eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
یکیش واسه راشد بود که بهم لبخند دلگرمی میزد دومی‌ شهاب بود که با چشماش داشت برام‌خط و نشون میکشید.... لبخند بیجونی زدم و راهم رو به سمت راشد کج کردم‌و کنارش روی مبل نشستم ... الان واقعا از وجود و بودنش خوشحال بودم قطعا اگر نبود شهاب با این چهره برزخی تزئینات صورت من رو پایین می‌آورد! راشد روبه من پرسید :_خوب استراحت کردی ؟ سر تکون دادم و گفتم : _بله خیلی ممنون ... خوبه ای گفت که همون موقع بتول خانم از اتاقی  بیرون اومد و به دیدن من گفت _آوین دخترم به موقع بیدار شدی الانا هست که دیگه صحرا برسه ... شهاب بلند شد و گفت :_حاج خانم ما دیگه باید رفع زحمت کنیم وگرنه به تاریکی میخوریم‌اتوبوس واسه برگشت گیرمون نمیاد... بتول خانم قدم‌برداشت و روی مبل کنار راشد نشست و گفت :_کجا بری پسرم‌؟الان میان آوین جان لباس عروسش رو پرو کنه نهایتا دیر شد راشد شما رو میرسونه ،نشدم شب رو اینجا میمونید...به هر حال دیگه ما خانواده هستیم درسته؟! به هر حال دیگه ما خانواده هستیم ... درسته؟ شهاب لب از هم باز کرد تا مخالفت کنه اما بتول خانم بهش اجازه نداد و گفت : _لطفا حرفم رو زمین ننداز پسرم .... شهاب نفسی بیرون فرستاد و به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره روی مبل نشست ،خوشحال به راشد نگاه کردم،بعد از مدت ها تو این خونه حس امنیت داشتم، حس میکردم اینجا جایی هست که میتونم طعم خوش زندگی رو بچشم...! حدودا ۱۵ دقیقه ای گذشت که زنگ خونه به صدا در اومد و پس از اون دختر ریزه میزه و خوشپوشی همراه با یک مرد و دو زن دیگر به خونه اومدن ... شهاب وقتی مرد رو دید اخمی به من کرد و با چشماش اشاره کرد موهام رو بپوشونم .... نفس کلافم رو بیرون فرستادم و همراه با اخمی که چشم غره چاشنیش بود بهش نگاه کردم و روسریم رو کمی جلو کشیدم .... دخترک که اسمش‌صحرا اول با بتول خانم و بعد با راشد خوش و بش کرد و پس از اون به سمت من اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد به کمکش از روی مبل بلند شدم که چرخی دورم زد و گفت... _اگر اجازه بدید ما عروس خانم رو ببریم اتاق تا لباس های پیشنهادی رو تنش کنیم‌... راشد سری تکون داد و بفرماییدی گفت ، من هم همراه با صحرا و دو دختر دیگر که انگار دستیارش بودن به اتاق رفتیم ... کمی بعد مامان و بتول خانم هم به جمعمون اضافه شدن .... انتخاب کردن لباس سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم! در آخر ترجیح دادم بتول خانم با توجه به وضعیت اینجا و مامان با توجه به خودمون لباس رو انتخاب کنن! قرار شد یکروز قبل از عروسی لباس به دستمون برسه و پس از اون صحرا از خونه رفت ! داخل سالن نشسته بودیم که دوباره شهاب بلند شد و گفت :_اگه اینبار اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم ..... بتول خانم گفت ؛ _پسرم‌چه اصراری به رفتن دارید آخه ... امشب رو مهمون ما باشید ،شهاب به مامان اشاره کرد بلند بشه و بعد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت : _نه دیگه منم فردا کلی کار دارم ..... با اجازه!و قدمی به سمت در برداشت و که راشد گفت : _صبر کنید میرسونمتون .... شهاب ناچار سری تکون داد و منتظر ایستاد .... بعد از خداحافظی با بتول خانم سوار اتول شدیم ،شهاب کنار راشد نشست و من و مامان عقب .... وقتی راه افتادیم متوجه این میشدم که هرازگاهی راشد از داخل آینه بهم‌نگاه میکنه و هر باز من سرخ میشدم و با خجالت سرم‌ رو پایین مینداختم ... حدودا دو ساعتی طول کشید که به روستا رسیدیم ...راشد جلوی خونه ی ما نگه داشت و خودش هم‌پیاده شد ..شهاب تشکری کرد و بعد مامان روبه راشد گفت : _پسرم بیا امشب بمون ،دیر وقته جاده خطرناکه .... راشد تشکری کرد و گفت : _نه دیگه باید برگردم‌مادرم عمارت تنها هست پیشش باشم ... مامان سری تکون داد و گفت : _هر جور خودت صلاح میدونی ... راشد لبخندی زد و گفت: _اگر اجازه بدید من دو کلام با آوین صحبت کنم و برم ... مامان اختیار داریدی گفت و به شهاب اشاره کرد برن داخل .. شهاب با اخم نگاهی به من انداخت و همراه مامان داخل خونه شد.. پس از رفتنشون راشد به سمتم اومد تقریبا جلو در خونه بودیم ،کمی در رو روهم گذاشتم و به سمتش برگشتم ،خودش به اتول تیکه داد و دست منو گرفت ... قدمی‌به سمتش برداشتم که گفت : _لحظه شماری میکنم واسه روز عروسیمون.... با خجالت سر به زیر انداختم که بیشتر منو به سمت خودش کشید ،خواستم عقب برم که اجازه این رو بهم نداد،از خجالت و استرس اینکه کسی ما رو ببینه عرق سردی روی تیغه ی کمرم‌ نشست .... با صدای آرومی‌گفتم :_یکی میبینه زشته خندید و گفت _خلاف شرع که نکردم .. زنمی! نامحسوس خندیدم و چیزی نگفتم که منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت : _اینقدر دلبری نکن... خندیدم و از ترس اینکه کسی ما رو تو این وضعیت داخل کوچه ببینه سعی کردم ازش جدا بشم و در آخر موفق شدم و عقب رفتم که گفت :_برو داخل سردت نشه .... https://eitaa.com/ganj_sokhan