eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز همش داشتن در گوش همدیگه پچ پچ میکردن. ابروهام بهم نزدیک شدن. -مگه اونا هم جزو  مهمونا بودن؟! -آره دیگه به هر حال شوهر جیران خانم دایی آقا راشد هست! اون خانم چاقه که چارقد پولکی آبی انداخته بود سرش جیران بود اون دختره  هم‌که کلاه قرمز سرش گذاشته  لعیا بود. دیگه چیزی نپرسیدم  و گذاشتم عفت به کارش ادامه بده ،اما نشونی هایی که از اون‌دوتا خانم داده بود رو تو ذهنم ثبت کردم تا وقتی رفتیم پایین بگردم از میون مهمونا پیداشون کنم. حسابی کنجکاو بودم این دختر دایی عاشق پیشه رو زیارت کنم. عفت  با تسلط به صورتم رنگ‌و لعاب میداد و تموم مدت اجازه نداد تو آینه خودم رو نگاه کنم. کارش که تموم شد رفت عقب و نگاهم کرد. -هزار الله و اکبر چه لعبتی شدی عروس! دل راشد خان با دیدنت زیر و رو میشه. ماشالا خودت خوشگل بودی الان دیگه مثل شب چهارده شدی ماشالا ماشالا! گردنم رو که تموم مدت به دستور عفت بالا نگه داشته بودم با دستم مالوندم و بالاخره موفق شدم خودم رو نگاه کنم. یه جفت چشم سرمه کشیده و درشت دیدم و یه جفت لب سرخ و غنچه! یکم طول میکشه تا به قرمزی بیش از حد لب هام عادت کنم ولی روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود. دوست داشتم زودتر واکنش راشد رو ببینم. عفت خانوم  کمکم کرد  تا لباسم رو از کمد بیرون و بیارم  و به تن کنم،بعدش تور روی موهام رو نصب کرد و یه نیم تاج پرنگین گذاشت جلوی موهام. بتول خانم در رو  اتاق رو باز کرد و همراه مادرم وارد شدن و شروع کردن به کل کشیدن. مادر راشد یه کیسه ی کوچیک گرفت طرف مشاطه. -عفت خانم دستت طلا مثل همیشه شاهکار کردی. عفت کیسه رو گرفت و بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت : -خدابرکت بده! قربونت برم بتول خانوم جون. عروست خودش مایه اشو داشت من فقط یکم سرخ آب زدم براش. ایشالا سفید بخت بشن. ایشالا چند وقت دیگه خبرم کنه بیام واسه حموم زایمانش‌. مادرم با چشمای خیس اومد جلو و آروم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد:-جای پدرت خالی،همیشه آرزوش بود دخترشو توی رخت عروسی ببینه،افسوس که عجل مهلتش نداد. دست خودم نبود اما وقتی اسم بابام رو شنیدم اشک تو چشمام جمع. بتول خانوم گفت:-خدارحمتش کنه. اشک نریز دخترم شگون نداره. مطمئمن باش  روح مرحوم پدرت امروز خوشحاله. کل کشون از اتاق بیرون رفتیم ،راشد با دیدنم چشماش برقی زد ،همه بهمون نگاه می‌کردند و شنیدم که یکی میگفت ،چقدر بخ هم میان،خلاصه اون شب به خوبی و خوشی گذشت،آخر شب که شد،ما رو داخل اتاق کردند و پشت در منتظر موندند.... قلبم داشت از سینه در میومد.... تماس سرانگشتای داغ و نبض دارش با پوست یخ بسته ی صورتم ترس و دلهره ام رو بیشتر میکنه. ناخودآگاه یه قدم کوچیک به عقب برمیدارم و لب پایینیم رومحکم گاز گرفتم. راشد از حرکتم جا خورد و ابروهاش گره میخوره. -از من فرار میکنی؟از شوهرت؟من که گفتم هواتو دارم. من که بهت گفتم تا آماده نباشی و خودت نخوای باهات کاری ندارم. دیگه این ترس و لرزت واسه چیه؟ مثل شکاری که توی تله گیر افتاده و شکارچی داره بهش نزدیک میشه شدی، چرا آوین؟من تا حالا آزارت دادم؟ نهایت کاری که میتونستم کنم این بود که سرم رو بالا بگیرم! قدمی که ازش فاصله گرفته بودم رو پر میکنه و موهای کنار صورتم رو فرستاد پشت گوشم. -خب پس چرا میترسی ازم؟ نگاهم رفت به سمت در اتاق و سایه سرهایی که از  پشت شیشه معلومه. -جواب اونا رو چی بدیم؟ راشد مسیر نگاهم رو دنبال کرد و متوجه منظورم شد. -یه کاریش میکنم تو نگران نباش بیا بشین میخوام یه چیزایی نشونت بدم. دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. از پشت  یکی از مخده هایی که کنار دیوار گذاشته شده یه صندوقچه ی چوبی برداشت و گذاشا جلوم و با چشم بهش اشاره کرد. -بازش کن! با کنجکاوی نگاهی به صندوقچه انداختم . دست بردم سمت قفلش و درش را باز کردم. برق نگین زمرد گردنی داخلش نشست تو چشمام. با تعجب پرسیدم: -این طلاها واسه کیه؟ لبخندی زد و گردنی زمرد نشون رو از صندوق آورد بیرون . -این طلاها واسه خانم خونه ام آوین خانم گل و گلابه.از روزی که دیدمت و عاشقت شدم هرسفری که میرفتم یه تیکه ازین طلاها رو میخریدم تا بهت هدیه بدم‌. همشون قشنگ و گرون قیمت هستن ولی این گردنی از همشون قشنگ تره. روزی که پشت ویترین مغازه ی حاج مصفا دیدمش یاد چشمای زمردی تو افتادم آوین! این گردنی فقط لایق گردن توئه . دلم میخواد هیچ وقت از خودت دورش نکنی! گردنی رو با دستای خودش انداخت دور  گردنم https://eitaa.com/ganj_sokhan