eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم بخ سمتش برگشتم که این اجازه رو بهم نداد و روسری رو از روی سرم کشید و روی زمین انداخت .. _همیشه بزار موهات باز باشه .... اینجا کسی غریبه نیست.... لبم رو به دندون گرفتم که راشد از داخل آینه ای که جلومون بود دید و گفت : _تا الان جلوی خودمو نگه داشتم حالا تو هی دلبری کن ! بیا بریم‌، دستم و گرفت و بردم طرف دری که گوشه ی اتاق خواب بود. درش رو باز کرد و با سر به داخلش اشاره کرد. -اینم حمام و دستشویی‌راحت بدون این که از اتاقمون خارج بشی و هروقت از شبانه روز که لازم شد میتونی ازشون استفاده کنی! با ذوق و تعجب  به داخلش نگاه کردم.... برام عجیب بود چطور میشد گوشه ی اتاق خواب حموم دستشویی کار گذاشته باشن. تو خونه خودمون حموم و دستشویی ته حیاط بود. تازه خیلی از همسایه هامون تو خونه حمام نداشتن و از حمام های عمومی استفاده میکردن. با اشاره ی راشد رفتم داخل و صورتم رو با صابون خوش بویی که روی سکو گذاشته شده بود شستم و اومدم بیرون. حوله ی سفید رنگی که راشد برام آماده بود و برداشتم و صورتم و خشک کردم. راشد با شونه ی چوبی خوشگلی که روی دسته ش کنده کاری شده بود بالای سرم ایستاد. -بشین میخوام موهاتو شونه بزنم! با شرم سرم و انداختم پایین و پشت بهش نشستم . از داخل آینه ای که روبرومون بود میدیمش که با چه احتیاط موهامو توی دستش میگیره و شونه میزنه. -چند ساله کوتاهشون نکردی؟ سرم و بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم. -خیلی سال میشه . کلا یکی دوبار بیشتر کوتاهشون نکردم. آقاجون خدابیامرزم موی بلند دوست داشت. - من عاشق موهاتم ...! تا قبل از تو فکر میکردم زن باید هر روز رنگ و مدل موهاش رو تغییر بده اما الان نظرم عوض شد. دست به موهات نمیزنی! هیچ وقت! از این حس مالکیتش قند تو دلم آب شد. راشد با حوصله کل موهامو شونه زد و ریخت دورم. کار شونه زدنش که تموم شد  کنارم روی تخت نشست و چشم دوخت به چشمام. طبق معمول سرمو انداخته بودم پایین که دیدم انگشتاشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد. مجبور شدم به چشمای تیره اش خیره بشم . چشمایی که در عین گیرایی چهره ی راشد رو یکم مرموز و ترسناک نشون میداد. سرش و آروم نزدیک صورتم اورد و از فاصله ی خیلی کم زل زد به چشمام. دستشو اورد بالا و موهای کنار صورتم و فرستاد پشت گوشم. -این خجالت و حجب و حیات  دیوونه کننده است آوین! -چرا همراهیم نمیکنی آوین؟ آب دهنمو قورت میدم و فقط نگاهش میکنم‌. چی دارم بگم؟! من یه دختر چهارده ساله ی بی تجربه ام که تا الان حتی توسط برادرهامم محبت ندیدم ! چه توقعی داری از من؟ آروم و باصدایی که از ته چاه در میاد گفتم. -من... راستش من بلد نیستم -هیییشش! نمیخواد ادامه بدی فهمیدم منظورتو! خوشحال از این که مجبور نبودم دربارش حرف بزنم آب دهنمو قورت دادم  و کمی ازش فاصله گرفتم.. ولی منو به خودش نزدیکتر کرد از خجالت خیس آب و عرق شده بودم. دوروغ نیست اگه بگم یکمم  ازش ترسیدم. اما اون انگار حسابی حالش خوب بود... -عزیزم اصلا لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی!میدونم حق داری دختری مثل تو که افتاب مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته بوده  . تا خودت نخوای و آمادگیشو پیدا نکنی  اتفاقی بینمون نمیفته. سرم و گرفتم بالا و سوالی نگاهش کرد. اصلا تو میدونی کی گرفتارم کردی؟ خبر داری کی و کجا عاشقت شدم؟! وقتی تعجب و سکوتم رو دید  خودش ادامه داد: -چند ماه پیش یه روز قلب خالم درد گرفت . شوهر خالم  اوردش طهرون و بردش شفاخونه. اونجا طبیب تشخیص داد که سکته ی قلبی کرده.گفتن باید چند روزی اینجا بستری بشه و  استراحت کنه. شوهر خالم ازم خواهش کرد بیام روستا و دخترخالم که بیخبر از همه جا صبح رفته بود مدرسه رو بردارم ببرم تهران. من اومدم دم مدرسه وایسادم منتظر . چشم میچرخوندم واسه پیدا کردن نشاط که دیدم از در مدرسه اومد بیرون ولی تنها نیست  یه دختر خوشگل و ابروکمون هم همراهشه و دارن باهم صحبت میکنن! همونجا ازت خوشم اومد. چند بار دیگه به بهونه های مختلف اومدم دم مدرسه و تعقیبت کردم  اما تو اینقدر سربه زیر بودی که متوجه نمیشدی. بعدش دیگه قضیه رو با نشاط و خانوادم درمیون گذاشتم و از بقیشم که خبر داری. -فکر نکن ازت سیر شدم ولی اذیتت نمیکنم. مخصوصا که فردا مراسم داریم و باید سرحال باشی. بگیر رو همین تخت بخواب منم اون طرفش میخوابم. خیالت راحت این تخت اونقدری بزرگ هست که هر جفتمون راحت بتونیم روش بخوابیم. سری تکون دادم و رفتم  اون طرف تخت و دراز کشیدم. تخت خواب خیلی راحت بود آدم احساس میکرد رو ابرا خوابیده. راشد پشت به من مشغول عوض کردن لباس هاش شد. تا به وجود این مرد در کنارم عادت کنم طول میکشید! معذب از نگاه خیره اش چند بار پلکامو باز و بسته کردم  اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت. -نمیخوای بخوابی؟ لبخندی زد و جواب داد: https://eitaa.com/ganj_sokhan