eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_60 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا بذار اینا برن تا من اینجا که خلوته سر و وضعمو درست کنم چادر و شلوار اضافه دارم. یه کفش اسپرتم همیشه تو ماشین داشتم. این پسره هر چیم بگه من که این جوری نمیرم خونه‌ی مردم. حالا اونجا رفتم این گِل ملا رو می‌شورم. اولش آباد باشم. تازه این جوری بشینم تو ماشین، ماشین خوشگلم کثیف میشه خب. _باشه بابا هر کار می‌خوای بکن. راستی خیالم راحت شد که میری خونه‌ی خواهرش. خدا رو شکر آدمای سالمی هستن انگاری. یعنی یه چیزایی رو رعایت می کنن که واسه پدری مثل من آرامش بخشه. لبخندی به پدر زدم و مشغول آباد کردن دکوراسیونم شدم. با سر و ریخت مرتب و تمیز سوار ماشین شدم و حرکت کردیم. پدر شماره‌ی آزاد را گرفته بود و با تماس‌هایش آدرس را پیدا کرد. به آپارتمانی رسیدیم که از کوچه‌ی روبرویش دریا با فاصله‌ی دویست متری پیدا بود. از دیدن دریا جیغی کشیدم که باز هم پدر مجبور به آرام کردنم شد. آزاد از ما خواسته بود که به خانه‌ی خواهرش برویم تا او دوستانش را پیاده کند و بعد خودش را به ما برساند اما پدر گفت که منتظرش خواهیم ماند. از پدر خواستم با هم به تا کنار دریا برویم و او هم قبول کرد. با رسیدن به دریا دوست داشتم خود را به آب بزنم اما یادم آمد که قرار است به مهمانی بروم؛ پس خودم را کنترل کردم. با دوربینم که با خودم آورده بودم، عکس‌هایی خاص و بی‌نظیر از پدر گرفتم‌. بعد از تنظیم دوربین آن را به زنی که نزدیکمان بود دادم تا چند عکس دونفره از ما بگیرد. کمی که گذشت، آزاد با پدر تماس گرفت و خبر داد که رسیده است. به طرف آپارتمان مورد نظر رفتیم. همراه آزاد که به خاطر تاخیرش عذرخواهی می‌کرد به طبقه‌ی دوم رسیدیم. در باز شد و چشممان به زن و مردی میان‌سال و خندانی افتاد که به استقبال آمده بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_60 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب پدر با امید حرف زد و خبر جدید را به او داد. _ببین پسر، من در مورد خانوم صدری تونستم مادرتو قانع کنم که مخالفتی نکنه. امید ذوق زده رو به پدر نشست. _جون من راست می‌گی بابا؟ عاشقتم. _نمی‌خواد عاشق من باشی. فعلا از عهده اون یکی بر بیا. لبخندش محو شد. _راست میگین مشکل جدی جای دیگه‌ست. چطور می‌تونم کسیو که این همه دردسر و بدی در حقش کردم، راضی کنم تا باهام با او ازدواج کنه. اصلاً چه جوری حرفامو باور کنه؟ _دیگه این کار خودته. فقط باید یه چیزو بهت بگم. اگه واقعاً تصمیم گرفتی آدم باشی، برو پی راضی کردنش. وگرنه بفهمم بازم هوا و هوس بوده، خودم نابودت می‌کنم. باید کاری می‌کرد‌. نمی‌توانست به نداشتنش فکر کند. یک دست لباس رسمی آماده کرد. به پدر گفت می‌خواهد با او به شرکت بیاید و کار کند. تنها راهی که به ذهنش رسید، همین بود. صبح مادر امید که پسرش را با کت و شلوار رسمی و موهایی مرتب دید باورش نمی‌شد پسرش بعد از چند سال می‌خواهد دوباره سر به راه شود. با دیدن سر کار رفتن امید، بیشتر به عقل شوهرش اعتماد کرد. پدر و پسر به شرکت رسیدند. آقای پاکروان برای اینکه تغییرات پسرش را به مریم نشان دهد، به عمد جلسه‌ای ترتیب داد. همه آمده بودند. هر بار که در باز می‌شد، چشمان امید دنبال مریم می‌گشت. مریم آخرین نفر بود که وارد شد. به همه سلام کرد. چشمش به امید افتاد. با دیدن تغییر صد در صد ظاهر او و این‌که در جلسه شرکت حضور پیدا کرده، تعجب کرد. تنها جایی که می‌توانست بنشیند روبه‌روی امید بود‌. در طول جلسه مدام حواس مریم به تغییرات امید پرت می‌شد. به همین خاطر نتوانست خیلی اظهار نظر کند. بعد از جلسه، آقای پاکروان پسرش را امیدوار کرد. _ دیدی کلاً حواسش پرت شده بود. اون که توی جلسه‌ها مثل بلبل نظر می‌داد، مدام زیر چشمی به تو نگاه می‌کرد و نمی‌تونست حرف بزنه. _من جرأت نداشتم نگاهش کنم. اون روز که رفتم خونه شون تا کار مامانو جمعش کنم، اونقدر حالش بد بود که هنوز جرأت نمی‌کنم باهاش روبه‌رو بشم. پدر تکیه اش را از صندلی گرفت و با اخم خم شد. _تو کی رفتی خونه‌شون بچه؟ تو هم مثل مادرت غیر قابل کنترلی. رفتی چی گفتی آخه؟ اون چی گفت؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_60 سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _هوم؟ _خسته نمیشی این‌قدر وارفته‌ای؟ _چی؟ _میگم چرا همش ولو میشی روی میز؟ صاف نشستم و به طرفش برگشتم. _خب چی کار کنم؟ _درس بخون. دور بزن. نمی‌دونم. هر کاری. _درسامو خونه می‌خونم‌. حوصله‌ دور زدنم ندارم. اصلاً تنهایی گشتن حس گشتن تو هواخوری زندانو به آدم میده. با صدای بلند خندید. _مگه تو زندان رفتی که حس هواخوریشو بدونی؟ چشم غره‌ای رفتم. _خب حالا. یه چیز گفتم. به خودش اشاره کرد و تابی به گردنش داد. _من، دختر به این خوبی، کنارتم و حاضرم افتخار بدم همراهیت کنم. دیگه چی می‌خوای از خدا؟ _اوهو. اعتماد به نفست ما رو نابود کرد. _دیگه ما اینیم. میای بریم؟ آشنا شدن با زهرا برایم جالب بود. او دختری پر انرژی و شاد بود. پدرش عطاری داشت و مادرش استاد دانشگاه بود. برادری بزرگتر از خودش داشت خواهری کوچکتر. دو هفته‌ای از کلاس‌ها می‌گذشت. درس‌ها را با جدیت می‌خواندم تا پدرم بهانه‌ای برای سرزنش پیدا نکند. منتظر آمدن دبیر زبان انگلیسی بودیم. سمیرا که پشت سرم می‌نشست، برای بقیه ادای مرا در می‌آورد. او از این‌که در کلاس زبان با دبیر راحت انگلیسی صحبت می‌کردم، حسادت می‌کرد. گوشه‌ دیوار می‌نشستم. هنوز در این مدرسه آبروداری می‌کردم تا دعوا به پا نکنم. یک لحظه کنترلم را از دست دادم و با سرعت ایستادم و به طرفش برگشتم. سرم را به طرفش خم کردم. با اخمی درهم شده و چهره‌ای خشمگین نگاهش کردم. ترسیده بود و به سختی آب دهانش را قورت داد. _چیه؟ نخوری منو. _نه خیر من آدم خورم تو رو نمی‌خورم. بار آخرت باشه پشت سرم قدقد می‌کنی. یه دفعه دیدی بد قاطی کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_60 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرفی زد. _خداییش راسته که میگن خون می‌کشه. یه ذره از عمه‌هات توی زبون کم نداری. با تشر عمه حرفش تمام شد. عمه به سهراب هم تذکر داد که سکوت کند. رو به عمو کرد. _شاهرخ جان، نیازی به حاشیه رفتن نداریم. همون طور که همه می‌دونیم ما اینجاییم که پریچهر رو واسه سهرابم خواستگاری کنیم. اگه حرفی نیست، برن حرفاشونو بزنن ببینیم چه کاره‌ایم. عمو رو به بی‌بی و پیمان که کنار هم نشسته بودند، کرد. _شما حرفی ندارین؟ بی‌بی سری به علامت منفی تکان داد. _حرفی نیست. باید دید خودش چی میگه. با حرف پیمان، عمو به پریچهر اشاره کرد. _عمو جان، پاشین. برین. حرف بزنین ببینم نظرت چیه. سهراب با این حرف از جا بلند شد اما پریچهر که کنار عمو نشسته بود، در نهایت بی‌تفاوتی فقط جای پاهایی که روی هم انداخته بود را عوض کرد. _نیازی به حرف زدن نیست. من تصمیممو گرفتم. الانم می‌خوام اعلام کنم. سهراب که بادش خالی شده بود، روی همان مبل قبلی نشست. لبخند کنترل شده دو پسرعمو مشخص شد. _من یه کمی شک داشتم. می‌خواستم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم اما حرفای چند دیقه پیش آقا سهراب باعث شد مطمئن بشم ما تفاوت فرهنگی و تربیتی زیادی داریم. کاری به خوب یا بدش ندارم ولی این همه تفاوت قابل جبران نیست. متاسفم که باید درخواستتونو رد کنم. عمه به تته پته افتاده بود. عمو دهان باز کرد تا حرف بزند اما کمی سکوت را بهتر دید. بقیه یا بی‌تفادت بودند یا خوشحال. سهراب از بهت درآمد و از جا پرید. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به طرف پریچهر گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_60 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم سلولی‌هایش هاج و واج نگاهمان می‌کردند. بعد از احوالپرسی، سوال ذهنم را پرسیدم. -محمد، تو اینجا، توی زندان، چی کار می‌کنی؟ سرش را پایین انداخت و با صدای پایین جواب داد. -به جرم همکاری با گروه‌های سیاسی کردستان دستگیر شدم ولی خوشحالم که اینجام. فکرم درگیر شد که چرا باید از زندانی بودن خوشحال باشد. چرایش را که پرسیدم، یک جمله جواب داد. -اگه شد در موردش با هم صحبت می‌کنیم. دوست داشت حرف بزند اما آنجا در آن سلول و آن زمان مناسب نبود. عذرخواهی کردم و سراغ مریضی رفتم که کنار شوفاژ خوابیده بود. تب شدید داشت. به درمانش پرداختم. از هفت نفر آن سلول، پنج نفرشان وقتی فهمیدند دکتر زندان هستم مریض شدند و دارو می‌خواستند. اسامی و نسخه آن‌ها را هم نوشتم. رو به محمد کردم. -الان که نمیشه حرف زد ولی فردا ساعت ده که هواخوری دارین، میام کنار زمین والیبال تا با هم صحبت کنیم. محمد قبول و خداحافظی کرد. ذهنم مشغول شد. به خاطر فعالیت‌های محمد بعید نبود که زندانی شود اما دلیل خوشحالیش برایم مبهم بود. روز بعد، سر ساعت قرار، به محوطه زندان رفتم. عده‌ای با هم صحبت می‌کردند و با سرعت در محوطه مشغول رفت و آمد بودند، عده‌ای والیبال بازی می‌کردند و عده دیگر هم مشغول فوتبال بودند. چند نفری هم در آفتاب کنار دیوار نشسته و به فکر فرو رفته بودند. نگاهی به اطراف انداختم تا محمد را ببینم. قبل از آن‌که او را پیدا کنم، مرا دیده بود و از گوشه حیاط صدایم زد. به طرفش رفتم. تنها نشسته بود. بعد از احوال‌پرسی برای این که بتوانیم راحت‌تر صحبت کنیم، او را به بهداری دعوت کردم، قبول کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤