فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_57 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و ی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_58
_نمیدونم چی بگم. خودمم موندم این پسره پیش خودش چی فکر کرده که میگه ترنمو میخواد.
با باز شدن در مهدیه سریع صدا را قطع کرد. خشکم زده بود. باور نمیکردم. عمه حبیبه و بعد از او مادر و در آخر زن عمو برای عوض کردن لباس و برداشتن کیفشان آمده بودند. سر بلند نکردم.
_ترنم مامان، خوبی؟ چت شده؟
با بهت نگاهش کردم. نشست و دستم را گرفت. مهدیه برای لو نرفتن کارشان فوری پرید وسط.
_زن دایی تقصیر منه اذیتش کردم.
مشتی به بازویم زد.
_ترنم، لوس نشو دیگه. حالا یه چیز گفتم.
مادر نگاهی به هر دوی ما کرد و از جا بلند شد.
_ترنم، پاشو بیا. بابات رفته. منتظره.
با نیشگونی که مهرانه از دستم گرفت به خودم آمدم. آخی گفتم.
_چرا جن زده شدی؟ ترنم، جونِ خودم اگه کسی بفهمه ما چی کار کردیم، دیگه هیچی بهت نمیگیم.
بدون حرف و بعد از خداحافظی سرسری با بقیه، بیرون رفتم. ارشیا جلوی در خروجی ایستاده بود و با لحن تندی احمد را صدا میزد. اصلاً این پسر گند دماغ را درک نمیکردم. من دیگر نمیخواستم هیچ پسری را درک کنم. اگر چاره داشتم مغزش را متلاشی میکردم تا به من فکر نکند. وقتی خواستم از کنارش رد شوم، با آنکه نگاهش نمیکردم متوجه سنگینی نگاهش شدم. بین در ایستاده بود. با سرعت طوری تنه زدم و رفتم که به عقب کشیده شد و با تعجب نگاه کرد. نگاهش نکردم. سوار ماشین شدم. مادر به عقب برگشت.
_ترنم، این چه کاری بود؟ باز که دیوونه بازی در میاری.
_خب از سر راه کنار نمیره. چی کار کنم؟
پدر ماشین را روشن کرده بود. به راه افتاد.
_بابا جان، خدا یه زبونم بهت داده. خب بگو بره کنار. نه که عین دخترای چی تنه بزنی و رد شی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_58 _نمیدونم چی بگم. خودمم موندم این
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_59
مادر ادامه داد.
_ترنم من حوصله حرفای آتنا رو ندارم. یه کاری نکن دوباره دهنش باز بشه.
سکوت کردم. با آمدن اسم زنعمو فکرم دوباره مشغول شد. غوغایی در ذهنم به پا شده بود. نمیدانستم اصلاً باید فکرم را مشغول این حرفها بکنم یا نه. حوادث این مدت باعث شده بود به کسی اعتماد نداشته باشم. از دست ارشیا هم عصبانی بودم که به خودش اجازه داده بود به من فکر کند. از دست مادرش هم به خاطر اینکه در مورد من بد فکر میکرد عصبی بودم اما تصمیم گرفتم این حرفها را فراموش کنم و امیدوار باشم به تلاشهای زنعمو و بقیه برای پشیمان کردنش.
هفته آخر شهریور خاله تهمینه و دایی تورج با خانواده از کرمانشاه آمدند. مادر از ثریا خواسته بود تا هر روز بیاید و خودش هم که آن مدت در دانشگاه کاری نداشت، صبحها در خانه میماند. با ذوق دیدنشان و گشت و گذارهایی که در آن چند روز اغلب راهنمایشان خودم بودم، غمهایم را به فراموشی سپردم. دختر خالهام فاطمه دانشگاه تهران قبول شده بود و بقیه به بهانه ثبتنام او سفر کرده بودند. مادر اصرار کرد که خوابگاه نگیرند اما شوهرخاله آدم حساسی بود. با وجود اینکه معمولاً خانه خلوتی داشتیم و پدر هم در خانه نبود، راضی نشد ولی قول گرفت که مادر هوای دخترش را داشته باشد.
همراه آنها خریدهای مدرسه خودم و حامد که باید به پیشدبستانی میرفت را انجام دادم. با رفتنشان دوباره خانه خلوت و ساکت شده بود. برای من که همیشه تنها بودم سر و صدا و شلوغی خانواده جذاب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_59 مادر ادامه داد. _ترنم من حوصله حر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_60
سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر از استرس، به مدرسه جدید رفتم. مدرسهای که کسی را نمیشناختم. روز قبل آن با سعیده زیاد حرف زده بودم اما دلم میخواست روز اول مدرسه او را کنارم داشته باشم.
وارد کلاس شدم. به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم و کلاس تقریباً پر شده بود. یک ردیف به آخر کلاس، یک میز خالی مانده بود. همیشه از نشستن آخر کلاس متنفر بودم. چند دقیقه بعد از من، دختری چادری وارد کلاس شد. جای خالی، جز کنارم، باقی نمانده بود. او هم مثل من حق انتخاب نداشت. به میز نزدیک شد. چهرهای با نمک داشت. سبزه بود و ریز نقش. نمیدانم چشمان سیاهش او را با نمک میکرد یا لبهای غنچه و ریزش.
_سلام میتونم کنارت بشینم.
شانهای بالا انداختم.
_چارهی دیگهایم هست مگه؟
_ببخشید همنشین اجباریت شدم.
_بیا بشین. امیدوارم همو تحمل کنیم.
_امیدوارم. من زهرا هستم قربانی.
_منم ترنم سالارنژادم.
خدا را شکر کردم که اخلاق همنشین اجباریام خوب است. چادرش را درآورد و کنارم نشست. دبیرها حضور و غیاب میکردند و از سوال و جوابهای پیش آمده، معلوم شد بیشتر همکلاسیهایم از مدرسه کناری آمده بودند و بعضیها مثل من از مدرسه دیگری آمدند. با این اطلاعات فهمیدم چرا اکثر بچهها با هم گرم گرفتند و غریبی نمیکردند. زنگهای تفریح سرم را روی میز میگذاشتم و در خیالات خودم غرق میشدم.
بعد از سه روز، زنگ تفریح دوم که خورد، همینکه چشمهایم را بستم، گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. چشم باز کردم. زهرا بود. در همان حال چشمانم را گرد کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_60 سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_61
_هوم؟
_خسته نمیشی اینقدر وارفتهای؟
_چی؟
_میگم چرا همش ولو میشی روی میز؟
صاف نشستم و به طرفش برگشتم.
_خب چی کار کنم؟
_درس بخون. دور بزن. نمیدونم. هر کاری.
_درسامو خونه میخونم. حوصله دور زدنم ندارم. اصلاً تنهایی گشتن حس گشتن تو هواخوری زندانو به آدم میده.
با صدای بلند خندید.
_مگه تو زندان رفتی که حس هواخوریشو بدونی؟
چشم غرهای رفتم.
_خب حالا. یه چیز گفتم.
به خودش اشاره کرد و تابی به گردنش داد.
_من، دختر به این خوبی، کنارتم و حاضرم افتخار بدم همراهیت کنم. دیگه چی میخوای از خدا؟
_اوهو. اعتماد به نفست ما رو نابود کرد.
_دیگه ما اینیم. میای بریم؟
آشنا شدن با زهرا برایم جالب بود. او دختری پر انرژی و شاد بود. پدرش عطاری داشت و مادرش استاد دانشگاه بود. برادری بزرگتر از خودش داشت خواهری کوچکتر. دو هفتهای از کلاسها میگذشت. درسها را با جدیت میخواندم تا پدرم بهانهای برای سرزنش پیدا نکند.
منتظر آمدن دبیر زبان انگلیسی بودیم. سمیرا که پشت سرم مینشست، برای بقیه ادای مرا در میآورد. او از اینکه در کلاس زبان با دبیر راحت انگلیسی صحبت میکردم، حسادت میکرد. گوشه دیوار مینشستم. هنوز در این مدرسه آبروداری میکردم تا دعوا به پا نکنم. یک لحظه کنترلم را از دست دادم و با سرعت ایستادم و به طرفش برگشتم. سرم را به طرفش خم کردم. با اخمی درهم شده و چهرهای خشمگین نگاهش کردم. ترسیده بود و به سختی آب دهانش را قورت داد.
_چیه؟ نخوری منو.
_نه خیر من آدم خورم تو رو نمیخورم. بار آخرت باشه پشت سرم قدقد میکنی. یه دفعه دیدی بد قاطی کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
#مشاوره_نوجوان
✍ #نوجوان_تان را اینگونه #مسئولیت_پذیر کنید.👇
1⃣تعیین انتظارات
درست است که بدون هیچ انتظاری کودک خود را دوست دارید
اما اکنون زمان خوبی برای تعیین برخی چیزهاست.
وقتی نوجوان بداند از او چه انتظاری می رود
مجبور می شود برای رسیدن به آن تلاش کند
🌐و این اولین قدم برای مسئولیت پذیری است.
از اینکه انتظارات منطقی باشند مطمئن شوید
زیرا انتظارات غیرممکن فقط باعث ناامیدی نوجوان و خودتان خواهد شد
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_61 _هوم؟ _خسته نمیشی اینقدر وارفتهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_62
زهرا دستم را میکشید و تلاش میکرد تا سر جا بنشاندم. با صدای یکی از بچهها که گفت دبیر آمده سرجایم نشستم. ساعت کلاس کلافه بودم. به محض خوردن زنگ تفریح برای اینکه دوباره بحثی نشود، زهرا مرا با خود به حیاط برد و واردارم کرد تا آبی به صورتم بزنم.
_چرا از کوره در رفتی؟
_زهرا، خیلی تحمل کردم که همین قدر عکسالعمل نشون دادم. اگه کنترل نکرده بودم، الان فکشو پیاده کرده بود.
_دختر، آدمیزاد که شاخ و شونه نمیکشه. یا حرف میزنه و حالی میکنه یا طرف حالیش نمیشه که ولش میکنه.
_ول ده زهرا. حوصله ندارم.
بعد از کمی گشتن در حیاط، به کلاس رفتیم. سمیرا سر اولین میز نشسته بود. نگاهش نکردم. همین که خواستم از کنارش رد شوم، زیر پایی کشید و باعث شد سکندری بخورم و با صورت به زمین بیافتم. صدای خنده بعضی و جیغ بعضی دیگر در هم شد. از جا که بلند شدم، با حرص نفس نفس میزدم. به طرفش حمله کردم. مشتی به صورتش زدم که جیغش به هوا رفت. همین لحظه دبیر وارد کلاس شد. به دبیر نگاهی کردم. فاتحه اعتبارم در مدرسه جدید را خواندم. زهرا با دیدنم هینی کشید.
_ترنم دماغت داره خون میاد.
از بچهها دستمال گرفت و به من داد. سرم بالا بود که دبیر به خودش آمد و سر من و سمیرا که صورتش را گرفته بود، داد کشید.
_شما دوتا، سریع برین دفتر و توضیح بدین این چه وضعیه.
از کلاس بیرون رفتیم. سمیرا غر میزد و خط و نشان میکشید. وقتی به دفتر رسیدیم، ناظم از پشت سر ما وارد شد.
_شما اینجا چی کار میکنید؟
وقتی به طرفش برگشتیم، از دیدن وضع ما چشمانش گرد شد.
_چی شده؟ جنگ شده یا چاله میدون تشریف داشتین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_63
سعی کردم یاغیگریام را مخفی کنم.
_خانوم، این سلطانی زیر پایی کشید باعث شد این جوری بشم. خون دماغم بند نمیاد. خورده زمین درد داره. نشکسته باشه خانوم.
_چی میگی؟ مشت زدی زیر چشم طلبکارم هستی؟
خانم صابری عصبانیتر شد. مربی بهداشت را خبر کرد. کمک کرد خون دماغم بند بیاید و زیر چشم سمیرا هم یخ گذاشت تا کبودیش کمتر شود. بهتر که شدم، مجبور شدم تمام ماجرا را توضیح بدهم. نزدیک زنگ آخر بود. اجازه گرفتم تا لباسم را که خاکی بود تمیز کنم؛ البته قبل از آن هر دو تعهد دادیم که تکرار نشود و عواقب کاری که کردیم را هم به عهده بگیریم. چون اولین بار بود، تخفیف داده بودند.
مشغول تمیز کردن لباسم بودم که صدای جیغ جیغی از پشت سرم شنیدم. بیاهمیت به کارم ادامه دادم. نمیخواستم بچهها که میرسند، مرا در آن وضع خاکی و آشفته ببینند.
کارم تمام شد و وضعیتم قابل تحمل. دوباره صدای زنی جیغ زنان را شنیدم که نزدیک میشد. رو برگرداندم. چشمانم گرد شد. نمیفهمیدم چه خبر شده. زنی دست سمیرا را گرفته بود و با سر و صدا به طرف من میآمد خانم مدیر و خانم صابری هم دنبالش میدویدند. به من که رسید، به شدت مرا هل داد.
_دختره بیچشم و رو، به چه جراتی دست روی دختر من بلند کردی؟ جوری ادبت کنم که بفهمی مدرسه چاله میدون نیست.
تعادلم را که حفظ کردم، غریدم.
_اگه چاله میدون نبود که دخترتون نمیزد دماغ منو داغون کنه. معلوم نیست شکسته باشه یا نه. اگه چاله میدون نبود که شما این همه داد و هوار نمیکردین.
_وای وای وای؟ چه بچه پررویی؟
به طرف مدیر که تازه رسیده بود، برگشت.
_ خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدرسه راه دادین؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪