eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_87 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه افتاد. مریم سرش را به فرمان تکیه داد. کمی فکرش را متمرکز کرد. این حرفا تصمیم‌گیری را سخت‌تر کرد. به خانه که رسید، محمد را دید. زودتر آمده بود. با دیدن او به طرفش دوید. _آبجی در مورد این پسره که اومده خواستگاریت، در موردش چی میدونی. در مورد گذشته‌ش. می‌دونی چه جور آدمی بود؟ مریم روی مبل نشست و با اشاره دست محمد را به نشستن دعوت کرد. _داداشِ من آروم باش. قبلنا یه سلامیم می‌کردن. مامان کو؟ _مامان رفته خونه مرضیه خانوم. گفت بهت پیام داده. اینا رو ول کن جواب منو بده. _آره. از اول اول می‌دونستم. حالا تو چی میگی. محمد بغض کرد. سرش پایین بود. _آبجی آخه واسه چی به همچین آدمی اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟ اصلاً چرا داری بهش فکر می‌کنی؟ نکنه به خاطر سرمایه‌ش یا موقعیت شغلیت داری تن به این کار میدی؟ لبخندی روی لب‌های مریم نشست. _محمد جان تو که داداشمی چرا این حرفو می‌زنی؟ من همچین آدمی هستم که با این چیزا واسه آینده‌م تصمیم بگیرم؟ _چون می‌شناسمت میگم. تو که اون همه خواستگار خوبو رد کردی، تو که این همه پاکی و خوبی، چطور راضی میشی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟ اون حق نداشت بیاد سراغ تو. _داداش اون دیگه آدم سابق نیست. من بهش به عنوان یه آدم جدید فکر می‌کنم نه اونی که قبلاً بوده. اگه قرار بود گذشته آدما ملاک صددرصد باشه، امام حسین ع کمک حرو قبول نمی‌کرد و راش نمی‌داد. وقتی خدا توبه‌شو قبول می‌کنه، من کی هستم که باور نکنم. راستی محمد، تو که گفتی داشتن ویلای برزگ توی لواسون ملاک خوشبختی آدمه و هر کی جواب رد بده خله. _غلط کردم گفتم خوشبختیه. بازم که درس زندگی میدی آبجی. _از کجا اطلاعات به دست آوردی؟ _از فضای مجازی. _قربونت برم که حواست بهم هست. ممنونم داداشم. من حتماً به اون گذشته‌شم فکر می‌کنم ولی ملاکم یه چیزای دیگه ست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_88 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداشت و برای امید پیامی نوشت. _وقتی از گناهی توبه کردید، اثراتشو هم از فضای مجازی پاک کنید. خدا عیب‌ها رو می‌پوشونه. اجازه ندین دیگران با اون، گذشته، حال شما رو قضاوت کنن. امید از این پیام تعجب کرد. یادش نبود که عکس‌ها را پاک نکرده. سریع همه پست‌ها را حذف کرد و صفحات را بست. بعد پیام داد. _امرتون اجرا شد. میشه بگی کی اون عکسا رو دیده بود؟ _برادرم. _ببخشید بازم با بی‌فکریام، شرمنده‌ت شدم‌. مریم که هنوز مردد بود، با مادر مشورت کرد. مادر پیشنهاد کرد با این همه تردید به زیارت حضرت معصومه س برود و همان‌طور که سفارش شده به حضرت زهرا س متوسل شود. تصمیم بر این شد که صبح زود. به قم بروند. مریم شب تا دیر وقت اوضاع بازار و شرکت را بررسی کرد. آرامش دخترانه حرم، به آرامش مادر ایشان گره خورد. با مادرِ آن حرم حرف زد و درد دل کرد. خودش و آینده‌اش را به آن بانو سپرد. با او عهد کرد حساب‌گری را کنار بگذارد و آینده‌اش را از حمایت بانو بخواهد که اگر به صلاحش نباشد خود ایشان کمکش کنند. * چهارشنبه شد و امید آنقدر برای جواب مضطرب و پر استرس بود که نتوانست به شرکت برود. به مادرش اصرار کرد که صبح تماس بگیرد. مادر که از کارهای او کلافه شده بود، تماس گرفت اما مادر مریم از او خواست بعدازظهر امید به خانه آن‌ها برود تا مریم چند کلمه‌ای با او حرف بزند و بعد جواب بدهد. مادر امید که چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، به محض قطع کردن تلفن، دوباره شروع به اعتراض کرد. -فکر کرده نوبرشو آورده. توی این چند روز نمی‌تونست بگه که بری پیشش؟ حالا باید بگه؟ اصلاً خیلی پرروئه. اونقدر خودتو کوچیک کردی که از همین حالا فکر می‌کنه برده‌ش هستی. - مامان جون یادت نره که پدرمم روز خواستگاری ازت بهت گفت منو به غلامی قبول کنید آیا؟ الان این حرفا رو بذار کنار بگو من کی باید برم. فکر امید پر از سوال بود. برای چه خواسته دوباره او را ببیند؟ یعنی هنوز تصمیم نگرفته بود؟ و خیلی فکرهای دیگر. نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
▪️در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ... نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست ⚡️و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی... و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی. 📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص51 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام)  احلی من العسل عمو از شهادت پرسید و او از شیرینی‌اش گفت. شیرین‌تر از عسل. به مرحله عمل که رسید، بی‌زره و کلاه‌خود لشکری را به ستوه درآورد. استاد جنگاوریش ابالفضل س بود. الگوی شجاعتش ابالفضل س بود. توقع کمتر از این از او نبود. لشکر دشمن که به ستوه در آمد، تک به تک که حریفش نشدند، ناجوانمردانه چون کفتار همه با هم حمله‌ور شدند. تکه تکه کردند وجود نازنینش را به کینه پدر بزرگوارش امیر کونین حسن ع و جد قهرمانش اسدالله الغالب علی ع. دشمن نامرد روشش همین است. حریف که نشود، نیرنگ می‌چیند و بی‌هوا می‌زند. توجه می‌دهم که بدانی این روش دور از ذهن نیست. آن روز که شیپور جنگ در سرزمین عزیزمان نواخته شد، مرد از نامرد شناخته شد. دفاع مقدس سر گرفت. نوجوان سیزده ساله به پیروی از پسر امام حسن ع به میدان عمل رفت و کارزاری به راه انداخت. اسیر که شد نیروهای دشمن و هلال‌احمر و خبرنگاران را به حیرت درآورد. دشمن همه را دید، فکر چاره افتاد. نوجوانی که الگویش قاسم بن حسن س باشد، پشت همه مدعیان دروغین حقوق بشر را به خاک می‌مالد. حریف نوجوان ایرانی نشدند. ناجوانمردانه نیرنگ بستند و با نقشه جدید میدان کارزار جدیدی به راه انداخت. و امان از مکرشان که بنیان برانداز بود. همان‌طور که قاسم س را تکه تکه کردند، در شبیه‌خونی نرم، هویت نوجوان و جوان ما را تکه تکه کردند. به حضرت حجت عج قسم در جنگ تن به تن و رو در رو هیچ دشمن خونخواری حریف آن همه جان برکف آگاه نمی‌شد. فنته افکندن همیشه رسم کفتاران بزدل بوده. جان باید داد وقتی ببینی روح نوجوان و جوان به تیغ هجمه فرهنگی، بی‌آنکه توان تقلا داشته باشد، کشته می‌شود. عزا باید گرفت برای احساسات به بازی گرفته‌شده آینده‌سازان این سرزمین دلیران. امروز در رثای کشته شدن روح پاک معصومان کشورم عزا به پا باید کرد و ایستادگی باید کرد در برابر مهاجمان بی‌‌مروت و نامرد. یک یا علی ع برای پایان دادن به حیات منحوسشان کافیست. ع «وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ»؛ 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) علیه السلام ای مردم! در انجام کارهای نیک بر یک دیگر سبقت بگیرید و در سود بردن از پاداش های اخروی شتاب به خرج دهید. 📿 🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_89 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. مریم در را باز کرد. امید گویی اولین بار بود او را می‌دید هول شد و نمی دانست چه بگوید. مریم از جلوی در کنار رفت و بفرماییدی گفت. مادر که می‌دانست مریم نمی‌تواند جلوی او راحت حرفش را بزند بعد از احوالپرسی به اتاقش رفت. روبروی هم نشستند. مریم جدی بود و سرش پایین. - گفته بودم اگر قرار باشه جواب مثبت بدم شرط و شروطی میذارم. ازتون خواستم بیاین که این شرطا رو بگم. امید تکیه‌اش را از مبل برداشت و ذوق زده نگاهش کرد. -یعنی می‌خوای بگی که جوابت مثبته؟ -من که هنوز شرطا رو نگفتم. اونا رو میگم و شما بهشون درست فکر می‌کنین. اگه قبول داشتین به مادرتون بگین تماس بگیرن تا جوابو بشنون. در ضمن هیچ کس نباید از این شرطا چیزی بدونه. -چه روند پیچیده‌ای شده. کنجکاوم کردی بدونم شرطات چیه که هیچ کس نباید بفهمه. - من به خاطر ضمانت خدا به درخواستتون توجه کردم پس اولین شرطم اینه که به خاطر همون خدا، همون طور که گناهو کنار گذاشتین، واجباتتونو هم انجام بدین. مثل نماز و روزه و چیزای دیگه. دوم اینکه واسه رسیدگی به مادرم محدودیتی نداشته باشم. -مگه کسی می‌تونه شما رو محدود کنه؟ - جنگ اول به از صلح آخره و اما آخرین شرط اینه که یه هفته هر روز سر قبر شهید پُلارَک که تو بهشت زهراست برین و نذریو که آماده می‌کنم بین مردم پخش کنین. -ببخشید این آخریه دلیلش چیه؟ -اگه تصمیم گرفتین انجامش بدین، آخرش می‌فهمین. -میشه بگی چرا نمی‌خوای کسی این شرطا رو بدونه؟ -چون شما از نظر مالی خیلی وضعتون خوبه و من بالعکس. شما پسر رییس هستین و من کارمند پدرتون. به هر کی بگین چه شرطایی گذاشتم، باورش نمیشه، پس یا شما دروغگو می‌شین یا من آدم مرموز یا هر چیز دیگه‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_90 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و برم دیدم دقیق و حسابگرتر هستی. من شرطاتونو... مریم اجازه نداد ادامه دهد. دستش را به نشانه توقف رو به او گرفت. -گفتم که الان جواب ندین. اینایی که گفتم ساده نیست. باید مطمئن باشید که می تونین بهش عمل کنین. همون‌طور که می‌دونین من توی هیچ قراردادی تخلف از شروطو تحمل نمی‌کنم. اگه مطمئن شدین، بدون اینکه جریانو توضیح بدین، به مادرتون بگین تماس بگیرن. -حتماً. ولی فکر نکنم من مثل تو اینقدر صبور باشم که یک هفته صبر کنم. بازم ازت ممنونم. امید واقعاً نمی‌توانست تحمل کند. برای شنیدن جواب عجله داشت و این روش رمزی جواب گرفتن را هم درک نمی‌کرد و در ضمن قول داده بود به شروط با دقت فکر کند. می‌دانست اگر به خانه برود باید جواب پس بدهد. پس راهش را به طرف خانه خواهرش آروز کج کرد. از خواهرش خواست بدون اینکه به کسی بگوید مدتی تنهایش بگذارد. به اتاقی رفت و در را بست. به حرف‌های مریم خوب فکر کرد. مشکل جدیت و محکم بودن آن دختر بود. می‌دانست اگر نتواند شرط‌ها را عملی کند یا بین را جا بزند، چشم‌پوشی در کار نیست و او را از دست خواهد داد. هر چند چیزهای غیر ممکنی نخواسته بود. شب شد ولی امید از اتاق بیرون نیامد. آرزو که نگرانش شده بود، در زد. -داداش حالت خوبه؟ دارم میام تو. وقتی در را باز کرد، دید امید در تاریکی نشسته. چراغ را روشن کرد. - امید جان چرا توی تاریکی نشستی. چند ساعته با خودت خلوت کردی. چی شده؟ جواب رد بهت داد؟ غصه نخور آسمون که به زمین نیومده. امید از جا بلند شد و به طرف خواهرش رفت. -خواهرِ من قیافم شبیه کسیه که شکست عشقی خورده؟ نه بابا. اگه جواب رد شنیده بودم الان اینجا بودم؟ سر به بیابون زده بودم. -خدا رحم کنه که جواب منفی نشنوی. پس چته؟ مگه قرار نبود امروز جواب بده؟ -چون مامان خیلی سین جیم می‌کنه اومدم اینجا. حالا تو هم شروع کردیا. لازم بود یه فکرایی بکنم حالام اگه دوست داری بیا باهم بریم خونه. من دارم میرم. شاید تونستم امشب جواب بگیرم. - نه. محسن خسته‌ست نمی‌تونم بیام. فردا خودم میرم. -مگه آقا محسن اومده؟ - پدر عشق بسوزه. الهی بمیرم داداش. نابود شدی از این عشق. پسره عاشق محسن دو ساعته داره با این همه سر و صدا با هلنا بازی می‌کنه اون‌وقت میگی اومده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739