eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
سرم رو تکون دادم و گفتم:_باشه .... پس خداحافظ ... دستش رو بالا آورد قبل از اینکه کامل در خونه رو ببندم سریع گفتم: _مراقب خودت باش .... صبر نکردم عکس العملش رو ببینم و سریع در خونه رو بستم و همونجا تکیه دادم فقط صدای قهقهه ی آرومش رو شنیدم و اندکی بعد صدای دور شدن اتول ،دستم رو روی قلب واموندم گذاشتم ،داشت تالاپ و تولوپ خودش رو به در و دیوار می‌کوبید ،شاید اگه قبلا بود اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم ولی امروز نظرم تغییر کرد ،وقتی رفتار راشد رو نسبت به خودم دیدم حس کردم کنار اون بودن جایی هست که من بهش تعلق دارم ، شاید پیش راشد بودن دقیقا همون سرنوشتی هست که خدا برام‌نوشته و کاش واقعا اینجوری بود ! دو هفته مثل برق و باد گذشت ! بالاخره روز عروسی من فرا رسید بنا بر این بود که عقدمون داخل خونه ی ما برگذار بشه و مراسم بعدش داخل عمارت راشد اینا باشه .... از شب قبلش لباس عروسیم که خیاطش صحرا بود برام اومده بود ... بقدری زیبا بود که حد نداشت .... از صبح هم مشاطه (آرايشگر ) اومده بود خونمون و سعی داشت منو درست کنه... حدودا ساعت ۴ ظهر بود که کار من تموم شد به کمک مامان و بتول خانم لباسم رو تنم کردم ... بتول خانم با دیدنم داخل اون لباس گل از گلش شکفت و لبخندی زد و گفت : _چشمم کف پات دخترم چقدر زیبا شدی الحق که راشد انتخاب درستی کرده .. از خجالت سرخ شدم و شرمزده سرم‌ رو پایین انداختم ... تو این دو هفته تقریبا هر روز راشد رو میدیدم و بقدری بهش وابسته شده بودم که حس میکردم اگه روزی نبینمش روزم روز نمیشه ! بالاخره زمان عقدمون رسید،قبلش مراسم پایکوبی برقرار بود و پس از اون راشد به سمتم اومد... داخل اوج کت و شلوار سورمه ای رنگ بیش از پیش زیبا و مردانه بنظرم‌میرسید ... با لبخند بهم رسید و گفت: _خیلی زیبا شدی .... تمام ذوقم رو تو چشمام ریختم و بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم .... و در آخر انتظار به پایان رسید و من و راشد رسما زن و شوهر شدیم! زنان و مردان داخل حیاط میزدن و میرقصیدن که من با شوق فقط نگاه میکردم ... فکر میکردم بالاخره به خوشبختی رسیدم و ای کاش واقعا اینجوری بود .... تا تاریک شدن هوا خونه ی ما بودیم و بعد به سمت شهرتهران راه افتادیم ... قبل از اینکه به همراه راشد سوال اتول بشم دختری که نمیشناختم به سمتم اومد و بغلم کرد متعجب منم‌بغلش کرد که حین جدا شدن کاغذی داخل دستم گذاشت .... کاش میدونستم همون تکه کاغذ زندگی منو زیر و رو میکنه .. کاش میدونستم همون یک تکه کاغذ قرار هست زندگی منو زیرو رو کنه ! تا رسیدن به طهرون حدودا دو ساعتی طول کشید ،به محض رسیدن داخل عمارت خانوادگی راشد ساکن شدیم‌.. بنا بر این بود امروز رو استراحت کنیم و فردا داخل باغ عمارت مراسم و پایکوبی اصلی عروسیمون برگذار بشه .... جاوید آقا (پدر راشد ) برای ورودمون دوتا گوسفند سر بریده بود ..... خسته و کوفته همراه راشد وارد اتاق شدیم اتاقی که الان تنها برای راشد نبود و اتاق مشترکمون به حساب میومد ! سر در گم وسط اتاق ایستاده بودم که راشد خودش متوجه معذب بودن شد و گفت : _من میرم بیرون تا تو راحت لباساتو بپوشی ! متشکر بهش نگاه کردم ،به محض رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم ،به قطع یقیین فهم و شعور اگر ادم‌بود راشد جاش رو میگرفت .... تو این مدت خیلی بیشتر از پیش به این موضوع پی بردم ! از قبل مامان لباس های شخصیم‌رو فرستاده بود اینجا ،پس در کمد رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم ،یک طرف لباس های من چیده شده بود و طرف دیگر لباس های راشد ! از داخل کمد دامن بلند و پیراهنی بیردن کشیدم و بعد از در آوردن لباس عروسم تنم کردم ..... موهای درست شدم و آرایش روی صورتم اذیتم میکرد همینجور که کلافه وسط اتاق ایستاده بود تقه ای به در خورد و راشد داخل اتاق اومد ،با دیدن صورت درهمم گفت _چیشده مشکلی پیش اومده؟ سری تکون دادم : _آره کجا میتونم صورتم رو تمیز کنیم لبخندی زد و گفت : _اینکه غصه نداره دنبالم بیا بهت بگم... _باشه پس بزار اول این لباسو بزارم تو کمد بیام ،سرش رو تکون داد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست،خواستم لباس عروس رو از روی تخت بردارم که چشمم به جیب کنارش خورد البته تنها جیب نبود ! محتویات داخل جیب بود که باعث شد تعجب کنم.... همون کاغذی بود که دخترک قبل از سوار شدن اتول بهم داد ،بدون اینکه راشد متوجه بشه کاغذ رو برداشتم و کف دستم مچاله کردم و بعد از برداشتن لباس از تخت دور شدم .. شاید تنها خریت محضم این بود که بدون نگاه کردن به کاغذ اونو انداختم سطل آشغال ! پس از جا دادن لباس داخل کمد روسری بیرون کشیدم و همینجوری در حدی که فعلا موهام رو بپوشونه روی سرم انداختم .. راشد از پشت سرم گفت : _لازم نیست چیزی تو خونه سرت کنی https://eitaa.com/ganj_sokhan