eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: _ آقا حامد ... _ جانم؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ شما این دخترا رو میشناسین؟ لبخندی زد ولی نگاهم نکرد. پرسید: _ چطور مگه؟ _ هیچی.. آخه وقتی شما رفتین سرویس بهداشتی به من خیلی بد نگاه میکردن. _ کدومشون؟ _ همشون. اخمی کرد و گفت: _ اگه خواستن باهات حرف بزنن اصلا باهاشون گرم نگیر. _ باشه. نگاهی به پاهام انداخت و گفت: _ اگه پادرد گرفتی برم ماشین رو بیارم. _ راهی نیست که... _ مطمئن باشم؟ _ آره. یاد مداحی افتادم و لبخند به لبهام نشست. حامد پرسید: _ چیزی شده؟ ناخواسته گفتم: _ آقا حامد صداتون خیلی خوبه... با نگاه متعجب حامد بقیه ی حرفم رو خوردم . ادامه دادم: _ یعنی... اون نوحه که خوندین خیلی قشنگ بود. لبخندی زد و گفت: _ اگه خوشت اومده میتونم برات دانلود کنم. _ شما همیشه اونجا مداحی میکنین؟ _ بله. در خونه رو باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد بشم. همونطور که وارد میشدم گفتم: _ خیلی آرامش داشت. این دفعه سکوت کرد و با لبخندی جوابم رو داد. یاد حرفش جلوی در مسجد افتادم. پرسیدم: _ محرمیتمون کی تموم میشه؟ از سوالی که پرسیدم جا خورد اما خودش رو نباخت . _ سه ماه دیگه... _ بنظرتون سه ماه دیگه میتونین کارهارو جور کنین؟ _ ان شاءالله هرچی خیره. ولی من هنوز هم آرامش و امنیتی توی خونه حس نمیکنم و همه ی اینها برای معذب بودنم جلوی حامد شکل گرفته. دوباره پرسیدم: _ وحیده امشب نمیاد؟ انگار متوجه منظورم شد! برای همین گفت: _ میفرستمش امشبم بیاد تنها نباشی. _ مگه شما نیستی؟ _ میرم شیفت... روی مبل نشستم و پاهام رو ماساژ دادم. مثل همیشه به سمت اتاق کارش رفت. چند دقیقه ی بعد با همون لباسی که همیشه میرفت بیمارستان بیرون اومد. _ کاری نداری؟ _نه فقط به وحیده بگید زودتر بیاد _ باشه کاری داشتی زنگم بزن. خداحافظی کرد و رفت. جوابش رو دادم و روسریم رو از سرم در آوردم. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
با بهاران روزی نو می‌­رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو . اکنون که جهان و جهانیان مرده‌اند ، آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سر رسد ؟ ویحی الارض بعد موتها . .
بسم‌الله
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 وحیده از اون چیزی که فکرش رو میکردم زودتر رسید . از این وضع خوشحال بودم ، نه خبری از معذبیت در برابر حامد بود نه خبری از تنهاییِ من ! وحیده طبق معمول درس میخوند و حتی یک لحظه هم سرش رو از کتاب بالا نمیاورد . ولی باز هم از این وضع راضیم ... حداقل میدونم موجود زنده ی دیگه ای توی این خونه هست که امنیت خاطر داشته باشم. دلم برای وحیده میسوزه ، پنج ساعتِ که اومده و اون چاییِ پنج ساعت پیشش رو لب نزده ! لیوان دیگه ای ایندفعه همراه با بیسکوییت و شکلات برایش بردم . _ وحیده جان عزیزم انقدر دیگه نمیخواد غرقِ درس بشی‌ها ... واسه ی چشماتم ضرر داره آخه ؛ لبخند مهربونی هدیه داد و گفت : _ آره راست میگی ... همونطور که بیسکوییت رو میخورد ادامه داد: _ الان تقریبا میشه گفت چندماهه عروسِ این خانواده ای اما هنوز سن‌ت رو نمیدونم ! گفتم : _ حق داری خب ... درگیرِ کنکوری ‌ _ خوب شد گفتی ، رشته ی دانشگاهِ تو چیه ؟ نفسِ عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و گفتم : _ من کنکور دادم و دندون پزشکی قبول شدم اما طیِ یسری از مسائل نتونستم برم دانشگاه و همون سال اول ترک تحصیل کردم . متعجب گفت: _ واقعا ؟ پزشکی قبول شدی؟ معلومه که درست خیلی خوب بوده ها ... یادآوریِ خاطراتِ دوران راهنمایی و دبیرستان قلبم رو به درد میاره پس تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم . _ راستی تو برای چه رشته ای میخونی؟ _ راستش خیلی دلم میخواد مثل داداش بشم همه کاره ی بیمارستان ، اونم توی جوانی ! باورت میشه فقط چند روزِ دیگه داداشم میره تویِ ۲۷ سال ؟! متعجب گفتم : _ چند روزِ دیگه ؟ از تعجبم ، تعجب کرد . _ من فکر کردم برای تولدش برنامه داری ... آخه ، اولین تولدیِ که خونه نیست ؛ حامد همیشه برای تولدا حاضرِ . با فکری که به سرم زد خندیدم و برای اینکه وحیده دست برداره گفتم : _ آره اتفاقا برنامه دارم . وحیده چشمکی زد و گفت : _ پس خوش به حالِ داداشم ! لبخندی به سادگیِ وحیده زدم. °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده: ارباب‌قلم @film_Nevis کپی ،،، خیر !
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 شاید با تولدش بتونم کارهایی رو که برایم انجام داده براش انجام بدم . وحیده بعد از چندساعت رفت و موقع رسیدن حامد رسید . یک لحظه با فکری که به سرم زد دست از نقشه کشیدن برای حامد برداشتم ، اگه این کارم رو به نیتِ بدی بگیره چی؟ آخر قرارِ جدا بشیم و هرکسی به راه خودش بره ... اون به هیئتهاش برسه و من به زندگیم ! نه نه ، این فقط یه تشکر ساده است ..‌. باصدای حامد و دستی که جلوی صورتم اومد هین بلندی کشیدم‌. ترسیده به حامد نگاه کردم ! حامد گفت : _ علیکِ السلام ، چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟ چی با خودت میگفتی ؟ هول شده گفتم : _ هیچ..هیچی ، یعنی ... میخوام که ... یه چیزایی میخوام باید بخری ! کنارم نشست و گفت: _ چشم میخرم ؛ برای همین انقدر توی فکر بودی؟ برای اینکه بحث رو عوض کنم ، گفتم : _ آره خب ، این‌هارو ول کن حالا ؛ من میرم برات چایی بیارم . خواستم بلند بشم که ، مچ دستم اسیرِ دست‌هاش‌ شد . توی چشمهام نگاه کرد و گفت : _ بشین یه چیزی میخوام بهت بگم . به حرفش عمل کردم و نشستم. بی مقدمه گفت : _ توهم برای کنکور دوباره آماده شو . با اخم پرسیدم : _ چرا ؟ _ میخوام که بری دانشگاه ... _ متوجه ی منظورت نمیشم ! دلخور گفت : _ توکه به همه گفتی امکان تحصیل برات سد شده ، الان همه این رو از چشم من میبینن و میگن مانعِ راهت شدم . الانم میگم خودت رو برای کنکور تجربی آماده کن! عصبی از حرفش بلند شدم و گفتم: _ خیلی ممنون آقا حامد ! نیازی به یاری شما نیست... خواستم برم که حامد دوباره دست هام رو گرفت، ایندفعه سعی کردم از اسیری که برام درست کرده رها بشم اما اسارتم بیشتر شد و باعث شد ، معذب بشم ... اما هنوز حالت طلبکاریم رو حفظ کردم . حامد با اخم که ناشی از عصبانیتش بود گفت : _ به جای اینکه من طلبکار باشم تو عصبانی میشی؟ _ بله ، چون نپرسیده داری تهمت میزنی ! _ من تهمت نزدم چیزی که شنیدم رو بهت گفتم . ایندفعه خودم رو از بغلش نجات دادم . گفتم : _ لازم به دلسوزی شما نیست . من خودم دست دارم پا دارم ، اگه خدا یاری کنه یه پولی‌هم دستم میاد هم طلبِ شما رو میدم هم دیگه مزاحمِ کار و زندگیتون نمیشم ! دورتون که ماشاءالله پر از دختراییِ که شما دوست دارین ! ابروهاش بالا رفت و با حالت تهدیدواری گفت : _ من کیو دوست دارم !؟ پوزخندی زدم و گفتم : _ لطفا بحث رو عوض نکنین ... الان بحث سر اینه که اطرافیان از من میپرسیدن چه مقطعی تحصیل میکردی .. منم جوابی نداشتم بدم گفتم ، تجربی قبول شدم اما بخواطر شرایطی که برایم پیش اومد نتونستم برم دانشگاه... این دفعه بغض کل گلوم رو خفه کرد‌. ادامه دادم: _ من مثل شما یه پدرِ شهید نداشتم ، یه مادر دلسوز نداشتم ، یه خواهری که بتونه کنارم باشه نداشتم ، یه بردارِ مثل کوه نداشتم ... من حتی خدارو هم نداشتم .... دستش رو جلویِ بینی‌م گرفت و گفت: _ نگو خدارو نداشتی ! خدا بوده تو ندیدیش! _ باشه اصلا خدا بود.. حرفم رو قطع کرد : _ خدا بوده ، هست و خواهد بود .. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 عصبی گفتم : _ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که بیخودی تهمتِ ناروا میزنین ! کلافه گفت : _ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ، ولی شماهم تهمت زدین ! ناباورانه گفتم : _ کِی !؟ _ همین چنددقیقه ی پیش ! _ من چه تهمتی زدم . نوچی کرد و گفت : _ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟ خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم: _ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های بعدی رو از دست ندین ... البته کارِ خوبی هم کردین . _ راضیه داری اشتباه ... حرفش رو قطع کردم : _ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین . خونسرد و با آرامش گفت: _ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین. لطفا بشینید واستون توضیح بدم. آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم‌. نفس سنگینی کشید و گفت: _ من یه جوان بیست ساله که ، کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم ! من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامه‌م رو بنویسم و قبول بشم. یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود . با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم ! نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد ! به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن. من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و هیچ جوره به هم نمیایم ! گفت دوست دارم و... حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد: _ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد . به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره بهش جواب مثبت بدم . این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که به‌من میرسید تبریک میگفت ! صبرم لبریز شده بود تا حدی که چندباری هم با دختره دعوا کردم . افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود ! دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ... راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم . تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن، وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو پایمال کردن .‌.. همونطور که خبرِ خواستگاری پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم پخش شده بود ! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ... بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ... حرفم رو قطع کرد: _ نه ، اون مثل من نبود ، مکثی کرد و سربه‌زیر گفت: _ اون مثل تو نبود ... یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یه‌کارایی میکرد که آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ ! _ چیکار ؟ _ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقط‌هم وقتی که پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم این‌کارهارو الان جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره ! نفس عمیقی کشید و گفت : _ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ، ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو افسرده کرده بود ، توی پایان نامه‌م هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم ! ادامه داد: _ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه. بدون توجه به حرفش گفتم: _ اسم دختره چیه؟ _ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ... _ خیلی بدجنسی ! ناباورانه و به شوخی گفت : _ من؟ _ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟ خندید و گفت : _ همینی که هست ، میری دانشگاه؟ کلافه گفتم: _ میرم...حالا بگو . انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت: _ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت . مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم: _ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست . به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد: _ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری ! _ بگو دیگه . _ چرا انقدر برات مهمه؟ _میخوام ببینم این کدوم علافیِ که هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده! °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه‌ها
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم. منتظر نگاهش کردم . گفت : _ اسمش پگاهِ سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ، خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ حامد خوش نیومده . متوجه ی تویِ‌فکر رفتن من که شد ، بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت: _ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم . برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم ‌. با صدای نسبتا بلندی گفتم : _ آقا حامد ... _ چرا داد میزنی؟ صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت . این‌دفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم. فقط دردی برای افتادن لیوان توی پا‌م ایجاد شد. حامد هول شده گفت: _ خوبی راض..رویا ؟ _ خوبم اتفاقی نیوفتاد! ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم: _ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم . لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت: _ چشم. کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم. حامد همونطور که چایی میریخت گفت: _ راستی چی میخواستی بگی؟ _ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری. سینی چایی رو روبه‌روم گذاشت . _ باهم میریم خرید ! _ باهم ؟ _ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم . ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم . البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه . برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم ! با بشکن حامد به خودم اومدم. نگاهم رو بهش دوختم : _ چیشده؟ _ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟ _ داشتم فکر میکردم چی‌ بنویسم تو لیست ! متعجب گفت : _ دوباره !؟؟ خدایا چی بگم بهش شک نکنه . با کلافه‌گی ساختگی گفتم : _ آره خب ، من اولین باره واسه ی یه خونه دارم خرید میکنم ! _ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم . _ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم . تسلیم از حرفم گفت: _ خیله‌خب ، میگم شنیدی چی گفتم؟ _ نه ... چی گفتی؟ _ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیت‌ِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم ! _ باشه . اگه هستی بریم °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپییی خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد . کنجکاو پرسیدم: _ چقدر زیاد ! لبخندی زد و گفت : _ محرم نزدیک‌ِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم ! یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت . پرسیدم: _ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟ _ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ... نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم : _ خیلی‌هم‌عالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد . لبخندش عمیق‌تر شد : _ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟ متوجه منظورش نشدم ، از چهره‌م فهمید برای همین دوباره پرسید: _ یعنی حس و حال خوبی بهت بده ! سرَم رو پایین انداختم و گفتم : _ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم ! با حفظ لبخند گفت : _ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره .. منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم ! بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم . پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و چندتا برنامه دیدم ! بلاخره حامد با لباس‌هایِ یکمی کهنه بیرون اومد. گفت : _ کاری نداری !؟ _ نه به سلامت . همزمان با بستن در گفت : _ خداحافظ . دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم . حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم به وحیده زنگ بزنم و نقشه‌م رو باهاش درجریان بزارم . به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم . کلی استقبال کرد‌؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم‌. همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده . ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه ! گفتم: _ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟ _ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟ _ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت .. خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم . _ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی ! _ مثلا چی ؟ _ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست‌. همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ دیگه غیر از عروسی داری بفرست ! دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند.‌.. با خجالت گفتم : _ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ... حامد هم با صدای لرزونی گفت : _ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکس‌هارو بگیریم بریم... با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد ! به وحیده گفتم : _ باشه برات میفرستم . _ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش ! _ کدوم لباس !؟ _ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ... _ آهان فهمیدم ؛ باشه ... بوقی حین صحبتم خورد . حامد پشت خطم بود.. _ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه.. _ نه عزیزم حداحافظ ؛ جواب خداحافظی‌ش رو دادم و تماس رو وصل کردم. •°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیرر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ الو ... سلام _ سلام ، خوبی ؟ _ آره خوبم . _ با کی حرف میزدی ؟ _ باوحیده .. _ چرا با وحیده ! _ بهش گفتم بیاد اینجا ! _ زنگش بزن بگو کنسله. _ چرا ؟ _ مثلِ اینکه خانمها نیرو کم دارن ، حاج خانم گفت اگه تو هستی بیای . _ باشه میام . _ بیا من جلویِ کوچه مسجد وایمیستم . _ باشه خداحافظ . خاحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد‌. لباسهام رو پوشیدم ، چادرم رو سر کردم و بیرون رفتم . از پشت سَرم صدایِ خیلی بلندی اومد که فریاد میزد : _ پگاه واستا ! از بلندی صدا ، همه برگشتن به پشت سرِ من نگاه میکردن ‌. و من با دختری که خودش رو رقیب من میدونه چشم تو چشم شدم. چشمهاش قرمز بود ، ولی نه از شدت عصبانیت .. از شدت گریه ! بی اهمیت بهش راهِ خودم رو رفتم . حضورِ کسی‌رو پشت سرم حس کردم . مطمئنم پگاهِ ! پگاه تقریبا همسن منه ولی همونطور که حامد گفت بهش نمیخوره مذهبی باشه ! من تا قبل از چادر پوشیدنم ، اینجوری آرایش غلیظ نداشتم ! چه برسه با چادر ... فقط مهم حجابم نبود که اونم از ترسِ سرزنشِ اطرافیانم ، محکم نگهش میداشتم ! تقریبا به کوچه ی مسجد نزدیک شدم . صدایِ بَم مانندش که نشان از عصبانیت بود ، رو شنیدم : _ تو زنِ حامدی ؟ برگشتم و با بی اهمیتیِ تمام ولی محکم گفتم : _ اولا سلام . دوما ، بله من همسرِ آقایِ کاظمی هستم . سوما ، شما ؟ ادایِ من رو درآورد و گفت : _ منم ، عشقِ اول حامدم . پوزخندی زدم و گفتم : _ آها ؛ تو همونی هستی که توی محل ، به هرزگی معروفی آره ؟ رنگ نگاهش تغییر کرد . انگار انتظار این حرف رو نداشت . ادامه دادم : _ حامد همه چیو به من گفته . پاتُ از زندگیش بکش بیرون ! _ پاتُ از زندگیمون بکش بیرون ... صدای حامد از پشت سرم ، آرامش رو به تنم ترزیق کرد . برگشتم و ایندفعه با حامد چشم تو چشم شدم. لبخندی زدم ، اونم با دیدنِ من لبخندِ کمرنگی کنج لبهاش نشوند . دستم رو گرفت ؛ دیگه هردومون به پگاه نگاه نکردیم ، دوست دارم ببینم حسش چجوریِ ، چه کاری انجام میده توی این وضعیت ؛ اما دوست ندارم این حالم رو با دیدنش خراب کنم ! من و حامد تا مسجد همقدم بودیم، جلوی درب مسجد طبق معمول خداحافظی کردیم . اما این خداحافظی ، معمولی نبود . کمتر از ده متر ، بین درب مسجد خانم‌ها با آقایون فاصله بود اما نزدیک به بیست بار برمیگشتیم و ناخواسته نگاهمون گره میخورد . رویا داری چیکار میکنی ؟ میدونی چندروز دیگه باید عزم رفتن کنی ؟ باید دل بِکنی ! پس دل‌نبند...تا مجبور به دل کندن نشی .. کارهامونُ توی مسجد انجام دادیم . شب موقعِ خواب ، قرار شد بخوابیم و فردا بعداز صبحانه دوباره کارهارو انجام بدیم . نصف شب تشنه‌م شده بود . تا آشپزخونه راهی نبود ولی خانمهایی که جلویِ آشپزخونه خوابیده بودن زیاد بودن . پس برای اینکه از خواب بیدارشون نکنم ، ناچار برای خوردن آب باید تا لبِ حوض میرفتم . چادر رو سرم انداختم و بیرون رفتم ؛ هیچکس نبود ، غیر از یه نفر که از تهِ مسجد دیده میشد ! جلوتر رفتم . آب خوردم و خواستم برم اما کنجکاوی باعث شد کمی اونجا بایستم تا ببینم کیه و این وقت شب اینجا چیکار میکنه ! با دیدنِ چهره‌ش ترسیدم و عقب عقب رفتم ... الان ، این وقت شب اینجا چیکار میکنه !؟ °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیر :)))))
「وبھ‌‌شوقِ‌تو؛خداوندِاُمید !🌱°」 سلام‌بر‌‌بقیھ‌‌الله‌اعظم- سلام‌بر‌منجی- العجل...! -💛؛ [ذکر روز -یـٰا‌قاضی‌الحـٰاجات!ای‌برآورنده‌ی حاجت‌ها! بپذیر‌دعـٰای‌خستھ‌‌دِلان‌را . . . برسـٰان‌مهدی‌-عج-را🌿 ] ♢⁹ ذی القعده
[﷽♥️] ⭐️💫 همیـن‌الـٰان‌یهـویۍ…❤️ دستتـوبـزارروسینـه‌ات‌یـه‌دقیقـه زمـٰان‌بگیـرومـدام‌بگـو: یٰامهــدۍ‌‌シ حداقلـش‌اینـه‌ڪه روزقیـٰامت‌میگۍ‌قلــبم‌روزۍ‌یـه‌‌¹‌دقیقـه‌بـه عشـق‌آقـٰازده!‌‌シ🚶🏿‍♂🖐🏼✨ - !🚶🏿‍♂ . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌