eitaa logo
گنج سخن
421 دنبال‌کننده
267 عکس
115 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟ تای ابروش رو بالا آورد و گفت : _این یعنی جوابت مثبته ؟ بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ... _نه فقط میخوام بدونم .. شونه ای بالا انداخت و گفت: _هر وقت جواب مثبت دادی میگم .... اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم : _بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ... قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ... از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ... از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت : _هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن ! دستش رو پس زدم و گفتم : _دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟ دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ... حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت... لبش رو تر کرد و گفت : _من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم ! تای ابروم رو بالا دادم و گفتم : _یعنی میگی‌ واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟ تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت : _زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم ! به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم _شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ... سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _خب حرف آخرت ؟ کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم : _تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم ! _یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟ کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم : _چاره ی دیگه هم دارم ؟ شونش رو بالا انداخت و گفت _بهت حق انتخاب میدم ... افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سال‌های باقی مونده رو زندگی کنی ؟ در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت _از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست مبارک باشه ایشالا .. مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ... هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده .... جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت : _اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم .... مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ... طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم .... دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت: _حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ... نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت: _مشکلی نداره بفرمایید .. بتول خانم رو به من گفت: _دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین ! ابروم رو بالا انداختم ،شوهر! چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست .... بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ... اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ... نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم حس عجیبی بود .... حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت.... در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن ! بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه... اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ... میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو .... روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ، روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم : _مامان ... بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ... خب میزاره دیگه.... الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ... نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده .. از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ...                https://eitaa.com/ganj_sokhan