eitaa logo
گنج سخن
420 دنبال‌کننده
263 عکس
110 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
『داســتان📚』 شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟" مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟" شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
💐به نام خالق مهربانی ها💐 چه زیباست که هر لحظه ای را نفسی است و هر نفسی را عشقی است و هر عشقی را عیشی است¡¡¡ به لطف پروردگارم روزی دیگر چشمانم را می گشایم، هنوز خورشید خوش چهره رخ خود را نمایان نکرده است ،باری دیگر نفس میکشم و زندگی میکنم . از همه مهم تر اینکه خدای عزَّ وَجَل را با تمام وجود در کنار خودم و در این گیتی خوشنما و خوش نقش و نگار احساس میکنم. برمی‌خیزد و روز خود را با نام و یاد خدا آغاز میکنم. صدای اذان مؤذن از مسجد به گوش میرسد و ما را به اولین سلام روز و صلاة پر نور الهی دعوت می‌کند. به سوی نعمت گوارایی میروم تا جسم و روح خود را با آن پاک و پاکیزه بگردانم؛نعمتی که از حسین (ع)و طفلان و یارانش به توسط یزید دریغ گشت و واقعه کربلا را در دل تاریخ و قرآن و بشریت ، مکتوب کرد تا همیشه و هر لحظه به یاد شهدای کربلا باشیم و حسین تشنه لب و خاندان بزرگوارش را الگوی خود قرار دهیم. وضویم را گرفتم و سجده شکر بر جای آوردم: خدایا شکر،شکر برای هرنفسی،هر حیاتی،هرنعمتی،هر درس و آموزه ای و هزار مرتبه شکر که مرا به حال خود رها نمیکنی و پیوسته دستانم را گرفته و هدایتم میکنی،شکر و هزاران هزار مرتبه شکر که خالق همه زیبایی ها و صورتگر ماهر و بی نقص دنیای ابدی و ازلی همگان تو هستی¡¡ دقیق نمی‌دانم در هر روز چند مرتبه الله اکبر بر زبانم جاری می‌شود و قلبم را به وجود پروردگاری به عظمت تو در کنارم و توانمندی هایت قرص می‌کند و به وجودم گرمای محبت می‌بخشد و چون پشتکار بی همتایی همچون تو دارم آرامم میسازد؛ولی خوب میدانم که اگر توان گفتن میلیارد ها مرتبه الله اکبر را در هر نفسم داشته باشم و در هر نفسی میلیارد ها مرتبه الله اکبر را بر زبانم جاری کنم باز هم در برابر عزت و عظمت و توانمندی تو ناچیز است. همیشه می‌گویم: سرم بالاست چون بالای سرم خداست؛خدایی که معلمم بوده و هست و خواهد بود ؛معلمی که خلق می‌کند و می آموزد و دست می‌گیرد و هدایت می‌کند. معلمی که در هر مخلوقش پندی است و معلم هر درس و پندی خود اوست، پس معلمی به این نظیر را نه در استان ، نه در کشور ، نه در قاره بلکه نمیتوان در کیهان یافت؛این معلم فقط یکیست و صاحب هزار و یک نام است و هر نامش نشان هزاران ویژگی اوست و او هیچ نظیری ندارد که همه ویژگی های او را داشته باشد پس ای بنده خدا کمی تعقل کن بیفزای بر عشق خود وتفکر کن کمی مهر ورز باش وصبوری کن تو باش بهترین و  عبودی کن ما انسانها محدودیم و از طرفی اکثر آموزه ها و پند های خداوند دردل قرآن کریم و یا در طبیعت و زندگی هایی که در پیرامونمان وجود دارد نهفته شده اند که هر کدام به نحوی به ما درس می آموزند ولی انسان به تنهایی نمی‌تواند همه مسائل را درک کرده و از  آن در بگیرد و توان پی بردن به همه چیز را ندارد و برای همین خدای مهربان راهنمایان و معلمانی پاک و آگاه را در زمین به ما هدیه کرد تا آنها پیام الهی را بر ما مردمان برسانند و هر چه بیشتر ما را هدایت کنند. این معلمان پیامبران و امامان بودند و طبق فرمان و برنامه الهی مردم را هدایت و راهنمایی می‌کردند تا کسی دچار گمراهی نشود و در راه راست قدم گذاشته و سربلند و با کسب خشنودی و رضایت خدا و ائمه اطهار به دیار آخرت بشتابند. روز به روز علم و دانش پیشرفت می‌کرد و ائمه مردم را به کسب سواد و دانش فرا می‌خواندند و مردم نیز رفته رفته به سمت پیشرفت های علمی قدم می‌نهادند و این دانش را به همنوعان خود نیز منتقل‌ می‌کردند و به گونه ای شد که امروزه به جای بستن نامه به پای پرندگان نامه رسان ،در پی افزایش اطلاعات درباره انرژی هسته ای و در پی یافتن ویژگی های اتم هایی هستیم که حتی با چشم قابل مشاهده نیستند و..... ملت غیور ایران با تلاش های بسیار در عرصه های علمی و آموزشی و دفاعی توانست جزء کشور های برتر جهان باشد و ایران را گلستان سازد البته در سایه حق تعالی و وجود علم آموختگان توانمند. به خاطر دارم وقتی میخواستم برای اولین بار وارد مدرسه شوم در دلم غوغا بود که می‌خواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم و کلی سوال ذهنم را مشغول خود کرده بودند. جشن شکوفه ها بود و مدرسه را حسابی تزئین کرده بودن . وارد کلاس شدیم و هر کدام دوستانی را برای خود برگزیدیم و باهم صحبت میکردیم. یادش بخیر بعضی از بچه‌ها هم بخاطر دوری از مادرهایشان گریه می‌کردند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢عجایب هفتگانه معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند، دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند . اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و .... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم . در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن . پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس🏆🥇 هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشتهم بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:... در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"  ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
چیپس در آمریکا متولد شد. اما پدری داشت به نام سیب‌زمینی سرخ شده که اولین بار در اواخر قرن ١٨ به وسیله شخصی به نام “توماس جفرسون” در آمریکا معرفی شد. در اوایل قرن ١٩، سیب‌زمینی سرخ شده به تدریج محبوبیت پیدا کرد تا جایی که وارد فهرست غذایی رستوران‌ها شد. یکی از شب‌های زمستان سال ١٨٥٣ در رستوران “دریاچه ماه” در ساراتوگای ایالت نیویورک شخصی همراه شام، سیب‌زمینی سرخ شده سفارش داد. پس از دریافت غذا این شخص که ظاهرا “کوریلیوس وندربیلت” نام داشت، با اعتراض به این که سیب‌زمینی‌ها خوب سرخ نشده‌اند و چندان ترد نیستند آنها را به آشپزخانه پس فرستاد. “جورج کرام”، سرآشپز رستوران که از این انتقاد حسابی عصبانی شده بود برای تمسخر، سیب‌زمینی‌ها را به نازکی کاغذ برید، به شدت به آنها نمک زد و دوباره سرخشان کرد و محصول را به این خیال که غیرقابل خوردن است سر میز “وندربیلت” برد؛ اما دست‌پخت “کرام” به جای یک غذای بی‌مصرف، یک شاهکار از آب درآمد و به همین راحتی چیپس اختراع شد. صاحب رستوران “دریاچه ماه” به زودی این خوراکی را وارد فهرست غذای خود کرد. چندی بعد “کرام” برای خود رستورانی باز کرد که سیب‌زمینی نازک سرخ‌ شده را به شهرت رساند. “کرام” اسم این اختراع را به یاد رستوران اول “چیپس ساراتوگا” گذاشت. (چیپس Chips جمع Chip به معنی ورقه و لایه نازک است). به این ترتیب نام چیپس به طور رسمی وارد ادبیات غذایی شد و به زودی رستوران‌های دیگر نیز شروع به عرضه آن کردند. اما این “ویلیام تاپندون” از اهالی اوهایو بود که برای اولین بار چیپس سیب‌زمینی را از رستوران به مغازه‌های خواربار فروشی برد. در سال ١٨٩٥ او فروش چیپس را به خواربار فروشی‌های محل شروع کرد و وقتی کارش گرفت، طویله‌اش را به اولین کارخانه چیپس سیب‌زمینی دنیا تبدیل کرد. کم‌کم مصرف چیپس آنقدر زیاد شد که در اولین سال‌های قرن بیستم چند شرکت و کارخانه بزرگ برای تولید انبوه آن بنا کردند. امروزه چیپس سیب‌زمینی در شکل‌ها، مزه‌ها و مارک‌های مختلفی تولید و عرضه می‌شود که بعضی از آنها به جای ورقه‌های سیب‌زمینی از قطعه‌های ریز به هم پیوسته آن استفاده می‌کنند. راستی فکر می‌کنید اگر در آن شب سرد، “کورپلیوس وندربیلت” مشکل‌پسند، هوس سیب‌زمینی سرخ کرده نمی‌کرد، یا “جورج کرام” آشپز انتقادپذیری نبود، جهان چند سال دیگر در انتظار چیپس باقی می‌ماند؟! همه چیز از یک اتفاق ساده شروع میشه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
كريم خان زند گويد: وقتي كه در اردوي نادري مردي سپاهي بودم از فقر و احتياج ، زيني طلاكوب را از مرد زين سازي دزديدم كه متعلق يكي ازامراي افغان بود، روز ديگر شنيدم كه زين ساز بيچاره در زندان نادري است و حكم شده كه روز ديگر اگر زين را ندهد ُ او را به دار بياويزند .دل من از اين خبر خیلی سوخت، زين را بردم و بجائي كه برداشته بودم گذاشتم و صبر كردم تا زن زين ساز رسيد. چون زن آن زین رابديد نعره ای كشيد و از فرط سرور بر زمين افتاد و دعا نمود و گفت : خداوند به كسي كه اين زين را واپس آورده آنقدر عمر دهد كه صد زين مرصع طلاكوب بخود بيند. من يقين دارم كه ازدعاي آن زن به اين دولت رسيدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی حجاج در منبر، خطابه خود را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: موقع نماز است، سخن را کوتاه کن! نه وقت به احترام شما توقف می کند، نه خداوند عذرت را می پذیرد. حجاج از این صراحت، آن هم در یک مجلس عمومی ناراحت شد، دستور داد مرد را زندانی کردند. کسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وی گفتند: امیر! مرد زندانی از فامیل ماست و دیوانه است. دستور فرمایید آزاد شود. حجاج گفت: اگر خودش به دیوانگی اقرار کند، آزادش خواهم کرد. کسانش به زندان رفتند و گفتند: به جنونت اقرار کن، تا آزاد شوی. مرد گفت: هرگز چنین اعترافی نمی کنم، من مریض نیستم. خداوند مرا سالم آفریده است. وقتی جواب های صریح و صادقانه زندانی به گوش حجاج رسید، دستور داد به احترام راستگویی آزادش کردند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
یکی از خلفای بنی عباس در عمارت راه می رفت.پیرمردی را دید با قد خمیده جاروب می کند.پرسید سبب چه چیز است که شما طویل العمر می شوید و ما خلفاء عمرمان کوتاه است. پیرمرد گفت:روزی ما بتدریج می رسد.تا تمام شود طول می کشد.به همین دلیل عمرمان بلند است اما شماها یکدفعه رزق را می گیرید.این است که زود می میرید.خلیفه خندید و صد اشرفی به او داد. روز دیگر دید جوانی در عمارت جاروب می کند.پرسید این کیست.گفتند:پیرمرد فراشی این عمارت دیشب مرد.پسر او است جایش جاروب می کند.خلیفه گفت:پیرمرد خوب فهمیده بود.صد اشرفی از رزقش باقی مانده بود.یکدفعه به او رسید و روزیش تمام شد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
*چهل مورد از کم هزینه ترین لذت‌های دنیا* 1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم. 3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. 4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. 5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. 6 - بیشتر از خدا تشکر کنیم و با او حرف بزنیم. 7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم. 8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم. 9- لذت عطسه کردن را حس کنیم. 10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم. 11- زمزمه کنیم و آواز بخوانیم. 12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم . 13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم. 14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم. 15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم! 16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم. 17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است! 18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم. 19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم. 20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر. 21- گاهی از درخت بالا برویم. 22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم. 23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!. 24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم. 25- گاهی نیمه شبها از خواب بیدار شویم و از خدا بخاطر نعمتهایش تشکر کنیم 26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم. 27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم. 28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم . 29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم. 30- بیشتر کتاب بخوانیم. 31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم .. 32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم . 33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم. 34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم. 35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم. 36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم. 37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم. 38- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم. 39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم. 40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایات سعدی به قلم "ســاده و روان" 📚 باب اول : در سیرت پادشاهان 🌺 حکایت ۱۵ 💫 پادشاهى يكى از وزيرانش را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس پارسايان و درویشان راه يافت و در كنار آنها زندگی کرد. بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت، نظر پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد تا او را در مقامی شایسته وزارت قرار دهد. اما او آن مقام را نپذيرفت و گفت: گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى و دلواپسی است. 🔸آنان كه كنج عافيت بنشستند 🔹دندان سگ و دهان مردم بستند 🔸كاغذ بدريدند و قلم بشكستند 🔹وز دست و زبان حرف گيران (1) رستند پادشاه گفت: ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم. وزير در پاسخ گفت: نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها نيالايد. 🔸هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد 🔹كه استخوان خورد و جانور نيازارد از سياه گوش پرسيدند: چرا همواره با شير ملازمت مى كنى؟ در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم. به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجای مى آورى، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص شمارد؟ سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم 🔸اگر صد سال گبر آتش فروزد 🔹اگر يك دم در او افتد بسوزد آن كس كه نديم شاه است، گاه ممكن است به بهترين زندگى از امكانات و پول دست يابد و گاه سرش در اين راه برود، چنانكه حكيمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش كه گاهى به خاطر يك سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جايزه دهند، از اين رو گفته اند: ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان .(2) 🔸تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار 🔹بازى و ظرافت به نديمان بگذار 1_ حرف گیر: عیب جو 2_خوش طبعی و شوخی بسیار برای همنشینان شاه هنر است ولی برای حکیمان عیب می باشد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی. پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آن‌که پیرمرد طعامی به آن‌ها داد از آن‌ها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشت‌بام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم. پیر مرد گفت: امشب باران می‌بارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستاره‌شناسم و می‌دانم که امشب هوا صاف خواهد بود. پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکه‌های باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالی‌که خیس شده بودند. ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار می‌گذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش می‌دادی تا ما اکنون خیس نبودیم. ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست. پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل می‌خوابد و نگهبانی می‌دهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین می‌کنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت. ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سال‌ها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمی‌فهمد. ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتند https://eitaa.com/ganj_sokhan
ته تغاری خانواده بودم ،و سه برادر از خودم بزرگتر داشتم ، از زمانی که به یاد دارم دختر حق مدرسه رفتن نداشت... حتی مادرم هم سواد درست و حسابی نداشت ... مردای محلمون بر این باور بودن که اگه زن سواد داشته باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد ! بله مشکل ما این بود که حرف زنان هیچ وقت ارزشی نداشت ... اما من فرق داشتم ،تک دختر حاج رضا بودم .... تنها مردی که تو ده ما رفته بود مکه و کربلا واسه همین بهش میگفتن حاجی ... پدرم مثل مردهای دیگه نبود و اجازه درس خوندن به من داد .. میگفت به این جماعت اعتباری نیست دو روز دیگه من رفتم تو یکی حداقل بتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون .... البته که با مخالفت شدید عمو و دایی بقیه مردای فامیل مواجه شدیم... اما همیشه پشتم وایساد و نزاشت کمبودی حس کنم ... من تا کلاس پنجم مدرسه رفتم و همه چی بلد بودم از خوندن اشعار حافظ و سعدی بگیر تا جبر و هندسه و مفاتیح و دعا ... کلاس پنجم بودم اما معلمم میگفت هوشت از بقیه هم سن و سالار بیشتره و تو وقت آزاد مدرسه درسای سال های بالا تر رو بهم‌ یاد میداد... گذشت تا اینکه آبان ماه ۱۳۴۵ بابام نیمه شب سکته کرد و از دنیا رفت ... اونموقع حس کردم دارن یک تیکه از وجودم رو ازم میگیرن .. تا یک هفته اصلا نمیتونستم حرف بزنم حتی مدرسه هم نرفتم ... همه از وابستگی من نسبت به بابام خبر داشتن ! فوت بابام ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد اما به یاد حرفش افتادم و خودم رو جمع جور کردم.... دوباره به مدرسه رفتن رو از سر گرفتن ‌و این روند حس بهتری بهم‌میداد .. همیشه از دور نگاه حسرت بار دخترای دیگه رو روی خودم‌می‌دیدیم دلم ميخواست کمک کنم اونا هم مثل من به تحصیل کنن اما دستم از همه جا کوتاه بود و کاری ازم‌ برنمی‌اومد ... به همین واسطه دوستای خیلی کمی داشتم یا حتی میشه گفت اصلا نداشتم .. تنها دوست من بعد از پدرم  مادربزرگم عزیز جون بود ... اگر اورا هم نداشتم قطعا تو این دنیا دق میکردم ! یکماهی از فوت کردن پدرم گذشت تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه به خونه برمیگشتم یک پسر قد بلند هیکلی با صورتی برنزه دنبالم اومد .. همینجور از کوچه پس کوچه ها میرفتم که اسمم رو صدا زد .. اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما وقتی برای بار دوم صدام کرد به عقب برگشتم .... و پسر رو در دو سه قدمی خودم دیدم‌ ترسيدم و قدمی به عقب برداشتم خوبیت نداشت یک دختر و پسر تو کوچه با هم دیده بشن ... بعدن هزارتا حرف پشتش در میاوردن که دختره خرابه !ترسیده دوباره قدمی به عقب برگشتم و دقیق صورتش رو نگاه کردم... قبلا هم چند باری نزدیک مدرسمون دیده بودمش اما فکر نمیکردم دنبال من‌ باشه .. با صدای لرزان و پر از التماس گفتم _آقا با من چیکار داری تروخدا برو عقب الان یکی میاد میبینه حالا فکر میکنه چخبره ؟ تک خنده ای کرد که چال روی گونش مشخص شد بعد قدمی به سمتم برداشت و گفت _نترس من کاریت ندارم چند مدتی هست دارم از دور میپامت.... با شنیدن صدای شهاب برادر بزرگم یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد ! به سمتش برگشتم که با صورت برزخی مواجه شدم ... لرز نامحسوسی بدنم رو فرا گرفت الان به گناه نکرده متهم میشم حالا خر بیار و باقالی بار کن ..... با اخم و تخم به سمتمون پا تند کرد و گفت _اینجا چخبره ؟ به تته پته افتادم اول نگاهی به پسر انداختم و بعد گفتم : _هیچی این آقا داشت آدرس بازار رو ازم میپرسید .. منم گفتم بلد نیستم .. ابرویی بالا انداخت و گفت _پس چرا رنگت پریده ؟ اول نگاه ملتمس واری به پسر انداختم و بعد سرم رو پایین انداختم .... پسر که انگار موقعیت رو بد دیده بود گفت _آقا ابجیتون درست میگه ما اینجا تازه اثاث کشی کردیم زیاد اطراف رو بلد نیستم گفتم از ایشون بپرسم... شهاب باشه ای گفت و دست من رو کشید و از اونجا دور شدیم‌.. هنوز قلبم مثل گنجشک خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.. وقتی به خونه رسیدیم در خونه رو باز کرد و به داخل هولم داد... سر به زیر داخل رفتم و سریع وارد اتاقم شدم تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم موقع شام علی داداش وسطیم برای شام صدام کرد .... نفس عمیقی کشیدم و به سالن رفتم همراه به مامان سفره ی کوچیکمون رو وسط سالن پهن کردم.... بوی املتی که مامان درست کرده بود آدم رو مست میکرد قطعا اگر روز دیگه بود نون برمیداشتم و از کنارش ناخونک میزدم اما الان شرایط فرق می‌کرد و فقط در سکوت کمک مامان سفره رو چیدم .... در سکوت دور سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم .... ۵ دقیقه ای گذشت که شهاب خطاب به جمع گفت... _از فردا آوین حق نداره بره مدرسه ! از ترس و دلهره ابروهام بالا پرید و بهش نگاه کردم .... زبونم نمی‌چرخید تا از خودم دفاع کنم فقط مثل مجسمه نگاهش کردم مامان سکوت رو شکست و گفت... ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan
_چیشده پسرم این یهو از کجا در اومد؟ شهاب لقمه ای برای خودش گرفت و گفت _در اومد دیگه مادر من کار به کجاش نداشته باش ، درست نیست دختر تک و تنها بره بیرون... بفهمم پاشو از خونه بیرون گذاشته یه بلایی سرش میارم .. با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم‌... مامان چیزی نگفت و فقط نگاه معناداری به من انداخت ... تا آخر شام لقمه ای از گلوم پایین نرفت بعد از شام سفره رو جمع کردم.. سر درگم وسط حال ایستادم ... حال علی و محسن دو برادر دیگرم هم با سوء ظن نگاهم میکردن .... نفسم رو بیرون فرستادم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم‌ شهاب کنار حوض نشسته بود سیگار میکشید با ترس و استرس کنارش رفتم .... نیم نگاهی بهم انداخت و دود سیگارش رو بیرون فرستاد زبونم رو تر کردم و گفتم _شهاب ... بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست اون آقا فقط از من سوال پرسید ... ‌هنوز سکوت کرده بود.... شهاب تو که میدونی من چقدر درس خوندن رو دوست تورو به روح بابا اینکارو نکن .... خیلی ناگهانی بلند شد که قدمی به عقب برداشتم انگشت تهدیدش رو تو صورتم گرفت و گفت ... _من اینکارو میکنم تا روح بابا در عذاب نباشه همون اولم گفتم تو هرز میپری ولی گوشش کر شده بود الامم بفهم پاتو کج گذاشتی و با کسی جیک تو جیک شدی به خداوندی خدا زندت نمیزارم آوین! وقتی سکوتم رو دید بلند گفت _شنیدی چی گفتم ؟! تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم خوبه ای گفت وارد خونه شد بعد از رفتنش از ترس به سکسکه افتادم .... آشنایی که متوجه نشدم کی جاری شده بود رو از روی صورتم پاک کردم و گوشه ی حوض نشستم .... سرم رو بین دوتا دستم گرفتم و از ته دل هق زدم ... چرا باید به کاری که نکردم متهم بشم ؟ تو دلم لعنتی به اون پسر فرستادم که باعث شده بود اینجوری بشه ... یکهفته از اون قضیه گذشت ... کم و بیش همش تو اتاق خودمو حبس کرده یادم و بجز برای غذا خوردن و رفتن به سرویس بهداشتی از اتاق بیردن نمی‌رفتم .. همینجوری بی هدف نشسته بودم که مامان وارد اتاق شد و گفت : _آوین ..؟ نگاهی بهش انداختم که کنارم نشست و پرسید ؛ _دخترم شهاب که چیزی نمیگه تو بگو چی شده ؟ چی دیده ازت که یهو حرصی شده ؟ نفسم رو بیردن فرستادم و گفتم : _بخدا هیچی مامان به گناه نکرده فقط متهمم کرده .. ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید : _وا الکی که نمیشه حتما یچیزی ازت دیده الکی که شهاب کاری نمیکنه .. بغض کرده در حالی که نم اشک زیر چشمم نشسته بود بهش نگاه کردم و گفتم : _مامان یعنی تو داری میگی من یکاری کردم الان حرف شهابو قبول داری ؟ جا خورده گفت : _منکه همچین حرفی نزدم دختر فقط میگم شهاب بیخودی... وسط حرفش پریدم‌ و گفتم : _مامان من منظورت رو خوب فهمیدم‌ سپس از کنارش بلند شدم و به حیاط رفتم... آبشار موهام رو باز کردم و اجازه دادم دورم بریزه .. روی صندلی گوشه ی حیاط نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم .. به این فکر میکردم که چطور میتونم خودمو به شهاب ثابت کنم .. شاید اگه به علی میگفتم باهاش حرف بزنه بهتر بود .. علی بعد از بابا تو خانواده منو بهتر درک میکرد اما وقتی یاد نگاه های مظنون دار اونروزش افتادم کامل مصرف شدم... ۱۵ دقیقه گذشت که در خونه باز شد و شهاب در حالی نه چند تا نون سنگک دستش بود وارد خونه شد ... با دیدنم عصبی نون رو همراه به کیسش رو طاقچه گذاشت و به سمتم قدم برداشت ... موهام رو توی مشتش گرفت جوری که سوزش کف سرم رو قشنگ حس کردم تو صورتم خم شد و با داد گفت : _خودت جونت میخاره ... خجالت نمیکشی با سر لخت اومدی تو حیاط نشستی ؟ پسر بی غیرت عباس الان از خونه بغلی قشنگ دیدت... یذره حیا تو وجودت نیست؟‌ بغضم رو قورت دادم و سعی کردم موهام رو از دستش آزاد کنم ،که جملات بعدیش رو بی‌رحمانه بهم گفت : _تو خودت هرز میپری اون رو اونروز که با اون پسره ی بی پدر مادر تو خیابون بودی،این از الان که مثل دخترای بد تو حیاط نشستی موهاتو افشون کردی همونجور که موهام رو میکشید به سمت زیر زمین  رفت و در رو باز کرد ،منو داخل زیر زمین هل داد و سریع در رو بست ... میدونی همیشه ترس از محیط بسته دارم اما بازم اینکار رو کرد... سریع به سمت در رفتم و با مشت به در کوبیدم و گفتم : _شهاب توروخدا در دو باز کن شهاب بزار بیام بیرون نفسم بالا نمیاد بخدا.... وقتی در رو قفل کرد بلند گفت ؛ _اتفاقا فرستادمت تا نفست رو بگیرم،این بشه درس عبرت واست تا دفعه ی دیگه پا رو غیرت من نزاری.... قدمهاش رو شنیدم که دور شد حتی مامان بهش گفت _شهاب اون بچه اون تو یه طوریش میشه بیارش بیرون بچگی کرده نکن تو رو به روح رضا .... نفهمیدم شهاب چی بهش گفت فقط دستم رو به گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه هرچی دست و پا میزدم بدتر بود انگار یک سنگ وسط گلوم گیر کرده بود https://eitaa.com/ganj_sokhan
نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بی‌خبری فرو رفتم ... با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم‌ مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ...  و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کم‌مونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ... باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم‌ نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت... کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ... نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید .. صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سه‌بار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ... شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم ! من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم  و دکتر بشم ... اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود! صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ، حقم داشت! دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت : _آوین دخترم خوبی ؟‌ اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم ایشالا که خیر باشه ! از حرفش بوی خوبی به گوش نمی‌رسید! مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ... با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ... نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت _آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم‌.. به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ... صغرا لبش رو تر کرد و گفت : _واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ... به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد _حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم .... مامان نگاهی به من انداخت و گفت : _والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده.. با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه ! صغرا لبخندی زد و گفت : _حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ... نوید ما رو هم که میشناسید ... از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه .... آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم! مامان سری تکون داد و ناچار گفت _حالا من با برادرش حرف میزنم بهتون خبر میدم .... انشالا که خیره ! کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم : _من نمیخوام شوهر کنم ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan
کاری هم به حرف شهاب و صغرا خانم و علاقه نوید ندارم ،میخوام درسمو بخونم ... پشت چشمی نازک کرد و گفت : _من همسن تو بودم‌ شهاب و زائیدم الانم که میبینی شهاب نمیزاره بزی مدرسه منم حریفش نمیشم... مظلوم گفتم : _مامان تروخدا تو باهاش حرف بزن ... تو که یه دختر بیشتر نداری .... من دوست دارم درس بخونم ... اصلا مگه بابا نمی‌گفت تو از پسرام عاقل تری ... مامان هیچی نگفت و من ناامید به اتاق رفتم حتی شب هم شهاب اومد از اتاق بیرون نرفتم ... وقتی مامان براش حرف های صغرا خانم و بازگو کرد  با داد گفت : _غلط کرده مرتیکه ... اون تُنبونِشو نمیتونه بکشه بالا زن گرفتنش پیش کش ... برو به همون صغرا بگو از رفاقت پسر بی چشم و روش با دختر اکبر نونوا خبر دارم بگو پا نزاره رو دمم که رسواش میکنم ... مامان دیگه جرئت نکرد لام تا کام حرفی بزنه و هیچی نگفت ... تو دلم نفس آسوده ای کشیدم حداقل گه فعلا مدرسه نمیرم قرارم‌نیست زورکی شوهر کنم ! شب خوابیدم و صبح با داد و بیداد و جرو بحث مامان با شهاب از خواب پریدم ... _خودش غلط کرده میخواد بره مدرسه بفهمم .. بشنوم ... ببینم پاشو از این خراب شده گذاشته بیرون به ولای علی همین وسط چالش میکنم .... با شنیدن این حرفا متوجه شدم مامان میخواسته شهاب رو راضی کنه من برم مدرسه،نا خواسته بغضی ته گلوم نشست ... پشت در اتاق نشستم و به بقیه حرفاشون گوش دادم گه مامان گفت : _ببین شهاب هنوز من نمردم که میخوای واسه این خونه تعیین تکلیف کنی ، استخونای اون مرحوم با این زور گفتنای تو تو گور لرزید ... شهاب عصبی دستش رو به دیوار کوبید و خواست چیزی بگه که مامان گفت : _برو این قلدری کردناتو واسه یکی هم قدت خودت کن ،هنو زن نگرفتی نشستی سر این دختر بدبخت... بلند شو برو بیرون ،انگار شهر هرته واسه من‌ تعیین تکلیف میکنی ... علی هم‌ طرفدار من دراومد و گفت : _خودم‌ میبرم و میارمش ،حواسم بهش هست ... مامان راست میگه ما خیلی مدرسه نرفتیم حداقل این دختر بره به یجایی برسه .. با طرفداری علی از من شهاب کلا ساکت شد و چیزی نگفت .. اونروز از خوشحالی اشک شوق ریختم یکهفته به همین منوال گذشت علی منو می‌برد مدرسه خودشم‌ میومد دنبالم همه چیز خوب بود تا اینکه اون روز نحس از راه رسید ... صبح زود اول کره و عسل با نون محلی که مامان درست کرده بود خوردم و همراه با علی به مدرسه رفتیم ... اون روز به طرز عجیبی دلشوره داشتم وقتی به کلاس رسیدیم علی رو به من گفت _امروز سر زمین کار زیاده فکر نکنم برسم بیام دنبالت ... اگه با همسن و سالات میای که چه بهتر ولی اگه خواستی تنها بیای از خیابون اصلی قشنگ سرتو بنداز زیر بیای ... سری تکون دادم که جدی تر گفت _من طرفداریتو میکنم ولی خداکنه باد به گوشم‌ برسونه پاتو کج گذاشتی ،مطمئن بهش صد درجه از شهاب بدترم! با ترس سری تکون دادم و بعد از خداحافظی به کلاس رفتم ... نشاط یکی از همکلاسی هام اونروز به طرز عجیبی باهام مهربون شده بود حتی کیکی که مامانش پخته بود رو باهام تقسیم کرد... طوری که کاملا تعجب کردم ،اما چون هیچ وقت دوست واقعی نداشتم به همون‌ محبتش دل خوش کردم و دلم گرم شد که واسه اولین بار دوستی دارم ‌.... وقتی کلاس تعطیل شد به سمتم اومد و گفت _آوین من امروز مامانم نمیاد دنبالم بیا با هم بریم‌خونه .... سری تکون دادم و باهاش همراه شدم ... کمی که جلو رفتیم گفتم :_بیا از خیابون اصلی بریم اونجا شلوغ تره یذره بیشتر امنیت داره ... دستم رو دنبال خودش کشوند و گفت _بیا بابا اونجا شلوغه تا برسیم خونه شب شده از اینجا بریم زودتر می‌رسیم .. دلشوره داشتم اما ناچار قبول کردم ‌ با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم نزدیک خونمون بودیم یهو از حرکت ایستاد و گفت : _وای آوین الان یادم افتاد کتابمو جا گذاشتم فردا هم امتحان داریم من هیچی بلد نیستم .. با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم _خب اشکال نداره من بهت میدم بیا بریم .... سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت _نه من مامانم بیچارم میکنه من برمیگردم مدرسه بردارم ،تو هم که خونتون نزدیکه برو دیگه ... قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده سریع دستش رو تکون داد و از کوچه خارج شد ... سرگردون وسط کوچه ایستادم ... چاره چی بود شونه ای بالا انداختم و راه رو در پیش گرفتم ... هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که .... کسی اسمم رو صدا زد .... به عقب برگشتم اما چیزی ندیدم پس شونه ای بالا انداختم و راهم رو دوباره ادامه دادم که دوباره اسمم رو شنیدم ... سردرگم به عقب برگشتم که با همون پسری قبلا دیده بودمش روبرو شدم ،با دیدنش ناخودآگاه اخمی بین ابروم شکل گرفت... قدمی به سمتم برداشت و گفت : _خیلی وقت بود میومدم ولی نبودید ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
با عصبانیت گفتم _از صدقه سری خودته! دیگه دنبال من‌ نیا .. اونسری فقط واسم دردسر درست کردی ! لبش رو با زبونش تر کرد و گفت _ببخشید ... امروز بزوز دختر خالمو راضی کردم بیارتت اینجا ... با چشمانی گرد شده گفتم _نشاط دختر خاله توعه؟پس بگو چرا الکی امروز مهربون شده .... برو جناب، برو واسه خودت دردسر درست نکن وگرنه به داداشام میگم واسم مزاحمت ایجاد میکنی... بی‌توجه به حرفم دوباره نزدیکم شد جوری که فاصلمون اندازه یک قدم شده بود ... حتی با وجود اون یک قدم فاصله نفس های گرمش باز به صورتم میخورد... خواستم قدمی به عقب بردارم که مچ دستم رو گرفت و گفت .... سرم رو پایین دادم و به دست بزرگش که دور مچم حلقه شده بود نگاه کردم ... نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و با ترس بهش نگاه کردم که دستم رو ول کرد و نیم قدمی به عقب برداشت و گفت : _ببخشید نمیخواستم بترسونمت ... لطفا به حرفم گوش بده ... خواهش میکنم‌ دوست داشتم از اونجا برم ،اما پاهام یاری نمیکرد که حرکت کنم ... انگار موندن منو که دید خیالش راحت شد دستش به کنار لبش کشید ... با دقت بهش نگاه کردم ،قد بلند و داشت با چشم و ابروی سیاه .... نسبت به بقیه اهالی اینجا هیکلی ورزیده و درشت تری داشت ... _ببین من مثل بقیه نیستم ،قصدم جدی هست ... خواستم اول با خودت درمیون بزارم اگه موافق هستی با خانواده مزاحم بشیم ... سرم رو به معنای نه تکون دادم و خواستم ازش دور بشم که دوباره دستم رو گرفت ... گرفتن دستم توسط اون مصادف شد با اومدن نوید پسر صغرا از کوچه ی روبرویی .. با چشم های گرد شده به پشت سر پسره نگاه کردم که بهم نگاه کرد و به عقب برگشت.. نوید با چشم های به خون نشسته بهم نگاه میکرد ،حتی لحطه ای به پسره نگاه نکرد .. فقط به چشم های من زل زده بود دو دستش رو بالا برد و تو هوا دست زد و گفت : _آفرین .... فقط جای داداشای به حساب .... فقط به چشم های من زل زده بود دو دستش رو بالا برد و تو هوا دست زد و گفت _آفرین .... فقط جای داداشای به حساب خوش غیرتت خالیه تا بیان خواهر چشم و گوش بستشون رو ببینن... پسر روبروی من اخمی بین ابروهاش نشست و به عقب برگشت و گفت : _شما چیکاره باشی ؟ از ترس قدمی به عقب برداشتم اگه دعوا میشد قطعا اون پسر دماغ و دهن نوید رو می آورد پایین ... نوید در برابرش جوجه ای بیش نبود... نوید آستین پیراهنش رو بالا داد و گفت _من همونیم که این دختر بخاطر تو دست رد به سینش زده ... بعد نگاهی به من انداخت و گفت _پس پشتت به این گرم بود .. بگو بینم چه وعده و وعیدی بهت داده که دلت بهش خوش شده ؟ همه چیز در یک آن اتفاق افتاد مشتی که پسره به صورت نوید زد و جیغ من .. نوید چند قدم عقب افتاد و دستش رو به بینی خونیش که معلوم بود شکسته کشید، انگار همون یک مشت برای بیشتر شدن عصبانیتش کافی بود که سریع بلند شد و به سمت پسره یورش بود... یکی این میزد یکی اون.... کتابام رو روی زمین انداختم و به سمتشون رفتم تا جداشون کنم ... دست پسره رو کشیدم و با همون اندک زوری که داشتم سعی کردم به عقب هولش بدم... وقتی از هم جدا شدن نوید با عصبانیت به سمتم اومد و مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ... پسره سریع به سمتمون اومد و پشت پیراهن نوید رو کشید و گفت _ولش کن بی ناموس چیکار اون داری تا خونه فاصله ی زیادی نداشتیم قطعا این بار شهاب و علی سرم رو میبریدن نوید نه تنها دستم رو ول نکرد بلکه محکم تر هم‌گرفت و گفت : _بی ناموس هفت حد و آبادته خودم میرم میدم به خونوادش تا بفهمن جای مدرسه رفتن میره پی هرز پریدن ادامه حرفش به دیدن علی قطع شد ،با دیدن علی حس کردم نفسم رفت .. انگار امروز کائنات دست به دست هم داده بودن تا منو بفرستن اون دنیا... پوزخند صداداری زد و دست منو به سمت علی کشوند و گفت : _بیا بیا خواهر از گل پاک ترت رو تحویل بگیر ! یادته اونروز يقه منو گرفته بودی میگفتی خواهرمو دست آدمی مثل تو نمیدم امروز مچشو با این مرتیکه گرفتم ،نگو خانم از قبل پشتش به یجا گرم بوده ! و به اون پسر اشاره کرد علی با خونسردی فقط نگاهش کرد ،وقتی حرفش تموم شد گفت : _اول دستتو بکش! نوید دست منو ول کرد که علی به سمتم قدم برداشت و منو به سمت خودش کشید ،چهرش آروم بود ولی جوری مچ دستم رو گرفت که انگار قصد داشت استخونام رو خورد کنه . به پسره نگاه معناداری انداخت و روبه نوید گفت : _هنوزم حاضر نیستم خواهرمو دست آدم بی سروپایی مثل تو بدم ... یکبار دیگه ببینم از چند کیلومتریش رد شدی از زمین محوت میکنم ! منتطر بودم به سمت پسره بره و چند تا حرف بار اون هم کنه ولی در عوض خم شد و کتابام که پخش زمین بود برداشت و داد دستم و منو دنبال خودش کشید. قدم های بلند بلند و تند تند برمی‌داشت و منرو مثل جوجه اردک دنبال خودش می کشوند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
سکوتش قشنگ آرامش قبل از طوفان بود و همین من رو می‌ترسوند ... علی میتونست ۱۸۰ درجه بدتر از شهاب باشه جوری که حتی فکر کردن بهش لرز به تن آدم بندازه... برخلاف اونروز که شهاب خیلی بد رفتاری کرد، علی خیلی خونسرد کلید انداخت و داخل خونه رفتیم ... رفته رفته بیشتر از حرکاتش میترسیدم ... در خونه رو که بست من ایستادم و خودش جلو جلو رفت ،هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت و سیلی محکمی حواله گوشم کرد ،شوری خون رو روی لبم حس کردم و صورتم به سمت چپ مایل شد ... انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت : اینو زدم تا یادت باشه حرفی که میزنم رو گوش کنی ... هر وقت کسی به خونه می اومد مامان سریعا به استقبالش میرفت، اما اینبار حتی مامانم هم نبود این هم به یکی دیگه از ترسام اضافه شد ... با سیلی دومی که طرف دیگه صورتم زد از فکر بیرون اومدم ... شدت دستش اونقدر زیاد بود که سرم محکم به قسمت برآمده آهنی در خونه خورد .. توانایی دفاع کردن و حرف زدن نداشتم و قطره اشک سمجی از گونم چکید .... با دیدن برق اشک روی صورتم قدمی به عقب برداشت و گفت : _تا الان دست روت بلند نکردم ،تا الان هر کی هرچی گفت ازت دفاع کردم ولی اینبار نه.. بالاخره زبون باز کردم و گفتم : _بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست اون پسره قبلا هم اومده بود که شهاب اومد و دید فکر بد کرد ... اشک روی صورتم رو با انگشت پاک کردم و گفتم : _من ... من نمیخواستم از اونجا برم همش تله بود .... دوباره یک قدم عقب رفت و با فریاد گفت _دِ آخه لامصب یچی بگو تو عقل بگنجه کی میاد واسه تو تله بزاره ؟مگه منو خر گیر آوردی ؟ از ترس به سکسکه افتادم و گفتم: _علی به ارواح بابا راست میگم نشاط گفت بیا از اونجا بریم بعد وسط راه وایساد گفت کتابمو جا گذاشتم رفت ،بینیم رو بالا کشیدم و ادامه دادم : _وقتی هم رفت سروکله اون پسره پیدا شد اصلا خودش گفت نشاط دختر خاله،به خدا من کاری نکردم ،مگه تو به من اعتماد نداری؟ نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و عرض حیاط خونه رو به تندی بالا و پایین میرفت ... وقتی حس کرد کمی آروم شده از حرکت ایستاد و گفت : _یه فرصت بهت میدم خودتو ثابت کنی به قرآن یکبار دیگه همچین چیزی ببینم نگاه نمی‌کنم خواهرمی سرتو میبرم همینجا چالش میکنم..خودت خوب میدونی کاریو که میگم انجام میدم! سرم رو به تندی تکون دادم .از اون قضیه یکهفته گذشت تا اینکه یکروز دوباره با خودش به مدرسه میرفتم و اون پسر سر راهمون سبز شد.... با ترس به عصبانیت علی که سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده نگاه کردم ... مچ دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند ،از جلوی پسره رد شدیم ... هنوز چند قدم نگذشته بودیم که صدا زد _ببخشید... علی بهش اعتنا نکرد و راه مون ادامه دادیم که صدای قدمهایی که بهمون نزدیک میشد از پشت سر شنیده شد ... و چند لحظه بعد با دستش به شونه ی علی زد ،علی از حرکت ایستاد و نفس کلافش رو بیرون فرستاد ... دستم رو ول کرد و به سمتش برگشت و گفت _فرمایش؟ پسر نفسی بیرون فرستاد و دستش رو به معنای دست دادن جلو آورد و گفت : _من راشد هستم ... علی به دستش نگاه کرد و حرکتی از خودش نشون نداد ... پسر هم که عکس العمل علی رو دید مستأصل دستش رو پایین انداخت لبش رو تر کرد و گفت : _اگر اجازه بدید میخواستم برای امر خیر مزاحم بشم ... علی زیر لا اله اللهي گفت و سرش رو بالا آورد و گفت : _دقیقا مزاحمی ! مگه خودت خواهر و مادر نداری که راه افتادی دنبال خواهر من؟ یبار هیچی نگفتم فکر کردم شاید خودت آدمی بفهمی داری زیاده روی میکنی ،ولی انگار نه تو جونت میخاره ! اگه واسه امر خیر میخوای بیای بگو بزرگترت بیاد ... من به بچه جواب نمیدم .... نگاه متعجبی به علی انداختم و دوباره سرم رو پایین بردم ... راشد لبش رو تر کرد و اول نگاهی به من کرد و بعد رو با علی گفت : _اگر اینجوری صلاح میدونید که چشم من به خانواده اطلاع میدم ... علی پوزخندی زد و دست منو کشید و گفت : _عزت زیاد.... با هم به سمت خونه رفتیم ،کسی دیگه درباره این موضوع حرفی نزد ... اما از طرفی خوشحال بودم که فهمیده بودن من بیگناهم... عصر با صدای زنگ تلفن سکوت در سالن برقرار شد، مامان بلند شد و و روی صندلی کناری میز تلفن نشست و جواب داد ... حدسش سخت نبود پسره راشد، کار خودش رو کرده بود و به خانوادش اطلاع داده بود ۲ ،۳ دقیقه اول مشغول احوالپرسی بودن ، اما پس از آن مامان با هر حرفی که پشت تلفن میشنید نگاهی حواله من مینداخت ، و در نهایت پس از کلی تعارف دست و پاشکسته به تماس پایان داد ... مامان بلند شد و دوباره روی زمین نشست و میل بافتنیش رو برداشت و به بافتن شالگردن برای شهاب ادامه داد ... چند لحظه ای گذشت که علی نگاهی به من انداخت و گفت : https://eitaa.com/ganj_sokhan
_کی بود مامان ؟مامان بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _بتول خانم بود .... شهاب متعجب پرسید _بتول دیگه کیه ؟ _عروس محبوبه خدابیامرز دیگه ،چند روز پیش تو بازار دیدمش شناختمش تا الان تهرون زندگی میکردن الان اومدن اینجا ارث و میراث رو تقسیم کنن مثل اینکه بعدش دوباره برمیگردن .... شهاب آهانی گفت،که علی پرسید _حالا چی میگفت ؟ مامان آهی کشید و نگاهی به من که سعی داشتم حواسم رو پرت نشون بدم انداخت و گفت : _مثل اینکه پسرش راشد آوین و دیده و پسندیده،گفتن بیان واسه خواستگاری منم گفتم قدمشون رو چشم .... با گفتن این حرف شهاب مثل همیشه آمپر چسبوند  و گفت : _مامان من دیگه باید چند بار بگم ...؟ اوین لازم نکرده شوهر کنه ،اگه من مرد بزرگ این خونم اجازه نمیدم .... نگاهی به شهاب انداختم ... از طرفی خوشحال بودم که مخالف ازدواج کردن من بود جون خودم هم دوست نداشتم الان ازدواج کنم ،دوست داشتم درسم رو ادامه بدم آینده ای که بابام همیشه برای من آرزو میکرد واسه خودم بسازم... اما از طرفی هم این رفتار رئیس مآبانه شهاب اذیتم میکرد ،شهاب دوست داشت همه تحت سلطه خودش باشن اما اگر برادر و همخونم نبود قطعا بخاطر این رفتارش ازش متنفر میشدم ... با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بهش چشم دوختم ... مامان میل و کاموا رو زمین انداخت و با صدای نسبتا بلندی گفت _آخرش که چی ؟ تهش مگه نباید بره سر خونه زندگیش؟ من خودم با پسر بی دست و پای صغرا مخالف بودم ولی اینبار نه ! الکی بخاطر خودخواهی خودت گند نزن به زندگی و بخت این دختر ... حالا چون یبار جواب رد شنیدی از خانواده امینی قرار نیست زندگی این بدبختو خراب کنی ... مامان الان چیزی گفت که این چند سال هیچ وقت نمیدونستم ،پس شهاب بخاطر همین همیشه مخالف همه چی بود ... نگاهی به صورت سرخ شدش انداختم واضح بود که خون خونش رو میخورد ... عصبی بلند شد و از خونه بیرون رفت ،صدای محکم بسته شدن در باعث شد شونه هام بالا بپره.... گاهی حس میکردم درون شهاب کودکی تخس و لجباز وجود داره که همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه ! با رفتنش مامان نفسی کلافه بیرون فرستاد و روبه علی گفت ... _فردا اول وقت برو یکم میوه و شیرینی بخر اینا فردا شب میان،خونه خالی نباشه زشته ... بتول الان اومده اینجا ولی خودش تو تهرون یه امپراطوری و خدم و حشم داره ! جلوشون دست خالی نباشیم ... علی معمولا ساکت بود و فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و پس از اون از خونه بیرون رفت و کنار حوض نشست و سیگاری دود کرد ... موندن بیشتر تو سالن رو جایز ندونستم و سریع به اتاق رفتم ... اون شب سریع تر از شب‌های دیگه گذشت ... از صبح اصرار داشتم برم مدرسه اما نه مامان اجازه داد و نه علی بود که منو ببره ،حتی شهاب از اول صبح مثل برج زهرمار یه گوشه نشسته بود ،چیزی نمی‌گفت اما نگاه های گاه و بیگاهش از صد تا فحش بدتر بود... مامان منو فرستاد حموم و خودش هم همراهم اومد ،اونقدر با لیف و کیسه روی پوستم کشید که پوستم به گز گز افتاد و سرخ شد ... با ناله گفتم : _مامان منکه تمیزم ،دیگه اینکارا چیه؟ در جواب هیچی نگفت‌.... بالاخره بعد از چند ساعت که فقط با غر غر های مامان گذشت ،زمان موعود فرا رسید ، مامان از داخل صندوقچه ی قهوه ای که داشت یک دست لباس صورتی کمرنگ که شامل کت و دامن بلندی بود در آورد و روی پام گذاشت.. با تعجب به لباس که زیبایی چشم گیری داشت نگاه کردم و پرسیدم :گفت : _اینو وقتی بابان اومده بود خاستگاری من پوشیده بودم ،روزی که داشتن جهازمو میاوردن اینجا اینو بین بقیه لباسا دید گفت اگه دختر دار شدیم اینو باید روز خاستگاریش بپوشه ،خودش که قسمت نشد بمونه و تو رو ببینه ولی انشالا خوشبخت بشی ،من دلم روشنه ،میدونم خانواده بتول آدمای خوبین ، پسره هم تو اون خونواده تربیت شده ... لبخند بیجونی زدم و دستش رو گرفتم و بوسه ای پشتش زدم ... دستشو روی سرم کشید که بلند شدم و به اتاق رفتم ... کم‌مونده بود به اومدنشون و استرسی تمام وجودم رو گرفته ،دستای خیسم که از استرس عرق کرده بود به لباسم کشیدم، نفسم رو بیرون فرستادم و لباس رو تنم کردم ،روسری سفید رنگی هم به سر کردم و روی تخت نشستم ... کمی که گذشت علی تقه ای به در اتاق زد و داخل اومد و گفت : _الاناست که بیان بیا برو تو آشپزخونه ، مامان صدات کرد بیا .. سری تکون دادم و همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم.. و بالاخره بعد از کلی انتظار زنگ خونه به صدا در اومد .. مامان همراه با علی به استقبال رفتن از دور راشد رو دیدم که کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود .. تو محل ما نهایت تیپ مردا شلوار های گشاد با پیراهن های رنگی طرحدار بود.. اما این پسر تمام مرز هارو جابجا کرده بود حتی چیزی به شکل مستطیل که اسمش رو نمیدونستم از یقش آويزون بود .... ادامه دارد.... https://eitaa.com/ganj_sokhan
نگاهی به شهاب انداختم انگار اونم تعجب کرده اما وقتی فهمید بهش زل زدم سرش رد تکون داد و دوباره سعی کرد تو نقشش فرو بره ! اول خانمی تقریبا جوان با ظاهری خیلی شیک و آراسته همراه به مردی مسن که او هم از آراستگی چیزی کم نداشت داخل اومدن ،پس از اون هم راشد وارد خونه شد ... ناخودآگاه با خودم گفتم حالا خوبه خواهر و برادر نداره راحتم ! دست از دید زدن برداشتم و پرده رو انداختم و گوشه ای نشستم ،زانوم رو به آغوش کشیدم و بی هدف به در زل زدم .. حتی منی که تو کنجکاوی سر بودم الان حوصله نداشتم به بحث هاشون گوش بدم ! تقریبا نیمی ساعتی گذشت که مامان به آشپزخونه اومد و تند تند چایی رو داخل استکان ها ریخت و روی هر کدوم گل محمدی گذاشت و دستم داد و گفت : _بگیر برو اول به آقاهه بعد به مامانش بعدم به خود پسره بده ... دست و پا چلفتی بازی در نیاری گند بزنی، بعدن جلو داداشات بگیر ... سری تکون دادم و روسریم رو بیشتر جلو کشیدم و با استرس پا به سالن گذاشتم ،بقدری اضطراب داشتم حتی جرأت نکردم سرم رو بالا بیارم و با سری خمیده سلام دادم .. خانم ماشالاهی گفت که به سمتشون رفتم و طبق چیزی که مامان گفته بود چایی رو پخش کردم و در نهایت کنار مامان و شهاب نشستم ... بتول کمی از چاییش خورد و گفت _خب عروسمونم که دیدیم ماشالا هزار ماشالا از چیزی که راشد تعریف کرده بود سر تره حالا اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب ما اومدیم این دو تا جوون رو بهم برسونیم با اجازه خان داداشاش برن با هم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن اگر موافق بودن که انشالا مبارکه .... مامان سریع سری تکون داد و به من اشاره کرد اما قبل از اینکه من از روی زمین بلند شدم شهاب گفت ... _قبل از اینکه بلند بشن میخوام یچیزی بگم ! متعجب بهش نگاه کردم ،حتی مامان هم تعجب کرد و با ایما و اشاره های کوتاه سعی داشت متوقفش کنه.. اما شهاب بی توجه به همه گفت : _تشریف آوردید درست ولی کاش از اول آق پسرتون مثل مرد بیاد پیش خودم نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابونا دنبال خواهر ما ! بتول چندبار دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در نهایت لبخندی مصلحتی زد و گفت _بله حق دارید ،ولی خب عشق و عاشقی این چیزا سرش نمیشه ... حالا که دیدید ما قصدمون جدی هست و هیچ قَرَضی دَرِش نیست... شهاب میون حرفش پرید و گفت : _دِ نشد دیگه ... اگه الان دنبال یه دختر مجرد راه افتاده لابد دوروز دیگه میره دنبال یکی دیگه میگه عاشق شدم سر خواهر ما هوو میاره .. همین اول کاری میخوام باهاتون اتمام حجت کنم ! من همین یه خواهر رو بیشتر ندارم اگر ببینم ... بشنوم شازدتون به خواهر ما از گل نازک تر بگه حسابش با کرام الکاتبین هست! اگر که مشکلی نبود که بسلامتی خیر باشه ایشالا خوشبخت بشن ،اما اگر هم قسمت نشد برن سر خونه زندگیشون که حق نداره از ۱۰ کیلومتری آوین رد بشه! جو سنگینی تو خونه حاکم بود ،در نهایت بابای راشد سرفه ی مصلحتی کرد و گفت : _حق با شماست جوون من بخاطر اینکار به موقعش گوش راشد رو می‌پیچونم!و خیالت راحت باشه اجازه نمیدیم تو دل گل دخترمون آب تکون بخوره ... شهاب انشالایی گفت و سکوت کرد .. بتول خانم رو به شهاب گفت:_حالا اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن .. شهاب سری تکون داد و با نیشگونی که مامان از پام گرفت بلند شدم ... به سمت در رفتم که راشد اشاره کرد اول من برم .. وارد حیاط شدیم و به سمت تخت کوچکی که گوشه ی حیاط بود رفتم .. انتهای تخت نشستم باد خنکی که اومد باعث شد لرزی به تنم بشینه و دستم رو دور خودم حلقه کنم .. به روبرو نگاه میکردم اما حواسم پی راشد بود کتش رو در آورد و به سمتم قدم برداشت و روی شونم انداخت .. بهش نگاه کردم که گفت : _سردت نشه ... لبخندی بی جونی زدم و چیزی نگفتم .. کتش رو بیشتر دور خودم پیچیدم ، بوی عطر خوبی به مشامم رسید ،عطری که تا الان مثل اون استشمام نکرده بودم ،نهایت عطر های ما عطرهای بود که وقتی مامان میرفت مشهد برامون سوغاتی می‌آورد ،ولی این فرق داشت ... با حرفش از فکر بیرون اومدم.. _نمیخوام چیزی بگی ؟ لبم رو تر کردم و گفتم :_نمیدونم چی بگم..... ابرویی بالا انداخت و گفت : _مثلا بگو  انتظارت از ازدواج کردن چیه تک خنده ای زدم و گفتم : _تا الان بهش فکر نکردم ... وقتی هم که شما اومدی که دیگه...حرفم رو قطع کردم و پرسیدم: _راستی چندسالتونه؟ _مهمه؟ سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم: _اگه خواستم باهاتون ازدواج کنم بابد بدونم مسلما! نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_۲۱ پوزخندی زدم و تلخ گفتم : _ولی من ۱۴ سالمه ... سرش رو تکون داد و گفت : _سن فقط یه عدده ... تهش که همینه ... بنفس رو بیرون فرستادم و گفتم _ولی من میخوام درسمو بخونم ... _مگه من گفتم نخون ... اتفاقا خودم ازت حمایت میکنم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟ تای ابروش رو بالا آورد و گفت : _این یعنی جوابت مثبته ؟ بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ... _نه فقط میخوام بدونم .. شونه ای بالا انداخت و گفت: _هر وقت جواب مثبت دادی میگم .... اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم : _بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ... قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ... از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ... از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت : _هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن ! دستش رو پس زدم و گفتم : _دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟ دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ... حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت... لبش رو تر کرد و گفت : _من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم ! تای ابروم رو بالا دادم و گفتم : _یعنی میگی‌ واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟ تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت : _زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم ! به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم _شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ... سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _خب حرف آخرت ؟ کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم : _تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم ! _یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟ کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم : _چاره ی دیگه هم دارم ؟ شونش رو بالا انداخت و گفت _بهت حق انتخاب میدم ... افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سال‌های باقی مونده رو زندگی کنی ؟ در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت _از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست مبارک باشه ایشالا .. مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ... هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده .... جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت : _اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم .... مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ... طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم .... دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت: _حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ... نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت: _مشکلی نداره بفرمایید .. بتول خانم رو به من گفت: _دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین ! ابروم رو بالا انداختم ،شوهر! چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست .... بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ... اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ... نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم حس عجیبی بود .... حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت.... در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن ! بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه... اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ... میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو .... روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ، روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم : _مامان ... بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ... خب میزاره دیگه.... الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ... نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده .. از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ...                https://eitaa.com/ganj_sokhan
اصلا زن و چه به سواد ،مگه من رفتم مدرسه ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم که نیشگون دیگه از پام گرفت،آخی گفتم و به دست جایی رو که گرفته بود مالیدم و گفتم _ماماااان... چشم غره ای رفت و گفت : _درد و مامان .... عوض این حرفا پاشو برو یذره آشپزی کن دو روز دیگه پَست نفرستن .... متعجب پرسیدم : _مگه پَسَم میفرستن ؟ با طعنه گفت : _نه میبرنت اونجابعدم میشینی رو تخت پادشاهی .... دختر جون از رویا بیا بیرون .... بزرگ شو دیگه شوهر داری ..... همش به خوردن و خوابیدن و خوندن اون کتابای ذهن منحرف کن نیست ! کسی نون خور اضافی تو خونش نمیخواد باید برای راشد خانمی کنی .... هر چی مامان میگفت بیشتر از خودم بدم‌می اومد..... سنی نداشتم ولی حس میکردم منو به شکل یک کالا میبینن....یک کالا که هر جور دلشون بخواد باهام رفتار میکنن.... دیگه به بقیه حرف های مامان گوش نکردم و با باشه مامانی، از کنارش بلند شدم و به اتاق رفتم .... تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم ..... صبح ساعت ۸ بود که از خواب بیدار شدم هنوزم قصد بیرون رفتن نداشتم ... انگار قصد لج کردن با خودم رو داشتم چراکه معدم هم به قار و قور افتاده بود .... نیم ساعتی همینجوری مشغول مگس پروندن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای آشنایی به گوش رسید.. کنار پنجره رفتم و راشد رو دیدم که با مامان در حال خوش و بش بود،وقتی نگاهش به من افتاد سریع پرده رو کنار زدم و گوشه نشستم .. حدود دو دقیقه بعد مامان سریع به اتاق اومد و از داخل کمد لباسی درآورد و بهم داد و گفت : _زود بپوش راشد اومده میخواد ببرتت شهر خرید ... سری تکون دادم و لباس رو پوشیدم، وقتی خواستم از اتاق بیرون برم دستم رو کشید و گفت: _وقتی رفتی ندید پدید بازی در نیاری ها آوین ..پشت چشمی نازک کردم از خونه بیرون رفتم .... راشد روی همون تخت اون شبی نشسته بود و طرز زیبایی دستش رو زانوش تکیه داده بود ، بقدری زیبا بود که دلم ميخواست بشینم و نگاهش کنم اما با سقلمه ای که مامان بهم زد به خودم گوشزد کردم بیشتر از این ضایع بازی در نیارم .. مامان گفت :_بفرما پسرم اینم آوین خدمت شما .... راشد لبخندی زد و گفت : _دست شما درد نکنه من آوین رو زود برمیگردونم دل نگرون نشید یه موقع ... مامان تشکری کرد و لبخندی به روش زد راشد اشاره کرد و گفت : _بفرمایید .. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم که دیدم اتول (ماشین) سفید رنگی بیرون خونه هست .. راشد در رو برام باز کرد اول نگاهی یه خودشو بعد نگاهی به اتول انداختم و سوار شدم .... تو محل ما هیچ کس اتول نداشت ،معمولا واسه حمل بار جایی رفتن یا پیاده میرفتن یا گاری بود .... راشد خودش هم دور زد و سوار شد ... اتول رو روشن کرد اول دستی برای مامان تکون داد و بعد راه افتاد ... گوشه ترین جای صندلی رو انتخاب کردم و نشستم... اولین بار بود که تو یک محیط بسته با جنس مخالف تنها بودم .. حس خفگی بهم دست داده بود بخاطر اینکه از دیشب چیزی نخورده بودم معدم داشت بهم می پیچید ... به پنجره اشاره کردم و گفتم : _این ... این باز نمیشه .. نگاهی بهم انداخت و رنگ نگاهش متعجب شد ،اتول رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت : _تو که رنگ به رو نداری..... سرم رو تکون دادم و دستی به سرم کشیدم و گفتم :_خوبم چیزیم نیست ... اما صدای شکمم بر خلاف زبونم رسوام کرد ... اخمی کرد و پرسید :_صبحانه خوردی ؟‌ سرم رو به معنای نه تکون دادم که گفت : _شام چی ؟اونو که خوری؟ بازم سرم رو به معنای نه تکون دادم که اخمش پر رنگ تر شد و گفت : _یعنی چی نخوردم ؟ منم اگه مثل تو دو وعده غذا نمیخورم حالت تهوع میگرفتم .... متعجب پرسیدم : _حالت چی ؟ _حالت تهوع .... باز پرسشگرانه پرسیدم :_حالت تعوع دیگه یعنی چی ؟ تک خنده ای زد و همونطور که اتول رو روشن میکرد گفت :_تعوع نه تهوع .... یعنی همینجوری که تو الان هستی .... مگه تو مدرسه نمیری؟ پس چرا نمیدونی حالت تهوع چیه ؟‌ اخمی کردم و دست به سینه نشستم و گفتم _میرم شعر و ریاضی و ادبیات یاد میگیرم نه طبیبی کردن .... خندید و باشه ای گفت ... حدود ۵ دقیقه بعد روبروی یک غذاخوری ایستاد و گفت : _بشین الان میام ... سرس تکون دادم که سریع رفت و اندکی بعد با یک سینی املت و نون سنگک همراه با سبزی برگشت ... با دیدن املت چشمام برقی زد اما وجه خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم .. سوار اتول شد و سینی رو بینمون قرار داد و گفت : _بفرما شروع کن تا غش نکردی .. دوباره اخم کردم و گفتم : _نمیخوام.. میل ندارم چشمم روی املت قفل شده بود و بوی تازه‌ی نان سنگک داشت هوش از سرم می‌برد اما با این‌حال بر خلاف میل درونیم تصمیم گرفتم نخورم . راشد بی‌توجه به حرفم لقمه‌ی بزرگی جلوی دهنم گرفت و گفت : _انتظار هواپیما که نداری ؟ با چشم های گرد شده گفتم :_گفتم که گرسنه نیستم .                https://eitaa.com/ganj_sokhan
اما با قرار گرفتن لقمه‌ی در دهانم نتونستم جملم رو کامل کنم. لقمه بعدی را هم  آماده کرد و بدون آن که به صورت متعجبم نگاه کنه گفت: _ از تعارف بی‌جا بدم میاد! لقمه‌ آن‌قدر بزرگ بود که اجازه نمی‌داد درست بجومش ،دستم  رو جلوی دهانم گرفتم و سعی کرد زودتر بجود تا راه نفسم باز بشهبا هر مصیبتی که بود لقمه را قورت دادم که  راشد لقمه‌ دیگر رو جلوی دهانم گرفت. دستم رو بالا بردم و زمزمه کردم ،خودم می‌تونم. راشد اَبرویی بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:_به زور بذارم توی دهنت یا خودت از دستم می‌گیری؟ با حرص دستان لرزانم رو بالا بردم و لقمه رو ازش گرفتم که گفت : _درضمن دیگه هیچ وقت با معده‌ی خالی سوار ماشین نشو، حتی اگه مسافت کوتاهی رو قرار باشه بری. سرم رو پایین انداختم و چیزی دیگه نگفتم .. با تمام شدن املت، راشد لیوان آب رو به سمتم گرفت.... با خجالت آب رو ازش گرفتم و گفتم : _خودت که چیزی نخوردی، جز دو سه تا لقمه. _لقمه‌های منو می‌شمردی؟! با شنیدن این حرف از زبان راشد سرم رو به سرعت بالا آوردم‌ و تند گفتم :_نه به‌خدا،  چون فقط برای من داشتی لقمه می‌گرفتی متوجه شدم. راشد شونش رو بالا انداخت و گفت : _من حواسم به خودم هست ،سری تکون دادم و چیزی نگفتم دیگه ... راشد از ماشین پیاده شد و سریع به سمت سالن غذاخوری رفت و سینی رو داد و اومد ... وقتی سوار شد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ... حدودا نیم ساعتی گذشت که از تکون های ریز اتول روی سنگریز ها که بیشتر برام حکم لالایی داشت چشمام گرم شد ... داشتم به خواب میرفتم که راشد گفت: _نخواب الان می‌رسیم ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه ای کشیدم و گفتم :_از بس تکون میخوریم خوابم گرفت ... _باید بهش عادت کنی ولی .... نفسی بیرون فرستادم و گفتم : _سعی میکنم ... چقدر دیگه میرسیم ؟ _کم مونده ... سری تکون دادم و دوباره پرسیدم : _راستی صبح نگفتی واسه چی داریم میریم شهر .... بدون اینکه بهم‌ نگاه کنه گفت : _خودت چی فکر میکنی ؟ کودکانه لب زدم :_خب تا حالا شهر نرفتم واسه همین هیچ نظری واسش ندارم .... ابرویی بالا انداخت و گفت :_یعنی اصلا نرفتی ؟ لبم رو تر کردم و گفتم : _دروغ نباشه چرا یبار اونموقع ها با بابام رفتم البته خیلی بچه بودم واسه همین چیزی یادم‌نیست .. پس دیگه به حساب نمیاد .... تنها به گفتن خوبه ای اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت .. راشد شخصیت عجیبی داشت ... یکموقع اونقدر بهت محبت میکنه که سر از پا نمیشناسی یکموقع هم تو  جلد مغرور خودش فرو  میره .... کمی که گذشت بالاخره رسیدیم ... از دیدن این همه زیبایی شهر به وجد اومدم .. لباس های رنگی زن ها و کلاه هاشون برام تازگی داشت .... تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباس ها بپوشم ... انگار راشد ذهنم رو خونده بود چرا که گفت: تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباسها بپوشم ... انگار راشد ذهنم رو خوند چرا که گفت : _برای زندگی‌میام شهر ،اونوقت از همین لباس ها برات میخرم بشی شهری! به سمتش برگشتم و سعی کردم موضع خودم رو حس کنم از همین رو گفتم _مگه لباس های خودم چشونه؟ شونش رو بالا داد و گفت: _لباسای تو قشنگن ولی وقتی اینا رو دیدی چشمات برق زد گفتم شاید دوست داشته باشی از اینا بپوشی ،ولی حالا که لباسای خودتو بیشتر دوست داری دیگه بحثی نیست .... با دهان‌ باز  مونده بهش خیره شدم ،به قطع یقیین این پسر جزئی از عجایب بود ... از واکنشم خندش گرفت و گفت : _ببند پشه نره داخلش ... هر کیو بخوای بپیچونی منو نمیتونی.... من از چشمات میفهمم چی میخوای ! ابرویی بالا دادم و دیگه چیزی نگفتم ... کمی بعد اتول رو کنار خیابون نگه داشت نگاهی به خیابون انداختم گل به گل مغازه بود و داخل مغازه لباس ها رو روی چیزی مثل انسان واقعی اما پلاستیکی پوشانده بودن ... از زیبایی وصف نشدنی این لباس ها و حس و حال این محیط نا خودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت ... راشد از اتول پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد ،دستش رو جلو آورد با خجالت دستش رو گرفتم و با کمکش پیاده شدم .. از بس نشسته بودم پاهام کرخت شده بود و اولش ایستادن برام سخت بود اما وقتی دو قدم راه رفتیم برام عادی شد ،با ذوق به مغازه ها نگاه میکردم که راشد همونجوری که دستم رو گرفته بود منو دنبال خودش کشوند ... جلوی مغازه ای ایستاد، روی شیشه ی مغازه بزرگ نوشته بود (طلا فروشی حاج مصفا) ... راشد در مغازه رو باز کرد به واسطه باز کردن در زنگوله ی کوچکی که بالای در وصل شده بود صدا داد .. داخل مغازه که رفتیم باد خنکی به صورتم خورد ،اطرافم رو نگاه کردم دیوار های مغازه طلایی و قهوه ای بود ... سقف مغازه کلا از آینه بود ،داخل ویترین ها پر از طلا و جواهرات زیبایی که انعکاس درخششون داخل آینه سقف پیدا بود ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
داخل مغازه بقدری زیبا بود که دلم ميخواست ساعت ها بشینم و فقط نگاه کنم ... با صدای احوالپرسی راشد با مردی از فکر بیرون اومدم،مرد نسبتا مسنی با محاسن سفید و موهای فر سفید از اتاقکی بیرون اومد  مرد شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت و و دو بند مثل کمربند که به شلوارش وصل بود از روی پیراهن سفید رنگش میگذشت به تن داشت ،عینک گردی به چشم داشت و یک عینک دیگر هم بالای سرش بود .... مرد چهره ی دلنشین و مهربانی داشت .... رو به راشد گفت : _به به وارث خاندان تاشچیان ! راه رو گم کردی اومدی اینجا... خیلی وقت بود خبری ازت نبود ... راشد خندید و گفت : _همین دو هفته پیش اینجا بودم مرد مؤمن ... پیرمرد خندید و گفت : _باشه باشه قبوله اغراق کردم .... خب اومدی سفارش بتول خانم رو ببری ؟ راشد سرش رو تکون داد و گفت : _نه حاج مصفا اینسری واسه خانومم اومدم یکی از اون ست های محشرت رو برام بیار ... با خانومم گفتن راشد ناخودآگاه ته دلم قنج رفت و لبخندی نامحسوس زدم که از چشم راشد دور نموند ! حاج مصفا هم که انگار تازه من رو دید البته حق داشت در برابر راشد هیکلی من مثل جوجه بودم .. حاج مصفا با چشم های ریز شده به من نگاه کرد و بعد روبه راشد گفت : _تو مگه ازدواج کردی؟ چه بی خبر ! آنقدر غریبه بودم که نگفتی ؟ راشد با خنده دست منو رو کشید و با هم به سمت مبل زرشکی رنگ گوشه ی مغازه رفتیم خودش نشست و منم به تبعيت ازش نشستم ،راشد تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _یواش برو حاجی منم سوار شم ... انشالا دو هفته دیگه هم عروسیمون هست شما هم با خانواده تشریف بیارید ... حالا از اون ست ها برام بیار که وقت تنگه ... اگه از فرانسه چیزی آوردی اونا رو هم بیار .. حاج مصفا لبخندی زد و گفت _ای به چشم ... سپس به همون اتاقک گوشه ی مغازه برگشت وقتی رفت دوباره وقت بدست آوردم مشغول دید زدن مغازه شدم... راشد پرسید:خوشت اومده از اینجا ؟ با ذوق و حالتی بچگانه سرم رو تکون دادم و گفتم:آره خیلی قشنگه،ای کاش منم یروزی دکتر بشم بیام اینجا هر چی خودم میخوام بخرم .. خیلی طلاهاش قشنگ هستن راشد مغرور گفت:خودت بخری ؟ تا وقتی من هستم لازم نیست چیزی خودت بخری هر وقت هر چی خواستی به خودم بگو خواستم جوابش رو بدم و بگم نمیخوام که همونموقع حاج مصفا از اتاقک بیرون .... سه تا جعبه یکی به رنگ سفید، مشکی و زرشکی به دست داشت... جعبه ها رو باز کرد و روی میز گذاشت داخل هر کدوم ست کامل جواهر بود،خودش روی مبل دیگری نشست و به جعبه ی زرشکی رنگ اشاره کرد و گفت:اینو هفته ی پیش از فرانسه به دستم رسوندن اون یکی هم کار دست هست،بقدری زیبا بودن که حتی نمیدونستم چجوری توصیفشون کنم.. راشد نگاهی به من انداخت و گفت خب کدوم رو دوست داری ؟ دوست داشتم بگم هر سه تاش قشنگه دوست داشتم اگه میتونستم خودم هر سه تا رومیخریدم... ولی یاد حرف مامان افتادم و تنها به گفتن هر جور خودت میدونی اکتفا کردم.. راشد تای ابروش رو بالا داد و گفت : _یعنی از اینا خوشت نیومده؟ سریع گفتم : _چرا بنظرم خیلی خوشگلن ... ولی هر کدوم خودت میدونی واسه من فرقی نداره .. اخمی کرد و گفت : _مگه من قراره اینا رو بندازم که خودم‌ انتخاب کنم ؟ لبم رو تر کردم و دوباره نگاهی به ست ها انداختم یکی از یکی زیبا تر بودن .... در نهایت آب دهنم رو قورت دادم و به ستی که گفته بود از فرانسه آورده اشاره کردم و گفتم این ،خوبه ای گفت و روبه حاج مصفا ادامه داد : _همینی که با اون ست سفارشی که قبلا بهت گفته بودم ،حلقه ها رو هم بیار لطفا . حاجی بلند خندید و گفت : _هنوز اونو یادته کم کم داشتم ناامید میشدم فکر میکردم ازدواج نمیکنی... راشد هم‌خندید و چیزی نگفت ... از حرفاشون چیزی متوجه نشدم وقتی حاج مصفا رفت روبه راشد پرسیدم : _منظورش چی بود ؟ با انگشت اشارش روی دماغم زد و گفت _کمتر فضولی کن بچه جون ... به موقعش میفهمی .. لبهامو غنچه کردم و دیگه چیزی نگفتم .. کمی به سمتم خم شد و خواست چیزی بگه که با اومدن حاج مصفا نتونست .... حلقه ها رو هم که انتخاب کردیم راشد روبه حاجی گفت همرو بفرستن خونه ی ما و بعد از مغازه بیرون اومدیم‌... بعد از بیرون اومدن راشد دستم رو گرفت و پا گذاشتیم به شهر شلوغ .. یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم و آخر راشد جلوی مغازه ی بزرگی که روی ویترینش بزرگ‌نوشته بود (مادام رز ) ایستاد ... از داخل ویترین هم می‌شد فهمید چه لباس های گرون و زیبایی داره ،میدونستم راشد از خانواده سطح بالا و مرفهی هست ولی نه دیگه تا این حد ! داخل مغازه که رفتیم راشد کنار گوشم‌ گفت : _اینجا بیشتر لباس هاشو طبق مد ایتالیا میاره یذره ممکنه کسل بشی چون احتمالا بخوان لباس رو برات سفارشی بدوزن ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
با اینکه هیچی از حرفاش نفهمیده بودم اما سرم رو به معنای باشه تکون دادم .... با ورودمون زن بلند قد و شیک پوشی با خوشرویی به سمتمون اومد و روبه رو راشد با خوشرویی و ذوق گفت : _راشد عزیزم .... خیلی خوش اومدی .... آخرین بار که با بتول خانم (اومده بودی گفتی سری بعد با خانومم میام ... دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنت ... خیلی لهجه ی غلیظی داشت انگار که سعی میکرد به زور فارسی حرف بزنه .... راشد در جوابش خندید و گفت : _خب به حرفم هم عمل کردم .... مادام‌چشم چرخوند و با کنجکاوی گفت _واقعا؟‌پس کو همسرت نمیبینمش.... راشد به من اشاره کرد و گفت _آوین عزیزم .... دلم‌میخواد بهترین لباس ها رو براش بدوزی .. مادام به من نگاه کرد و کمی چهرش جمع شد انگار با دیدن من جا خورده بود البته حق داشت راشد با این همه ابهت و شیک پوشی کجا و من روستایی با لباس روستایی کجا .. خنده ی مصلحتی کرد و کمی خم شد و دستش رو به سمتم دراز کرد به تبعيت ازش دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم... بعد روبه راشد با خنده گفت : _راشد جان خانومت که هنوز بچه هست ... راشد هم با خنده جوابش رو داد... _انقدر اونور بزرگ فرنگی و دیدم اینجا خواستم با یه آفتاب مهتاب ندیده ی با اصالت ازدواج کنم .... مادام خنده ی مصلحتی دیگری کرد و اسمی خارجی رو صدا زد ... کمی بعد زنی با موهای بلند و چشم های آبی از اتاقکی بیردن اومد .. کاملا معلوم بود که ایرانی نیست ،اونجا هم روی مبل نشستیم و با راشد چند دست لباس که به گفته ی خودشون به مد ایتالیا بود انتخاب کردیم ،پس از اون همون دختر موبلند اندازه های من رو گرفت و بنا بر این شد که تا ۸ روز دیگه لباس ها آماده باشه .. وقتی از مغازه بیرون اومدیم دیگه نای راه رفتن نداشتم، راشد نگاه بهم انداخت و گفت : _خسته شدی ؟‌ سری تکون دادم که دستم رو کشید و به سمت اتول رفتیم .. وقتی سوار شدیم رو بهش گفتم _میریم خونه دیگه ؟ من دیگه خسته شدم .... چیزی هم که نمونده همه رو گرفتیم..... راشد با خنده گفت : _اصل کاریو یادت رفت .... متعجب گفتم : _اصل کاری ... چی دیگه مگه مونده _لباس عروس البته اگه میخوای با چادر بشینی سر سفره عقد من حرفی ندارم .... به هر حال تو همه جوره واسه من قشنگی .. با هر حرفش کیلو کیلو تو دلم‌قند آب میشد دختر بودم و تا الان هیچ کس انقدر بهم توجه نکرده بود .... خیلی دلم‌میخواست برم و لباس عروس بگیریم اما از فرط خستگی بهش گفتم:نه برگردیم ،واسه لباس باید جون داشته باشم‌ ولی الان واقعا خستم .... دستش رو دور لبش کشید و گفت _خب پس میریم خونه ی ما شما یکی دوساعت استراحت میکنی ... بعدش میام لباس میگیریم ،بعدش هم برمیگردیم روستا .. نظرت چیه ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و خیلی ناگهانی گفتم .... _بیام خونه ی شما ،بعدا شهاب سرمو میزاره تخت سینم ،نه نمیشه اصلا همین الان بریم لباس عروسم بپوشم تموم شه بره .... با گفتن حرفم اخمی میان ابروهاش نشست و گفت :_مگه تو زن من نیستی ؟ داری میای خونه ی شوهرت خلاف شرع نمیکنی که !اصلا همین کار رو میکنیم‌میریم‌استراحت میکنی بعد برمیگردیم واسه لباس عروس ،یا اصلا میگم بیان همون خونه که دیگه مجبور نشیم دوباره بریم .... با دهانی باز مونده بهش خیره شدم ، _اما راشد ... گره ی ابروانش بیشتر شد و گفت : _اما نداره یعنی چی سرمو میبره ... شهر هرت که نیست دروغ نخوام بگم‌از این همه توجهش نسبت به خودم خیلی خوشحال شدم،اما از این میترسیدم که بعدا اینا به گوش شهاب برسه حالا خر بیار و باقالی بار کن از نظر اونا تا رسما با هم‌ازدواج نکرده باشیم خونه رفتن و شب موندن و اینا همش جرمه ! آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم آهی از سر ناچاری کشیدم و چیزی نگفتم درواقع توان مخالفت با راشد رو نداشتم که بخوام‌چیزی بگم‌! مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عمارتی رسیدم عمارتی که شاید بشه گفت ۲۰ برابر خونه ی ما بود . تازه اینم باید در نظر گرفت که تو روستا خونه ی ما از بقیه خونه ها به نسبت بزرگتر بود راشد بوقی زد که در سفید رنگ بزرگ‌عمارت باز شد ،اتول رو حرکت داد و داخل امارت رفتیم ، ورودی عمارت کاملا سنگ فرش بود و دو طرفش پر از درخت های سر به فلک کشیده سرو بود متعجب به اطرافم نگاه میکردم تا اینکه بالاخره به عمارت اصلی رسیدیم‌،خانه ای بزرگ سفید رنگ بود ،سمت چپ خونه استخر بزرگی بود و سمت راست خونه میز بزرگی همراه با آلاچیق روی چمن ها زینت شده بود راشد اتول رو زیر سایبون کنار بقیه اتول ها نگه داشت اول خودش پیاده شد و مثل سری قبل به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم‌،دستم رو گرفت و همینجور که به سمت خونه میرفتیم گفت:_بعد از ازدواج میایم اینجا https://eitaa.com/ganj_sokhan