eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
391 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی! دردهایم کو؟ چرامن بی خیال شده ام؟! 😔 نکند بیهوشم؟ نکندخوابم😥 مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم 😔 قلب چندنفرمان به درد آمد؟ 🥺 چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ 😥 قسمتی از دست نوشته 🌷@fotros_dokhtarane
اززبان مادرش.. عباس من برای مردن حیف بود.. 😔 اوباید شهید میشد🌷این اواخر فوق‌العاده شده بود🤗نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم😍خیلی زیبا نماز میخواند🥰بانگاه کردن به اوهنگام نماز آرامش میگرفتم 🙃یقین داشتم عباس شهید می‌شود.. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه ام در شهادت است شهید🌷❤️واگر در ماندن و خدمت کردن است بماند🤗 عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعاکنم🤲هنگام دفن کردن پیکرش، به اوگفتم : (شیرم حلالت مادر! ازت راضیم، سربلندم کردی،،) 🌷@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 عشقِ مُجسم است، حســـین ...💞 دلیلِ عالم است، حســـین ... 🍃 ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
Kashti Nejat .mp3
10.53M
سرود 🎼 باصدای: و شعری از قاسم صرافان آهنگساز: یحیی عباسی تنظیم‌کننده: امید اردلان واحد موسسه منتظران منجی «عج» 🆔 @Ostad_shojae
°•°😂طنز_جبهه😂°•° ایام رجب بود و هر روز دعای«یا من ارجوه »را میخواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به“حرّم شیبتی علی النار ” رسیدید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های شیطون بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کند؟ برادر روحانی هم که در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد😂😂 😂 @fotros_dokhtarane
جواد محمدی: ‌ زیبایی‌های‌ دنیا زیاد هستند و آدم‌ دوست دارد  استفاده‌ کند ولی ‌جای ‌بالاتر و بهتر هم ‌هست و حیف است انسان به غیر از شهادت از این دنیا برود. ‌ ‌ یه روز به یادماندنی در کنار مادرعزیز و بزرگوار مادری مهربان وصمیمی که آرامش رو با تمام وجود درکنارشون احساس میکردی😍 ‌سلامتی تمام خانواده های شهدا صلوات لطفا⁦🙏🏼⁩ ‌ ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب☄️🌙 #قسمت_هشتاد_هشت پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای
🌠🌜 قنواء به رییس زندان گفت:(این جوان،روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده.خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.)😊 _مرا ببخشید بانو!چنین کاری،بدون دستور حاکم و یا وزیر عملی نیست. _باشد.با پدرم صحبت می‌کنم.آن ها را از سیاه‌چال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی‌شان به شما ابلاغ شود.😄 _اما این‌کار...😕 _ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد. _از لطف شما ممنونم.ولی یادآوری می‌کنم که...😉 _اگر این‌کار را نکنید،بد خواهید دید. رئیس زندان با کلافگی گفت:(اطاعت خواهد شد.)🖐🏻😄 _آن ها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید.غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید. به من اشاره کرد.🤥 _کسانی که جان ایشان را نجات داده‌اند،نه تنها دشمن ما نیستند،بلکه از دوستان ما به حساب می‌آیند.💦 از سیاه‌چال و زندان که بیرون آمدیم،از قنواء تشکر کردم و گفتم:(به خلاف ظاهرت،خیلی مهربانی!.)😀 حواسش جای دیگری بود. _حال عجیبی دارم!همین که حماد،زیر نور مشعل،سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد،به خود لرزیدم.😢 آشوبی در دلم افتاد.من هم متوجه چشم های نافذ و چهرهء دل‌نشین حماد شده بودم.دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده.قنواء به من خیره شد و با خنده گفت:(قرار نبود حسادت کنی!)☺️ با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاه‌چال وحشتناک شده بودم.شاید اگر این‌کار را نمی‌کردم،همان‌جا از بین می‌رفت و با مرگش،ریحانه از او دل می‌کند.سری تکان دادم.سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم.اندیشیدم:(مرگ او چه فایده ای دارد؟آن‌وقت ریحانه با مسرور ازدواج می‌کند.)😳😔 قنواء با شیطنت گفت:(حالا که حسادت می‌کنی،هر روز به او سر می‌زنم.) حق با قنواء بود.نمی‌توانستم به حماد حسادت نکنم.🖐🏻😉 ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعد از ظهر،خوش‌حال ندیداه بودم.وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاه‌چال و دیدن صفوان و حماد را مو‌به‌مو برایش می‌گفتم.با چنان شور و شعفی به حرف هایم گوش می‌داد،که انگار داشتم افسانه‌ای هیجان انگیز را تعریف می‌کردم.☺️وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کنند و غذا و لباس به آن ها بدهد،نیم‌خیز شد و مرا در آغوش کشید🙂🌹. _تو کار بزرگی کردی هاشم!همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمی‌داند آن‌ها زنده‌اند یا مرده.باید بروم خبر بدهم و خوش‌حال‌شان بکنم. به من خیره شد.😳 _فکرش را بکن که چقدر خوش‌حال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد.ما همهء این ها را به تو مدیونیم.حداکثر امیدوار بودم از آن‌ها خبر بیاوری.اما تو با کمک قنواء،از آن دخمهء وحشتناک نجات‌شان دادی.کاش می‌توانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم!🖐🏻😉 دلم می‌خواست با شجافت به چشم‌هایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو می‌خواهم.با خودم گفتم😕:(چه فایده!حتی اگر او به این وصلت راضی شود،ریحانه حاضر نخواهد شد.اگر ریحانه هم راضی شود،وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد،زندگی‌مان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟)😞 پایان قسمت هشتاد و نهم 🌟@fotros_dokhtarane
•|📒🧮|• °•< برا؁ رسیدݩ به هدفـت هر روز یڪ ڪار؁ رو انجام بده حتے اگه اوݩ ڪار خوندݩ یڪ صفـحه ڪتاب بـاشه📙🌻 >•° ‍.الزهـرـا ♡ ∩_∩ („• ֊ •„)♡ 𝙟𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨༉ ┏━∪∪━━━━━━┓ @fotros_dokhtarane ┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺هر گل خوشبو ڪه گل یاس نیست 🍃🌺هر چه تلألو ڪند الماس نیست 🍃🌺ماه زیاد است و برادر بسی 🍃🌺هیچ یڪے حضرت عبـاس نیست العباس 💚 مبارڪــــــــَباد 🎉 🎊 🎉 🌙 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به دنیا آمدی تا مطلبی دیگر بیاموزم 🌸 🌸من از رفتار تو الله را اکبر بیاموزم کلاس درس شد سجاده ات، من روز میلادت🌸 نشستم تا جهان را پای این منبر بیاموزم🌸 🌸@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
💌 #ثانیه‌های‌انتظار #میخواهم‌یار‌توباشم 💚 آخرین #جمعه ی قرن ... #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَ
💌 💚 💠 شاید این دلتنگی‌های غروب جمعه ؛ علّت آغاز دویدن‌های شنبه است 👌 غمی که بخواهی و نخواهی این ساعت ⏰ یقه‌ی دلت را می‌گیرد 💙 و محکم به دیوار سینه‌ات می‌کوبد تا یادت بیاورد ... برای ادراک ، باید برای شنبه‌ها و روزهای در پی‌اش، برنامه‌ای محکم برای برداشتن سنگ‌های جاده‌ی داشته باشی 😍 اول ظهور، در درون سینه‌ی تو، حادث خواهد شد؛ و بعد در دنیای پیرامون تو ... برنامه‌های شنبه را، گِرد حادثه‌ی اول، ببند! و سال جدید را با دید یک منتظر ببین🌕 در آخر •••🌨☃☃☃🌨••• ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بزرگترین حاجت امام زمان....💔👆 ~چه داره گیر ما افتاده 🎤استاد رائفی پور✋ @fotros_dokhtarane
... ! نوروز، هفت سین دلم به نام شماست: ❣سین اول : سلام بر (عج) آقای دلم ❣سین دوم : ستاره محبت شماست که خداوند در دلم قرار داد و سراسر وجودم را سرشار از روشنایی کرد ❣سین سوم: ساعتی که گذر هر ثانیه اش یاد آور روزهای بی ظهور شما و نوید بخش روزهای باشما ست. ❣سین چهارم : سجده ای است پر از دلتنگی دیدار، در آن سجده از معبودم ظهور شما را خواستارم ❣سین پنجم:سبزه ای است که به شوق خورشید وجود شما جان گرفته است ❣سین ششم : سبدی از رنج و غم های غیبت شماست، سبدی که گل های خشکیده اش با ظهور شما طراوتی جانانه می گیرند ❣سین هفتم: سیب سرخی است به یادکربلا، یا رب الحسین ، به حق الحسین ، اشف صدر الحسین ،به ظهورالحجة 🌷 ⚡️ @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_نهم قنواء به رییس زندان گفت:(این جوان،روزگاری جان ایشان را از مرگی حت
🌱هوالصابرالغفّار🌱 🌠🌜 مسرور روی سکوی مقابل،مرد تنومندی را مشت و مال می‌داد.معلوم بود بازهم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح دربارهء چه موضوعی حرف می‌زنیم.از روزی که از ریحانه،جواب رد شنیده بود،دل و دماغی نداشت،احساس می‌‌کردم بیش از آن‌که به ریحانه فکر کند،به حمام پدرش می‌اندیشید.زمانی که ابوراجح در اتاقش بود😄،مسرور چنان بو مشتری ها برخورد می‌کرد که انگار صاحب اصلی حمام است.چندبار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم😕،ولی می‌گفتم شاید اشتباه کرده باشم.از طرفی ابوراجح از غیبت بدش می‌آمد و چهره درهم می‌کشید.🖐🏻😄 -این جمعه،تو و پدربزرگت،میهمان من خواهید بود.امیدوارم دعوتم را قبول کنید!🍂❤️ این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانهء ابوراجح بروم.شاید می توانستم ریحانه را ببینم.می دانستم بین من و ریحانه،دیوار بلندی است که هر رخنه ای در آن،ناممکن بنظر می رسید،اما نمی دانم چرا ته دلم روشن بود.تا جمعه،چهار روز مانده بود.از دعوت ابوراجح خوش حال شدم.😍🖐🏻 -با کمال میل دعوت شما را می پذیرم.پدربزرگم مثل همیشه از دیدن شما خوش حال می شود.🌹 دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانهء صفوان بودیم.به او که تند و بلند گام برمی داشت،گفتم:(من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم.سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.)😃 -بپرس،اگر بدانم جواب می دهم.مرا ببخش که تند راه می روم!هرچه زودتر خانواده ای را از نگرانی دربیاورم بتر است.گوشم با توست.😁 -چرا امام زمان(عج) شما،شیعیانی را که در سیاه چال مرجان صغیر گرفتارند،نجات نمی دهد؟😢 انگار جواب را از پیش آماده داشت.بی درنگ گفت:(قرار نیست ایشان در هرکاری،دخالت مستقیم داشته باشند.ارادهء خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند😄.اگر غیر از این باشد،همه دست روی دست می گذارند و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت می نشینند.)🖐🏻😊 -این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند.دخالت دارند،ولی معمولا احساس نمی شود.برای همین،آن حضرت را به خورشید پشت ابر،تشبیه کرده اند.گاهی خورشید را نمی بینیم، اما روشنایی و گرمای آن،هم چنان سبب ادامهء زندگی موجودات روی زمین است🙃.درمورد نجات شیعیان در بند،ممکن است آن امام مهربان به طور نا محسوس،مقدمه چینی کرده باشند.مطمئن هستی آن حضرت،در نجات صفوان و حماد،از سیاه چال،نقشی نداشته اند؟امیدوارم با دعای ایشان،مقدمات نجات بقیه هم فراهم شود!😉 _وقتی آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی میرسند،و جراحت پایش را شفا می دهند،طبیعی است انتظار داشته باشیم به یاد ده ها شیعه ای باشند که در سیاه‌چال های خوف‌ناک گرفتارند.😢 _شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهای‌شان،بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور میکند.اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود،شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند.🖐🏻 _اگر دقت کرده باشی،می بینی که شفای اسماعیل هرقلی،مسئله ای شخصی و خصوصی نیست.بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه،به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آن‌ها را فراموش کرده.🙃 دشمنان شیعه،ما را ملامت میکنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است،چرا به فکرتان نیست و کمک‌تان نمیکند.معجزه های غیر قایل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی،جواب دندان‌شکنی است به یاوه های آنان. دست ابوراجح را گرفتم.مجبور شدند بایستد.🤥 _طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم.قنواء لابد اسب ها را آماده کرده و منتظر من است.اگر به او قول نمی دادم،نمی توانستم به سیاه چال بروم.😕 پیشانی ام را بوسید💋 و گفت:اگر پرهیزکار باشی،خدا کمکت می کند🙂♥️.این کار که تمام شد ،به مسجد می روم و برایت دعا میکنم.تو امروز دل امام زمان را شاد کرده ای.امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت،تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!😄 به طرف دارالحکومه که می رفتم،در پوست خود نمی‌گنجیدم.🚶🤥 پایان قسمت نود ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠 قرنِ حسابی 🚀 دهه هشتادیا قبل از شروع قرن جدید این کلیپ رو حتما نگاه کنید! 🧠 مَغزِ تُو دریاب! 💫 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 حال منو با حالت نگاهتون عوض کنید🙏 سال منو به لطف روی ماهتون عوض کنید 😭 دردای دیروز شما دردای امروز منه روزی که قلبم ⁦ با شماست، اون روز نوروز منه ...🌸🌱 ⁦♥️⁩ ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌱هوالصابرالغفّار🌱 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود مسرور روی سکوی مقابل،مرد تنومندی را مشت و مال می‌داد
❄️هوالوهاب❄️ 🌠🌜 ناهارمان ماهی بود.ام حباب ان را عالی درست می کرد.کم غذا خوردم . پدربزرگ گفت:(اگر قراراست ناهاری شاهانه در دارالحوکومه بخوری،بگو ما هم بیاییم !) -با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری 🐎 بروم. 😄🖐🏻 -مبارک است!نمایش تمام شد؟نوبت به سوارکاری رسید؟🤔 ام حباب گفت:(چه عیب دارد!قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.)☺️❤️ -موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست.مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم. -مهمانی حاکم؟😃 -حاکم خرواری چند است؟ ام حباب گفت:(باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم.راستی،نگفتی که دعوتمان کرده.)😄❤️ -ابوراجح ازمان دعوت کرده. پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید. -خداراشکر!حال و حوصلهء رفتن به دارالحکومه را ندارم،اما رفتن به خانهء ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.🌹✨ ام حباب لب ورچید و گفت:(حیف شد!من نمی توانم بیایم.همه اش تقصیر این آقاست!)😌🌹 به من اشاره کرد.پدربزرگ با بدگمانی گفت:(مثل این که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!)🤥🤷‍♀ -آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم،ام حباب بیچاره را به خانهء ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد.حالا اگر ریحانه و مادرش،ام حباب را با ما ببینند🚶‍♀،می فهمند که من او را به آن جا فرستاده بودم.آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانه اش دعوت کرده،پشیمان می شود. ام حباب گفت:(حالا تا روز جمعه!از این ستون تا آن ستون فرج است.شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همان جا از پدرش برایت خواستگاری کردیم)🙃🌹. صبح روز بعد با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم.موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود،پنهان کرده بود.با کمک سرمه،دوده و موادی که خودش سرهم می کرد،چین های مردانه به پیشانی و دو طرف بینی،و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود.کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند😄 با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند. -حالت چطور است هلال؟از بانو قنواء چه خبر؟🤔 سوار بر دو اسب جوان و چابک،از راهی که پشت دارالحکومه بود،بیرون می رفتیم که گفت:( ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم.او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند.طبق دستور من،آن ها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند.آن قدر خوش حال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم!)😉🖐🏻 -کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوش حال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟🤥 شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد. -حماد جوان زیبایی است.اگر حالا او را ببینی،باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم.) -این را که فهمیدی خوش حال شدی؟☺️ -راستش نمی دانم چرا.او را که دیدم،احساس خاصی به من دست داد.سابقه نداشت.😄🤷🏻‍♀ -امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ -بدجنسی نکن!با این سوال های آزاردهنده،می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم،انتقام بگیری.🙂 -اگر تو عاشق حماد شد باشی،خیالم تا حدی راحت می شود.دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت.من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم.از طرفی دلم برایت می سوزد،چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام.🙃این عشق ممنوع و بی سرانجام است.پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده،ازدواج کنی. 😉 این داستان ادامه دارد.... پایان قسمت نود و یک ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════