eitaa logo
فرصت زندگی
205 دنبال‌کننده
1هزار عکس
805 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_91 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که نمی‌دانست آن مدت را کجا بود، دست به کمر زد و با حالت عصبانی به او نگاه کرد. -تا حالا کجا بودی؟ رفته بودی الماس کوه نورو واسه خانوم ببری؟ حالا این پری قصه‌ها بهت جواب داد؟ -سلام خونه آرزو بودم. لازم بود کمی فکر کنم. میشه ازتون خواهش کنم یه بار دیگه زنگ بزنید و جوابشو بگیرید. -عمراً. من که مثل تو سبک نیستم دوباره زنگ بزنم. این قایم موشک بازیا چیه در آوردین. برای چی باید فکر می‌کردی؟ چی ازت خواسته؟ اگه همون طور که بابات میگه حسابگر باشه، چیز کمی نباید ازت خواسته باشه. من مطمئنم هر چی هست خیلی بیشتر از یه خونه یا ویلا یا همچین چیزایی ازت خواسته که اینقدر به خاطرش فکر کردی. امید لبخند سردی زد. فهمید مریم حق داشت که شروطش را مخفی کند. آیا مادرش باور می‌کرد مریم هیچ شرط مالی نگذاشته. پس سکوت کرد. مادر با چشم غره پشت به او کرد. امید همزمان که به پدر اشاره می‌کرد تا کمکش کند، از پشت مادرش را بغل کرد و به طرف پدر کشاند. از او خواهش کرد دوباره تماس بگیرد. پدر رو به مادر، دستی به صورتش کشید که یعنی به خاطر من. مادر بین آن‌ها درمانده بود‌ با تمام دلخوری گوشی را برداشت و شماره را گرفت. قبل از جواب دادن، از امید پرسید قرار است چه چیزی به آنها بگوید و امید اطمینان داد که چیزی نمی‌خواهد بگوید و فقط جواب را از آن‌ها بپرسد. همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد که جواب دخترش مثبت است، امید داد بلندی زد که باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. به خاطر اینکه قرار بود برای جلسه بعد فامیل مریم از شمال بیایند، قرار را برای چند روز بعد گذاشتند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود داد زد. -انگار کره ماهو فتح کرده. مرد گنده. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، در دلش نجوا می‌کرد. - معلومه. من قلب ماهو فتح کردم. شما که اینو نمی‌دونین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
۵ می‌گویند: گرمش می‌شود. حوصله‌اش سر می‌رود. زده می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم! اما اسباب‌بازی‌های زیر خاکی را برای همین روزها کنار گذاشته‌ام. خوراکی‌هایی که نمی‌خریده‌ام را حالا برایش می‌گیرم. خودش و بچه‌های دیگر را دور خودم جمع می‌کنم تا بر مدار اباعبدالله -علیه السلام- خوش باشند! روز مبادای محبت‌های خاص برای من، همین حالاست. بقیه‌اش را هم می‌گذارم به حساب خود آقا... این‌ها قرار است در راه آقا سر بدهند؛ چندقطره عرق روی پیشانی و پا درد پیاده‌روی که چیزی نیست! با یک نوازش و کمی آب تنی و روغن‌مالی تمام می‌شود. امروز برای مولایش تب نکند، فردا که بزرگ شد، برای غیر حسین -علیه السلام- می‌میرد! ┅⊰༻🔳༺⊱┅ 🔗 ╔═.▪️🔳༺.══╗ @mangenechi ╚══.🔳▪️༺.═╝
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام)  مادر باب الحوائج ع دستی میان حیرت و اضطرار طفلی شیرخواره را می‌برد و برمی‌گرداند. در آخر تصمیم گرفت جسم نحیفش را به خاک بسپارد تا آنان که سفیدی گلوی طفل، چشمشان را گرفته بود، شیرازه‌ی بدنش را به نعل اسب‌ها فرش نکند. ناگاه صدایی دست پدر را خشکاند. "مهلا مهلا یابن‌الزهرا" کمی آرام‌تر مولا. به دل بی‌تاب مادر کمی امان بده. مادر است دیگر عذاب شیر نداشتن برای نازدانه‌اش کم نبود که حالا بدون آنکه حلقوم بریده‌ طفلکش را ببوسد اسیر خاکش کند. مادرانه برایش لالایی وداع خواند و داغ دل مادران دنیا شد آن خداحافظی سوزناک. همه‌ لالایی‌های دنیا بعد از آن سوز دل رباب را به خود گرفت. دل‌نگرانی مادران همه تاریخ از دیر رسیدن فرزندشان، وام‌دار دل‌شوره رباب است برای تاخیر پدر در برگرداندن فرزندش. تلاش مادران عالم برای خوب غذا خوردن دلبندانشان حاصل حسرت رباب است برای شیر دادن به کودکش. مادر کلمه مقدسی‌ست که فدایی فرزند شدن در آن جاری‌ست و چه اندازه شیرین است بتوانی از شیره جانت به آنکه چون جانت در میان وجودت پرورانده‌ای بنوشانی. بریده باد دست‌هایی که می‌کوشند تا رویای مادر شدن را از دخترانمان دور کنند. خشک و ابتر باد مغزهایی که نقشه برای به لجن کشیدن نام مقدس "مادر" می‌کشند. بیا برای پرورش فرزندت مادرانه فکر کنیم. بیا برای اسطوره شدن دردانه‌ات مادرانه تلاش کنیم. امید که احیا کننده "از دامن زن مرد به معراج می‌رود"باشیم به مدد باب‌الحوائج شش ماهه کربلا. ربَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّکَ ... 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 🕯 🏴 اگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید، لااقل در دنیای خود آزاده باشید. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_92 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با شوهرهایشان عصر به خانه آن‌ها رسیدند. مادر سعی کرد با آرامش در مورد امید و خانواده‌اش توضیح دهد و آن‌ها را آشنا کند. بعد از حرف‌های مادر، مریم توضیح داد که با کار در شرکت آن‌ها طی دو سال سرمایه‌ای که فکرش را هم نمی‌توانستند بکنند، کسب کرده. پس هدف او سرمایه آن خانواده نبوده و این‌که نمی‌خواهد بحثی در مسائل مالی بکنند و سعی شود مراسم تبدیل به معامله نشود. پدربزرگ که روح پسر مرحومش را در مریم می‌دید، به او اطمینان داد که باعث نگرانی او نخواهند شد. پس از آنکه امید گل و شیرینی را خرید. پیامی به گوشی‌اش رسید. پیام از طرف مریم بود. آدرسی به عنوان محل مراسم ذکر شده بود. وقتی امید جریان را گفت، مادرش نفسی کشید. -آخیش خیالم راحت شد. انگار خونه کسیو واسه امشب گرفتن. واقعاً خجالت می‌کشیدم جلوی دایی، خاله‌هات و اون عمه بزرگه که هنوز می‌خواد دختر خل و چلشو به ما قالب کنه، بگم جایی عروس گرفتیم که خونه‌ش اندازه ده پونزده نفر جا نداره. اوه با مادربزرگت چی کار می‌کردم؟ امید جان آدرس رو به اونا و به خواهرت بفرست. وقتی به آدرسی که داشتند رسیدند، در که باز شد از دکور خانه جا خوردند خیلی از وسایل و به خصوص گیتاری که به دیوار بود و دفعات قبل توجه امید را جلب کرده بود، گواه این را می‌داد که مریم اثاث‌کشی کرده. هنوز فامیل امید نیامده بودند. بعد از تعارفات معمول، آقای پاکروان از مریم در مورد منزل پرسید. -این خونه رو دو سه هفته‌ای میشه خریدم اما تازه منتقل شدیم. -چرا پس اولین بار که اومدیم نیومدین اینجا. مریم آرام بدوم اینکه دیگران متوجه شوند، برای آقای پاکروان لب زد: حرف داره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_93 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منطقه هم معروف بود و دهان پر کن. مادر امید که انگار آرامشی گرفت، خانه را دید می‌زد. در دلش از اینکه مریم موقعیت شناس بود، خوشش آمد. با آمدن بقیه مهمان‌ها مراسم شروع شد. زن عمو چای و میوه آماده می‌کرد و محمد از مهمان‌ها پذیرایی. صحبت به مهریه و چیزهایی از این قبیل رسید که آقای پاکروان مداخله کرد و رو به مریم کرد. -من می خوام مهریه رو سهامی از شرکت قرار بدم. به عنوان مشاورم بهم بگو چند درصد از سهامو بذارم که واسه من امکانش باشه؟ مادر امید خشکش زد‌. انتظار هر چیزی را داشت جز این پیشنهاد اما مریم با آرمش و متانت همیشگی برخورد کرد. -با عرض پوزش از همگی واسه این‌که توی این جمع اظهار نظر می‌کنم. رو به پدر داماد کرد. _آقای پاکروان به عنوان مشاورتون خدمتتون عرض می‌کنم. مهریه صداقیه که مرد به زنش میده و خودش هم باید متعهد اون بشه. در ضمن از نظر من این کار شما هیچ توجیه اقتصادی نداره و من به هیچ وجه اونو توصیه نمی‌کنم. - حالا به عنوان عروس خانم بگو. نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟ -همون‌طور که گفتم این تعهد داماده نه پدرش. بذارید هر چی که می‌تونن تعهد بدن. حتی به شاخه گلی. مادر امید فکر کردن حالا آنچه آن روز امید در موردش فکر کرده بود، مشخص می‌شود. حرف‌ها را به اینجا کشانده تا امید چیزی که مریم قبلاً از او خواسته را پیشنهاد کند‌. حتی فکر کرد عجب دختر آب زیر کاهی است. امید که از این حرف شوکه شده بود، مِن و مِنی کرد اما نمی‌دانست چه بگوید. داییِ امید میان داری کرد. -عروس خانم خودت که اقتصاد خوندی، پیشنهاد بده امید جرأت داره نپذیره؟ -با اجازه تون طبق مهر‌المثل که تو قانون هم اومده صد و ده سکه پیشنهاد منه. خانواده مریم با این که توقع چنین چیزی را نداشتند، سکوت کردند و فقط عمو این مسأله را توضیح داد که به خاطر قولی که به مریم داده بودند قبول کرده‌اند و حرفی نمی‌زنند. خانواده و فامیل امید و حتی خودش، باورشان نمی‌شد کسی از چنین خانواده مولتی میلیاردری چنین مهریه‌ای بخواهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739