eitaa logo
گنج سخن
430 دنبال‌کننده
270 عکس
118 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید اتاق رو به متصدی داد و سوار اتول شدیم و راهی تهران شدیم ،بین راه سعی کردم سر بحث رو باهاش باز کنم و صحبت کنم بلکه از موضعش بیاد پایین و دلخوری از بین بره ولی موفق نبودم.. مسیری که هنگام رفت یکروز کامل طول کشیده بود اینبار کمتر از نصف روز وقت گرفت ..مسیر آشنایی به چشمم خورد متعجب به سمت راشد برگشتم و پرسیدم : _کجا میریم ؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت روستا !دهانم رو چندبار مثل ماهی باز و بسته کردم ... امکان نداشت!یعنی راشد سر یک بحث کوچیک قرار بود منو اینجوری از خودش برونه از ترس و واهمه جرئت اینو نداشتم که حتی چیزی بگم!وقتی جلو در خونمون رسیدیم راشد در زد کمی طول کشید تا مادرم در رو باز کرد ...بادیدنمون خوشحال به سمتمون اومد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد اشاره زد بریم داخل ... تو دلم دعا میکردم که راشد بگه باشه و بریم داخل و اینا همش یه خواب باشه ،راشد فقط خواسته باشه اینجوری از دلم در بیاره با دیدن مادرم اما همه ی تصوراتم پوچ از آب در اومد و گفت :_حاج خانم آوین دوست داشت شما رو ببینه ولی من نمیتونم بمونم کار پیش اومده چند روز دیگه اینجا مهمون شما باشه ! نگاه مامان بین من و راشد به چرخش در اومد و گفت :_قدمتون رو چشم پسرم ... ولی سری قبل هم‌نموندی دیگه کم کم دارم فکر میکنم نکنه دومادم دوست نداره پیش مادر زنش بره ! راشد لبخندی مصلحتی زد و گفت : _این چه حرفیه شما بزرگ‌ مایید منم کارم تموم شد حتما مزاحم میشم ... _مراحمی پسرم .. گفت و راشد ساک رو به دست من داد و برای حفظ ظاهر خداحافظی کرد و سوار اتول شد و رفت ! واقعا رفته بود ! متعجب و با دهانی باز به مسیر رفته ی اتول نگاه کردم ،مامان بازوم رو گرفت و گفت : _چرا خشک‌تر زده بیا داخل دیگه ... نگاه دوباره ای به مسیر انداختم و ناچار همراه مامان وارد خانه شدم،بدون اینکه چیزی بگم وارد اتاق شدم و قبل از اینکه در رو ببندم رو به مامان گفتم :_مامان من خیلی خستم‌ میخوام بخوابم ... سری تکون دادم و در اتاق رو بستم ساک رو گوشه ای انداختم روسریم رو از سرم‌کشیدم و اونم به گوشه ای انداختم . کنج اتاق به گوشه ای تکیه دادم و زانوم رو داخل شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ...بقدری عاشق راشد شده بودم که این دور بودن شده بود خوره به جونم ! شده بود باعث ترسم ! هیچ وقت حتی فکر نمیکردم سر موضوع به این کوچیکی همجین بحث و دعوایی بینمون پیش بیاد! قطره اشکایی که روی گونم جاری شده بود با پشت دست پس زدم ،اما انگار تمومی نداشت دلم‌نمیخواست گریه کنم .... تو دلم‌میگفتم همه ی اینا شوخیه ...الان راشد میاد اینجا . ولی هرچی زمان میگذشت به این پی میبردم‌که واقعا رفته ! شاید یکساعتی بود که با فکر به راشد کنج اتاق کز کرده بودم ....کمی‌ پرده ی اتاق رو کنار دادم و بیرون رو نگاه کردم‌ ، هنوزم امیدوار بودم .! از روی زمین بلند شدم و از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم ، صورتم بخاطر گریه پف کرده بود ...دستی به زیر چشم کشدیم و نم ها باقی مونده ی اشک رو پاک کردم تا مامان شک نکنه و بعد از اتاق بیرون رفتم . مامان داخل سالن نشسته بود و قند های درشت رو خورد میکرد،به سمتش رفتم و کنارش نشستم شدیدا به این احتیاج داشتم که سرم رو بزارم روی پاهاش و تعریف کنم چی شده ؟به این احتیاج داشتم که دستش رو روی موهام بکشه و ناراحت نباش میاد دنبالت ...اما میترسیدم از گفتن .. میترسیدم به مامان بگم‌چی شده و واکنش بد نشون بده؟_آوین ..آوین ... از فکر بیرون اومدم و به مامان که صدام‌میکرد نگاه کردم. سرش رو تکون داد و یک چشمش رو باز و بسته کرد و گفت ؛_چیشده ؟ از وقتی اومدی تو خودتی ؟ با راشد بحث کردی سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه چیزی نیست . خوبم ، دلم واسه بابا یک آن تنگ شد لبخندی نصفه و نیمه زد و قند شکن رو روی زمین گذاشت و گفت :_ولی سرخی چشمات و پف زیرش یه چیز دیگه میگه ! مادر بود دیگه ، قطعا می‌فهمید! اما با این حال دوباره گفتم:_هیچی نیست ، گفتم که کمک نمیخوای ؟ دستش رو روی پاهاش گذاشت و  بلند شد از روی زمین و گفت : _چرا بیا این شله زرد رو درست کرده بودم یادم رفت واسه صغرا اینا ببرم بردار ببر براشون ...با چشمای گرد شده به مامان گفتم _مامان یادت هست گه صغرا مامان نوید هست ! سرش رو تکون داد و گفت :_آره مگه چیه؟ _مامان احتمالا اینم یادت هست که قبلا چندبار نوید اومده اینجا خاستگاری!؟ شله زرد رو داخل سینی گذاشت و گفت: _خب اومدن نشد ، نمیشه که فرار کرد ! الانم برو که حلقه دستتو ببینن یادشون بیاد تو دیگه ازدواج کردی..بلند شو یه لباس مرتب و درست بپوش برو همه عجیب شده بودن اون از رفتار راشد اینم از خواسته ی عجیب مامان ! ناچار یکی از لباس های اعیونی که راشد برام خریده بود به تن کردم مامان با دیدنم کم https://eitaa.com/ganj_sokhan