از پشت سرم ، آرامش رو به تنم ترزیق کرد .
برگشتم و ایندفعه با حامد چشم تو چشم شدم.
لبخندی زدم ، اونم با دیدنِ من لبخندِ کمرنگی کنج لبهاش نشوند . دستم رو گرفت ؛ دیگه هردومون
به پگاه نگاه نکردیم ، دوست دارم ببینم حسش چجوریِ ، چه کاری انجام میده توی این وضعیت ؛
اما دوست ندارم این حالم رو با دیدنش خراب کنم !
من و حامد تا مسجد همقدم بودیم،
جلوی درب مسجد طبق معمول خداحافظی کردیم .
اما این خداحافظی ، معمولی نبود .
کمتر از ده متر ، بین درب مسجد خانمها با آقایون فاصله بود اما نزدیک به بیست بار برمیگشتیم و ناخواسته نگاهمون گره میخورد .
رویا داری چیکار میکنی ؟ میدونی چندروز دیگه باید عزم رفتن کنی ؟ باید دل بِکنی ! پس دلنبند...تا مجبور به دل کندن نشی ..
کارهامونُ توی مسجد انجام دادیم .
شب موقعِ خواب ، قرار شد بخوابیم و فردا بعداز صبحانه دوباره کارهارو انجام بدیم .
نصف شب تشنهم شده بود .
تا آشپزخونه راهی نبود ولی خانمهایی که
جلویِ آشپزخونه خوابیده بودن زیاد بودن .
پس برای اینکه از خواب بیدارشون نکنم ، ناچار
برای خوردن آب باید تا لبِ حوض میرفتم .
چادر رو سرم انداختم و بیرون رفتم ؛
هیچکس نبود ، غیر از یه نفر که از تهِ مسجد دیده میشد !
جلوتر رفتم . آب خوردم و خواستم برم اما کنجکاوی باعث شد کمی اونجا بایستم تا ببینم کیه و این وقت شب اینجا چیکار میکنه !
با دیدنِ چهرهش ترسیدم و عقب عقب رفتم ...
الان ، این وقت شب اینجا چیکار میکنه !؟
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیر :)))))
「وبھشوقِتو؛خداوندِاُمید !🌱°」
سلامبربقیھاللهاعظم-
سلامبرمنجی-
العجل...!
-💛؛
[ذکر روز -یـٰاقاضیالحـٰاجات!ایبرآورندهی حاجتها!
بپذیردعـٰایخستھدِلانرا . . .
برسـٰانمهدی-عج-را🌿 ]
♢⁹ ذی القعده
[﷽♥️]
#آقــاۍ_غـࢪیـب⭐️💫
همیـنالـٰانیهـویۍ…❤️
دستتـوبـزارروسینـهاتیـهدقیقـه
زمـٰانبگیـرومـدامبگـو:
یٰامهــدۍシ
حداقلـشاینـهڪه
روزقیـٰامتمیگۍقلــبمروزۍیـه¹دقیقـهبـه عشـقآقـٰازده!シ🚶🏿♂🖐🏼✨
-
#یامهدی!🚶🏿♂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
.