eitaa logo
گنج سخن
430 دنبال‌کننده
270 عکس
118 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
راشد هنوز اخم مابین ابروهاش بود ساک رو از دستم گرفت و بعد از خداحافظی مامان پشت سرمون یک کاسه آب ریخت و من و راشد سوار اتول شدیم،راشد هیچ حرفی نمیزد ، فقط با اخم به جلو نگاه میکرد و رانندگی میکرد . کمی‌که از روستا دور شدیم به طرفش برگشتم و گفتم :_راشد .! نگاه مختصری بهم انداخت ولی چیزی نگفت، نفس کلافه ای کشیدم و گفتم :_راشد تو که باور نکردی نه ؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :_وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده چیو باور کنم ؟کور سوی نور امیدی داخل دلم روشن شد و گفتم :_پس چرا تو خونه اونجوری گفتی ؟ _واسه تموم کردن بحث ! نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شد که راشد به حرف مامان استناد نکرده بود... خیالم راحت بود اما این سرسنگین رفتار کردنش شده مثل خار تو چشمم! وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم شب شده بود و چراغا خاموش بودن ،آروم و آهسته به سمت اتاق خودمون رفتیم راشدم ساکم رو گوشه ی اتاق گذاشت و بی توجه به من پیراهنش رو در آورد و تیشرت راحتی تنش کرد وقتی به سمت در اتاق رفت متعجب پرسیدم _کجا میری ؟‌ نیم نگاه بهم انداخت و گفت :_تو بخواب ، کار دارم بعد میام ... تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم اما وقتی از اتاق رفت و در بسته شد ناخود آگاه بغض گلوم رو فرا گرفت .دلم‌میخواست بشینم و ساعت ها زار بزنم اما نمیشد ! نباید جا میزدم ، باید خودم رو قوی نشون میدادم . لباسام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم تا ساعت ها بیدار بودم و در انتطار اومدن راشد نشستم اما نیومد .بقدر ی دلخور و خسته شده بودم که نا خودآگاه پلکام رو هم افتاد و به خواب رفتم... _دخترم مشهد خوب بود ؟ نگاهم رو از روی کتاب برداشتم و به بتول خانم لبخندی زدم و گفتم: _بله خوب بود ... اما تو دلم گفتم "افتضاح تر از این نمیشد " با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت : _انتظار داشتم بیشتر بمونید ولی زود برگشتید که ؟ متعجب گفتم :_مگه راشد نیومد اینجا؟ کمی از چاییش خورد و گفت: _اینجا ؟ اینجا برای چی ؟ برای اینکه بیشتر از این خودم رو رسوا نکنم گفتم :_هیچی ، یک لحظه حواسم پرت شد ... بتول خانم نگاه معناداری بهم انداخت و چیزی نگفت ،پس راشد خونه نیومده بوده ، از طرفی خوشحال بودم که کسی نفهمید ما دعوا کرده بودیم اما از طرفی دام‌میخواست بدونم راشد کجا رفته ؟؟ یک آن در ذهنم اسم لعیا نقش بست ! اما افکار منفی خودم رو پس زدم ، لعیا تبریز بود حتی ۱ درصد هم امکان نداشته راشد بره اونجا ...حدودا یک هفته به همین منوال گذشت راشد کمی ازم دوری میکرد و رفتارش باهام سرسنگین شده بود... از طرفی حس میکردم نسبت به قبل باز کمی چاق تر شدم و دوباره حالت تهوع و دلپیچه به سراغم اومده بود .... همین شده بود آینه ی دق و مایه ی ترسم ! کاش میتونستم برم دکتر و ببینم چه مشکلی برام پیش اومده که اینجوری میشم اما حیف که بدون راشد جایی نمیتونستم برم ! داخل اتاق نشسته بودم و کتاب میخوندم که راشد وارد اتاق شد اول نگاهی به من انداخت که سلام دادم و با سر جواب داد ،بعد کتش رو از تنش بیرون آورد و روی صندلی انداخت ... نگاهی به لباسام تنم انداختم دامن بلند یشمی و پیراهن قرمز به تن داشتم و زیر پیراهنم تاپ تنم بود ... همینکه راشد رفت دست و صورتش رو بشوره پیراهنم رو درآوردم و بافت موهام رو باز کردم و دورم ریختم ،گشتن با اون تاپ کمی برام سخت بود ولی دیگه کمی دیر شده بود باید بالاخره کار خودم رو میکردم! وقتی راشد از دستشویی بیرون اومد نگاهم نکرد تا زمان که روی تخت نشست و توجهش بهم جلب شد ،به دیدم تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خبریه ؟ به سمتش رفتم و گفتم _خودت چی فکر میکنی ؟ نفسش رو بیرون فرستاد و با طعنه گفت : _بعد از دوماه ازدواج هنوز نظری ندارم ! طعنه کلامش رو نادیده گرفتم و کاملا جلو رفتم،به صورتش نگاه کردم و خودم‌پیش قدم شدم و دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و با لحنی اغواگر گفتم:_تا اینکه آقامون بخواد چه خبری باشه!خندید و همون خندش نور امید رو تو دلم روشن کرد ! گفت :_آقاتون که خیلی وقته داره اذبت میشه ولی اما بعضیا نمیبینن ! _راشد اومد نزدیکم ،ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت ...ولی یدفعه دلم زیر و رو شد و حالت تهوع بهم دست داد،احساس کردم راشد تو ذوقش خورد... بهش گفتم بخدا دست خودم نیست چند وقتیه حالم خرابه.. بهم گفت:برو صبحونه بخور ،بعد باهم بریم دکتر... سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم تا لحظه ی خارج شدن از اتاق سنگینی نگاهش رو روی خودم‌حس میکردم ... به سلیمه گفتم صبحانه رو حاضر کنه ، تقریبا سفره آماده بود که راشد با پیراهن و شلوار اتو کشیده و مثل همیشه جذاب وارد آشپزخونه شد ،سلیمه سلامی داد و سریع بیرون رفت و ما رو تنها گذاشت.‌‌ مستأصل وسط آشپزخونه ایستاده بودم که راشد اشاره زد و گفت:_بیا بشین صبحانه رو بخور .. https://eitaa.com/ganj_sokhan