eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
408 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌های امام زمان(عج) برای زندگی برتر✨🌿 💠 خودت را برای خدمت در اختیار مردم بگذار ✅ 🌱 💫 @fotros_dokhtarane
امام زمان از زبان امام زمان.pdf
2.83M
🌹 عید بر شما مبارک🌹 🌼این آلبوم کوچک حاوی عبارت هایی است که امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در نامه‌هایی که برای دوستان و نوابشان فرستاده‌اند، در مورد خودشان فرموده‌اند. 🌸امید است قدمی باشد در راه رضایت ایشان ❤️@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷با نام خدا به رسم آغاز سلام ✨با عشق و تبسم و به آواز سلام 🌷از سبزترین ترانه ها سرشارید بر روی گل تک تکتان باز سلام😍 🌷امام زمان عزیز☺️ ✨صبحی که با میلاد تو 🌷آغاز شود بینظیر ترین ✨روز زندگیم خواهد بود🤩 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‏میگفت وهابی تکفیری بودم، پای روضه ی امام حسین(ع) شیعه شدم، توی کوچه زنم رو جلو چشمم زدن، فرار کردیم، بعد از کلی وقت، زنم باردار شد، رفتیم دکتر و گفت بچه توی شکمش مرده،💔 ناراحت و مضطر برگشتیم خونه،😔 خانمم قرص خورد خوابید و منم مشغول توسل شدم🌸 ‏بعد از یه مدت خانمم سراسیمه ازخواب پرید،گریه میکرد،😭 گفتم چی شده؟ گفت دیدمش، گفتم کیو؟ گفت یه خانم،گفت بچه ات با ما بهت برش گردوندیم. قدش خمیده بود و چادرش خاکی، خواستم به جبران چادرشو بتکونم، نذاشت و گفت «مهدی باید بیاد و بتکونه» بخشی از زندگی سلمان حدادی طبق روایت خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌷هوالمحمود🌷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_چهار پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶 _نمی خواهم ابوراجح ما را
✨هوالرّافع✨ 🌠🌜 -به مسرور گفتم: «راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سوالی داری،از ابوراجح بپرس.» 😉 -او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی اش خندیدم.😂 -تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟😏 آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم،ولی نگفتم.😄 در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد. ☀️☀️☀️ قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک 🐒🐒 بودند. دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.🙂 -خانم ها!امروز چه برنامه ای داریم؟ مثل دفعهء قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.در چوبی سنگینی ،بر پاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم.رییس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.🚶🏻 دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آن ها،رییس زندان برخاست و گفت:(اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.)🙂🖐🏻 او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان،مرد چهار شانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آن ها کمک کرده ام. روی سکوی گوشه اتاق نشستم.ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشید و گفت:(از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید😊،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوش حال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آن ها برسانم!)😄 این داستان ادامه دارد...🌼💫 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
20.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺کجا نشان تو جوییم ای مهر فروزنده هدایت و نصر! باکه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ 🌺 شکایت فرقت یار به آفریدگار بریم، که او دانای اندوه درون ماست.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | از پیام شهید حاج قاسم سلیمانی تا شهید مهدی باکری 👈 نماهنگ اختصاصی سایت رهبر انقلاب درباره پیام شهیدان 🔺️ تمامی صداهای داخل کلیپ واقعی و مستند است. ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
✨هوالرّافع✨ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_پنج -به مسرور گفتم: «راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درس
🌅هوالمصمّم🌅 🌠🌜 قنواء به شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین بر می گردانیم). حماد گفت:(من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در عوض،پیرمرد بیماری که آن جاست،آزاد شود.) حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت.قنواء ازش پرسید:( راستی این کار را می کنی؟).🙂 -من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم،ولی آن پیرمرد نمی تواند.خدا می داند چقدر دلم می خواهد غل و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش بر می داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند.😃 صفوان صحبت را عوض کرد و روبه من و قنواء گفت:(ما چطور می توانیم بزرگواری شمارا جبران کنیم؟)✨🔥 خطاب به من ادامه داد:(ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیرمنتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!)😄❤️ گفتم:( به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند،شنیدنی است!)😉 قنواء پرسید:( کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟) با شنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند. -رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم:(ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است.مرد درست کاری است.در بازار،حمام دارد.)☺️ صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیهء ابوراجح به سراغ آن ها رفته ام.گفت:( نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.)😄🌹 حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد.گفت:( شنیده ام در حمامش،دو پرندهء سفید و زیبا دارد.) قنواء گفت:( من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالاخره موفق شدم آن ها را ببینم.) حماد با تعجب پرسید:(یعنی به حمام رفتید و آن ها را دیدید؟)😳 -بله.😊 -اما آن جا که حمام مردانه است. قنواء خوش حال از آن که توانسته بود علاقهءشان را جذب کند،با آب و تاب،همهء آن چه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد.🔥 از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:( نظرت دربارهء حماد چیست؟) گفتم:( پدرش مثل ابوراجح،انسان درست کاری است.حماد هم فرزند چنین پدری است.)🙂🖐🏻 -و البته اگر حسادت نمی کنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!).🙂♥️ این داستان ادامه دارد...💎🦋 ⭐️با ما همراه باشید⭐️ ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
یکی بچه ها شب بود رفته بود دستشویی😁 تا دم در رفته بود یهو حس کرده بود صدا میاد رفته بود توی دستشویی و کمین کرده بود😅 صدا عراقی ها بود🤫 دیده بود اسلحه ای نداره آفتابه دستش بود اومده بود بیرون دیده بود پشتشون سمتشه😜 آفتابه رو گذاشته بود توی کمرشون و گفته بود سرتون رو برنگردونین و گرنه می زنم😆😉 تا مقر همین طوری آورده بودشون نفهمیده بودن😂 بعدش که دستشون رو بستیم✋🏻 عراقی ها به هم می گفتن:🗣چطوری میشه یک نفر با آفتابه اونا رو اسیر کرده بود😂 😄 😂 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌅هوالمصمّم🌅 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_شش قنواء به شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پ
💐هوالشکور💐 🌠🌜 با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال،چقدر خوش حال شده.برایم دردآور بود که ریحانه بخاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد،احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.😟 از دلم گذشت:( آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟)🙃 به خودم نهیب زدم:( تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوش حالی و سعادت او برایت از هرچیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.)😄❤️ در دل به خدا گفتم:( بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.توهم مرا به آن چه رضای توست،راضی و خوش حال کن!)🙂🖐🏻 امینه از کنار نرده های طبقهء دوم،دست تکان داد.منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:( حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم.)☺️ وارد اتاقی که شدیم،روی سکو نشستم.خسته شده بودم. -امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد.باور کنید اصلا حالش را ندارم! قنواء نیز نشست.امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🖐🏻 -حق با توست.آن چه در این چند روز شاهدش بودی،یک نمایش بود.وزیر،مرد جاه طلبی است.سعی کرده پسرش را عین خودش بار بیاورد.تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند.امینه دختر یتیمی است که در خانهء وزیر بزرگ شده و آن جا خدمت کاری کرده.پنج سال پیش،من به امینه علاقه مند شدم🙂♥️.وزیر با من موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود.پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد.😉ازدواج من و رشید،کامل به نفع وزیر است.با این پیوند،موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.☺️ قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد:( این حرف ها را امینه به من گفت.من هم تصمیم گرفتم،با یک نمایش،وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم همه را دست بیندازم.باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا،علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.تو را برای این نقش در نظر گرفتم.😄 تو هم ثروت مند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام.✨🌱 😇با ما همراه باشید😇 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به تمام دخترای فطرسی عزیز 🧕 ✨🎤به اطلاع همه شما عزیزان میرسونم شروع یک دوره فوق العاده،مخصوص انتخاب همسر💑 توی این دوره قراره نکاتی گفته بشه که شاید تا حالا هیچ کس بهتون نگفته نکاتی که میتونه توی یه انتخاب درست کمکتون کنه✅ تازه در این دوره یه تخفیف ویزه هم به دخترای فطرسی گل دادن😋🌸 هزینه دوره ۳۵۰ هست برای دختران فطرس۲۵۰ هزار تومنه پس فرصت رو از دست ندید هرچه سریع تر برای ثبت نام اقدام کنید با آرزوی خوشبختی برای تک تک شما عزیزان❤️🌹
🌍 در مرکز دنیا 😉 وقتشه دنیا رو متحول کنی❗️ مبارک❗️ ❤️ 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
😍رویای نیمه شب 😍 یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال میگرفتم تو را دیدم . به مغازه میرفتی . تعقیبت کردم . یکی را فرستادم در موردت تحقیق کند .😁 وقتی فهمیدم نوهِ ابونعیم زرگری و پدر برزگر علاوه بر چند مغازه و نخلستان ، مال التجاره فراوانی را به کاروان ها سپرد تا برایش تجارت کنند ،قرعه به نام تو افتاد . ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه بیاییم😜 . بقیه ماجرا را خودت میدانی . هم میخاستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت الات ببیند .😊 نباید می‌فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ایی .)) به کنار پنجره رفتم و به روبه رو نگاه کردم . از کار خودم خنده ام گرفت . روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم.حالا که به آن راه پیدا کردم ،دوست داشتم کناره پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم . _ دیگر مجبور نیستید به اینجا بیایی.😄 همین فردا یکی از خدمتکاران را میفرستم تا طلبتان را بپردازد. گفتم :(( بازی بچه گانه ایی بود !اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد ،این کارها جلو دارش نیست.))😐 قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند . _ چاره ایی نیست ! تو با یک دختر معمولی فرق داری . ببین کجا زندگی میکنی !اینجا به جز قدرت و حکومتی چیزی معنی ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد ،برکنار خواهد شد 😁. او بدون وزیری زیرک نمی‌تواند از پس کارها بربیاید .ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شدند تا چیزی حکومت را تحدید نکند . آن وقت تو که دختر حاکمی ،انتظار داری هر طور میلت میکشد ازدواج کنی؟😳 _ برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه میخورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ایی دارند . به آب نما میان باغ نگاه کردم.از وضعیت ناراحت بودم .من هم مثل قنواء از آینده نگران بودم .نمیتوانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم . دلم میخاست به کارگاه پدر بزرگ پناه ببرم . دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت بار شده بود. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می‌آمد. انسان چطور میتوانست با بی تفاوتی .😀در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش ، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال ، بدترین لحظه ها را می‌گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیاط خود نداشتند !نمیدانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا قنواء را . برای امینه هم ناراحت بودم😭 . ناگهان از کنار آبنما دیدم ، دهانم از تعجب باز ماند . مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین میرفت . داشت با عجله دارالحکومه را ترک میگرد. نمیتوانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود .🌹 پایان قسمت نود و هشت 🌷 @fotros_dokhtarane 🌺❄️⭐️
🌹سیزدتون بدر♡دشمنانتون در به در😉 💙رفقاتون گل به سر♡گرفتاریاتون زود بدر😍 😊خوشیهاتون هزار برابر😋 🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود🤲🏻 ☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ _🌲🏡🌳______🌳__🌲 🌴 / \ 🌴 / | \ 🌴 /🚘 \ 🌴 / | \ / 🚘\ / 🚘 | \ / 🚘 🚘 / |🚍 \ / 🚘 \ / | \ / | 🚘 سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊 ۱۳تابدی♡۱۳تابلا♡۱۳تا زشتی♡۱۳تانحسی♡۱۳تا غصه♡۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۴۰۰ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان،سیزده بدر مبارک 🌹 فروارد کن برای بهترین دوستاتون❤️😍 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
○•🌱 ‌سیزده‌بدر‌یعنی‌:↷ تمامِ سیزده معصوم(ع) چشمشان به دَر است تا تو بیایی ..💚 🍃 ⚜دختران فطرس⚜ ✨|@fotros_dokhtarane |✨
😆 یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ! ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، بنده خدا ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ✋️ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ 😎 ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮 همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ … 😂😂 😂@fotros_dokhtarane ⇩______(。♥‿♥。)______
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_نود_هشت 😍رویای نیمه شب 😍 یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈 🌠🌜 با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.) -مسرور دیگر کیست؟چی شده؟😕 به کنار پنجره آمد.مسرور را که به طرف در خروجی می رفت،نشانش دادم. -مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم.شاگرد ابوراجح است.😄 -حالا چرا نگرانی؟آمدنش به دارالحکوممه چه اهمیتی دارد؟ -یکی را بفرست او را برگرداند.باید بفهمم برای چه به این جا آمده.اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده،پس چرا کسی خبرم نکرده؟🤥 -احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. -نمی دانم چرا دیدن او این جا،نگرانم کرده.آدم قابل اطمینانی نیست.کارهایش مشکوک است.خواهش می کنم یک کاری بکن.🚶🏼 قنواء قبل از آن که با قنواء بیرون برود،گفت:( آرام باش!لازم نیست او را برگردانیم.یکی را میفرستم تا از نگهبانی بپرسد.🙃🔥 -از هردوی شما ممنونم.🙂🖐🏿 آن ها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه،معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه،نمی توانست آن قدر متعجبم کند.😳 از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود .چرا او را به داخل راه داده بودند . آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟ نه ،ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید به من می‌گفت احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح و قنواء و امینه شود .😳 قنواء و امینه برگشتند.امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام،دست بیندازند،اما چهرهءشان جدی بود. قنواء گفت:( نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته ومسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.:) 🌹 امینه گفت:( موفق هم شده با وزیر صحبت کند.) دل شوره ام بیشتر شد.به قنواء گفتم:( حق داشتم نگران شوم!یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم.حس بدی دارم.)😢 -چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود.باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت:( او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.)😄♥️ از پله ها پایین رفتیم.پس از گذشتن از عرض حیاط،به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتویی داشت.نگهبانی جلوی در ایستاده بود.قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم.خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت.نگهبان تعظیم کرد و ضربهء آرامی به در زد.دریچه‌ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس،چهرهء پر از آبلهء خود را نشان داد.🙂 با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم،سر تکان داد.قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد.پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت.قنواء به طرف ما آمد و گفت:( برویم.بیرون از این‌جا با رشید صحبت می‌کنیم.)😃 از همان راه که آمده بودیم،برگشتیم. سر انجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد.امینه آهسته به من گفت:( خودش است.)😊 رشید به طرفمان آمد.شبیه به پدرش بود ؛ با این تفاوت که خوش قیافه به‌نظر می‌رسید.با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من،لبخندش را فرو خورد.لابد حدس زده بود که من کیستم.به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید.متوجه من شد.سلام کردم.جوابم را داد.قنواء به او گفت:( ایشان هاشم هستند.)😄♥️ _هاشم؟🤥 وانمود کرد مرا نمی‌شناسد.قنواء به او گفت:( لازم نیست نقش بازی کنی.مطمئنم او را می‌شناسی و می‌دانی چرا به دارالحکومه رفت‌و‌آمد می‌کند.)😄 رشید با خون‌‌سردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند،نگاه کرد.بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد.امینه که سعی می‌کرد خوش‌حالی اش را پنهان کند.نگاهش را به پایین انداخت.🙃 _چیزهایی شنیده‌ام.امیدوارم حقیقت نداشته باشد! _حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی‌کنم.☺️ نمی‌گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی.همه می‌دانند که به امینه علاقه داری،اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی،حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.😉 قنواء با مهربانی دستش را زیر چانهء امینه گذاشت و ادامه داد:( راستی قدرت و ثروت،این‌قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی را که تو را دوست دارد،فدای آن کنی؟)🌱 رشید آهی کشید و گفت:(کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد،اگر مجبور شود،همسر و فرزندش را فدای آن می‌کند.متاسفانه من نمی‌توانم روی حرف پدرم حرف بزنم.اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید،خود به خود این مشکل حل می‌شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می‌پذیرد.)😄🕊 این داستان ادامه دارد...🐚🦋 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
💌 برای فرار از ، باخواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش، خودت را مشغول کن. 🌷 🌱 💫 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💛 👈بهترین راه برای جبران گذشته ها آزادی انتخاب، مهمترین ارمغانی است که خداوند به انسان داده است. 🔑💛 تاریخ بشر با شانس و اقبال نوشته نشده است! همه موفقیت ها و شکست ها، نتیجه انتخاب های شماست. ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_نهم با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!م
🌾🌱 🌺 امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد .به او گفتم قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم من هم دلم جای دیگری است 🌝 _پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد ؟ _من زرگرم قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛🌻 اما در واقع میخواسته وانمود کنه که قرار است با هم ازدواج کنیم. _ برای چی؟ _ تا شما و وزیر دست از سرش بردارید.😢 من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه حل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت :((پدرم دوست دارد مثل او باشم او برای آنکه همچنان مورد اطمینان حاکم باشد از هیچ کاری روی گردان نیست.🙃 قاضی هم برای آن که موفقیت و مقامش را از دست ندهد هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد.🤨 ساعتی پیش جمعی از شیعیان را به اینجا آورده آنها در انتظار محاکمه هستند و خبر ندارند که پیش از محاکمه مجرم شناخته شده‌اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد .)) _ همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده‌اند ؟ _بله _چه کرده‌اند که باید به سیاهچال بروند ؟ _در مجلس مشکوکی شرکت کرده‌اند یکی خبر آورده که در آن مجلس ،برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده‌اند 😃 پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم، از امام زمان می خواهیم که شرح این دو نفر را از سر شیعیان کم کند. پدرم می‌گوید که چون امام زمانی وجود ندارد ،لابد منظور پیرمرد رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه علیه مرجان صغیر قیام کند .😀 حرف‌های ابوراجح به یادم آمد به رشید گفتم متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام و وزارت دوروزه اش فروخته.😞 از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد چون می دانند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید .😭 _به من هم می‌گوید شیعیان پله های ترقی ما هستند آنها را قربانی می‌کنیم تا به مقام و ثروت مان افزوده شود . 🧐 _تو سعی کن مثل پدرت نباشی .🤫 رشید کنار دیواره حوض نشست.دست در آب زد و گفت:( پدرم در حومهء شهر،مزرعهء بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده،گاهی دلم می‌خواهد دارالحکومه را رها کنم،دست امینه را بگیرم و به آن‌جا بروم و هرگز برنگردم!)🚶🏾🔥 پایان قسمت صد 💐🌸🌺🌼 ❄️این داستان ادامه دارد.....🌙 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
- انقلابــ کارمند نمیخواد رفقا آدم جهادے میخواد فرقِ حاج‌قاسم با همکار هاش تو همین بود... ❤️✌️🏻 ⚜ ⚜ ✨|@fotros_dokhtarane |✨