eitaa logo
دختران فیروزه نشان
524 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم نهیب می زنم: - گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من باید برای پیدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟ پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگیرد. کاش خانه ی شیرین را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم: - بیا این مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش. با تصور این صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختیار سرم را تکان می دهیم و بلند می گویم: - نه، نه چرا من تسلیم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گویم اگر یک بار دیگه آمدی... احساس داغی در تنم می پیچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه ی سنگین اوهام شده و من قهرمان سنگین وزنی های زندگی نیستم. یعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به دیوار تکیه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم ؟ چرا این همه دارایی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. باید بیش تر فکر کنم. اصلا مگر کسی در شرایط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گیرد و در تمام بدنم دور می زند. - دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی یا بی مصطفی فرقی ندارد. - یعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟ - الآن این غصه برای از دست دادن یک مرد خاصی است یا یک... دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گیرم. آرام آرام تكان می خورم. دنیا به دوران می افتد، پلک برهم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آیند... شادی ها کم رنگ و غصه ها چه ماندگارند. . گریه های بچه ها و ناآرامی هایشان. شکنجه های روانی، شکست های عاطفی شان، خیانت ها و دعواهایشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خیلی می جنگیدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همین وادی؛ یعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هردو مسیر یکی است؟ حلال و حرامش یک زجرو یک رنج را نتیجه می دهد؟ -چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شیطنت حسودان که یکی نیست. - اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟ - تو چه طور روزهای تاریک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بینی؟ مگر مسیر تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی بی مزد و بی عاقبت بودند. - واقعا چرا بشر با خودش این کار را می کند؟ سرما به تنم می پیچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب ، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زیاد می شوند، هم فضا را تاریک می کنند و هم گرما را می برند. همیشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شاید کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم... از تاریکی هوا می ترسم. احساس می کنم همین انسان هایی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هرکاری می زنند، چه قدر به دستان پدر نیازمندم ! در کنار تمام تردیدها و اما و اگرهایم، به خانه برمی گردم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچ کس را نمی خواد. در را که باز می کنم مادر را اول می بینم، بعد على و مصطفی را. على خيزبرمی دارد سمتم که مصطفی دستش را می گیرد و مقابلش می ایستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازویم را می گیرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانایی رویارویی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشین را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هیچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بینم. راه می افتیم. نمی پرسم کجا، چون دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. دنیا ارزانی آنهایی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هیچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه ی حرف ها و رفتارهای دیگران از بین می رود. شاید هم به دست خودم اسیر شده ام. اسیر افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من این قدر ضعیف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهایی خودم می گردم. رهایی... رهایی... از شهر خارج می شویم. خوابم می آید. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگین می شود و می خوابم. ماشین که می ایستد از خواب بیدار می شوم. تاریکی وهم انگیزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه ی آشنایی می شوم که ماشین مقابل در خانه ی کاهگلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه ی کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه ی گذشته ی آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هایم پشیمان بودم. سرم را روی داشبورد می گذارم . حس می کنم دنیا طالب وصیت پدر بزرگ است: از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری... هق هق گریه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسیر روزگار، در تیررس رنج ها، همدم اندوه ... در ماشین را باز می کند. خوشحالم و پشیمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گوید: - لیلا جان!...لیلی من!...خانمم! هوا سرده بیا پایین. بازویم را می گیرد. چاره ای ندارم، این قدر همه چیز برایم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدیر دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند. - تازه زدمش به برق . برو زیر لحافش کم کم گرم می شی. چادرم را از سرم برمی دارد. به چوب لباسی آویزانش می کند و بیرون می رود. ایستاده ام و دارم در و دیوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمایتی پدر بزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فریاد بزنم که من آمده ام. باید بلند شوید. برمی گردد. وقتی می بیند که متحير وسط اتاق ایستاده ام، دستم را می گیرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهایم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه ی بدنم می نشیند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و برمژه ها و گونه هایم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. صدای سوت کتری می آید. انگار که در جزیره ای امن قدم گذاشته ام که این طور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد. سینی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پیچد. کنارم می نشیند و با قاشق نبات داخل لیوان را هم می زند. معده ام تازه یادش می افتد که چه روز بی آب و غذایی را پشت سر گذاشته است. لیوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پیدا می کنم که مریضی ناتوانش کرده و باید کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سرپا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نیش شود و به جان کسی بنشیند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير. مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 🍬 [ نگران نباش اگه هنوز اونجایی ک باید نیستی کارهای بزرگ زمانبره💕🌟☄️ ] ⛅️ @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 مامذهبے‌ها✋🏻 جنس‌پشتِ‌ویترین‌دین‌اسلام‌هستیم جنس‌هاۍخوب‌ پشت‌ویترین‌گذاشتہ‌میشہ تامردم‌براساس‌اون‌وارد‌مغازه‌بشن [ببین‌رفیق‌! جورۍباش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌اسلام‌راغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن...⚠️] ... @Firoozeneshan 💎