eitaa logo
گنج سخن
419 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرت چیه؟ به خنده گفتم : _خیلی قشنگه ... مثل بهشت میمونه ... در جوابم دستم رو بالا برد و پشتش بوسه ای گرم‌نشوند .... با این حرکتش از خجالت سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم،قهقهه ای زد و گفت ... _اینجوری سرخ و سفید نشو ،دلم برات میره.. با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ تر از سرخ شدم ! وقتی به در رسیدیم‌،در خونه باز شد و بتول خانم بیرون اومد ،با دیدن ما لبخندی زد و گفت : _اول که صدای خنده ی راشد رو شنیدم تعجب کردم‌،قرار بود دنبال لباس و اینا برین... راشد دستم رو کشید و داخل رفتم و همونطور روبه بتول خانم گفت : _مامان جان عروست خسته شد گفتیم بیایم یکم استراحت کنیم .. راستی یه زنگ به صحرا بزن بگو بیاد واسه لباس عروس همینجا مدل رو انتخاب کنیم دیگه نخوایم بریم اونجا ... بتول خانم باشه ای گفت و روبه راشد تشر زد _حالا دست عروسمو ول کن کندیش ‌.. شرم‌زده سرش رو پایین انداختم که بتول خانم خندید و گفت :_بیاید داخل بشینید ... راشد به سمت پلکان مارپیچی گوشه ی خونه هدایتم کرد و گفت :_وقت تنگه مادر جان انشالا یه موقع دیگه میارم از صبح تا شب بشین ور دل عروست ،حالا ما میریم استراحت کنیم شما هم زنگ به صحرا بزن بگو بیاد... بتول خانم باشه ای گفت و رفت ،من هم همراه با راشد از پله ها بالا رفتیم در دومین اتاق رو باز کرد و اول به من اشاره کرد برم داخل .... وارد اتاق شدم ،اتاقی بزرگی بود که دیوار ها تقریبا خاکستری رنگ بود ... چرخی زدم و اتاق رو کامل از نظر گذروندم در کل اتاق زیبایی بود .... راشد قدمی به سمتم برداشت و گفت : _خوشت اومد؟ سری تکون دادن و گفتم : _آره خیلی اتاق قشنگیه.... برای شماست ؟ دستی پشت سرش کشید و گفت : _بگی نگی ... از وقتی یادم‌میاد اینجا اتاقم بوده ! ابرویی بالا انداختم و خوبه ای گفتم ... دوباره بهم نزدیک شد و چند تار از موهام که روی صورتم بود رو پشت گوشم داد ،از لمس دستش روی صورتم مور مورم شد و لرزی به تنم نشست ... گره ی روسریم رو شل کرد و خیلی ناگهانی روسری رو از روی موهام کشید که هینی کشیدم و دستم رو جلو دهانم گرفتم .... توان نگاه کردن بهش رو نداشتم ..... _ موهات بوی خیلی خوبی میدی.... سپس نیم قدمی به عقب برداشت و گفت : _از من که خجالت نمیکشی ؟ لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت و دوباره عقب رفت .. روسری رو روی صندلی کوچکی که گوشه ی اتاق بود انداخت و گفت : _من میرم بیرون یسری کار هست باید انجام بدم تو هم با خیال راحت استراحت کن .... سپس چشمکی بهم زد و از اتاق بیرون رفت ، با رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم قلبم تند تند خودش رو در و دیوار می‌کوبید.... دستی روی قفسه ی سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،هنوز میترسیدم که راشد بیاد داخل اتاق و قبل از عروسی باعث بی آبرو شدنم بشه ... اما به خودم دلگرمی دادم که اتفاقی نمیفته و به سمت تخت قدم برداشتم و خودم رو روش انداختم ،پتو رو روی خودم کشیدم و سعی کردم بدون استرس و بی توجه به اطراف دقایقی رو برای اولین بار روی تخت استراحت کنم ....! نمیدونم چقدر از خوابیدنم میگذشت که به تکون دادنم توسط کسی چشمام رو باز کردم انتظار داشتم راشد رو ببینم‌اما در کمال تعجب دیدم‌مامان با چهره ی عصبی بالای سرم ایستاده.... سریع روی تخت نشست که نیشگونی از پهلوم‌گرفت و گفت :_دختر تو خجالت نمیکشی ؟ مگه چقدر وقته با همید که بلند شدی اومدی تو تخت خوابیدی ؟ نمیگی دو صباح دیگه شکمت بالا اومد من جواب اون داداشای کله خرت رو چی بدم‌؟ با چشم های گرد شده به مامان نگاه کردم و گفتم :_مامان چرا تند میری ،بخدا هیچی نشده ... من خسته شدم گفتم برگردیم راشد گفت: لباس عروس مونده،بعد گفت بریم‌استراحت کن اونو میارن اینجا انتخاب میکنیم .. دوباره نیشگونی از پهلوم گرفت که آخی گفتم‌ _لباس عروس بخوره تو سرت ،من آخر از دست تو دق میکنم ،اون از مدرسه رفتنت اینم از شوهر کردنت .. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : حالا چجوری اومدید اینجا؟ از کنارم بلند شد و گفت : _میگم داداشات کله خرن.. سرشون باد داره باور نمیکنی باز کار خودتو میکنی شهاب وقتی فهمید اومدید شهر یه لحظه صبر نکرد گفت میایم ،با اتوبوس کرایه ای اومدیم اول رفتیم مغازه لباس عروس که گفت لباس رو قراره بفرستن اینجا،دیگه اومدیم... پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم که مامان به سمت روسریم که راشد انداخته بود روی صندلی رفت و برش داشت و کوبید تخت سینم و گفت:این صاحاب مرده رو سرت کن بریم پایین،یموقع راشد و شهاب دعواشون نشه سر همین موضوع... نفس کلافه ای بیردن فرستادم و روسریم رو سرم کردم داغ،انگار هیچ وقت از دست شهاب قرار نبود راحت بشم .. منکه دیگه خیر سرم‌دارم‌شوهر میکنم نمیفهمم دردش چیه واقعا ... با مامان از اتاق بیرون رفتیم ،به محض پایین رفتنم با دوجفت چشم روبرو شدم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan