eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
407 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
1_306632225.mp3
5.1M
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 💕 شهیده عصمت پور انوری 💕 🌸 منیژه ای که عصمت شد 🌸 عصمت بعد از اخذ دیپلم و همزمان با انقلاب برای تدریس در آموزش و پرورش پذیرفته شد، اما گفت من برای تدریس به روستا‌ها میروم. زیرا علاقه زیادی به اجرای فرمان امام در امر مقدس سوادآموزی داشت 😍 در ادامه فعالیت‌هایش، همراه بچه‌های جهاد سازندگی به روستا‌ها می‌رفت و در امور جهادی هم سهیم بود. نامش منیژه بود، اما این نام را دوست نداشت و نام «عصمت» را برای خودش انتخاب کرد. می‌گفت پاکی این نام را دوست دارم. به معارف دینی علاقه داشت و اهل عمل بود. از عمه‌ام تکه پارچه‌ای گرفت و با آن روسری درست کرد. تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد 🌺 سال ۱۳۶۰ با یک پاسدار ازدواج کرد 😊 آنقدر خواستگار داشت که دیگر خسته شده بودیم 🤪 می‌گفت با کسی که به لحاظ اعتقادی بالاست، ازدواج میکنم. مراسم ازدواجش خیلی ساده‌ای برگزار شد. لباس عروسی‌اش مانتو و شلوار بود و یک چادر گلــ🌺ـــدار شلواری را که همیشه استفاده می‌کرد شست و اتو کرد و همان را پوشید. به مادرم گفته بود من لباس‌های مجلسی بیرون را نمی‌خواهم. همین لباس ساده را برای روز عروسی‌ام می‌پوشم. برای عروسی‌اش آرایشگاه هم نرفت. حتی شب عروسی‌اش همراه همسرش رفت و در مراسم دعای کمیل شرکت کرد. زندگی‌اش را اینگونه آغاز کرد. آن زمان ۱۹ ساله و تنها ۶۶ روز بعد از ازدواجش در مراسم تشییع شهدای دزفول با برخورد ترکش های بمباران هوایی دشمن به پهلویش به شهــــ♥️ــــادت رسید. 📙 را حتماً بخوانید. 🦋@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
💌 #دخترهاهم_شهیدمیشوند 💕 شهیده عصمت پور انوری 💕 🌸 منیژه ای که عصمت شد 🌸 عصمت بعد از اخذ دیپلم و هم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن مجاهد مسلمان ایرانی 🌺 معلّم ثانی برای زنان جهان خواهد بود؛ پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.🌸 سلام خدا بر بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه‌ی زهرا(س) و بر همه‌ی زنان بزرگ صدر اسلام و بر بانوان فداکار و از جان گذشته‌ی ایران اسلامی.🇮🇷 امام خامنه ای 🌷🌷🦋🦋🦋🌷🌷 🦋@fotros_dokhtarane
💌 پویش فُطـــرس 🦋 💠به مناسبت سالروز (علیهاسلام)🌷 با و 🇮🇷 شهدا و جانبازان 🇮🇷 دیدار کنید (با رعايت پروتکل های بهداشتی) 🎞 و این دیدار را برای ما 🌺 🚺 🎀 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_پنج 🌷رویای نیمه شب 🌹 پیرمردی که همراه آنها بوده میگوید :(( رستگار شدی،
🌷رویای نیمه شب🌹 چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم !گفتم:(( ماجرا غریبی است!)) ابوراجح ادامه داد :(( اسماعیل به بغداد میرود . سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او ، بی هوش میشود . به هوش که می آید ،جراحان بغداد را جمع می‌کند و با نشان دادن اسماعیل ،می گوید :(( همان طور که قبلا گفتیم جز بریدن چاره ایی نیست و اگر آن را ببریم ،او خواهد مرد .)) سید میپرسد:(( اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد ،چه مدت طول می‌کشد تا جای آن بهبود پیدا کند ؟)) آنها می گویند :(( دست کم دو ماه طول میکشد ،اما جای بریدگی ،گود میماند و روی آن ، مو نمی‌روید. )) سید میپرسد :(( از دفعه قبل که جراحت را معاینه کردید چند روز میگذرد ؟ )) می گوید:(( ده روز .)) سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد . دهان انها از حیرت باز میماند .یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد می‌زند:(( این کار حضرت عیسی مسیح است !))سید میگوید :(( ما خودمان بهتر میدانیم که این کار کدام بزرگوار است .)) اسماعیل که به حله برگشت ،مردم دسته دسته به عیادتش رفتند و پایش را دیدند .)) گفتم :(( باورش سخت است !چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد ؟)) ابوراجح برخاست .آفتابه آبی را که همراه داشت ،روی قبر خالی کرد . _ مگر نمیدانی که حضرت نوح حدودا هزار سال عمر کرد و حضرت خضر وعیسی هنوز زنده اند ؟ شاید آن پیرمرد همراه امام، همان خضر بوده . آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟ مگر در بهشت ،همه برای همیشه ،جوان و سالم نمی‌مانند؟ خدای بزرگ به هر کاری تواناست . ساکت ماندم . جوابی نداشتم . تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم . به سه راه که رسیدیم ، او به طرف حمام رفت و من راهم را به سوی خانه کج کردم . باید هر چه زودتر برمیگشتم . حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود . امیدوار بودم لااقل ام حباب خبر های خوبی برایم بیاورد. 🌷🌹پایان قسمت پنجاه و شش @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🎒❤️|• ♪|استوریمون‍.باجد😌💋 ♪|.مادریمون😍😌 ♪|میلاد باسعادت حضرت‍💖✨ ♪|فاطمه‍ زهرا✨🌈 ♪|هزاران بار مبارک🍄🍃 ‍_الزهـرـا ─┅═ೋ❅🍄❅ೋ═┅─ @fotros_dokhtarane ─┅═ೋ❅🍄❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 در این ایام را فراموش نکنیم🦋 🇮🇷به دیدار شهدا برید و تصاویرش را برای ما ارسال کنید😍 ⚡️ 🌈 ☔️ 🎀 🆔 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
✨✨✨✨✨✨ ۱۳ سالش بود که درس را رها کرد و در صنایع دفاع شاهین شهر مشغول به کار شد👨‍🏭 خیلی نسبت به خانواده احساس مسئولیت می کرد و سعی می کرد به نوعی نقشی در خانه داشته باشد😍 # ۱۵ سالگی به جبهه رفت_و_ ۱۷ سالگی هم به شهادت رسید😔🌷❤️ 💠✨@fotros_dokhtarane
تافت مو راهم با خودش به جبهه می برد.. 😂😐😍 ✨✨✨✨ حسن آقا به ظاهر خود خیلی توجه داشت خوش تیپ و خوش لباس بود.، 😌 در حدی که برای مرتب ماندن موهایش در جبهه تافت مو هم برده🤭🤗 چون موهای حسن طلایی بود✨ در جبهه به او می گفتند : حسن سر طلا.. 😌😍 حسن سر طلا✨ با اینکه سن کمی داشت، از نظر جسمی و رو حی بزرگ شده بود.. 😌😍🌷 💠🌷@fotros_dohktarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_شش 🌷رویای نیمه شب🌹 چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم !گفتم:(( ماجرا غ
🌹رویای نیمه شب 🌹 خودم را روی تخت انداختم .خسته شده بودم.دست و پایم می لرزید .امّ حباب هنوز نیامده بود .حال عجیبی داشتم.فضای درندشت حیاط،برایم تنگی میکرد .دیوار ها بلند تر و نزدیک تر از همیشه بودند .نمی توانستم منتظر امٌ حباب بمانم .صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود . درهم ریخته بودم .چطور میشد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغ گویی نبود . آیا اسماعیل هرقلی دُملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن ،ادعا کرده بود که امام زمان اورا شفا داده است ؟ ولی جراحان حلّه و بغداد ، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند . اگر دروغ بود ، رسوا می شد . هرچه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی میکرد . چطور می توانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد ، از طرفی با خود میگفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چجوری حضرت نوح بیش از دو برابر آن عمر کرده است ؟البته می دانستم که خدا بر هر کاری تواناست .صدایی شنیدم . فکر کردم امٌ حباب پشت در است . از جا جستم و در را باز کردم . فقیری ژنده پوش بود . از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده . با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود ، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم . فکر میکردم از خوش حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد . بدون تعجب ، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد . گفتم :« ای برادر ، دعایم کن ! منِ بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست .» گفت:« معلوم است گره سختی به کارت افتاده . کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد . می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی ؟» 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و هفت @fotros_dokhtarane
🎀 🎈 جشن سلام الله علیها 🌷 🦋 فطرس دخترانه ❕🆔 @fotros_dokhtarane🇮🇷
☑️ دست بوس مادر مقام معظم رهبری باید کاری بکنیم که بچه ها دست مادر را حتما ببوسند اسلام دنبال این است. ⭕️ 😍 امروز که روز عیده، هنگام تبریک ، 🔰 دست مادرت رو ببوس 😘 اونم به تعداد آخرین شماره روز تولدت 😍😊 به جبران‌ تمام سالهایی که برات زحمت کشیده و مادری کرده 🌸👌👏 مثلا اگه روز تولدت 15 بهمن هست، 5 بوسه به دست مادر بزن. 🦋😇😇😇🦋 و برای ما بفرست، که چند تا بوسه به دست مادر زدی... 💌 @mahdeie313 🌺@fotros_dokhtarane
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.😍 الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. 😂😂 🦓 @fotros_dokhtarane 🐎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#چالش ☑️ دست بوس مادر مقام معظم رهبری باید کاری بکنیم که بچه ها دست مادر را حتما ببوسند اسلام دنبال
پیام یکی از دخترای گل فطرس که رو انجام دادند. 😘💌💌💌💌💌💌💌😘 1️⃣ 💌من با افتخاااااار این چالش زیبا رو انجام دادم و از شما بابت یادآوری این کار فوق العاده قشنگ تشکر میکنم❤️ من متولد ۶ مهر هستم و ۶ تا بوسه به دست مادرم زدم و ازش بابت تماممم زحماتش تشکر کردم و از کارهای اشتباه خودم ک گاها باعث رنجشش شده بود عذر خواهی کردم.. اسم من فاطمه هست و اسم مادرم زهرا بخاطر انتخاب اسمم از مادرم خیلی تشکر کردم.. و بعد زنگ زدم به مادر بزرگم و روز مادر رو بهش تبریک گفتم و بخاطر اسم قشنگی ک روی مادرم گذاشته ازش تشکر کردم😍 و به هر دوشون گفتم ک وجودشون ،نفسش کشیدنشون و لبخندشون واسمون چقدر خوشبختیه💋 😘💌💌💌💌💌💌💌😘 منتظر پیام های خوبتون در مورد دست بوس مادر هستیم. ارسال به @mahdeie313 دخترونه فطـــرس 🌸 @fotros_dokhtarane 🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هفت 🌹رویای نیمه شب 🌹 خودم را روی تخت انداختم .خسته شده بودم.دست و پایم م
🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند . بهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم .» باز لبخندی زد و گفت :« امیدوارم خداوند از تو قبول کند ! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند .» بعد از رفتن آن فقیر ، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم . چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم ؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد . از خودم پرسیدم :«آیا آن مرد ، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد ؟» شیطان را لعنت کردم . صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم . دینار ها برای من فقط یادگار بودند . برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند . هنوز دل تنگی ام باقی بود . زیرلب گفتم :« ای پیرزن تنبل ! تا تو برگردی ، جانم به لب می رسد .» باز خودم را روی تخت انداختم . از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم ، در خودم نمی دیدم . امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم . سایبان بالای تخت ، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد ، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد ؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود . از حال خودم ترسیدم . خیلی نگران کننده بود . داشتم از روزنهٔ امید و ساحل زندگی ، فاصله می گرفتم . فریاد زدم :« خدایا ، کمکم کن !» بعد آرام تر گفتم :« خدایا ، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده ، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم . این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی . پس خودت هم او را به من برسان ! او که خیلی خوب است . مگر دوست داشتن خوبی ، بد است ؟ خدایا ، می شود آن جوانی را که در خواب دیده ، من باشم ! آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش ، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد ؟» 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و هشت @fotros_dokhtarane
چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ⭕ @F_nasiriy عزیزان جواب مسابقه رو که اعلام میکنید اسمتون رو هم بگید..❤️😘
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#تست_ریاضی چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پایان مسابقه اعلام میشود..☺️🤚 🔰 جواب درست؛ ۱۹۱ ❇️ 🌧️=51 🌞=31 ⭐=58 اسامی دخترای گلی که پاسخ صحیح دادند: 🌟خانم فاطمه مطیعی 🌟خانم مرضیه قائدی 🌟خانم طیبه سعادت 🌟خانم اسما سناگانی 🌟خانم فاطمه توکلی 🌟خانم آقایی 👏👏🌺🌺👏👏 🆔 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هشت 🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این
🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای دیوانه ! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن . چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر‌شیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد ؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان ، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد . بی چاره ! ریحانه چند سالی است تورا ندیده ، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده ؟ اگر تورا به خواب دیده بود ، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی ؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار ، گوشواره ای ارزان بخرد . گیرم که تورا به خواب دیده باشد ، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد ؟» کلید در قفل به حرکت در آمد . صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم . در بر پاشنه چرخید . امّ حباب بود . با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم . زنبیلش را که زمین گذاشته بود ، برداشتم و داخل خانه آوردم . انتظار داشتم میان نفس زدن هایش ، غرولند کند . خیلی آرام آمد و روی تخت نشست ‌. سخت توی فکر بود . مقابلش روی زمین ، کنار زنبیل نشستم . - خیلی دیر کردی امّ حباب . فکر نکردی من اینجا منتظرم ؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای ! لبخندی مهربانه زد و گفت : « به سلیقه ات آفرین میگویم ! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد . مهرش به دلم نشست .» خوشحال شدم . گفتم :« تعریف کن امّ حباب . همه چیز را مو به مو برایم بگو .» به چهره ام دقیق شد . - چرا رنگت زرد شده ؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت . - خدایا ! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم . یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد ، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم . انبه هارا از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم . - کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم ! چشم هایش گرد شد . - پناه بر خدا ! - تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی ، مطمئن باش لب به چیزی نمیزنم . 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و نه @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 میگفت: امام زمانه؛ امام جمعه نیست که فقط جمعه‌ها به فکرشی! 💔 راست میگه! 👈 دخترونه فطـــرس 🌤️ @fotros_dokhtarane
🕊⚘ ◽️آسید مرتضی می‌گفت: کسانی به امامِ زمانشان خواهندرسید، که اهل↶ سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ↫ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی‌ماند.! @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_نه 🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای
🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس میداد . خانه کوچکی دارند . همه در بزرگ ترین اتاق خانه نشسته بودند . ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد . وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم . به من لبخند زد و گفت :«خوش آمدید !»خیال میکردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود ،از نور چهره او‌ روشن است . آیه ای از قران را توضیح داد . بعد به سوال ها جواب داد .دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین ، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد . سنگ هم بود گریه اش می‌گرفت . من هم بی اختیار اشک ریختم . ساکت شد و زانو هایش را مالید . گفتم :«همین؟ بعد چه شد ؟ » گفت :«کاش میشد هر روز بروم . خیلی چیز ها یاد گرفتم . باور نمی کردم دختری به آن جوانی ، آن قدر باسواد باشد ! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست . نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد . چقدر دل ربا و شیرین بود !» باز ساکت شد و مالیدن زانو هایش را از سر گرفت . - با او صحبت نکردی ؟ + نکنه انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش میکردم ؟ - نه ولی ... +مجلس که تمام شد و زن ها رفتند ، من از جایم تکان نخوردم . او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است ، آمدند کنارم نشستند . با مهربانی احوالم را پرسیدند . گفتم :« از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری ، چیزی یاد بگیرم . حیف که راهم دور است ، وگرنه هر روز می آمدم .» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شرت آورد . ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد . پرسیدن :« دوباره چه شد ؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند ، نگاهم میکنی؟ -باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد ، بهترین مادر زنِ دنیا را داری . به هر حال ریحانه ، دست پرورده اوست . چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم . بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم . 🌷🌹پایان قسمت شصت 📙@fotros_dokhtarane
بهلول و دنبه😂😂 روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟ بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است؟😆 # طنز 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت 🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان
🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد . با دست پاچگی پرسیدم :«بگو چه گفت ؟ چرا هربار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانو هایت را می مالی؟» _صبر داشته باش بچه !یکسال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم . داشتم چی میگفتم؟ _مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات رابه کار بیندازی . _پرسید :« خانه تان کجاست ؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم .» گفتم :« باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید ...» فریاد زدم :« ام حباب ! قرار نبود خودت را معرفی کنی . یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی .» عاقل اندر سفیه ، چشم غره ام رفت . _دندان به جگر بگیر ! گوش کن بعد حرف بزن ! گفتم:«لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید .» چشم های ریحانه درخشید . مادرش گفت :«بله، اورا میشناسم .» گفتم :« ما همسایه آن ها هستیم .» آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود ، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت :« این گوشواره هارا از مغازه آن ها خریده این .» باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد . از کوره در رفتم . _منظورت را از این ادا و اطوار ها نمیفهمم . چرا باز ساکت شدی ؟ زانو هایش را مالید . _تو واقعا خنگی ! به حرفی که ریحانه زد ، دقت نکردی؟ _کدام حرفش ؟ _ریحانه دختر باسوادی است .از روی حساب و کتاب حرف میزند . نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم ، گفت :«از مغازه آن ها خریده ایم . میدانی این یعنی چی ؟ سر در نیاوردم ‌. _نه نمیدانم . _ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم . _منظور ؟ _او اینجوری به تو اشاره کرد . _خوب حالا این یعنی چه ؟ یعنی اینکه اوهم به تو علاقه دارد ... 🌹🌷پایان قسمت شصت و یک 📙 @fotros_dokhtarane