eitaa logo
گنج سخن
430 دنبال‌کننده
270 عکس
118 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
اتاق غرق در سکوت بود و فقط صدای نفس های عصبی راشد به گوش می‌رسید کمی که گذشت از اتاق بیرون رفت ،چرخیدم‌و نگاهی به در بسته اتاق انداختم و اخم کردم ...تا وقتی که هوا تاریک بشه از اتاق بیرون نرفتم .. نه حوصله داشتم از روی تخت بلند بشم نه میتونستم بخوابم و نه دلم ميخواست برم‌پایین لابد الان جیران و دخترش دارن از خوشحالی پرواز میکنن که منو راشد دعوامون شده .! تقه ای به در اتاق خورد که جواب ندادم ، کمی بعد در باز شد و صدای سلیمه به گوش رسید : _خانم جان بیدارید؟ سلیمه گناهی نداشت که بخوام باهاش گوشت تلخی کنم ،چرخیدم به سمتش و کمی نیم خیز شدم و گفتم :_اره بیدارم... لبخندی زد و گفت :_خب خداروشکر، آقا راشد‌..... نیمه های شب بود که راشد اومد توی اتاق و از بوی غذا میتونستم احساس کنم غذا برام آورده، اومد بالاسرم و کلی اصرار کرد که غذا بخورم چون سلیمه هم آورده بود و چیزی نخورده بودم... در جوابش چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم‌ اکتفا کردم ... دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو به سمت خودش برگردوند و گفت :_الان چجوری میتونم از دلت دربیارم داد صبح رو ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم‌و گفتم : _نمیخواد از دلم در بیاری من خستم بخوابیم ... نچی گفت و ادامه داد:نه الان تازه غذا خوردی از ظهرم‌ که کلا تو رختخواب بودی، بلند شو بریم بیرون قدم بزنیم ... تا وقتی خودم هستم هر جا گفتی بریم ولی وقتی نیستمم که گفتم بهت دیگه ... متعجب گفتم :_راشد الان ساعت ۱۲ شب هست کجا بریم ؟بخوابیم فردا صبح توروز روشن قدم‌میزنیم .. دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم بعد گفت :_آدم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... بریم ... روسریم رو خودش رو سرم درست کرد و نگاهی به لباسام انداخت  وقتی دید لباسام‌ مناسب هست خوبه ای گفت و دستم رو کشید و از اتاق بیرون رفتیم ... هیچ جوره نتونستم حریفش بشم و متوقفش کنم ،وارد حیاط عمارت که شدیم نجمی نگهبان ساختمون رو صدا زد و در چند ثانیه پسری جوونی پیداش شد و گفت :_امر کنید آقا... _اتول رو حاضر کن دو دقیقه دیگه میخوایم بریم ...نجمی چشمی گفت و سریع ازمون دور شد ... کلافه روبه راشد گفتم :_راشد چه نیازی به این کارا هست ،تو همین عمارت به این بزرگی قدم‌میزنیم هوا هم میخوریم، بخدا از دلم دراومد دیگه ، نمیخواد اینکارا رو کنی ! _من تا به روش خودم از دلت در نیارم دلم آروم نمیگیره ...! لبخند پنهانی زدم و که از چشمش دور نموند با هر حرفاش کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد و به کل دعوای صبح رو از یاد بردم ... وقتی نجمی اتول رو آماده کرد سوار شدیم ... راشد تا دم دمای صبح تو خیابونا منو چرخوند و جاهای مختلف رو نشونم داد ،دیدن این همه زیبایی شهر منو به وجد آورده بود و ذوقی که داشتم غیر قابل پنهان بود.. راشد هم بخاطر اینکه تونسته بود منو خوشحال کنه لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی‌رفت..هوا کمی به روشنی میزد که به عمارت برگشتیم ... وقتی از اتول پیاده شدیم نگاهی به عمارت انداختم و لحظه ای حس کردم پرده ی اتاقی که لعیا داخلش بود کنار افتاد ،با چشمای زوم شده دوباره نگاه کردم اما چیزی متوجه نشدم مطمئن بودم درست دیدم که راشد همونموقع به سمتم اومد :_چیزی شده؟ چشم از اونجا برداشتم و بهش نگاهی انداختم و  گفتم :_نه بریم داخل روی سرم رو بوسید و با هم داخل عمارت رفتیم ،به محض وارد شدن تو اتاق روسریم رو از سرم‌کشیدم و لباس راحتی از داخل کمد برداشتم و به سمت سرویس رفتم و دور از چشم راشد لباسام رو عوض کردم ،وقتی لباسام رو تعویض کردم از سرویس بیرون رفتم ،راشد روی تخت خوبیده بود،چند لحظه ای گذشت که گفت : _فردا نمیخواد مدرسه بری ... متعجب و ترسیده به سمتش برگشتم و گفتم :_چرا ؟ ÷_الان دیگه ۵ صبح هست تو باید ۷ بلند شی خسته میشی چیزی متوجه نمیشی ،یه فردا رو استراحت کن ... از توجهش لبخندی روی لبم شکل گرفت و ترسم‌از بین رفت، چشمام رو آروم روی هم قرار دادم‌و با فکر های مثبت به عالم بی خبری فرو رفتم.. صبح با خشکی گلوم از خواب بلند شدم‌ سریع نشستم و از پارچ داخل لیوان آب ریختموو یک نفس سر کشیدم ،تازه متوجه شدم راشد نیست ،حتما رفته بود سرکار ... کمی‌نگرانش شدم اون وقتی که ما دیشب خوابیدیم قطعا الان خسته بود .... نفسم رو بیرون فرستادم و از روی تخت بلند شدم و مرتبش کردم ،آبی به دست و صورتم زدم و لباس مناسبی به تن کردم ،تصمیم گرفتم امروز که مدرسه نمی‌رفتم برم پایین پیش بقیه تا کمتر حرف تو دهن جیران و دخترش باشه .... وقتی از مناسب و مرتب بودن لباسم مطمئن شدم از اتاق بیردن رفتم و وارد سالن شدم .. بتول خانم با دیدنم ازم استقبال کرد و گفت : _بیا دخترم اینجا بشین تا بگم سلیمه برات صبحانه آماده کنه .... جیران پشت چشمی نازک کرد و گفت :_دیگه چه صبحانه ای بتول ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو راشد گفته بود آخر این هفته برمیگردن تبریز ... فقط خدا میدونه چقدر وقتی این حرف رو بهم زد خوشحال شدم‌. سلامی به بتول خانم کردم و مثل همیشه گونش رو بوسیدم و بعد به سمت اتاق خودم و راشد رفتم ،لباسامو عوض کردم و وارد حمام شدم ، حمام داشتن اونم گوشه اتاقت قطعا یکی از بهترین نعمت ها بود ! دوش کوتاهی گرفتم و بیرون رفتم لباس مناسبی تنم کرد و مشغول شونه زدن موهام بودم که راشد وارد اتاق شد ،با دیدنم چشماش برقی زد و به سمتم اومد : _عروسک من چطوره؟ لبخندی بهش زدم و خوبه ای گفتم که شونه رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت: _مگه نگفته بودم خودم‌ موهات رو از این به بعد شونه میزدم‌،صبر کن دست و صورتم رو آب بزنم لباسم بپوشم بیام ... سری تکون دادم و همونجا منتظر نشستم وقتی کاراش رو کرد به سمتم اومد و دستم رو گرفت با هم به سمت تخت رفتیم ،آروم شونه رو بین تار های موهام به حرکت درآورد،حسی سرشار از لذت داشت به وجودم تزریق میشد و آروم چشمام داشت خمار خواب میشد که دست از کار کشید ،چشمام رو باز کردم که شونه رو روی تخت انداخت .. موهام رو آروم از هم‌ جدا کرد و مشغول بافتن شد که لبخندی روی لبهام شکل گرفت ،پس از اون کش موهام رو گرفت و پایین بافت رو بست ... سرم رو به سینش تکیه دادم که پیشونیم رو بوسید و گفت : _آوین تو واقعا مثل فرشته ها میمونی ! من تا همینودو سال پیش فرنگ زندگی‌میکردم‌و درس میخوندم،دخترای زیادی هم‌تا الان دیدم ،ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن ! تو عین‌ معصومیت هم زیبایی هم ناز داری .. لبخندی روی لبم شکل گرفت ،دروغ چرا شنیدن این حرفا از زبون یک جنس مذکر که از قضا شوهرت باشه قطعا خیلی شیرین و دلنشین خواهد بود ،آروم به طرف صورتم خم شد ،اینسری عقب نکشیدم و باهاش راه اومدم،سرخ شدن صورتش رو قشنگ حس کردم ، که همین حین خیلی ناگهانی تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و لعیا داخل اومد .... با دیدن ما تو اون وضعیت   هینی کشید و گفت :_بب..بخشید ... من ..راشد کلافه پوفی کشید و خطاب به لعیا با تندی گفت : _دختر دایی به شما یاد ندادن وقتی اجازه ندادن بهت نیای داخل ؟ به تته پته افتاد و گفت :_م.من .. آخه مامانم گفت تو اتاقی برم صدات کنم بیای واسه ناهار ... راشد اخمی کرد و گفت :_مگه این خونه خدم‌و حشم نداره که تو راه افتادی دنبال من‌ واسه ناهار ؟ لعیا هینی کشید و سرش رو انداخت پایین ، خوب بلد بود ادای دخترای مظلوم رو در بیاره اما من از خنده داشتم منفجر میشدم‌و سرم رو انداخته بودم پایین و لبم رو محکم‌به دندون گرفنه بودم تا مبادا جلوی این دختر رسوا بشم ...لعیا دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و گفت :_ببخشید من ... میرم دیگه ،منتظر حرفی از جانب راشد نشد و سریع در اتاق رو بست و بیرون رفت... به محض بیرون رفتن لعیا سرم رو بالا گرفتم و پقی زدم زیر خنده ،راشد اخمی کرد و گفت : _نخند وزه ... من آخر از دست شما جماعت زنا دق میکنم ...به سمتش قدم برداشتم و گفتم :_تو دق نکن شوهرم ... من میرم پایین تا این سری  جیران خانم نیومده اینجا .... سرش رو تکون داد و گفت :_برو ... دختر شیطون...منم صورتم رو آب میزنم میام .. لبخندی بهش زدم و روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم...از اینکه لعیا ما رو اونجوری دیده بود خیلی خوشحال بودم ،شاید اینجوری به خودش میومد و پاش رو از زندگی‌ ما میکشید بیرون ... ناهار رو در کنار راشد و بقیه در آرامش خوردیم متوجه نگاه های تند جیران رو خودم بودم اما برعکس اون لعیا سرش رو انداخته بود پایین و با غذاش بازی می‌کرد ،راشد هم اتفاقی که داخل اتاق افتاده بود رو به روش نیاورد ... وسط ناهار بود که اردشیر هم به جمع اضافه شد و مثل همیشه با لودگی به همه سلام داد ... با وارد شدن اردشیر ناخودآگاه دست راشد که روی پاهاش بود مشت شد ،نامحسوس دستم رو روی دستش گذاشتم و با چشمام بهش اشاره کردم آروم باشه ،لبخند زورکی بهم زد و سرش  و تکون داد اما تا پایان ناهار متوجه حالت های عصبیش بودم،وقتی ناهار تموم شد حتی نیستاد تا از اون نوشیدنی های فرنگی بخوریم (قهوه)  و سریع دستم رو گرفت و از خونه خارج شدیم ،وقتی وارد حیاط شدیم تازه نفسی تازه کشید ،با هم به سمت آلاچیق رفتیم و نشستم ... دستم رو گرفت و گفت : _آوین ما هنوز ماه عسل نرفتیم ...! متعجب به سمتش برگشتم و گفتم :_ماه عسل ؟ چی هست؟ خندید و گفت :_یه سفر هست که زن و شوهرا بعد از ازدواج میرن تا هم تنها باشن ، هم خوش بگذرونن ... ابرویی بالا انداختم و گفتم: _چه قشنگ ... ولی ما که تو روستا از این رسما نداشتیم . من حتی اسمشم نشنیده بودم ...دستم رو گرفت و گفت :_تو فرنگ ولی همه بعد از ازدواج میرن ،ما هم قراره بریم ... تو دوست داری کجا بریم تا من همونو هماهنگ کنم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار راشد اتول رو داخل پارکینگ هتل گذاشت و تا حرم با تاکسی های خطی رفتیم .... وقتی به ورودی رسیدیم مکثی کرد و روبروم ایستاد و گفت :_آوین ساعت ۸ اینجا ! نگاهی به اطراف انداختم و سری تکون دادم انگار راشد نگران بود و من اینو به خوبی حس میکردم دستش رو گرفتم و گفتم : _حواسم هست راشد خیالت جمع ! راضی نشده بود اما با این حال سرش رو تکون داد و باشه ای گفت :از هم جدا شدیم و من به قسمت زنانه رفتم و راشد مردانه .. دوست داشتم کنار هم باشیم اما حیف که شرایط اجازه نمی‌داد.‌ وقتی وارد حرم شدم موج عظیمی از جمعیت رو روبروی خودم دیدم ،این اولین بار بود که به تنهایی همچنین جای شلوغی داشتم می اومدم ... هم حس ترس داشتم هم هیجان ! ترس از گم شدن، و هیجان از تجربه ی یک حس جدید .. چرخی دور خودم زدم و تابلو ها رو دنبال کردم تا به وضوخانه رسیدم ،اول رفتم و وضو گرفتم و بعد وارد خود حرم شدم به ضریح که رسیدیم ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت،چادرم رو جلوتر کشدیم و به سمت ضریح قدم برداشتم ،اول دعا خوندم و بعد جایی نزدیک به ضریح که کمی خلوت تر بود نشستم و با امام رضا صحبت کردم .... از همه چیز گفتم ، از زندگی که الان خیلی ازش راضی بودم ، از علاقم به راشد ، از مردونگی که کرد و خیلی چیزایی که تا به امروز تو دلم بود اما با کسی نگفته بودم .. حس کردم با همین حرف زدن حجم سنگینی از حرف های ناگفته از روی شونم برداشتم شد و سبک شدم... قرآنی از روی سکو برداشتم و چند خط آیه خوندم و بلند شدم ،حین بلند شدت تازه نگاهم به ساعت افتاد ، ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود ! هینی کشیدم و دستم رو روی دهانم گذاشتم ،انقدر تو فکر بودم که متوجه گذشتن زمان نشدم ،سریع از حرم خارج شدم و به سمت ورودی رفتم .. هوا کاملا تاریک شده بود و این باعث شد ترس و استرسم بیشتر بشه .. کاملا که از ورودی بیرون اول ایستادم و چشم چرخوندم و راشد رو دیدم که با حالتی عصبی داشت با فردی بحث میکرد .. وقتی چشمش به من افتاد دست از حرف زدن کشید و با چهره ای عصبی و به خون نشسته به سمتم هجوم برداشت .... فکر کردم میخواد منو بزنه و سریع دستم رو سپر صورتم کردم ..اما بر خلاف تصورم دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند .... تند تند مثل جوجه اردک دنبالش راه میرفتم بقدری عصبانی که جرات نداشتم اصلا باهاش حرف بزنم .... مسیری که با اتول تا حرم اومده بودیم الان پای پیاده برگشتیم !وقتی به هتل رسیدیم سریع کلید رو از متصدی گرفت و به سمت اتاقمون رفتیم به محض ورود کلید رو گوشه ای انداخت ... از ترس گوشه ای از اتاق ایستادم حتی موقعی که اردشیر تو حیاط کنارم بود و بازوم رو گرفت انقدر عصبانی نشده بود که الان اینهمه عصبی بود !به سمتم اومد که ترسیده یک قدم عقب رفتم... با صدایی بلند که سعی داشت به فریاد شبیه نشه گفت :_ساعت چنده؟ به تته پته افتادم و گفتم :_د... ده هست سری تکون داد و خنده ای عصبی کرد و گفت _خوبه ، خوشحالم که میدونی ساعت ۱۰ هست... مگه منه بی ناموسِ بی غیرت نگفتم ساعت ۸ از اونجا بیا بیرون ؟ ترسیده سرم رو تکون دادم که عصبی تر گفت _پس چیشد ؟ اونجا چه غلطی میکردی آوین ؟ نگفتی دلم هزار راه میره ؟ نگفتی این بدبخت الان نگران منه ؟ کسیکه اولین بار همچین جای شلوغی رفته ؟ دوباره سرم رو تکون دادم که گفت :_پس چرا دیر اومدی بیرون ؟ مبادا گم بشه ! مبادا اتفاقی براش بیفته ! کم کم داشت اشکام جاری میشد سعی کردم آرومش کن و قدمی به سمتش برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :_راشد بخدا من زمان از دستم رفت ... دیگه زیارت کردم و دعا خوندم و اینا دیدن زمان گذشته .. ولی جایی نرفتم همش کنار ضریح نشسته بودم بخدا ..عصبی سرش رو تکون داد و گفت :_آوین حرف نزن...تا فردا لطفا حرف نزن ! شوک زده بهش خیره شدم که از در اتاق سریع بیرون رفت و منو با کوله باری از ترس ، وحشت و حس تنهایی ، تنها گذاشت .. هر وقت با خودم میگفتم الان دیگه همه چی درسته و من خوشحالم یه اتفاقی می افتاد .. به خودم لعنت فرستادم که حواسم به زمان نبود و اینجوری راشد رو نگران کرده بودم .. تا صبح راشد نیومد و خودم‌هم اصلا نتونستم چشم رو هم بزارم‌و تمام مدت گوشه ی اتاق نشسته و زانوم رو بغل کرده بودم ! روز بعد تقریبا ساعت ۱۰ صبح بود که راشد به اتاق اومد و سینی صبحانه ای هم همراه خودش آورده بود ...یاد اونموقع افتادم که برام شام آورد و خودش بهم داد و بعد آشتی کردیم فکر کردم الان هم همین کار رو میکنه ولی بر خلاف تصورم خیلی خشک گفت:_صبحانه رو بخور کم کم راه بیفتیم!همین! سفری که قرار بود ماه عسلمون بشه بخاطر خریت من اینجوری تموم شد ..دیگه نمیخواستم باهاش مخالفت کنم ناچار چند لقمه ای خوردم و وسایل رو جمع کردم و با هم پایین رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش اسفند دود کرد و دور سرن چرخوند و گفت : _آفرین دخترم ، چشم بد ازت دور ! بدون کلامی ظرف شله زرد رو برداشتم و از خونه  بیرون رفتم در دلم دعا دعا کردم خود نوید خونه نباشه و این رفتن به خیر بگذره .. خونه ی صغرا انتهای یکی از کوچه های روستا بود که تا اطرافش دیگه خونه ای نبود ... از کوچه تنگ گذشتم و به خونشون رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم کمی طول کشید که در خونه باز شد و از اونجایی که خیلی خوش شانس بودم کسی که در روز باز کرده بود خود نوید بود .... ترسیده بودم ، آخرین برخوردمون رو هنوز فراموش نکرده بودم ! پایین چشمش هنوز کبود بود .. نفس عمیق و نامحسوسی کشیدم و سعی کردم به خودم‌مسلط باشم،سینی شله زد رو به طرفش گرفتم و گفتم :_مامانم گفت بیارم پوزخندی زد و سینی رو ازم‌گرفت و گذاشت داخل خونه روی زمین ،عقب گرد کردم و خواستم برم که بلند گفت :_شوهر فرنگیت میدونه اومدی اینجا؟ حتی به طرفش بر نگشتم که ادامه داد : _انقدر ضرب دستش سنگین بود که هنوز بعد از دوهفته خوب نشده ! قدم دیگری برای رفتن برداشتم که گفت :_راستی نامم به دستت رسید ؟ همونی که شب عروسی دختر داییم بهت رسوند! امیدوارم حُسن نیتم رو فهمیده باشی ! بالا بری پایین بیای یروزی پات به این خونه وا میشه و کمی بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم... خاطره شب عروسی برام‌تداعی شد !نامه ای که اون دختر بهم داده بود ،همون نامه ای که باز نشده انداختم‌ سطل آشغال ! و اینجا بود که در دل دعا کردم راشد یا فرد دیگه ای اون نامه رو ندیده باشه!نفهمیدم چجوری مسیر خونه رو طی کردم و رسیدیم کلید انداختم و وارد خونه شدم که صدای حرف از داخل خونه می اومد ...وقتی وارد خونه شدم زهرا دوست قدیمی مامان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شدم و لباسم رو عوض کردم ،وقتی جلوی آینه ایستادم حس کردم کمی چاق شدم! زمانی که با راشد عروسی کردیم این شلوار کمی برام‌گشاد بود ولی الان میتونستم بگم کمی برام تنگ هم شده !بیخیال از اتاق بیرون رفتم و کنارشون نشستم و به حرفای قدیمی که بیشترش غیبت بود گوش دادم ،اما از طرفی فکرم درگیر راشد و از طرف دیگه فکرم درگیر اون نامه شده بود ... الان واقعا به راشد احتیاج داشتم این چند ساعت دوری ازش برام مثل چندسال گذشته بود ...بقدری بهش وابسته شده بود که حس میکردم‌اگه نیاد قطعا من میمیرم ! سعی کردم از فکر بیام بیرون و کمی حواس خودم رو پرت کنم بلکه زمان زودتر بگذره... از روی زمین بلند شدم و از داخل کُلمَن کمی آب برای خودم ریختم تا بخورم ... زهرا نگاهی به من انداخت و روبه مامان گفت: _زن غلط نکنم آوین حامله هست ! با گفتن این حرفش آب پرید تو گلوم‌ و سرفه کردم ،مامان چشماش برقی زد و گفت: _ راست میگی از کجا فهمیدی ؟ زهرا گفت :_مگه خودت چهار تا شکم‌ نزاییدی الان مدل راه رفتن و رنگ و روش دقیقا مثل زنای حامله هست ...بعد بلند شد و به سمتم اومد دستش رو روی شکمم کشید و گفت : _ببین نگاه کن شکمش هم بزرگ شده مبارک باشه ایشالا ... مامان به نیم رخ من نگاه کرد و گفت : _راست میگی من سر شهاب هم‌که حامله بودم اینجوری بود ریخت و قیافم ... میخواستم به آوینم بگم که چقدر چاق شدی دیگه حواسم پرت شد ...خنده ی عصبی کردم و گفتم: _حامله ؟ حامله چی؟ من فقط یکم چاق شدم اونم بخاطر اینکه تو این‌مدت غذا زیاد خوردم... زهرا تابی به گردنش داد و گفت : _من هر ۶ تا نوم رو خودم واسه بچه هام بدنیا آوردم،دیگه بعد از این مدت فرق زن حامله با زن معمولی رو میفهمم  دختر جون ! برو خداتو شکر کن داره بچه میاد به زندگیت تازه الان میتونی با خیال راحت زندگی کنی ! مامان در تایید حرفش سری تکون داد و گفت :_اونروز که من با بتول حرف میزدم‌گفت: دوسه بار حالت تهوع گرفتی استفراغ کردی ،گفت نکنه دخترت مریضه ،زن با اون‌ سن سه تا شکم زاییده فرق ادم‌باردار و آدم‌مریض رو نمیدونست! الهی شکر دخترم ! اینروزا همش دعا میکردم .... دیگه بقیه حرفاشون نمیشنیدم،  من حتی با راشد رابطه نداشتم!این‌حاملگی‌چی بود دیگه ؟ اصلا امکان نداره؟با این فکر به خودم دلگرمی بودم چون مطمئن بودم هیچ اتفاقی بین من راشد نیفتاده و اینا همش زاده ی ذهن تخیلی مامان هست ... کاش میتونستم همین رو بهش بگم ، اما افسوس مامان اونقدر مثل راشد روشنفکر و با درک نبود !نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو روی شکمم که بقول مامان و زهرا بزرگ شده بود کشیدم ....واقعا انگار بزرگ شده بود ! افکار پوچم رو پس زدم چون همچین چیزی اصلا امکان نداشت!نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و بدون اینکه به حرفاشون گوش و یا حتی اهمیتی بدم وارد اتاق شدم ..کاش راشد زود تر برمی‌گشت و این کابوس تموم میشد .. تا زمانی که زهرا از خونمون بره داخل اتاق موندم و بیرون نرفتم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وهفت وقتی رفت مامان با خوشحالی وارد اتاق شد و اسفندی که دود کرده بود رو دور سرم چرخوند و گفت :_الهی قربونت مادر ، اتفاقا دوسه شب پیش خواب دیده بودم بارداری همون تو خواب انقدر ذوق کردم کردم که نگو .... نگاه خستم رو به مامان انداختم و گفتم : _مامان من حامله نیستم،  خوبم، این چاقی هم بخاطر پرخوری هست انقدر دیگه بزرگش نکن ... اخمی کرد و گفت : _بیخود ! از خداتم باشه که قراره واسه راشد بچه بیاری ...همون دفعه ی قبل که اومدی بهت گفتم که اگه بخوای پابند بیش باید بچه بیاری !دیگه صبرم لبریز شده بود و عصبی به مامان توپیدم _مامان توروخدا بس کن ! مردی که قراره با بچه پابند بشه نبودش بهتره ! اون عهد بوق و ناصر الدین شاه بود که ده بیست تا زن میگرفت هر کی زود تر بچه می‌آورد شاه پابند میشد !من نمیخوام گره ی زندگیم با بچه سفت بشه ! هنوز کلی حرف نگفته رو دلم بود که میخواستم بگم اما با سیلی که مامان به گوشم زد ساکت شدم ... _حیف که ملاحظه حالت رو میکنم هیچی نمیگم !دوروز دیگه جا این اراجیفی که الان سرهم‌میکنی میای ازم تشکر میکنی ! تو دلم‌پوزخندی زدم و با خودم گفتم : _"هیچ وقت قرار نیست ازت تشکر کنم !" نگاه شماتت واری بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت .. شب وقتی علی و شهاب و محسن خونه اومدن مامان با آب و تاب بهشون گفت من حامله هستم و اونا هم اندازه مامان خوشحال شدن، کاش میتونستم برم داد بکشم و بگم همچین چیزی نیست !من به اندازه کافی خودم بدبختی دارم این فکرای الکی رو دیگه تو سرم‌نندازید .. اما حیف که نه جراتش رو داشتم نه توانش رو !سه روزی از این قضیه گذشت ... بعد از اون من صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب که میخواستم بخوابم‌ چشمم به در بود تا راشد بیاد اما افسوس ! مامان به همون خیال خامش نمیزاشت دست به چیزی بزنم و مدام بقول خودش غذاهای مفید به خوردم میداد واسه رشد نوه ی خیالی! روز چهارم بود از صبح داخل خونه کلافه شده بودم ، جالب اینجا بود دیگه مامان سراغی از راشد نمی‌گرفت ،شالی روی سرم انداختم و رفتم داخل حیاط و روی همون تختی که روز خواستگاری با راشد نشسته بودیم نشستم... ناخودآگاه خاطره ی اونروز برام تداعی شد ، اینکه بزور بله دادم و دوست نداشتم ازدواج کنم اما الان برای دیدن راشد حاضر بودم جونم رو هم بدم!زنگ در خونه به صدا در اومد نگاهی به در انداختم و بلند گفتم "من در رو باز میکنم" ... به سمت در رفتم و در روی باز کردم سرم‌پایین بود و وقتی سرم رو بالای آوردم با فردی مواجه شدم که چهار روز تمام حس میکردم با نبودش مرده ای متحرک بیش نیستم ! راشد بود .. اول با دیدنش شوکه شدم و بعد با ذوق به سمتش رفتم ،الان برام‌مهم نبود که آخرین بار دعوا کرده بودیم یه از دستش دلخور شده بودم ،الان فقط بهش احتیاج داشتم کمی طول کشید اما بعد روی سرم رو بوسید.... اشک دلتنگی و ذوق روی گونه هام جاری شده بود و باعث شد کمی روی لباسش خیس بشه به این حال گفت :_هیش گریه نکن ، اومدم.. با صدای مامان ازش جدا شدم و قبل از اینکه مامان بفهمه اشک زیر چشمم رو پاک کردم ...مامان از راشد استقبال کرد و داخل خونه دعوتش کرد ... وقتی وارد سالن‌شدیم مامان رفت و چایی آورد و روبروی راشد گذاشت ... اول حال مادر و پدر راشد رو پرسید و بعد به ذوق گفت _پسرم‌چشمت روشن ! با ترس و دلهره به مامان نگاه کردم ... نکنه راشد با شنیدن این حرفا بهم بدبین بشه !راشد استکان چاییش رو روی زمین گذاشت و گفت: _خیر باشه ... مامان با ذوق پنهان نشدنیش گفت :_خیره پسرم ،خیره!مژده بده که آوین حامله هست ! راشد خندید ، با ترس و اضطراب بهش نگاه کردم حتی نمیتونستم نوع خندش رو تشخیص بدم ! انگشتش رو کنار لبش کشید و گفت: _نه حاج خانم‌حتما اشتباه متوجه شدید ! مامان اول اخم کرد و بعد با چشمای گرد شده گفت :_این چه نه و نوچی هست ! یعنی من بعد از سه تا شکم زاییدن نمیتونم بفهمم یه زن حامله هست ،سه روزه آوین خم هی اخم و تخم میکنه میکنه نه و نیست ؟! چخبره شما زن و شوهری ؟ راشد نگاهی به صورت منه ترسیده و رنگ پریده انداخت و بعد نگاهش رسید به شکمم ! ناخودآگاه خودمم به پایین نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم !خنده ی عصبی کرد و گفت :_آره آوین؟! خیر باشه ! مامان که انگار به هدفش رسیده بود با ذوق گفت :_خیره پسرم ، خیره .... راشد بلند شد و گفت :_ما دیگه مرخص بشیم تا شب نشده برگردیم خونه این خبر خوب رو به بقیه هم بگیم !واقعا عاجزانه از خدا درخواست کمک کردم!نکنه راشد حرف مامان رو باور کرده باشه !من چجوری باید بهش توضیح بده به خدا هیچی نیست !نگاه دیگه ای بهم انداخت و زیر لب گفت : _بلند شو جمع کن بریم ..‌ ناچار بلند شدم و وارد اتاق شدم و با استرس لباسام رو داخل ساک جا دادم و بیرون رفتم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه سری تکون دادم و روبروش نشستم ،حس میکردم جلوش موذب هستم و احساس راحتی نداشتم .. با ندونم کاری و دوری کردن داشتم راشد رو نسبت به خودم‌سرد میکردم و این از رفتارش کاملا معلوم‌بود !بعد از خوردن صبحانه وارد اتاق شدم و لباسم مناسبی به تن کردم و بیرون رفتم ،همراه راشد سوار اتول شدیم و راشد به سمت مطب دکتر رفت ... حین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و بعد از حدودا ۱۰ دقیقه جلوی ساختمون سفید رنگی ایستاد ،نگاهی به من انداخت و خودش از ماشین پیاده شد ،منم‌پشت سرش پیاده شدم ،با هم وارد ساختمون شدیم و وارد یکی از درها شدیم زنی با لباس فرم پشت میز نشسته بود با دیدن راشد بلند شد و گفت :_خوش اومدین آقای طاها بفرمایید بشنید لطفا راشد سری تکون داد و گفت :_خود دکتر هست دیگه ؟ دختر گفت :_متاسفانه خود دکتر تشریف ندارن ولی دستیارشون هست ایشون راهنماییتون میکنن!سر از حرفاشون در نیاوردم ولی حس کردم راشد قانع نشده بود و انگار خود دکتر اصلی که الان نبود رو قبول داشت !عصبی و با استرس پاهام رو روی زمین تکون میدادم تا اینکه بالاخره نوشت ما رسید . راشد دستم رو گرفت و با هم به سمت اتاق دکتر رفتیم،با خانم نسبتا جوونی که ظاهرا دکتر بود سلام کردیم، همراه راشد روی صندلی نشستیم،دکتر روبه من پرسید: _خب بفرمایید مشکلتون چی هست ؟از استرس انگشتم رو روی ابر صندلی فشار دادم‌ گفتم :_حدودا دو هفته هست که مدام‌حالت تهوع دارم.. سری تکون داد و گفت: _خب دیگه ..‌ نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به راشد انداختم و گفتم :_دلپیچه هم دارم ، گاهی با بوی غذا معذرت میخوام بالا میارم‌ و اینکه حس میکنم نسبت به قبل چاق شدم ! عینک‌ته اسکانیش رو درآورد و نگاهی به راشد انداخت و گفت :_همسرتون هستن ؟ راشد با اخم تنها سرش رو تکون داد که دکتر روبه من پرسید : _چندسالته ؟ _۱۴ سالمه ! ابرویی بالا انداخت و نیم‌نگاهی دوباره به راشد کرد و گفت:_جسارت نباشه جلوی شما میپرسم ولی عادت ماهانه شدی ؟ با استرس نگاهی به راشد انداختم و گفتم : _کلی که وقتی ۱۲ سالم بود دیگه .ولی این‌مدت یادم نمیاد ! سری تکون داد و داخل برگه ی روبروش چیزی نوشت و گفت :_اینایی که نوشتم از داروخانه تهیه کنید مقدار مصرفش هم براتون نوشتم سعی کن مایعات زیاد بخوری و غذا ی مقوی هم مصرف کن ،کار سنگین هم انجام نده ! با استرس و چشم های گرد شده به دکتر نگاه کردم که راشد کلافه پرسید : _دکتر مشکل چی هست ؟‌ دکتر سرش رو بالا گرفت و گفت :_تبریک میگم‌خانومتون باردار هست ! با دهانی باز شده بهش نگاه کردم راشد هم مثل من شک زده گفت: _باردار ! _بله همسرتون باردار هستن ،فقط چون سنشون کمه باید مراعات حالش رو کنید و کار سنگین نکنه! دهان باز کردم و گفتم :_اما من راشد اجازه ی حرف زدن بهم نداد و سریع بلند شد. با اخم و عصبانیت به من گفت :_بلند شو آوین ...وقتی بلند شدم  به صدا زدن های دکتر توجه نکرد و سریع از اتاقش خارج شدیم ،از مقابل چشم های متعجب و کنجکاو بقیه گذشتیم و از ساختمون بیرون رفتیم در اتول رو باز کرد و اول من سوار شدم و بعد خودش ام سوار شد ،عصبی بود، حتی تو مشهد هم‌ انقدر عصبی نبود صورتش سرخ سرخ بود و رگهای گردن و پیشونیش بیرون زده بود !عصبی مشتی به فرمون کوبید و گفت : _پس واسه همین دو ماه از من دوری میکردی ؟‌واسه همین بود که خودتو به موش مردگی زدگی‌، راشد بی غیرتم باور کرد ! با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم : _راشد ، تو که باور نکردی نه ، اصلا متوجه هستی چی‌ میگی ؟ با چشم هایی به خون نشسته به سمتم برگشت و گفت :_مادرت قدیمی بود باور نکردم دآخه لعنتی من آوردمت پیش بهترین دکتر طهرون. خندیدم ، عصبی خندیدم و گفتم :_راشد خودتی ؟ من هیچ کاری نکردم . منه احمق تو رو دوست دارم ، اگه یه شب نباشی خواب به چشمم نمیاد بعد تو همینجوری بهم‌تهمت میزنی یه تنه میری به قاضی ؟‌شاید من یه مشکل دیگه دارم ! من به هیچ کس نبودم ! دیگه الان استرس مهم نبود راشد داشت به چشم دیگه ای بهم نگاه میکرد .. عصبی به سمتم برگشت و گفت:_پس‌اون نامه چی‌میگفت ؟اون نامه که فانتزی های طرف حتی تا بچه دار شدنم داخلش بود ؟ اون چی بود ؟‌دوماه تموم اونو به روت نیاوردم آوین ! نامه ! نامه ! نامه ! همونی که نوید دربارش بهم گفت ! همونی که داده بود دختر داییش برسونه به دستم و همونی که شده بود آینه ی دق من تا راشد نسبت به من بدبین بشه ! به صدای آرومی گفتم :_من اصلا اونو نخوندم . پوزخندی زد و گفت :_خوبه ! حداقل خوشحالم انکار نمیکنی ! با دلخوری و صدای گرفته گفتم : _الان تو حرف اون و اون نامه رو مِلاک قرار دادی واسه مؤاخذه کردن من ؟همه باورت به من . همه ی اون عشقی که میگفتی داری همین بود !بالاخره به خونه رسیدیم و میتونستم از اون فضای خفقان آور اتول خلاص بشم https://eitaa.com/ganj_sokhan