eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تتلو وما ادراک مالتتلو!! بدگویی میکند، سیاهنمایی میکند، فحش میدهد، دهانش را باز میکند و هرچه دلش میخواهد میگوید و عده ای هم تحت هرشرایطی کف وسوت میزنند، پول میدهند در کنسرتش در ترکیه شرکت میکنند اما همانها به دروغ برای خانواده‌ی رییس مجلس حر ف در می اورند وشاکی از وضعیت اقتصادی هستند، ماه روزه که میشود، روزه را زیر سوال میبرند که تو گرسنگی میکشی وسیر میشوی و فقر نه، محرم که می‌شود، حنجره پاره میکنند که بخورد توی سرتان این همه غذای نذری. پس فقیران چه. چشمهایشان را روی تمام خوبیها، کارها، ساحل گشودنها بدهی دادنها، سهام عدالت دادنها می بندد و داد میزنند که رییسی با روحانی فرق ندارد ومسیولین همه دزدند.. و باز گوش و دل و جان وجوانیشان را پای شعرها و یللی تللی های این نیمچه مرد، می گذارند.. و این قصه خیلی وقت است که درجامعه ما تکرار میشود. فاین تذهبون(به کجا میروید؟) @zedbanoo
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره. _نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمی‌گیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه می‌گیرن و بزرگتراشو خبر می‌کنن. سهراب جلوی پریچهر ایستاد. _پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی می‌گیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو. پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد. _عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟ همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غره‌ای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود. _دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم. پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بی‌بی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت. قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد. _چیه شایان؟ چی می‌خوای بگی؟ شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش می‌کرد، برداشت و به چهره‌اش نگاه کرد. _پریچهر، تو که نمی‌خوای بهش جواب مثبت بدی. پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد. _شایدم دادم. مشکل چیه؟ _اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی. پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت. _اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟ _حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار می‌کنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟ _خب. دومت چی بود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد. _اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمی‌کنی؛ اون‌وقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟ پریچهر انگشت اشاره‌اش را طرف خودش گرفت. _من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟ _منظورم قبول کردن خواستگاریشه. _اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم. _پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول می‌کنی بیام؟ _حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیال‌پردازی کن. در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت. _راستی اولت یعنی می‌خوای جواب منفی بدی. آره؟ _بسه دیگه. باز روت زیاد شدا. صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب می‌آمد. قبل از رسیدن مهمان‌ها، پیمان و بی‌بی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آن‌ها فرصت اعتراض بدهد، بی‌خبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانه‌ای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه می‌کرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد. بعد از احوالپرسی‌ها، سهراب رو به بی‌بی کرد. _بی‌بی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت. بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد. _شمام خوب خوش تیپ کردی‌. اعیونی پوش شدی آقا پیمان. پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمی‌توانست آرام بگیرد. می‌دانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و می‌دانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، می‌خواهد زهرش را بریزد. _خوبه که چشمتو گرفته. فکر می‌کردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بچه هابی که تو خانواده تک فرزند هستند همیشه تو مسائل زندگی دچار مشکل هستند وچون کسی را ندارند که هم سن و سالش باشه و درکش کنه. تو مسائل زندگی ،درس هیچوقت داشتن یه پشتیبان را نمی‌توانند درک کنند بخصوص اگر پدرومادرشون هم مهارت های لازم را نداشته باشند که در امور زندگی به فرزندشون کمک کنند پدرومادر های مسئولیت پذیر ،بچه های خودتون را از تنهایی نجات دهید و به آنها انرژی و شادابی و درک هم بازی داشتن ،درک هم یار داشتن تو زندگی را با آوردن فرزند بیشتر به بچه های خودتون ببخشید 😍🌹😍🌹😍 ╔═════════🕊👼🕊══╗ ‎ ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/538247342Cf929544686 ╚══🕊👼🕊═════════╝
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرفی زد. _خداییش راسته که میگن خون می‌کشه. یه ذره از عمه‌هات توی زبون کم نداری. با تشر عمه حرفش تمام شد. عمه به سهراب هم تذکر داد که سکوت کند. رو به عمو کرد. _شاهرخ جان، نیازی به حاشیه رفتن نداریم. همون طور که همه می‌دونیم ما اینجاییم که پریچهر رو واسه سهرابم خواستگاری کنیم. اگه حرفی نیست، برن حرفاشونو بزنن ببینیم چه کاره‌ایم. عمو رو به بی‌بی و پیمان که کنار هم نشسته بودند، کرد. _شما حرفی ندارین؟ بی‌بی سری به علامت منفی تکان داد. _حرفی نیست. باید دید خودش چی میگه. با حرف پیمان، عمو به پریچهر اشاره کرد. _عمو جان، پاشین. برین. حرف بزنین ببینم نظرت چیه. سهراب با این حرف از جا بلند شد اما پریچهر که کنار عمو نشسته بود، در نهایت بی‌تفاوتی فقط جای پاهایی که روی هم انداخته بود را عوض کرد. _نیازی به حرف زدن نیست. من تصمیممو گرفتم. الانم می‌خوام اعلام کنم. سهراب که بادش خالی شده بود، روی همان مبل قبلی نشست. لبخند کنترل شده دو پسرعمو مشخص شد. _من یه کمی شک داشتم. می‌خواستم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم اما حرفای چند دیقه پیش آقا سهراب باعث شد مطمئن بشم ما تفاوت فرهنگی و تربیتی زیادی داریم. کاری به خوب یا بدش ندارم ولی این همه تفاوت قابل جبران نیست. متاسفم که باید درخواستتونو رد کنم. عمه به تته پته افتاده بود. عمو دهان باز کرد تا حرف بزند اما کمی سکوت را بهتر دید. بقیه یا بی‌تفادت بودند یا خوشحال. سهراب از بهت درآمد و از جا پرید. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به طرف پریچهر گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _تو... تو دختره‌ی... تو که معلوم نیست لای کدوم بوته عمل اومدی، واسه من ادعای تفاوت تربیتی می‌کنی؟ توی اون بیست سی متر خونه سرایداری بزرگ شدی و حالا داری مفت مفت صاحب مال و اموال میشی، توهم برت داشته که کی هستی. اگه چشمت دنبال این دوتا برادره که سهم بیشتری از دیانی‌ها ببری باید بگم مادرت صاحب دیانی‌ها نشد. تو هم نمیشی. پریچهر صورتش سرخ شد. کنترلش را از دست داده بود. از جا به سرعت بلند شد و با چند قدم بلند خود را به سهراب رساند. قبل از آن‌که کسی بتواند او را نگه دارد، با تمام توان سیلی به صورتش فرود آورد. خواست عکس العمل دیگری نشان دهد که پیمان بازویش را کشید و او را عقب برد. نفس نفس می‌زد و در همان حال صدایش را بالا برد. _تو آدم جاه طلب توهم زدی که فکر کردی حالا که یه دختر مفت و پول ندیده زمین افتاده، می‌زنی به جیب‌ و حالشو می‌بری. پیمان شانه‌هایش را گرفته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. تقلایی کرد و رو به جمع کرد. انگشت اشاره‌اش را بین آن‌ها می‌چرخاند. _با همه‌تونم. مادر من اگه دنبال دیانی‌ها بود، عاقبتش این نبود. این شمایین که تا یه دختر بر و رو دار می‌بینین اختیار دلتون از دستتون در میره. این شمایین که طمع دارین هر چی خوبه مال شما باشه. صدایش به جیغ تبدیل شد. _این شنایین که اگه چیزیو نتونستین به دست بیارین تهمت زدن دست آویزتونه. بابام از دست شماها دق کرد اما من، نه مهسام نه شهروز. من پریچهرم. زیر دست پدری بزرگ شدم که عزت نفسو بهم یاد داده. بلد نیستم دنبال طمع باشم. توی اون خونه سرایداری یاد گرفتم چشمم دنبال مال مردم نباشه. پیمان که دید دخترش آرام نمی‌گیرد، سرش را به آغوش گرفت. با رسیدن به سینه آرام‌بخشش بغضش ترکید. عمه شهین از جا بلند شد و به بقیه دستور رفتن داد. هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙋‍♀️ کودکان خجالتی ❎ گاهی کودکان خود را تأیید کنید و به آن‌ها و نظراتشان توجه نمائید و بدانید که بی‌توجهی کردن به احساسات کودکان، نه تنها موجب رنجش آنان می‌شود، بلکه ترس از نظر دادن، سرکوب کردن احساسات خود و منزوی شدن را در پی خواهد داشت. ‼️ خجالت یعنی ترس و اضطراب به علاوۀ فقدان اعتماد به نفس. ✴️ نگذارید فرزندانتان کم‌رو و خجالتی شوند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد. _از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز. عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبه‌روی پریچهر ایستاد. _عمو جان، چرا این طوری می‌کنی؟ صبر می‌کردی خودمون جوابشو می‌دادیم. _صبر می‌کردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو می‌دادین؟ جواب اینکه زن‌عمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر می‌کنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟ عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد. _پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز. با دست‌های حلقه شده دور شانه‌‌اش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفته‌اش را به آرامش برساند. یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرف‌های پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمی‌شدند. پنج‌شنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست. _دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟ _بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟ _خب چرا نپرسیدی؟ _شب دیدمش که شما نبودین. _ببین، اون مبلغ سهم عمه‌هاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی. _اول از همه می‌خوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم. عمو سری به تاسف تکان داد. _حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بی‌بی رو هم با خودت می‌بری‌ و دستم می‌مونه توی پوست گردو. لبخندی زد و دست عمو را فشرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _عمو، بی‌بی دیگه نمی‌تونه کار کنه. همیشه‌ی خدا پا درد داره. بابام که این همه سال زحمتمو کشیده می‌خوام یه کم بهش استراحت بدم و یه کم از زحمتشو جبران کنم. _حرفت درسته اما پیمان با گل و درختا حالش خوب میشه. _به اینم فکر کردم. یه خونه با باغ می‌گیرم که سرش گرم باشه. _اینا درست. حالا ماشینم که بگیری. با بقیه‌ش چی کار می‌کنی؟ شایان خواب آلود از پله‌ها پایین آمد. سلامی کرد و با دیدن پریچهر لبخند زد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت. _بقیه‌ش که چیز دندون‌گیری نیست تا بشه باهاش سرمایه‌گذاری جدا انجام داد. می‌خواستم بدونم میشه از سهام شرکتتون خرید و اضافه کرد؟ _مگه میشه که نشه؟ کی بهتر از تو که شریکمون باشه؟ شایان به ورودی آشپزخانه تکیه داد. _بله درسته و از این به بعد ماهام میشیم کارمندات. این کارا رو نکن پدر من. ایشون همین‌جوریشم ما رو ریز می‌بینه و تحویل نمی‌گیره. چه برسه به اینکه شریک اصلی شرکتم بشه. پریچهر "برو بابا"یی کرد و به طرف عمو برگشت. _پس اول خونه و ماشین رو بگیرم بعد سهام شرکتو بخرم. _باشه عمو جان. می‌سپرم واست خونه ویلایی که باغ داشته باشه پیدا کنن. پریچهر ایستاد و عمو هم از جا بلند شد. _بزرگ بودن ساختمون و منطقه‌ش مهم نیست. فقط باغ داشته باشه. عمو خندید و به پشتش زد. _از دست تو و این محبتای دخترونه‌ت. هیچ کس مثل سهراب اینو درک نکرده. پدر و پسر با هم خندیدند. پریچهر سر به زیر گرفت. _اِ عمو؟ خب پدرمه. زندگیشو به پام گذاشته در صورتی که من واقعاً بچه‌ش نبودم. _خب بابا. من که چیزی نگفتم. خداحافظی کرد و رفت. از پله‌ها پایین رفته بود که شایان دوید و خودش را رساند. با او هم‌قدم شد. _پریچهر، در مورد اون شب، نمی‌دونم از کجا اون حرفو زدی اما خواستم بگم... من هیچ وقت اون‌جوری فکر نکردم. خودتم می‌دونی من از قبلش دنبالت بودم. پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن دست شوهرش را کشید. -کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟ -میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟ دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست. زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟ امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد. _اگه حدس می‌زدم مثل اونا فکر می‌کنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم. صدای خنده شایان بلند شد. _تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی. پریچهر ایستاد و اخمی کرد. _الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا. _اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، می‌تونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟ به راهش ادامه داد. _سهراب گستاخی کرد. بی‌ادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت. _پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟ پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. _برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست. گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود. _اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمی‌کنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم. لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بی‌بی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بی‌بی صبحانه را آماده می‌کرد. _مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟ لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند. _کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟ لبخند به لب بی‌بی نشست. _عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره. از معامله‌ی خانه برمی‌گشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بی‌بی هم به جمعشان اضافه شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکت‌تر شده بود اما پریچهر سعی می‌کرد عادی برخورد کند. عمو از شیرین بودن معامله می‌گفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت‌ بخرند تا پریچهر که تازه گواهی‌نامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایه‌گذاری شود. آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد. _راستی می‌دونستین شایان باید بره شیراز؟ پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود. _پروژه پایان‌نامه‌شو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش. پیمان و بی‌بی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد. _خب پس چرا مثل شکست خورده‌ها شدی؟ این که خیلی خوبه. _میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟ گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بی‌بی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پله‌ها نشست. _ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ... _مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط می‌تونه به پول درآوردنت کمک کنه. _ممنون که درک می‌کنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمی‌دونم. _خب؟ _خب من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان همراه، با توجه به اینکه تا حالا بازخورد کمی نسبت به رمان جذابیت پنهان داشتم، ازتون می‌خوام توی این چالش شرکت کنید و حدستون رو در مورد اینکه ادامه داستان چطور پیش خواهد رفت ، بهم بگین. توی ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16521835241794 یا شخصی: @zeinta_rah5960
قطاری به سوی خدا می رفت همه مردم سوارشدند به بهشت که رسیدند همه پیاده شدند وفراموش کردند که مقصد "خدا" بود نه بهشت. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیوونه، پاشو برو به آینده‌ت فکر کن. اینقدرم ممکنه ممکنه نکن. _قول بده پریچهر. قول بده صبر کنی تا برگردم. پریچهر از جا بلند شد. از پله‌ها پایین رفت. _آدما خبر از فرداشون ندارن که چه شکلی میشن اما من سعی می‌کنم تغییر نکنم. لبخند به لب شایان نشست. خودش را به او رساند. _این سعیت خیالمو آروم نمی‌کنه اما واسم دلگرمیه. قول میدم سخت کار کنم تا این فاصله زیاد طول نکشه. ممنونم. پریچهر به خانه رفت اما آن شب فکرش مشغول حرفی بود که زده شد. سعیی که قرارش را گذاشت و قولی که شایان داده بود را زیر و رو می‌کرد. از طرفی دلش شاد بود و از طرفی نگران آینده و اینکه کار درستی کرده یا نه. شایان بعد از عید با کلی اشک و نگرانی سیمین خانم رفت. پریچهر خودداری کرده بود و چیزی نگفت. فقط بدرقه کرد. شماره‌اش را هم به او نداد. لحظه آخر، وقتی سوار ماشین می‌شد، پریچهر کنار ماشین بود و بقیه کمی عقب‌تر. _پریچهر، این رسمش نبود حتی یه شماره هم بهم ندیا. _رسمش همینه. نمیشه دیگه. سخت نگیر. حواستو بده به کارت. _خب حالا. مادربزرگ بازی در نیار. سعیتم یادت نره. پریچهر لبخند زد و "باشه‌"ای گفت. خداحافظی کردند و رفت. پریچهر تازه حس جدیدش را لمس می‌کرد. علاقه‌اش را نمی‌توانست انکار کند. پریچهر جدی‌تر به درسش می‌رسید. برای تابستان هم واحد اضافه برداشت تا زودتر درسش را تمام کند. در این بین گاهی عمه‌ها می‌آمدند و اگر چشمشان به هم می‌افتاد، با کنایه و زخم زبان از خجالت هم در می‌آمدند. گاهی هم شایان برمی‌گشت و حال و هوایش عوض می‌شد. ترم جدید که شروع شد، فروشنده خانه را تخلیه‌ کرد. مدتی می‌شد که آمدن‌های شایان کمتر شده بود. پریچهر سعی کرد وقت‌های خالی‌اش را با خرید وسایل خانه پر کند تا کمتر فکر کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود‌. عمو گفته بود شایان برای عروسی دختر خاله‌اش خواهد آمد. روز قبل از عروسی با پیمان از خرید لوازم خانه برمی‌گشت که وقتی خواست ماشینش را پارک کند، چشمش به ماشین شایان افتاد. لبخند عمیقی به لبش نشست. بعد از چند ماه برگشته بود. عمو می‌گفت به آخر کارش رسیده و دیگر تمام می‌شود. از پیمان اجازه گرفت و به عمارت رفت. در زد و وارد شد. عمو و زن‌عمو درهم و اخم کرده با هم حرف می‌زدند. صدای شایان که از بالای پله‌ها آمد، نگاهش را به آن‌ طرف گرفت. شایان خندان از پله‌ها پایین می‌آمد. کنارش دختری همراهی می‌کرد زیبا، با لباس‌های باز و موهای بلوندی که یک شال به عنوان تزئین رویش انداخته بود. کمی‌ تپل با صورتی گرد و چشم و ابروی کشیده. زیبا بود اما در برابر پریچهر به چشم نمی‌آمد. بگو و بخندشان چهره پریچهر را درهم کرد. سعی کرد قضاوت نکند. صبر کرد تا بفهمد ماجرا چیست. از پله‌ها که پایین آمدند، با سلام پریچهر متوجه او شدند. شایان دست و پایش را گم کرد. احوالپرسی نیم‌بندی کرد که دختر او را صدا زد. _شایان جان، نمی‌خوای معرفی‌شون کنی؟ شایان مِن مِنی کرد و معرفی کرد. _ایشون پریچهر خانوم، دخترعموم هستن. دختر با لبخند جلوتر آمد و دستش را دراز کرد. _منم گیتی هستم. میشه گفت نامزد شایان. خوشوقتم از دیدنت. پریچهر در جا خشک شد. لبی تر کرد. به زحمت "همچنین"ی گفت و راه آمده را برگشت. بیرون در عمو به او رسید. _عمو جان، وایستا. به خدا ما خبر نداشتیم. ورداشته اونو با خودش آورده‌ میگه می‌خوام باهاش ازدواج کنم. دارم دیوونه میشم. نگاه سرد پریچهر را که دید، دستش را گرفت. _خوبی پریچهر؟ پریچهر لبخند تلخی زد. بغضش را فرو برد. _خوبم عمو. خوبم. راهش را گرفت و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر معظم انقلاب اسلامی: مادر می‌تواند فرزندان را به بهترین وجهى تربیت کند. تربیت فرزند به‌وسیله‌ی مادر، مثل تربیت در کلاس درس نیست؛ با رفتار است، با گفتار است، باعاطفه است، با نوازش است، با لالائى خواندن است؛ بازندگی کردن است.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش را می‌فهمید، دنبالش نرفت. به خانه که رسید، کنار در روی زمین سُر خورد. پیمان تازه لباسش را عوض کرده بود. به طرفش دوید. _چی شده بابا؟ حرف بزن. خوشحال رفتی، چرا این جوری برگشتی؟ اشک‌هایش سبقت گرفتند و جاری شدند. _بابا، چرا آدما این‌جورین؟ اون بهم گفت منتظرش بمونم. پس چرا... با هجوم هق هقش دیگر نتوانست ادامه بدهد. پیمان او را در آغوشش گرفت و گریه‌هایش را آرام کرد اما دلش را نتوانست. پریچهر ماجرا را برای پدر گفت. _بابا، میشه همین امشب بریم خونه خودمون؟ دیگه نمی‌تونم اینجا رو تحمل کنم. پیمان برای بار دهم اشک‌هایش را کنار زد. _باشه عزیز دلم. میریم. همین امشب. بذار بی‌بی رو خبر کنم تا بیاد. میریم. خودم بعداً میام وسایل اینجا رو می‌برم. تو الان برو هرچی مدارک و کتاباته جمع کن که بی‌بی اومد بریم. سرش را تکان داد و با کمک پیمان از جا بلند شد. هنوز مقداری از وسایل آن خانه خریده نشده بود اما قابل استفاده بود. بی‌بی که خود را سراسیمه رساند، اول دخترکش را در آغوش گرفت و بعد برای جمع کردن وسایلش کمک کرد. پیمان وسایل را به ماشین برد. عمو خودش را رساند و از پیمان حال پریچهر را پرسید. بی‌بی و پریچهر که رسیدند، عمو به طرفشان رفت. _جایی میرین؟ پریچهر؟ چی کار داری می‌کنی؟ پریچهر از کنارش رد شد. _داریم میریم خونه خودمون. کوله و ساکش را پیمان گرفت. رو به عمو کرد. _عمو شرمنده‌م باید درست و حسابی از زحمتاتون تشکر می‌کردم که نشد. حالا مرتب که شدیم، دعوتتون می‌کنم. ممنون که حمایتم کردین. ممنون که با بودنتون بابا شهروزمو حس کردم. بی‌هوا او را در آغوش گرفت‌. عمو سرش را نوازش کرد. _ببخش پریچهر. ببخش به خاطر اذیت بچه‌هام. ببخش که... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از هم جدا شوند. عمو با نگرانی به طرف عمارت رفت که در باز شد. شاهین خارج شد و در را به ضرب بست. نگاهش به جمع داخل حیاط افتاد. سری به تاسف تکان داد و از خانه بیرون رفت. گیتی سراسیمه بیرون آمد و رو به عمو کرد. _تو رو خدا بیاین. دعوا کردن. زده دماغ شایانو شکونده. نمی‌تونه از جاش بلند شه. عمو داخل رفت. پریچهر هنوز در بهت بود که گیتی از همان‌جا صدایش زد. _تو کی هستی که دو تا داداش به خاطرت دعواشون بشه. الان خوشحالی؟ پریچهر پوزخندی زد و سوار ماشین شد. سعی کرد حال شایان برایش مهم نباشد. این بهتر از سعی قبلی‌اش بود. به کوچه که رسیدند، پیمان دست روی فرمان گذاشت. _دخترم، می‌خوای من رانندگی کنم؟ پریچهر از آنکه پیمان آنقدر خوب درکش می‌کرد لبخند زد. پیاده شد و جابه‌جا شدند. همان موقع عمو سوار ماشینش، از خانه بیرون آمد. شایان را که با دستمال زیادی دماغش را نگه داشته بود، جلو نشانده بود. سیمین خانم در را بست و کنار گیتی نشست. با رفتنشان پیمان هم حرکت کرد. از آن شب که به خانه جدید رفتند، پریچهر تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. فقط بی‌بی غذا برایش می‌برد و به التماس به خوردش می‌داد‌. شنید که دو بار عمو برای دیدنش آمده بود اما او از پیمان خواست به او فرصت دهند تا با خودش کنار بیاید. بعد از رفتن عمو هنوز شب نشده بود که در اتاق پریچهر زده شد. صدای شاهین را که شنید، دوباره لرز گرفت. اصرار کرد که برود. _پریچهر، من ادا و اصول و ناز کشیدن بلد نیستم. یا میای پایین به حرفام گوش میدی یا میام تو. فرقی‌ واسم نداره که لباس پوشیده باشی یا نه. فقط پنج دیقه صبر می‌کنم. ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا