گاهى آدم دلش كمى
تعطيلى مى خواهد
بنشيند كنجى، گوشى اى، جايى
برود به گذشته هاى دور دور
هاى هاى دنبال خودش بگردد...
@asheqaneh_arefaneh
خاطراتی که آدمهایش رفتهاند
دردناکند ولی خاطراتی که آدمهایش
حضور دارند اما شبیه گذشته
نیستند به مراتب دردناکترند.
@asheqaneh_arefaneh
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۴
نویسنده: #مائدهعالےنژاد
+همین جا وایستید بےزحمت!
من همینجا پیاده میشم آقاحامد
صدای ندا تفکراتمو بهم زد..
نگاهی به دور واطرافم انداختم..
این جاها برام آشنا میومد
کلافه نگاهی به ندا انداختم و گفتم:
+یعنی چی که پیاده میشی؟!
مگه تاکسی سوار شدی
میرسونیمت دیگه...
خواست که لب به مخالفت کردن باز کنه حامد هم گفت:
+ندا خانوم این چه حرفیه میزنید..
مگه ما غریبه ایم..
-اخـه!
نزاشتم چیز دیگه ای بگه و گفتم
+دیگه اما و اخه نداره که
اصلا بیا پیش ما..
راحیل و مهرادم دلشون تنگ شده...
هوم؟؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
+اخه مامان هم خونه تشریف ندارن
دوباره پریدم تو حرفش و گفتم:
- خب چه بهتـر
تو تنهایی خونه بری چیکار..
بلاخره تسلیم شد و قرار شد خونه نره..
خیلی حرفها داشتم باهاش
خیلی چیزا بود که باید از زبون خودش میفهمیدم و میشنیدم..
تازه یادم اومد حتی یه زنگم به مهری خانوم نزدم..
بنده خدا خیلے خسته شده حتما..
رسیدم و حامد دم در خونه ترمز زد
از ماشین پیاده شدم تا برم درو برای ماشین باز کنم...
ماشین وارد حیاط شد و درو بستم...
با صدای ماشین و بوقی که حامد زده بود
بچه ها یکی یکی از تو خونه بیرون اومدن و اومدن رو سکو..
راحیل داشت از پله ها با گریه میومد پایین که مهراد ادای داداش بزرگتر و براش در میورد و با حالت بچه گانه ای گفت:
+راحیل بلو بالا ببینم..کی دفت بلی پایین(کی گفت بری پایین)
مهری خانومم روی سکو بود
از لحن مهراد هر چهارتامون خنده ای به لبامون اومد و زود تر از من حامد از رو سکو راحیل و بغل کرد و راحیلم به بغل باباش "نه " نگفت و خودشو فرو کرد تو بغل حامد..
رفتم بالا که مهراد سد راهم شد و گفت:
+"مامان آنوم تُجابودی تاالان؟"
-ای قربونت بشه مامان..
بهم آویزون شد که بغلش کردم..
رفتم سمت مهری خانوم و با قدردانی نگاهش کردم...
خیلی شرمندش شده بودم..
نزدیکم شد و بغل گوشم گفت:
" این چه وضعه نگاه کردنمه! مگه چیکار کردم رها، این بچه هاتم که یکی از یکی شیرین زبون تر "
هردو خندیدیم و با کلی تعارف وعرض شرمندگی نموند پیشمون...
وارد خونه شدم و ندا هم پشتم..
ندا سرگرم بچه ها شد
من سریع لباسامو در اوردم و رفتم وضو بگیرم تا نمازم قضا نشه...
حامدم تلفنی بنظر میرسید در حال مکالمه با احسانه...
تو سماور آب ریختم و روشنش کردم..
ندا برای کمک اومد تو آشپزخونه که گفتم:
-" یه دقیقه من برم نماز بخونم و بیام باشه؟!
توهم تعارف بکنی خودت میدونی.."
چادر رنگی داده بودم به ندا تا راحت باشه...
وضو گرفتم داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت!
+ صبر کن منم بیام نماز بخونم..
تنها تنها؟!
-خب چی میشه مگه..
یبارم ما تنها تنها ثواب جمع کنیم..
با خنده و خلاصه هرچی که بود وضو گرفت..
حامد هنوز مکالمش تموم نشده بود که گفتم:
-"آقا حواست به بچه ها باشه.."
که اصلا فکر نکنم شنیده باشه ولی باز یه باشه ی سرسری ای گفت و به حرفش ادامه داد..
..سجاده پهن کردم و سجادشو پهن کرد..
خواستم شروع کنم که گفت:
+رها یه تسبیح استغفرالله بگو باشه؟!
با مهربونی گفتم باشه..
نمازمون که تموم شد با حرفش روم برگشت سمتش..
+خدا داره نگامون میکنه ها
حواسشم هست
ولی باز...
ادامه دادم
- ولی باز انگار دیگه نگاهش روت نیست
حواسش بهت نیست
میمونی چیکار کنی..
دنیای حرف داری ها
گله و شکایت
اما تا میای لب باز کنی
نمیدونی چی بگی
از کجا بگی
به خودت میگی
خب خودش که اون بالاست
من از چی بگم براش...
دستش که تسبیح بود نشست رو دستام..
کلی حرف زدیم و بلاخره سجاده رو بستیم...
آروم شده بودم ولی رو تصمیمم هنوز مصمم بودم...
💌] #ادامـهدارد..
کپی ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh💙••
هرگز نباید بخشید کسی را که ...
به دروغ ،تو را کنار دلش نگه میدارد
و با تو عاشقانه رفتار میکند
تنها به این خاطر که
این روزهایش خالی از آدم است ...
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_سوم
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...
بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ...
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ...😭🙏 به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ...
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...
اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ...
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ...
روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...😣😞
_حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
_چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن📖 رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم ...
قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...
می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم ...
و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمای🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_چهارم
تو ... خدا باش
بالای ⛰کوه ...
از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ...
تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...
#عشق بود ... #هدف بود ... #انگیزه بود ...
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ...
وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
خود را در آینه دیدم
پرسش همیشگی گلویم را گرفته بود
من کیستم ؟
یک گوله فراغ ؟
یا یک آتش خشمناک ؟
تورا تماشا کردم
دانستم..!
من آن توام
و تو آن من !
#پوریا_حیدری
@asheqaneh_arefaneh
مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی … !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : “ پایــــــان ”
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت …………..
اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد …
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد … !
@asheqaneh_arefaneh
دلتنگی میکنم... ولــی حق نـــــدارم بهانہ بگیرم... به یادت می افتم... ولی حـق نـدارم اشک بریزم... تو را میخـواهم... ولــی حـق نــدارم سراغــت را بگـیرم... خــواب تورا میبینم... ولــی حق ندارم تعبـیر آمدنـت را کـنم... بـی قرار میشـوم... ولــی حـق گلایه ندارم... دلـم می گــیرد... ولــی حتـــــی حــق صداکردنت را ندارم... """"قول داده ام"""
@asheqaneh_arefaneh
شعر یعنی !!!سوز شاعر نیمه شب
شعر یعنی!!!! قافیه در تاب و تب
شعر یعنی !!!!!سوختن یا ساختن
شعر یعنی !!!!!زندگی را باختن
شعر یعنی !!!!!حرف دل با انتظار
شعر یعنی!!!!!! لحظه لحظه بیقرار
شعر یعنی !!!!!!!تو ٬ یعنی زندگی
شعر یعنی !!!!!!!!!لذت آزادگی
شعر یعنی !!!!!درد یعنی سوگ یار
شعر یعنی !!!!!!!عاشق چشم نگار
شعر یعنی !!!!!!!روزها دلواپسی
شعر یعنی!!!!! گم شدن در بیکسی
شعر یعنی !!!!!رقص گلها در کلام
شعر یعنی !!!!!!حرف دلها والسلام
شعر یعنی !!!!!!!من صبور غصه ها
شعر یعنی !!!!!!!شاعری در قصه ها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ازطرف_مدیر_کانال
@asheqaneh_arefabeh
پرورگارا تورا به جان زهرایی صغیره قسمت میدهم ....🙏
این اعضای کانالو به کربوبلا مشرف کن ...
الخصوص چشمانشون رو به دیدن قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان نائل کن
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین😔
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان😔🙏
@asheqaneh_arefaneh
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۳۵
نویسنـد: #مائدهعالےنژاد
رفتیم تو آشپزخونه و ندا گوجه و خیار رو خورد میکرد منم ماکارانی رو گذاشتم دم بکشه..
+وای رهااا
-روم برگشت طرفیش! -جان؟
+ رها رها رهاا
چاقوشو کبوند رو ظرف منتظر نگاهش کردم که گفت:
+من گوشیم سایلنت بود اصلا حواسم نبود چند تا تماس بےپاسخ دارم
-از کی؟! حتما از خاله نه؟!
زودباش زنگ بزن
خجالت نمیکشی؟
از نگرانی دل تو دلش نیست که..
+وای ندا پیاز داغ نشو
ادای مامانارو در اوردم و دست به کمر با ملاقه تو دستم گفتم:
-حیا کن دختر..
ندا رفت زنگ بزنه و منم بساط شامو چیدم..
حامدم داشت با بچه ها بازی میکرد..
روی میـز شام خوردنو دوست نداشتم
سفره رو پهن کردم و حامد و راحیل با دیدن سفره اومدن کمکم...
نشستیم سر سفره و نداهم اومد..
برای حامد کشیدم و به ندا تعارف زدم و به بچه هاهم دادم..
داشتیم تو سکوت داشتیم میخوردیم که با سوالی که حامد کرد غذا پرید تو گلوم..
راحیل با دستای کوچیکش میزد پشتم
و با لحن بچه گونش مےگفت:
"الحمدلله"
بین سرفه میخندیدم از این حالت راحیل
لیوان آب ندا رو از دستش گرفتم و دوقلوپ خوردم و سرفه ام بند اومد...
رو کردم به حامد و گفتم:
-مگه میدونی؟!
با دلخوری گفت:
+نمیدونم؟!
خب تو که...
نزاشت چیزی بگم که وسط حرفم پرید و گفت:
+رها من شنیدم حرفاتونو..
نگاهی به ندا انداختم که چهرش خونسرد بودو داشت غذاشو میخورد...
معلوم نبود پشت چهره ی خونسردش چی قایمه...
خدا میدونه چه فکری تو سرشه که اینقدر آرومه..
-خب؟! چی بگم حامد؟
+بگو میخوای چیکار کنی رهاخانوم
بگو..از چی مرددی؟!
من باهاتم
تو هر تصمیمی بگیری..
وقتش بود..
باید میگفتم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپےممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh💥
اونی که دوستت داره اذیتت میکنه ولی بعدش از دلت درمیاره، اونی که دوستت نداره اذیتت میکنه ولی بعدش طلبکاره که تو باید معذرت خواهی کنی
@asheqaneh_arefaneh
هيچ جوره نميتونم
جلوی رفتنت رو بگيرم
حتی اگه كوه بشم
تو تونل ميزنی و از من رد ميشی
اما بدون بعد از رفتنت اين كوه ريزش ميكنه!
ديگه نميتونی برگردی...
@asheqaneh_arefaneh
توی آینه خودم رو دیدم و شکلک درآوردم .
زدم زیر خنده . اون هم از ته دل !
چقدر خنده به من می آمد و بی خبر بودم !
#حامد_صالحی
@asheqaneh_arefaneh
#تلنگر
برای آدم نابینا الماس و شیشه یکیست ،
اگر کسی قدر تو را ندانست ،
فکر نکن تو شیشه ای ،
بلکه او نابیناست .
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
@asbeqaneh_arefaneh
#تنهایی
دنـیـا چیست؟
سرزمینی پر از درد و غم..
پــر از بی وفـایی و تـنـهایی..
هـرگـاه عــاشـقانه
کسی را دوست دارے
گــرگی بنام " تـقـدیـر"
آن را از تـو مــیـگـیرد😔☝️
💔تو💔
@asheqaneh_arefaneh
تٓنهايِيم رو دوست دارٓم
نٓه زبانْ دارٓه كه دروُغ بِگه
نٓه دِل دارٓه كِه نامِهرٓباني كنهـ
نٓه دٓست دارٓه كه مٓرا پس بزنهـ
امّا اُنقٓدْر مٓعْرفت دارِه كِه رٓهايٓم نکنهـ
@asheqaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنهایی
نم نم باران و چشمان ترم
راه بی پایان و قلب پرپرم
پس چرا پایان ندارد انتظار
پس چرادیگر نمی اید برم
رمزو رازش رانمیدانم ولی
زیر باران بازهم شاعرترم
@asheqaneh_arefaneh
کم داد بزن ای دل بی صبرو قرارم
کمتر گله کن من که دگر تاب ندارم
او رفته از اینجا خبری نیست زحالش
او رفته و بر چشم ترم خواب ندارم
@asheqaneh_arefaneh
#تلنگر
آدما دو جور زندگی میکنن...
یا غرورشون رو زیر پاشون میزارن
و با آدما زندگی میکنن...
یا آدما رو زیر پاشون میذارن
وبا غرورشون زندگی میکنن...
❤️به کانال من در پیام رسانه ایتا ملحق شوید❤️
👇👇🌹🌹
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh