eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
-چرا میخوام اینقدر به صورتت نگاه کنم تا چشمام سنگین بشه و خوابم ببره. تو بگیر بخواب شبت بخیر. تو دلم گفتم وقتی اینجوری داری نگاهم میکنی چطور بخوابم ؟ اصلا چطور میتونم کنار یه مرد غریبه بخوابم؟ بعد به خودم نهیب زدم که خاک تو سرت تو دختر اون غریبه است؟اون الان محرم ترین آدم زندگیته! شوهر و شریک زندگیته. باید کم کم به وجودش عادت کنی! اینقدر غرق فکر  و خیال درباره ی آینده ای که قرار بود از این به بعد با راشد شریک بشم بودم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به آغوش خواب  فرو رفتم. اول صبح بود که بیدار شدم ،شنیده بودم مردم شهر عادت دارن تا لنگ ظهر بخوابن و این برای من روستایی عجیب بود که صبح سحر خیز بیدار میشدم،آروم از روی تخت اومدم پایین و کنار پنجره رفتم و بازش کردم. چشم اندازش رو به باغ بزرگ و سرسبز خونه بود. باغبون مشغول آبیاری درختا و صفا دادن و گل هابود. نفس عمیقی کشیدم و عطر برخاسته از  گل های آب خورده  رو فرستادم  تو ریه هام. دلم میخواست تا راشد بیدار نشده برم حمام. امروز قرار بود جشن عروسیمون برگزار بشه و حتما تمام فامیلای راشد هم دعوت بودن. دلم میخواست حسابی به خودم برسم و زیبا بنظر بیام ...... روی نوک پنجه رفتم طرف کمد و یه حوله  و یه دست لباس براشتم و رفتم به سمت حمام. تن و بدن و موهام رو حسابی شستم و حوله پیچیدم و سریع لباسامو پوشیدم . هوای حمام حسابی گرم و خفه شده بود. در حمام رو باز کردم و پامو گذاشتم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به راشد که چهار زانو نشسته  روی تخت  و با لبخند داشت نگاهم میکنه. -عافیت باشه! معذب از نگاهش دستی به لباسام کشیدم تا مطمئن بشم همه جام پوشیده است. سرم و انداختم پایین و آرام گفتم: -سلامت باشی!کِی بیدار شدی؟ از روی تخت بلند شد و اومد طرفم -خیلی وقت نیست. بیا بشین موهات رو خشک کنم. . -تا یک ساعت دیگه مشاطه میاد خونه تا برای جشن آماده ات کنه.! بهش میگی دست به موهات نزنه‌ نمیخوام بپیچتشون همینطوری دورت ریخته باشه. شونه رو میزاره کنار و دستم و میگیره و بلندم  میکنه. -بریم صبحانه بخوریم که حسابی گشنمه همراه هم از اتاق خارج شدیم و میریم سر میز صبحانه. پدر و مادرش دور میز نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن. با دیدن ما با خوشرویی سلام دادن. مادر راشد به خدمت کار خونشون میگه: -برو برای عروس خشگلم اسپند بریز سلیمه بعدش بیار بالای سرش بچرخون. با گونه های گل انداخته میشینم کنار دست راشد و سرم رو میندازم پایین..... راشد برام چای ریخت و گذاشت جلوم. -چی میخوری برات بزارم؟ پنیر؟سرشیر یا مربا یا عسل! ظرف سرشیر تازه بهم چشمک میزد ولی ندید گرفتمش. یاد حرف مامانم افتادم که گفته بود  ندید بدید بازی درنیارم و آبرو ریزی نکنم. آب دهنمو پایین میفرستم و میگم: -فرقی نمیکنه از هرکدوم خودت میخوری! راشد با لبخندی کمرنگ دست دراز کرد و ظرف سرشیر رو کشید جلو. -یه تیکه نون سنگک برمیداره و از سرشیر و عسل روش میماله و میگیره طرفم. با  تعجب و شرم لقمه رو از دستش گرفتم  و تشکر کردم. چطور فهمیده بود سرشیر دوست دارم ؟ میتونه ذهنمو بخونه یا واقعا خودشم دوست داره؟ راشد شروع کرد به خوردن اینقدر با اشتها صبحانشو میخورد که ناخود آگاه آدم گرسنش میشد. ته ظرف سرشیر و در آورد و میره سراغ کره پنیر محلی. من که با تعجب نگاهش میکنم مادرش باخنده میگه:-دخترم باید به پرخوری های راشد عادت کنی از بچگی همینطور خوش اشتها بود واسه همین بزنم به تخته حسابی استخون ترکوند. همیشه از هم سن و سال های خودش درشت تر و بلند تر بود. توام باید خوراکتو بیشتر کنی تا گوشت و گل بگیری عروس قشنگم اینقدر لاغر بمونی کنار پسرم دووم نمیاری! باشنیدن حرفش لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. راشد آروم زد پشت کمرم و  مادرش ریز ریز خندید. با اشاره ی مادر راشد خدمت کار مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.پدر راشد میره توی حیاط تا به کار چیدن میز و صندلی ها  نظارت کنه.مشاطه زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید.مادر راشد دستش رو گرفت و برد به اتاق خودش تا موهاش رو واسه جشن فِر کنه. راشد دستم رو گرفت و گفت :_بیا بریم میخوام همه جای خونه رو بهت نشون بدم! سرگرم نگاه کردن گل های باغ بودم که در خونه رو زدن. غلام که خدمت کار خونه بود رفت در رو باز کرد. یه مرتبه صدای طبل و دهل و دایره بلند شد. چند تا مرد طبق به سر وارد خونه شدن و پشت سر هم با حرکات موزون پا رفتن سمت ایوان. یه گروه نوازنده و دف زن هم پشت سرشون حرکت کرد.