eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
-این طبقا همش واسه توئه آوین. از پارچه  و کفش و لباس خواب گرفته تا نقل و نبات و آینه و شمعدان.نگاه قدردانی بهش انداختم و ازش تشکر کردم. دوباره در خونه رو زدن. اینبار مادر و برادرام اومدن داخل. از خوشحالی دویدم سمت مادرم و بغلش کردم. با اینکه یه روز بیشتر نیست که ازشون جدا شده بودم ولی شدیدا احساس دلتنگی میکردم مخصوصا برای مادرم. مادرم با دیدن طبق ها کل میکشه و خوشحال رفت سمتشون. شهاب و علی و محسن هم مشغول خوش و بش با راشد و پدرش شدن. سلیمه اومد نزدیکم و گفت: -خانوم تشریف بیارین داخل مشاطه میخواد صورتتون رو بند بندازه. سری تکون دادم و همراه مادرم وارد خونه شدم. بتول خانم و مادرم با هم سلام علیک کردن و من نشستم زیر دست مشاطه. مشاطه با دله‌گی گفت :-به به ماشالا!هزار الله اکبر ،عروست چه بر و رویی بتول خانوم جون! چشمم کف پاش. کور بشه چشم حسود و بخیل. بتول خانم قری به سر و گردنش داد و پشت چشم نازک کرد. -پس چی فکرکردی عفت جون. عروسم لنگه نداره از خوشگلی‌! مشاطه یه سر نخ سفید رنگ  رو بست به گردنش و اون یکی سرش رو بین انگشتاش‌ گرفت و کشید توی صورتم ،یه سوزش خفیف روی پوستم احساس کردم و سرم رو کشیدم عقب. مشاطه تبریک گفت و شروع کرد به کل کشیدن. تو همین حین چند خانوم دیگه هم اومدن و سلام علیک کردن و نشستن روی صندلی ها. خدمت کارا با شیرینی و شربت ازشون پذیرایی کردن. مهمونا هم دائم یا در حال پچ پچ کردن بودن  یا کل کشیدن و کف زدن. کار صورتم که تموم شد،مشاطه یه وسیله ی کوچیک عجیب غریب برداشت و افتاد به جون ابروهام. هر یک  تارمویی که از بالا و پایین ابروم بر می‌داشت ،من یک آخ ریز میگفتم ،از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ... پس از اون مشاطه به بتول خانم گفت: هرچی موهای صورت عروست نازک و پُرزی بود  ابرو هاش ضخیم و پرپشته. ماشالا!ماشالا به این ابروهای پیوندی و کمونی! بتول خانم که معلوم بود حسابی جلوی مهموناش از تعریف مشاطه کیف کرده به سلیمه دستور داد که اسپند دود کنه. مشاطه بالاخره رضایت داد و دست از کار کشید . یه آینه داد دستم تا خودم رو ببینم. باورم نمیشد !این دختر تو آینه داره من بودم!؟ چقدر تغییر کردم! پوست صورتم حسابی شفاف و براق شده بود ابروهامم شده بود نازک و مرتب دیگه خبری از اون دختر ۱۴ ساله نبود الان شبیه زن ها شده بودم ! با نازک شدن ابروهام جلوه ی چشمام بیشتر شده بود  و کشیده تر بنظر میومد. مشاطه وسایلش رو سرو سامون داد و گفت : -عروس خانم  تا من یه استراحتی میکنم  و یه شیرینی میخورم شما برو تو اتاق خودتون یه آبی به دست و صورتت بزن و بشین تا بیام صورت خوشگلت رو بزک کنم. با اجازه بتول خانم و مادرم از اتاق خارج شدم و همراه سلیمه رفتم به سمت اتاق راشد. وقتی صورتم رو  آب زدم یه احساس خنکی خاصی بهم دست داد. انگاه یه لایه ی نازک از روی پوستم برداشته شده بود . انگار تازه  پوستم زنده شده بود و نفس میکشید!. با لبخند رفتم نشستم روی چهارپایه و  زل زدم به قیافه ی جدید خودم،قیافه ای که دیگه ازون حالت دخترونه بیرون اومده و زنونه تر و پخته تر بنظر میرسید. همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم یه دفعه در اتاق باز شد و راشد وارد اومد داخل. بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم : -اینجا چیکار میکنی راشد؟ نباید میومدی! راشد با لبخند نزدیکم شد و با چشمای مشتاق نگاهم کرد و گفت -میدونم ولی من زود به زود دلم برات تنگ میشه!طاقت دوریت رو ندارم.! با شرم لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. احساس کردم تپش قلبم با این جمله ی راشد اوج گرفته و پوستم به قرمزی میزد!. مگه شوهرم‌ نبود پس بزار منم یکم خانومی کنم و کمی بهش نزدیک شدم،تا خواست عکس العملی نشون بده عفت داخل اتاق اومد و دستش رو توی پوست گردو گذاشت. عقب عقب از در رفت بیرون .... عفت  کیف وسایلش‌رو باز کرد و  دستی لای موهام کشید. -چه موهای نرم و بلندی داری دختر! خیلی قشنگن!الان یه مدل خیلی شیک برات جمع میکنم که همه انگشت به دهن بمونن. یاد حرف راشد‌ افتادم و گفتم: -نه عفت خانوم. اقا راشد دوست نداره گفتن همینطوری باز بریز دورت. -آها پس بگو اقا دوماد میخواد پز موهای بلند و ابریشمی عروسش رو به فک و فامیلای حسودشون بده. چه چشمی در بیاد از جیران خانم و دخترش لعیا! ابروهام از تعجب بالا پرید! نمیخواستم فضولی کنم ولی اون دوتا اسم زنونه ای که از دهن عفت در اومد حسابی کنکجاوم کرد. -جیران کیه؟ عفت همینطور که داشت به صورتم ور میره جواب داد:-جیران زندایی آقا راشده لعیا هم دخترشه. نگاهی‌به در بسته ی اتاق انداخت و صداش رو آورد پایین.-از من نشنیده بگیریا!جیران راشد خان رو دوماد خودش میدونست،مادر و دختر خیلی‌تلاش کردن آقا راشد رو پابند کنن ولی راشد خان دلش با‌ لعیا خانوم نبود https://eitaa.com/ganj_sokhan