eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت99 رها: کاش بودی آیه! آیه: هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ ال
❤️...رمان...❤️ مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. رها عاشقانههایش را خرج پسرکش میکرد و ندید نگاه مَردِ این روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجرهی خانهاش به خانوادهای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیهگاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیهگاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید میاومدیم؟ آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! چقدر این مَرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمانها چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت: _محبوبه خانم... محبوبه خانم! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد: _چی شده رها؟! صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت: _چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ رها: بریم... بریم خونه صدرا! "چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینهات بزنم؟" رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت: _بریم! "اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بیپناه مینمایی؟" صدرا: باشه بریم. همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند؟ مَردش با دیدن داماد این عروسی میشکست! مَرد بود و غرورش... خدایا... این کِل کشیدنها را خوب میشناخت! عمههایش در کِل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود: _صدرا... مادرت! صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید! جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم! رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ ز یادیش میشد! رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! صدرا صدایش بلند شد: _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟ رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم! محبوبه خانم در سیسییو بود و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد."اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زنِ مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمیآید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل مالی، سینا مُرده بود، معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان به کانال زیر وارد شده و روی لینک دلخواه کلیک کنید . 🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت100 مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه
❤️...رمان...❤️ آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد: "یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مَردش باشد!" به عکس روبهرویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت خالیست مَرد... خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مَردِ من جایت کنارم خالیست! به دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطهی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای که یک شبه سپید شدهاند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفتهای؟ دیدهای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می.پوشانی؟ اصلا دیدهای سپیدی و عسلیِ چشمانم با هم درآمیختهاند؟ دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهام؟ دیدهای شانههای خم شدهام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفتهای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگیات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردیِ دنیا نمیترسیدی؟" دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست. دلش مَردش را میخواست و آیهی این روزها زیادی زیادهخواه شده بود. دلش لبخندِ از ته دلِ رها را میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست، اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیهای که این روزها زیادی زیادهخواه شده بود. نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همهی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبضِ این شهر بودی! حالا که رفتی، این شهر، شهر مِردگان است! ********************************************* ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت101 آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که ر
❤️...رمان...❤️ سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود! کلاهکاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به درِ خانهی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید. لرزهای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت! ارمیا نگفت گوشهای از دلش نگرانِ زنِ تنها شدهی سید مهدی است. نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند. وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش آیه است! صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: قصهی من طولانیه، تو بگو چیکارا کردی؟ از جنسِ رها خانم شدی؟ یا اونو جنسِ خودت کردی؟ صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه! ارمیا: خب چیکار کردی؟ صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟ صدرا: همسایهی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود. صدای رها آمد: صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجائم رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین رو روشن میکنم. ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود."وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی تو را چه کسی پُر میکند؟ شاید در روزهای کودکی میشد جای خالیِ کلمات را پُر کرد اما امروز چه کسی میتوانست جای خالی تو را پُر کند؟" صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیادهروی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیهاش! آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد و این دلِ رها را بیشتر میآزرد... عزیز دلش، دلش هوای مَردش را کرده بود، هوای سید مهدیاش را کرده بود! زیر لب مهدیاش را صدا می.کرد... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردنهای آیه... کجایی مَرد؟ کجایی که آیهی زندگیات مظلومترین آیهی خدا شده است. ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیهات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!" آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگیات را به کسی که زندگیاش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!" چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شدهات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خستهی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سید مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان به کانال زیر وارد شده و روی لینک دلخواه کلیک کنید . 🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت102 سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه
❤️...رمان...❤️ صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن. ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه! صدرا: من نگرانِ بعد از به دنیا اومدن بچهام! ارمیا: منم همینطور، لحظهای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه! صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟ ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه! صدرا: سوریه؟! برای چی؟ ارمیا: همه برای چی میرن؟ صدرا: باورم نمیشه! ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن! صدرا: اونجا چه خبر بود؟ ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی... آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم! صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابهجا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونهی بهتری کرایه کنه! ارمیا: روز اولی که خونهشون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همهش اشتباه فکر کردم! صدرا: همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که زندگینامهی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمهای، خالهای، داییای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا انداخت: _نکنه قصد ازدواج داری؟ لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخالهای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن! ارمیا: رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من لیاقت نداره! ارمیا: چرا پکر شدی؟ صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد! ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادرِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بیآلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت. صدرا: آره! دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشتهاش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود. *********************************************** ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت103 صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان ر
❤️...رمان...❤️ آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی! صدای رها را شنید: _آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود: _بچه؟ لبخندِ رها زیبا بود: _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یهکم از پسرِ من یاد نگرفت که... پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغهست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش! آیه: کی میارنش؟ رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو مُخ همه رفته! صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با دسته گُل و شیرینی! سخت جای تو خالیست مَرد... چرا نیستی! آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست. صدای گریهی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترکِ آیه آمد. رها: دیدید گفتم جغجغهست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند! صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه کَر میشه! حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه! صدرا: داشتیم حاجی؟ حاج علی: فعلا که داریم! سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همهش یا خوابه یا خمارِ خوابه... از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه... انگار معتاده! صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب زد: _بابا... حاج علی: جان بابا؟ آیه بغض کرد: _زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره! فخرالسادات هقهقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد. حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد. وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند: _حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟ آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه! فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت: _شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقهشان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد. آیه: چی شده چرا دویدی؟ رها: باورت نمیشه چی شنیدم! آیه: مگه چی شنیدی؟ رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مَهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: گوش وایستادی؟ رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همهی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: حالا کی مرخص میشم؟ رها: حالا استراحت کن، تا فردا! ************************************************* ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان به کانال زیر وارد شده و روی لینک دلخواه کلیک کنید . 🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت104 آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی! صدای رها را
❤️...رمان...❤️ یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سُر خورده بود! آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکتِ قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگِ همسرش، این دلخوشیِ کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است" ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: امروز رفتم قم، سرِ خاکِ سید مهدی، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا بهجاش یه پسرِ دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: یه روزی اومدم خونهتون با دستهگل و شیرینی برای پسرِ بزرگم. یه با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو بهجاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: از من سِنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بیهمزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچههاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشهی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پیِ سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم بهخاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرفهای آخرِ مَردش... آیه ماند و بیتابیهای زینبش! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت105 یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آ
❤️...رمان...❤️ بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگیاش افتاده بود. آیه بود و دخترکش... آیه بود و قاب عکس مَردش! نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مَردی که چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مَردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینهی حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مَ ردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانوادههای شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشهها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها! رها که به خانهاش رفته بود برای آوردنِ لباسهای مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشیاش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.آیه که به هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. پنج شنبه که رسید، آیه بارِ سفر بست! زمان زیادی بود که مَردش را ندیده بود باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بیخبر از مَردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: _امشب تو کجایی که ندارم بابا من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیز ببین دخترکت میآید نازک بدنت آمده اینجا بابا دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه این عُقده به دل مانده به جا ای بابا هر روز نگاهم به درِ این خانه است برگرد به این خانهی احزان شدهات ای بابا در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لبهات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است تکلیف شده این به شبم ای بابا این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هقهقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانهی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت106 بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگیا
❤️...رمان...❤️ شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟ دل به دریا زد و جلو رفت! آیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مَرد نشست و دست روی قبر گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد: _سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم! اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سرِ راهِ زندگی سید مهدی قرار گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم؛ شما کجا و منِ جامونده کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید! خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما بهخاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم بهخاطر ایمانتون، اعتقاداتتون، بهخاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا! من لایق پدرِ این دختر شدن نیستم، لایق همسرِ شما شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سید مهدی بهم داد! جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم بهخاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترکِ کوچکِ دلنشین را... ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت107 شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکر
❤️...رمان...❤️ وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکسِ حک شده روی سنگ قبر مَردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: بهش فکر میکنی؟ آیه: شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: من و رها پشت سرِ آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: باهات کار دارم! ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟ ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند."از سید بخواهم؟ چگونه؟" ***************************************************** زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مَردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مَردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.زینب گریهاش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! پدرِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایهشون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاببازی پیش اومده بود که داره حل میشه! آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جوابِ یه سوالِ قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترکِ شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یهکم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصدِ جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️