eitaa logo
گنج سخن
417 دنبال‌کننده
265 عکس
113 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
راشد خیلی معذرت میخوام ،من ... من نمیخواستم اینجوری بشه .. اون‌ عوضی منو....وقتی صورت سرخ شدش رو دیدم حرفم رو قطع کردم و دیگه ادامه ندادم‌.... _راشد تو کی برگشتی مگه قرار نبود فردا بیای؟ اصلا چجوری منو اینجا پیدا کردی ؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت :_الان ناراحتی که زود تر اومدم ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم _این چه حرفیه فقط تعجب کردم ... و با خجالت ادامه دادم ،_و اینکه من دلم واست تنگ شده بود.... _من قربون دلتنگیت بشم .... این دل وامونده ی منم دلتنگت بود زود کارمو انجام دادم و برگشتم ،اول رفتم خونتون مامانت گفت رفتی چشمه منم اومدم اینجا ...آهانی گفتم و سرم رو تکون دادم .. تو تمام مدتی که به خونه برسیم سرم پایین بود اما سنگینی نگاه بقیه رو به خوبی روی خودم حس میکردم ،راشد در خونه رو زد و کمی بعد مامان در رو باز کرد،اول به من نگاه شماتت واری انداخت و با چشماش خط و نشون کشید برام و بعد دعوتمون کرد بریم داخل ... به محض نشستن مامان گفت :_پسرم والا من حریف این آوین نمیشم ،همیشه سرخود بود قبل فوت اون خدابیامرز هم همش تنها میرفت چشمه میگفتم نرو یه دختر جوونی هستی هزارتا حرف و حدیث پشت سرت در میارن یموقع زبونم لال یه اتفاقی میفته باز گوش نمیکرد ،هر سری هم شهاب با توپ و تشر برش میگردوند باز روز از نو روزی از نو ... راشد اول خندید و بعد نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت .. حدودا تا عصر که علی و شهاب و محسن‌ برگردن خونه موندیم و بعد راهی شهر شدیم... تو مسیر هرازگاهی راشد دستم رو میگرفت  و در نهایت به هر خوشی که بود رسیدیم خونه ی خودمون. اتفاقاتی که ظهر افتاده بود کم کم از یادمون پاک شد و دیگه کسی بهش اشاره ای نکرد .. وقتی رسیدیم خونه لعیا و مادرش هنوز اونجا بودن با دیدن ما جفتشون چشم غره ای رفتن که راشد به طعنه گفت : _زندایی حس میکنم حالت چشماتون عوض شده ... جیران متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _وا چجوری پسرم ؟ راشد شونش رو بالا انداخت و گفت: _والا یجوری انگار چشمتون چپ شده یا نمیدونم شاید وقتی به آوین نگاه می‌کنید من اینجور احساس میکنم ...عصبی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت ... راشد هم چشمکی پر از لبخند به من زد .... شدیدا خوشحال بودم از حمایت راشد نسبت به خودم .. یکماه پیش اصلاا دلم نمیخواست این ازدواج سر بگیره ،اما الان احساس میکنم ساعتی بدون راشد میتونه برام جهنم باشه ... این احساس درک ، حمایت و این دوست داشتنش باعث شده بود حس من نسبت بهش عوض بشه ! قبلا وقتی در مورد این حس دخترا تو مدرسه حرف میزدن من مسخرشون میکردم،اما الان خودم مبتلا به احساس شدم ! و قطعا اسم این احساس عشق بود ! بله من عاشق راشد شده بودم ،حتی دلم‌ نمیخواست یک روز دوری از راشد رو تصور کنم ! با صدا زدن های راشد به خودم‌اومدم و متوجه شدم مدت زیادی هست که بهش خیره شدم .. با چشمانی شیطون گفت :_چیشده خانم ؟ خبریه ؟ هیچی چیزی نیست ...نمیریم بالا ... خندید و گفت :_چرا الان میریم بالاا شاید اونموقع شما هم‌گفتی چرا این همه مدت زل زده بودی به ما؟بعد از اون هم چشمکی بهم زد و بلند شد ، دستم رو گرفت و با گفتن "با اجازه ای " از سالن خارج شدیم ... دستم رو کشید و با هم وارد اتاق شدیم .. _خب آوین خانم نگفتی ؟!چرا زل زده بودی به ما ؟ پشت چشمی نازک کردم و اگفتم: _راشد چقدر ادعای خودشیفتگی داری .... تو فکر بودم و از قضا موقع فکر کردن داشتم تو رو نگاه میکردم .... بزرگش نکن ! ابرویی بالا انداخت و گفت:_که من خودشیفته هستم ؟ حالا به چی فکر میکردی ؟ روی صندلی نشستم و خواستم از این موقعیت خوب استفاده کنم .. _داشتم به این فکر میکردم که شوهرم میزاره من برم‌مدرسه یا نه ؟ ... خندید و گفت :_پشت گوشای منم مخملیه باور کردم داشتی با لبخند نگاه میکردی اینم تو فکرت بوده ...با حرص اسمش رو صدا زدم که قهقهه ای زد و دستش رو بالا برد و گفت : _باشه تسلیم ... اگه واقعا اینجوری فکر میکردی باید بگم که سپردم کاراتو انجام بدن از قبل ،از فردا هم میری مدرسه ....از خوشحالی حس کردم دنیا رو بهم دادن .._واقعا ممنونم راشد .... _همش یه تشکر خشک و خالی ؟ منو باش رفتم تو بهترین مدرسه ی طهرون ثبت نامت کردم ،بعد زن ما فقط یه تشکر خشک و خالی میده ... میدونستم حرفش از روی شوخی هست از این رو خندیدم و گفتم: _خب مثلا باید چیکار میکردم آقا راشد؟ سرش رو تکون داد و گفت :_حالا شد ! تو نمیخواد کاری کنی بسپرش به من ! و بعد به سمتم خم شد ... حدودا یک هفته ای از اون قضیه گذشت راشد از فردا اون روز هر روز خودش منو میرسوند مدرسه و برگشتنه هم راننده میومد دنبالم،از اینکه دوباره میتونستم درس بخونم خیلی خوشحال بودم.. https://eitaa.com/ganj_sokhan