فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡𝓳𝓸𝓼𝓽 𝓯𝓸𝓻 𝔂𝓸𝓾.mp3
2.54M
🔺نمونه کار #ادیت_پادکست
موضوع: چند تا رفیق پایه برای تبریک تولد دوستشون یک شعر رو با هم خوندن صداهاشون رو ارسال کردن جهت ادیت و تبدیل به پادکست☺️✨
.
راستی!
جهت دریافت سفارش
من اینجام😃✋
🧡ایتا: @h_jafari2005
💙ایمیل: hmdjfr1384@gmail.com
.
⭕️جهت یافتن محتوا و نمونه کار مدنظر خود، روی هشتک مربوط به آن کلیک کنید
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
💠#معرفی
💠#نمونه_کار
✍🏻#نویسندگی
#مقاله #داستان #رمان #تولید_محتوای_کانال #روایت_نویسی #متن_ادبی #متن_فان #مناسبتی #شعرگویی #ویراستاری
🎙#گویندگی #نریشن
#پادکست #ویدئوکست #کلیپ #ادیت_پادکست
#نریشن_ادبی #نریشن_فان #داستان_صوتی #کتاب_صوتی #نریشن_خبری #استوری #شعرخوانی #مناسبتی #عاشقانه
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
💠کانال رزومه و نمونهکارها:
https://eitaa.com/freelancer_com
💠راه ارتباطی:
🧡ایتا: @h_jafari2005
💙ایمیل: hmdjfr1384@gmail.com
منّتخداۍࢪا....m4a
2.93M
🔺نمونه کار #کتاب_صوتی
موضوع: دیباچه گلستان سعدی
#گویندگی
⭕️آغاز تولید محتوا برای کمپین فروش روز پدر در کانال:
https://eitaa.com/jingilishap/777
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #بلاگری #کمپین_فروش #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا برای کمپین فروش روز پدر در کانال فروشگاهی
#ادمینی
⭕️ادمینی کانال:
https://eitaa.com/Azadkarsho/1955
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #بلاگری #کمپین_فروش #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا و کمپین فروش کانال آموزشی
#ادمینی
⭕️ادمینی کانال:
https://eitaa.com/arzansarabaharestan/8804
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #بلاگری #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا
#ادمینی
37.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅مجموعه آزادکارشو با سابقه بیش از 3000 دانشجو
⚡️آموزش تخصصی کسب درآمد از طریق آزادکاری(فریلنسری)⚡️
📱💻هرکسی میتونه با هر مهارتی که داره درآمد داشته باشه💰
پول درآوردن از مهارتها، یه جورررر دیگه!
فکر کن 👍یه مغازه داری که خودت رئیس خودتی
هر وقت بخوای کار میکنی
هر جایی که دلت بخواد کار میکنی
و از مهارتهات برای پول درآوردن استفاده میکنی. 💳💰
به این میگن #فریلنسری!👏
اینجا یاد میگیری که چطور کارخودت رو توی دنیای اینترنت راه بندازی و
از مهارتهایی که بلدی پول دربیاری.
🔹آموزش فریلنسری
🔹راه های پروژه گرفتن و کسب درآمد
🔹آموزش مهارت های کاربردی از جمله طراحی گرافیکی، تولید محتوا و مدیریت شبکه های اجتماعی
ممنون میشیم مارو به دوستانتون معرفی کنید🌹
https://eitaa.com/joinchat/2282356968Cad6ed03fca
#گویندگی #نریشن
#ویدئوکست #کلیپ
19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
فکرش رو بکن😌 که یه روز تو هم
مثل ما یه #ایده داشته باشی 😇
با همه پستی و بلندی هاش..⛰
با همه دور و نزدیکی هاش..🛣
روزی رو ببینی که مجوزش رو
گرفتی..
شماره ثبت بهت دادن🧾
از همه عالی تر سه هزارتا #دانشجو
تربیت کردی👩🏻🏫👨🎓
به درآمد رسیدن هاشون رو شاهدی😍
چقدر این احساس💞 میتونه
حال دلت رو خوب کنه؟؟!💚
کلیپ رو ببین و تو حس ناب ما شریک شو💝
@azadkarsho
#گویندگی #نریشن
#ویدئوکست #کلیپ
50.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تولیدمحتوا در حوزه کودک😍👼
✓ایدهپردازی
✓داستاننویسی
✓تصویرسازی با #هوش_مصنوعی
✓قصهگویی پادکستر
✓ادیت و تدوین
به تلاش دختران آیلار انجام شده است😎
-اگر تو هم دوست داری با کمک هوش مصنوعی داستان بسازی همراه ما باش☺️👇
به جمع دختران آیلار بپیوندید🌱
@DokhtaranAylar
#گویندگی #نریشن
#داستان_صوتی #کلیپ
XiaoYing_Video_1721220459997_out.mp3
2.61M
🎙موضوع: داستان کودک
#نمونه_کار | #پادکست
#داستان_کوتاه
-گروه هنری افـــرا رســانه
@AfraResaneh
#گویندگی #نریشن
#داستان_صوتی #پادکست
بسمالله الرحمن الرحیم
• تفأل آسمان •
«سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش بمب بود جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید، جارویش را برداشت و در اتاق قدم زد تا ریتم نفسهایش منظم شود. کمی بعد دستگیره در را فشرد و از اتاق خارج شد.
صالح جوانی فلسطینی الاصل، از اصلیترین مغز متفکرهای عملیاتهای اخیر حماس بود. در آمریکا تحصیل و ازدواج کرده بود و حالا چهار سال میشد با هویت مخفی، در یکی از شهرکهای یهودی نشین شرق اورشلیم سکونت داشت.
این مدت، حداقل دو ماه میشد که پیوسته درگیر عملیات بود. این یعنی دو ماه رنگ و روی خانه را هم ندیده بود!
حالا بالاخره توانسته بود مرخصی بگیرد و سری به همسر و دختر سه سالهاش بزند. منتهی به شرطی که تا فردا شب مجدداً در مقر باشد!
نماز جماعت ظهر که تمام شد، از همه خداحافظی کرد و فورا به اتاقش برگشت. با شوق و عجله سامسونت مشکی را از روی میز برداشت و سمت خروجی رفت.
با خروجش سایه سریع به اتاق برگشت. کیفی که در اتاق جا مانده بود، همان کیف اسناد بود و کیفی که رفته بود... سایه باز نفس عمیقی کشید و دسته جارو را فشرد. نگاهی به ساعت مچیاش کرد. ۴:۱۱:۵۷.
ساعت دیواری اتاق اما یک ظهر را نشان میداد؛ زیرا عدد ساعت سایه، فقط تایمر بمب داخل کیف صالح بود...
صالح در پارکینگ مقر سوار ماشین مشکی رنگی شد و سه ساعت بعد، مقابل در منزلش بود. همین که از ماشین پیاده شد، پیرمرد یهودی مجنون را دید که با همان لباسهای کهنه و نخنمایش، دوباره داشت دوره میگشت و ساز دهنی کهنهاش را مینواخت. پوزخندی زد و از کنارش گذشت. خانهاش آخرین خانه کوچه بنبست بود. زنگ در را فشرد و با شنیدن صدای گرم همسرش، با ذوق برای چشمی آیفون دست تکان داد!
سایه بیرون از مقر، با ولع گازی به ساندویچش زد. دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعتش کرد. ۱:۱۰:۳۲.
همسر صالح از لحظه اولی که او را دید، یکسره گریه میکرد و میخندید. صدای خنده او با صدای قهقهههای کودکانه دخترش، هر ثانیه هزار تا جان به جانهای صالح اضافه میکرد!
همسر صالح میان خنده و گریههایش غرغر هم میکرد که چرا اینقدر کم میمانی؟ چرا اقلا خبر ندادی تا شام خوبی آماده کنم؟
صالح خنده کنان گفت به حمام میرود و تا برگردد، همسرش وقت دارد تدارک یک شام خوب را ببیند. صالح به حمام رفت و سایه دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۵۰:۱۰.
✍🏻: حمیده جعفری
✍🏻#نویسندگی #داستان
• تفأل آسمان •
صحنه آشپزی همسر صالح در آشپزخانه، شبیه مسابقات آشپزی بود! همانقدر سریع و هنرمندانه! دخترش را سرگرم کشیدن نقاشیای کرده بود که قرار بود هدیهای برای بابا باشد. یعنی یادگاری؛ برای وقتی که دوباره خواست برود...
خودش هم پیاز داغها را هم میزد و هر بار که قطره اشکش توی روغن داغ میریخت، فورا چند قدم عقب میرفت! پیازها که تمام شد، از پنجره نگاهی به کوچه انداخت. خبری از پیرمرد مجنون یهودی نبود. لبخندی زد؛ لابد گم و گور شدنش از قدم خیر صالح بود!
صالح از حمام بیرون آمد. سایه باز نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۱۵:۴۹.
تا صالح لباس عوض کند، قهوه و کیک و نقاشی دخترش هم حاضر شده بود. دور میز عسلی نشستند. صالح با ذوق نگاهی به نقاشی انداخت. سایه هم لبه جدول نشست و نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۵:۱۳.
داشتند قهوهشان را میخوردند که صدای ساز دوباره آغاز شد. پیرمرد مجنون یهودی مینواخت. مدام و مدام و مدام. نغمههایی تیز و نامنظم... دختر سرش را بین دستانش گرفت و همسرش هم با نارضایتی سری تکان داد.
سایه نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۳:۰۸.
پیر مرد مجنون یهودی دیگر با ساز نمینواخت. بدون ساز زجه میزد. صدایش آنقدر خوب به گوششان میرسید که انگار جایی درست زیر پنجره منزل آنها ایستاده بود.
صالح بالاخره تاب نیاورد و از جا برخاست. از خانه بیرون رفت و با اعتراض مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد با دیدن او بلندتر فریاد کشید. دختر و همسرش با تن لرزان از لای در نگاهش میکردند. سایه هم به ساعتش. ۰۰:۰۱:۰۸.
پیرمرد مجنون یهودی ناگهان چنگی به صورت صالح زد. صالح با صورت برافروخته یقهاش را گرفت. پیرمرد با چشمان از حدقه بیرونزدهاش، چیزی زیر لب میگفت. صالح گوش تیز کرد؛
- مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ...
دستان صالح از دور یقه او شل و پیرمرد، به کنار کوچه پرتاب شد. جایی کنار تیر چراغ برق. پیرمرد تا برخاست، نفس نفس زنان سمت در نیمه باز خانه صالح دوید. همسر و دخترش جیغی کشیده و از خانه بیرون دویدند. سایه نگاهی به ساعتش کرد. ۰۰:۰۰:۰۵.
صالح همانطور مبهوت، سر جایش ایستاده بود... سایه حالا چشم از ساعتش بر نمیداشت...
۰۰:۰۰:۰۳
۰۰:۰۰:۰۲
۰۰:۰۰:۰۱
صدای زجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین زجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین زجه پیرمرد مسلمان مجاهد از داخل خانه به گوش صالح رسید.
۰۰:۰۰:۰۰.
خانه، تبدیل به جهنمی از آتش و دود و پارههای آجر شد. سرخِ سرخ... مانند جلد سرخ قرآنی که گوشه کوچه، زیر تیر چراغ برق افتاده بود...
بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. شاید هم فرشتهای بال زد و بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. و پاسخ تفأل آسمان این بود:
- انّا فتحنا لک فتحا مبینا...
✍🏻: حمیده جعفری
#نویسندگی #داستان
آیدا دختر احمقی نبود... نمیدانستم چی باعث شده بود بیخبر آپارتمانی که بعد از شش سال کار کردن و قناعت، توی شهر غریب با قسط و قرض برای خودش خریده بود را بفروشد تا برود به کنسرت یک خواننده ایرانی مقیم آلمان!
از صبح هر چه با او تماس میگرفتم جواب نمیداد. پریشب پیامک داد که رسیده. حتی تا دیروز ظهر هم کمی حال و احوال کردیم... وقتی پرسیدم چرا اینکار کرده، گفت خیلی علاقمند به اجرایش بوده و وقتی هم گفتم جوابش قانعم نکرده و پاپیچ شدم، گفت ولش کنم.
نهایتا از دیشب، دیگر کلا جوابم را نداد. حالا هفده، هجده ساعت گذشته بود. نه از آخرین مکالمهمان، از کنسرت. کاش حداقل میگفت چطور بوده... کِی برمیگردد یا...
برای بار صدم شمارهاش را گفتم. هنوز دو تا بوق نخورده دیدم پشت خطی دارم. با اکراه تماس را وصل کردم. ترانه بود. صدای جیغ جیغیاش باعث شد همان اول گوشی را از گوشم دور کنم.
- فاطی.. دیدی خبرو؟ تو میدونستی؟ بهت گفته بود؟
صورتم جمع شد. با بهت سرم را تکان دادم و پرسیدم:
- جیغ نزن! چی؟
فورا نفسی گرفت.
- بابا اون خواننده هه دیشب وسط کنسرتش کشته شده! الان عکساش پخش شده اونی که پلیس گرفتدش آیداست! فاطی تو میدونستی داره برا این میره؟ جریان چی بوده؟
ناگهان مشتم شل شد و گوشی کمی در دستم سر خورد. چشمانم گشاد شده بود و با دهان باز چند بار لب زدم تا توانستم کلمهای سخن بگویم.
- چی.. چی میگی تو ترانه؟ چی؟ چی شده..؟
- نمونه اثر کوتاه، با قلاب و اوج.
#نویسندگی #داستان
• داستان کلاس فیزیک!
- بسم الله الرحمن الرحیم
پای راستم را انداختم روی پای چپم. کمی روی صندلی سر خوردم. باز تکانی به خودم دادم و صاف نشستم. بلافاصله چادرم از سرم لیز خورد. چشم غرهای رفتم، نیم خیز شدم و بالا کشیدمش. با نفس عمیقی سعی کردم از فکر و خیال بیرون بیایم.
سرم را که بالا بردم، با دیدن نموداری که جدید رسم شده و تا نصفه هم پیش رفته بود، در دلم لعنتی به این خیال افسار گسیخته فرستادم. بچه بشین درست را بگیر. به خودم یادآوری کردم فقط چهل و پنج هزار تومان پول همین یک ساعت و نیم کلاس است. کسب فیض کن. برای توی افق محو شدن حالا حالا ها وقت داری...
سعی کردم سر در بیاورم. امگا، ایکس، فرابنفش(UV). کلمه بعدی را استاد تازه داشت مینوشت. وقتی لغت کامل پای تخته نقش بست، نامش را بلند خواند.
- مرئی! دامنه نور های مرئی. یعنی اون دست از امواج الکترو مغناطیسی که گیرنده های چشم ما نسبت به اون حساسه و در صورت برخوردش، به مغز ما پیام ارسال میکنه.
صدایش درست عین صدای استاد انصاریان بود. انگار آقای انصاریان آورده باشی روی دو ایکس پلی کنی. تازه برایت فیزیک تدریس کند! خندهام را که ناخودآگاه آمده بود، با جمع کردن لب ها فورا خوردم. به تبعش لپ هایم باد شد. دوباره خودم را جمع کردم و شق و رق نشستم. استاد ادامه داد:
- خب این دامنه از یه طیف رنگی از قرمز تا بنفش تشکیل شده. red تا purple. احمر الی ؟
همه کلاس همزمان زدند زیر خنده. هاهاهاهای طولانی... به چی؟ به قول آقاجونم"خنده داره؟". اصلا به نظرم این استاد های مرد اگر چند وقت یکبار با دختر ها کلاس نداشته باشند دچار کمبود اعتماد به نفس میشوند. از بس که بعضی ها برای یک جمله ساده آنقدر زورکی میخندند که دلدرد بگیرند! باز خوب است نمرهای گرو اش ندارند. وگرنه طنازی هایشان تبدیل به دلبری هم میشد. از تصورش معدهام به هم ریخت.
- خب خب، خانما توجهتون اینجا باشه. میان دامنه این طیف رو به هفت رنگ تقسیم میکنن. قرمز و نارنجی و زرد و سبز و آبی و لاجوردی و بنفش. حالا کارکرد چشم ما در برابر این امواج چجوره؟ نور سفید از چشمه نور به جسم میخوره. گفتیم نور سفید در واقع ترکیبی از هر هفت رنگه. وقتی برخورد میکنه این امواج به جسم، بسته به مولکول های جسم، همه رنگ ها جذب میشه جز، جز رنگ خود جسم. مثلا این لباس من قرمزه، نور که بهش میخوره رنگ های نارنجی، زرد، سبز تا بنفش رو جذب میکنه، ولی بخاطر خاصیت مولکول های تشکیل دهنده نور قرمز رو بازتاب میده! و این بازتاب میاد برخورد میکنه به چشم شما، توسط گیرنده های چشم شما این موج دریافت، به مغز منتقل میشه و مغز تشخیص میده شما رنگ این لباس رو قرمز ببینی!
ماژیک را برداشت و زیر محدوده رنگ های مرئی در نمودار یک گیومه باز کرد.
- کل کل کل رنگ هایی که ما میبینیم و تشخیص میدیم در همین دامنه است. اما حالا رنگ سفید و مشکی چجوریه؟ رنگ جسم وقتی سفیده یعنی در واقع هیچ و هیچ پرتویی رو جذب نمیکنه. انگار همه رو داره لذا همه رو بازتاب میده. بر خلاف اون، میشه رنگ مشکی. رنگ مشکی هیچ رنگی نداره.
✍🏻: حمیده جعفری
#نویسندگی #داستان
#روایت_نویسی
• داستان کلاس فیزیک! (ادامه)
وقتی نور سفید بهش برخورد کرد همه امواج رو جذب میکنه و در واقع درک ما از رنگ مشکی، هیچیه. هیچ! ما هیچی نمیبینیم، میگیم مشکیه! مثل یک نقطه خالی! برای همینه که میگن در فصل های گرم لباس های سفید و روشن تن کنید.
چیزی در ذهنم جرقه زد. دستم را با شدت بالا بردم. استاد نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
- استاد پس در واقع رنگ مشکی اصلا بازتابی نداره و اصلا چشم رو تحریک نمیکنه درسته؟
باز سرش را تکان داد و با همان لحن انصاریانی بله گفت. اینبار چند ثانیهای فکر کردم تا تحلیلم کامل شود و منظورم را برسانم. چادرم را بالا تر کشیدم و این جمله را ناخودآگاه آرامتر از جمله قبل گفتم که در اوج هیجان بودم...
- پس وقتی ما با چادر مشکی بیرون میریم در واقع هیچ شخصی و هیچ نگاهی در حالت عادی تحریک نمیشه که سمت ما برگرده. چون اصلا موجی به گیرنده هاش ارسال نمیشه که بخواد نگاهش سمت این چیز بیاد...
استاد سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- احسنت! احسنت!
انگشت شست و اشارهاش را که با زاویه زیادی از هم فاصله گرفته بودند، از دو طرف دهان تا چانهاش کشید. در حالی که خندهای نه چندان جدی را مهار میکرد، رو به کلاس کرد و گفت:
- اتفاقا یه بار سر یکی از کلاسایی که تو آموزشگاه با دخترا داشتم، اونجام فضا یهجوریا همه انگار اومون عروسی... بحث سر گرونی شد، غرغر میکردن که آره الان میری یه قلم لباس میخری کارتت خالی میشه و... منم بلافاصله گفتم دقیقا! قبلا قدرت خرید خانواده ها بالا بود! میتونستن چادر بخرن، لباسای درست و حسابی بخرن.. الان بندگان خدا همش مجبورن با حداقل پارچه لباس هایی تدارک ببینن که آدم خودشو توش تصور میکنه دچار خفگی میشه! این ساپورتا و مانتو های تنگ و...
همه کلاس از جور اینکه به خود نگرفته باشند، باز بلند بلند خندیدند. این بار خنده ریزی لب های من را هم سمت گوش هایم کشید.
با سر دنبال آن دانش آموز ریاضی گشتم که همیشه صندلیاش ردیف آخر بود. در کل کلاس پنجاه و خردهای نفره فقط ما دو تا با چادر سر کلاس مینشستیم. او هم داشت از همان آخر ریز ریز میخندید. فورا سمت کلاس برگشتم و دست هایم را روبروی سینه به هم گره زدم. با دلیل دهان پر کنی که برای سوال "چرا مشکی؟" پیدا کرده بودم خیلی حال کردم! حالا حالا هر جا مینشستم بحث را از مصنوعی بودن رنگ پفک های چیتوز هم که شده میکشیدم سمت چرا مشکی و این را برایشان میگفتم. خصوصا این که بعد از کمی فسفر سوزاندن دیگر هم به این نتیجه رسیدم که دلیل سفارش به پوشیدن چادر سفید برای نماز هم شاید همین است... که نورِ تمام اطراف نمازگزار متشعشع شود...
من دقیقا چی بودم؟ انگار آنه شرلی برود تجربی بخواند! از تصورش باز لپ هایم از خنده باد شد. صدای استاد که در گوشم پیچید، برق از سرم پرید.
- خب IR یا فروسرخ هم تموم شد بریم سراغ میکرو موج ها. مایکروویو رو که حتما تا حالا...
✍🏻: ح.جعفری
#نویسندگی #داستان
#روایت_نویسی
مقالات سئو منتشر شده ی بنده در سایت آزادکارشو:
۱. آموزش کسب درآمد از ایتا
💠 https://azadkarsho.ir/earn-money-eitta/
۲. آموزش مدیریت زمان در فریلنسری
💠 https://azadkarsho.ir/best-time-work-freelancers/
۳. آموزش کسب درآمد از طریق تایپ
💠 https://azadkarsho.ir/earn-money-site-typing/
⭕️ادمینی کانال:
https://eitaa.com/aminbarati_ir/989
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا کانال آموزشی و روانشناسی
#ادمینی
⭕️ادمینی کانال:
https://eitaa.com/16912496/8490
@moshaveryare
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #بلاگری #کمپین_فروش #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا و کمپین فروش کانال آموزشی/مشاوره کنکوری
#ادمینی
⭕️ادمینی کانال #تلگرام:
https://t.me/aminbarati_ir/2204
🔺نمونه کار #تولید_محتوا #سناریونویسی
موضوع: تولید محتوا کانال آموزشی و روانشناسی
#ادمینی
هدایت شده از علیــــرضــا فــاطمـــی | عزت نفس
InShot_۲۰۲۴۱۱۰۷_۲۰۳۲۴۸۶۲۱_۰۷۱۱۲۰۲۴.mp3
20.89M
مقدمه
☆꧁༒☬عزت نفس ☬༒꧂☆
◦•●◉✿ 🌿🌺🌿 ✿◉●•◦
https://eitaa.com/joinchat/3920298929Cbd23662cbb