eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_80 ارشیا از پله‌ها پایین آمد و جلویم ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز کرد. _چاقو تو بده. زود باش. ترسیدم و چاقو را به طرفش گرفتم. آن را بین شمشادها انداخت. وقتی پلیس رسید، از ما خواست برای شکایت به کلانتری برویم اما ارشیا مخالفت کرد. _جناب، فعلاً که به خیر گذشت و اوناهم فرار کردن. بذارین اگه خواست خودش میاد کلانتری. _شما میشه بگی چه نسبتی با ایشون داری؟ ارشیا پوزخندی زد و لب گزید. با پیچیده شدن دستی با پاهایم تازه یاد حامد افتادم. بی‌فکری کرده بودم که او را در نظر نگرفتم. نشستم و سفت بغلش کردم. تمام بدنش می‌لزرید. _داداشی، منو نگاه کن. من کنارتم. چیزی نشده. ببین این ارشیای بدجنسم کمکمون کرده‌. می‌بینی؟ پلیس زن آب قندی که از نگهبان گرفته بود، به دستم داد. به زحمت به خوردش دادم. ارشیا او را بلند کرد و در آغوشش گرفت. _بریم آقا کوچولو. عزیزجون نگران میشه. حالا آقاجونو می‌فرسته بیاد گوشمونو بگیره و ببره. حامد آنقدر ترسیده بود که سفت ارشیا را بغل کرد و سرش را روی شانه‌اش گذاشت. افسر خواست چیزی بپرسد که ارشیا به حامد اشاره کرد تا سکوت کنند و همراه ما بیایند. به پیشنهاد آن‌ها سوار ماشین پلیس شدیم و به طرف خانه‌ عزیزجون رفتیم. همان افسر با حامد گرم گرفت و شوخی کرد تا حالش کمی بهتر شد. آقاجون جلوی در قدم می‌زد. نگرانی‌اش پیدا بود. ما را که با ماشین پلیس دید. دستش را روی سرش گذاشت و به طرف ما دوید. به داخل خانه رفتیم و پدربزرگ جواب سوال پلیس‌ها را داد. ارشیا حامد را در آغوش عزیزجون گذاشت و قبل از آن‌که بنشینم. آستینم را کشید و مرا به حیاط برد. به خاطر حامد سرش داد نزدم. _چته روانی؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ _بهم بگو چرا با خودت چاقو داشتی؟ همیشه همراهته؟ _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننه‌م؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیما یوشیج در تولد يک سالگی پسرش نوشت: پسرم! يک بهار، يک تابستان، يک پاييز و يک زمستان را ديدی... زين پس همه چيز جهان تکراريست؛ جز محبت و مهربانی. ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_81 ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننه‌م؟ _بچه، اگه با همون چاقو ناکارت می‌کردن چی؟ یا پلیس می‌فهمید چاقو با خودت داشتی چی؟ _مگه کور بودی؟ ندیدی نمی‌شد از دستشون در رفت؟ همیشه مگه کسی هست بهم کمک کنه؟ باید از عهده‌ خودم بربیام یا نه. آقاجون سر ارشیا داد زد. _پدر صلواتی، چرا سرش داد می‌زنی‌؟ اینا امانتن دست ما. _آقاجون، شما بگین. آدم چاقو با خودش می‌بره بیرون؟ آقاجون به طرفم برگشت. _باباجون، چاقو خطرناکه ساده‌ترین دعواها رو ممکنه به بدترین وضع بکشونه. اشکم دیگر امان نداد. _چی کار کنم خب. اگه نداشته باشم ولم نمی‌کنن که. ارشیا پرید بین حرف ما. _خب بشین توی خونه. نرو جایی که هر آت و آشغالی رفت و آمد می‌کنن. اشکم را با پشت آستینم پاک کردم. به طرفش خیز برداشتم. کمی عقب کشید. تقربیا جیغ زدم. _به تو چه؟ من همینم. به خودم و پدر و مادرم مربوطه. گمشو از جلو چشمم دور شو. فضول معرکه. از پله‌ها بالا رفتم. حامد با ترس ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. او را به اتاق بردم و لباسمان را عوض کردم. لقمه‌ای از شام به دستش دادم. کنارش دراز کشیدم تا بتواند بخوابد. مدتی بعد با صدای عزیزجون چشم باز کردم. توان باز نگه داشتنش را نداشتم. گوش‌هایم صدای عمو را ‌شنید. به زحمت نشستم. _مادر جون، بیا این طفل معصومو ببر درمانگاه. والا دیدم حالش بده این موقع شب بهت زنگ زدم و گفتم بیای. کمی چشم چرخاندم تا بفهمم ماجرا چیست. عمو به صورت حامد دست کشید و او را در آغوش گرفت و بلند کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_82 _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ترنم جان، عمو، می‌تونی بیای؟ چشم باز کنه می‌ترسه نباشی. تازه فهمیدم حامد تب کرده. سریع از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. خودم را به ماشین رساندم. ارشیا پشت فرمان نشسته بود و عمو با حامد نشست. سوار که شدم، ارشیا حرکت کرد. به درمانگاه رسیدیم. کنار حامد بودم که دکتر معاینه کرد و آزمایش نوشت و سرمی برایش وصل کردند. منتظر بودم تا حالش بهتر بشود. سردرد شدیدی کردم. خواستم چاره‌ای برایش بکنم. باید به عمو می‌گفتم. اگر خودم می‌رفتم، حامد تنها می‌ماند. در راهروی درمانگاه صدای ارشیا و عمو را شنیدم. _بابا، دکتر چی میگه؟ _میگه تب عصبیه. امروز چی شد مگه؟ اصلا تو اونجا چی کار می‌کردی که هی میگی تقصیر منه؟ ماجرای روز را برای عمو تعریف کرد. _پسره ... تو بی‌جا کردی اذیتشون کردی. الان این بچه به باباش بگه تو چی کار کردی، من چی دارم که جواب دادشمو بدم. هان؟ درسته توی پارک کمکشون کردی اما اگه تو اذیت نمی‌کردی، اون ساعت نمی‌رفتن پارک. _بابا من فکر نمی‌کردم این‌جوری بشه. واسه شوخی یه چیز گفتم. _اصلا تو مگه فکرم می‌کنی؟ اگه فکر می‌کردی اون حرفا رو در مورد ترنم به مادرت نمی‌گفتی. اگه فکر می‌کردی امروز تنهایی نمی‌رفتی اونجا مرض بریزی. وقتی دیدم بحثشان تمام نمی‌شود، برگشتم. روی صندلی کنار حامد سرم را بین دست‌هایم گرفتم. از شدت سردرد حالت تهوع داشتم. چند دقیقه‌ای طول کشید. سایه‌ عمو را کنارم حس کردم. سر بلند کردم. نمی‌دانم چه در چهره‌‌ام دید که چهره‌اش درهم شد. _ترنم خوبی؟ _سرم عمو. سرم خیلی درد می‌کنه. _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴 صبر از کجا شرف یافت؟ جز در ساحت اولیاء مخدره‌ای چون شما؟ حدس می‌زنم خدا فرج حجتش را در گرو آبروی شما قرار داده باشد. حدس می‌زنم پاداش صبر را این چنین عظیم در نظر گرفته باشد. چندان عجیب نیست فرج و آخرش قیامتی را بسته به یک اشارت شما نهاده باشد. زیرا که ایوب شرمنده صبرتان شد. ایوب آخر زبان به گله گشود اما شما جز زیبایی ندیدید. بانو، قربان دل دریایی‌تان، برای فرج دستی به دعا برآورید. سلام الله 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_83 _ترنم جان، عمو، می‌تونی بیای؟ چشم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. عمو رفت و قبل از برگشتش صدای نزدیک شدن کسی را شنیدم. نمی‌توانستم سر بلند کنم. با صدای عمو به طرفش برگشتم. _بیا عمو جان. این مسکنو دکتر داده. بخور. چشات قرمزه. می‌خوای بری خونه؟ _نه. حامد بیدار بشه بهونه می‌گیره. قرصو بخورم کافیه‌. چشمم به ارشیا افتاد که غصه‌دار به دیوار تکیه زده و نگاهش به من بود. آن‌قدر از او عصبانی شدم که این چهره‌ مظلومش هم از حرصم کم نمی‌کرد. بعد از قرصی که خوردم، سرم را به تخت حامد تکیه دادم. کمی که گذشت، با سنگینی دستی روی شانه‌ام بیدار شدم. خوابم برده بود و البته سرم بهتر شد. _عمو جان، حامد صدات می‌کنه. با شنیدن نام حامد سر بلند کردم. نگاهش کردم. چقدر مظلوم‌تر شده بود. لب‌های ترک رفته‌اش دلم را سوزاند. دستش را گرفتم. _سلام داداشی. خوبی؟ _آبجی، من مریض شدم؟ _چیزی نیست عزیزم. انگار دلت یه کم دکتر بازی می‌خواست با عمو آوردیمت با هم بازی کنیم. خوبه؟ می‌خوای بگم آقا دکترم بیاد اونم راه بدیم توی بازی؟ _اوه آبجی گناه داری این همه باهام بازی می‌کنی. ولی من خوابم میاد. _باشه. بخواب. بیدار شدی بازی کنیم. _آبجی، ارشیام که هست؟ اونم بازی دوست داره یعنی؟ _ارشیای بدجنسو ولش کن. اصلاً راش نمیدیم توی بازی. _من دیگه بهش نمیگم بدجنس؛ چون اون مردا رو دعوا کرد و منو بغل کرد. برد خونه. اما تو بگو؛ چون دعوات کرد. اصلاً به عمو بگو دعواش کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_84 _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. عم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جانم حامد. _مامان می‌دونه من مریض شدم. _نه عزیزم نمی‌دونه. یه وقت بهش نگی. غصه می‌خوره واست. _چشم. من بخوابم. چشمش را بست. عمو به ما خیره شده بود. حامد که خوابید، مرا در آغوش گرفت. _ترنم، به داشتن بچه برادری مثل تو افتخار می‌کنم. مامانت می‌دونست چقدر حواست به حامد هست که اونو گذاشت و رفت. اشک‌های لجوجم راه پیدا کرده بود. سرم را در سینه‌ عمو که بوی پدرم را می‌داد، فرو کردم. دلتنگ پدر بودم. _عمو جون، نگرانم حامد بیشتر این اذیت بشه تا بیان. _نگران نباش. وقتی خواهری مثل تو داره، چرا باید اذیت بشه؟ _دیروز نباید تا اون موقع می‌موندم توی پارک. گفتم یکم بیشتر بازی کنه اما عقلم نرسید یه مزاحمتِ اون جوری، ممکنه حالشو این‌قدر بد کنه. _عزیزم، آروم باش. حتی اگه منم بودم شاید مثل تو فکر می‌کردم و می‌موندم. مهم اینه که خدا رو شکر الان حال هر دوتون خوبه. به برکت اتفاق آن روز، فردایش به مدرسه نرفتم. تا ظهر من و حامد خواب بودیم و با صدای عمه حمیده و بچه‌هایش بیدار شدیم. حامد ذوق زده از جا پرید. به سالن رفت و صدای خنده‌ بچه‌ها فضا را پر کرد. وارد سالن شدم. عمه قربان صدقه‌ حامد می‌رفت. او را در آغوش گرفت. _الهی دورت بگردم عمه. چی شدی تو؟ حامد نگاهی به من کرد. تردید داشت جواب بدهد یا نه. با سر تایید کردم. از چشم عمه دور نماند. _نمی‌دونم چی شد. مریض شدم. عمو جون منو برد دکتر. عمه با اخم نگاهم کرد. _وایستا ببینم. چی شد؟ چشم سفید، حالا دیگه تو تایید می‌کنی جواب بده یا نه؟ _نه جون خودم. بهش گفتم مامان نفهمه نگران میشه، فکر کرد به شمام نباید بگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا