eitaa logo
گنج سخن
430 دنبال‌کننده
270 عکس
118 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
_من میفهمم چی میگم ولی تو انگار حالیت نیست چه غلطی داری میکنی ؟ شهاب با مصطفی حرفاشو زده قول و قرارم گذاشتن !دیگه خودت میدونی! یا حرف بزن یا برو ! از اتاق رفت بیرون و منو با دنیایی از ترس ، دلهره و شک تنها گذاشت .. این دیگه چه زندگی بود ؟ نگاهم دوباره به ساک گوشه ی اتاق خورد... سرچرخوندم و نفس عمیقی کشیدم ،بعد آروم از روی زمین بلند شدم،هنور بدنم درد میکرد ساک ها رو به سمت خودم‌کشیدم و درشون رو باز کردم،چشمم به لباس هایی خورد که خود راشد از شهر و فرنگ برام گرفته بود . میگفت اینا رو بپوش خوشگلتر بشی ! ناخودآگاه اشکی از گونم چکید . دست داخل ساک کردم و کمی لباس هارو عقب زدم که دستم به جعبه ای خورد ،متعجب جعبه رو بالا کشیدم و در کمال ناباوری جعبه ی طلایی که راشد شب عروسی بهم داده بود دیدم ...جعبه رو زمین گذاشتم و ناباور دستم رو جلوی دهنم گذاشتم ،نمیدونستم این حرکتش رو چی طلقی کنم !میخواست منو کامل فراموش کنه که اینو فرستاده بود یا چیز دیگری ! در جعبه رو باز کردم و دست کشیدم روی گردنبند ...نفسم رو آه مانند بیردن فرستادم و قبل از اینکه مامان بیاد جعبه ی طلا رو داخل ساک چپوندم ... در ساک دوم هم که باز کردم باز لباس هایی  بود که خودش برام خریده بود و آخر ساک جعبه ی طلایی بود که باهم به انتخاب من از حاج مصفا خریدیم،نگاه افسوس باری به جعبه انداختم و خاطرات اونروز برام تداعی شد اولین بار بود که به شهر میرفتم راشد چقدر با من خوب رفتار کرد . حیف .... این جعبه هم داخل ساک گذشتم و بعد برشون داشتم و داخل کمد جا دادم.. دوباره سر جام نشستمو به آینده ی نامعلوم خیره شدم ،واقعا شهاب داشت منو معامله میکرد ؟سر هیچ و پوچ و چیزی که معلوم نیست قرار بود منو بده به کسی که زنش مرده .. ای کاش فقط زنش مرده بود !اون زن حکم خواهر منو داشت !من چجوری هم نمک بخورم هم نمکدون بشکنم ! میخوان جلوی حرف مردم رو بگیرن اما با این کارای بی فکرشون بیشتر دارن حرف میزارم تو دهن مردم !سه روز تمام از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم .. هر روز به در و دیوار خیره میشدم و فکر میکردم چجوری میتونم از شر این ازدواج خلاص بشم.. مامان هر سه روز مینشست کنار گوش من میگفن کیه اون شخص ناشناس ! شخص و فردی که اصلا وجود خارجی نداشت ! هر سری هم با بغض و گریه از اتاق بیرونش میکردم و میگفتم هیچی نیست ،حتی دوسه باری زهرا و دوتا دیگه از زنای همسایه که رفیق درجه یک مامان بودن اومدن نشستن کنارم‌مثلا از زیر زبونم حرف بکشن!که صد البته منو بیشتر با حرفاشون میشکستن تا چیز دیگه ای ! بعد از مدت ها بالاخره از در اتاق بیردن رفتم مامان با دیدنم ذوق زده گفت :_خداروشکر بلند شدی !میخوای بگی ؟! نگاه افسوس باری حوالش کردم و روسری روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم‌،روی تخت نشستم و کمی‌هوای تازه وارد ریه هام کردم،به در ورودی نگاه کردم قطعا باید راهی برای فرار پیدا میکردم ! نباید دست رو دست میزاشتم تا الکی واسه من ببرن و بدوزن و تنم کنن! یاد طلاهایی که راشد برام پس فرستاده بود افتادم ،جرقه ای تو ذهنم ایجاد شدم ! قطعا باید از خونه فرار میکردم ... شاید اگه میرفتم و حداقل یک جفت گوشواره اون ست رو می‌فروختم یه پولی دستم می اومد و میتونستم کاری کنم .. اول برم طهران بعد از اونجا برم یه شهر دیگه ....میدونستم ارزش اون طلاها خیلی بیشتر از جیزی هست که فکر میکردم ،من به راشد مهریم رو بخشیدم ولی اون تمام چیزی که برای من بود رو فرستاد ! همینکار رو میکردم !باید امشب از خونه میرفتم ... ز روی تخت بلند شدم و دوباره وارد خونه شدم مامان به سمتم اومد،  قبل از اینکه بزارم حرفی بزنه دستم رو بالا بردم و گفتم : _مامان میخوام برم بخوابم لطفا نیا!و وارد اتاق شدم و سریع در رو بستم .... پشت در ایستادم و وقتی متوجه شدم نمیخواد بیاد داخل اتاق نفس آسوده ای کشیدم،با کمترین سرو صدا ی ممکن به سمت کمد رفتم و ساکم رو بیرون کشیدم .. موقع فرار نمیتونستم دو تا ساک با خودم ببرم سخت میشد ،یکی از ساک ها رو خالی کردم و جفت جعبه ی طلاهای رو داخلش گذاشتم و دو دست لباسم روش گذاشتم .. دست بردم زیر کمدم و پولی که پس انداز داشتم هم در آوردم ... پول کمی بود اما همیشه از بچگی کمی از پول هایی که بابام بهم میداد رو اینجا نگه می‌داشتم و تنها نکته مثبت این بود که مامان هیچ وقت کاری به کارشون نداشت ! پول رو داخل ساک گذاشتم ،اینم واسه خارج شدن از روستا و رسیدن به طهران برام کافی بود ..‌وقتی از برداشتن  همه چیز مطمئن شدم ساک رو ته کمد جا دادم .. یک ساعتی داخل اتاق موندم و بعد بیرون رفتم ،مامان داخل سالن نبود ... وارد آشپزخونه شدم و لیوان آبی پر کردم و خواستم بخورم که چشمم به در پشتی افتاد .. https://eitaa.com/ganj_sokhan