✅ امام علی علیه السلام در سر راه، از كنار مزبلهاى عبور مىكرد، فرمودند:
اين همان است كه بخيلان به آن بخل مىورزند. و در روايت ديگرى نقل شد كه اين چيزى است كه ديروز بر سر آن رقابت مىكرديد.
📙 نهج البلاغه، #حکمت_195
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
در زمان گذشته افرادی بودند که به آنها "لوطی" می گفتند، این لوطی ها یا به زبان دیگر" داش مشدیها" افراد ساده و بی آلایشی بودند که هر آنچه را که از راه کسب حلال در آورده بودند با کسانی که با آنها هم سفره می شدند، بدون هیچ انتظار و شرطی شریک شده و مرام آنها حمایت از زیردستان و احترام به بزرگان و سالمندان بود.
برای اینکه کسی لوطی محسوب شود، علاوه بر مرام و اخلاق باید هفت وسیله ی لوطی گری را نیز می داشت که این هفت وسیله عبارتند از :"زنجیر بی سوسه ی یزدی، جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عناب یا آلوبالو، شال لام و گیوه ی تخت نازک، که چهار تای اولی را یک لوطی حتما باید می داشت و سه تای آخر ضروری نبودند. این افراد معمولا به کارهای مثل دلاکی، حمالی و...مشغول نمی شدند بلکه مشاغلی مانند توت فروشی، طبق کشی و امثالهم را بر عهده می گرفتند.
اصطلاح" لوطی خور کردن" که به معنای بدست آوردن مال بدون زحمت و مفت است، از اخلاق لوطی ها ریشه گرفته است که هر آنچه را که بدست می آورند در اختیار همگان می گذاشتند. در کل لوطی ها افراد جوانمردی بودند که در دفاع از مظلوم از جان و مال خویش می گذشتند.
البته "لوطی خور کردن" یک اصطلاح در بازی قاپ هم هست که در آن بازیکن قاپ ها را کاملا حساب شده ولی خیلی بلند می ریزد که باعث شده حریف هر چقدر هم که زیرک باشد باز گول این تاکتیک را بخوردو در اصطلاح می گویند، طرف قاب هاش رو "لوطی خور می ریزه "، که در اینجا منظور از لوطی بازیکن زیرکی است که کلک می خورد
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
روايت شده كه #لقمان_حكيم ، در سفارش به فرزندش گفت: «به خشنودى و مدح و ذمّ مردم، دل خوش مدار؛ زيرا اين، دستْ يافتنى نيست؛ هر چند انسان در تحصيل آن ، نهايت تلاش خود را به انجام رساند» .
فرزندش به او گفت: معناى اين سخن چيست؟ دوست دارم براى آن ، مَثَلى يا كارى و يا سخنى را ببينم.
لقمان به او گفت: «من و تو بيرون برويم» .
بيرون رفتند و لقمان عليه السلام حيوانى را كه با آنها بود، سوار شد و پسرش را پياده رها كرد تا پشت سر او بيايد . بر گروهى گذر كردند، كه آنها گفتند: عجب پير سنگ دل و بى رحمى است ؛ خودش كه قوى تر است ، سوار حيوان شده و بچه را پياده رها كرده! اين ، كار بدى است .
لقمان به فرزندش گفت: «آيا سخن آنان را شنيدى كه سوار شدن من و پياده رفتن تو را بد شمردند؟» .
گفت: آرى.
لقمان عليه السلام گفت: «حال ، تو سوار شو تا من پياده بيايم» .
فرزند ، سوار شد و لقمان ، پياده راه افتاد تا اين كه بر گروه ديگرى گذر كردند، و آنها گفتند: عجب پدر و فرزند بدى هستند! پدر به اين دليلْ بد است كه بچه را خوب ادب نكرده و او سوار شده و پدر را پشت سر خود ، پياده رها كرده، در حالى كه پدر ، سزاوار احترام و سوار شدن است. فرزند نيز بد است ؛ زيرا او با اين حال، عاقّ پدر شده است. بنا بر اين، هر دو ، كار بدى كرده اند.
آن گاه ، لقمان به فرزندش گفت: «شنيدى؟» .
گفت: آرى . لقمان گفت: «حال ، هر دو با هم ، سوار حيوان مى شويم» .
سوار شدند و وقتى بر گروهى ديگر گذر كردند، آنها گفتند: عجب! در دل اين دو سوار، رحمى نيست و از خدا بى خبرند؛ هر دو ، سوار اين حيوان شده اند و خارج از توان، از آن ، بار مى كشند. بهتر بود يكى سوار شود و ديگرى پياده برود .
لقمان گفت: «شنيدى؟» .
گفت: آرى. آن گاه گفت: «حال ، بيا حيوان را بدون سواره، از پشت سر برانيم» .
چنين كردند و وقتى بر گروهى گذر كردند، آنها گفتند: اين كارِ اين دو شخص ، عجيب است كه حيوان را بدون سواره رها كرده اند و خودشان پياده مى روند. در هر حال، آنها را مذمّت كردند.
لقمان به فرزندش گفت: «مى بينى كه تحصيل رضايت مردم ، محال است . پس به آن اعتنا نكن و به جلب رضايت #خداوند ـ جلّ جلاله ـ مشغول باش ، كه كسب و كار و سعادت و خوش بختىِ دنيا و روز حساب و سؤال ، در آن است» .
📚فتح الابواب : ص 307 ، بحار الأنوار : ج 13 ص 433 ح 27 .
*
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#نهج_البلاغه
💥مَنْ كَسَاهُ الْحَيَاءُ ثَوْبَهُ، لَمْ يَرَ النَّاسُ عَيْبَهُ
💎 آن كس كه لباس حياء بپوشد، كسى عيب او را نبيند
📘#حکمت_223
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
مردی بود كه هر كار می كرد نمیتوانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.
در نیمه های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط های عبادت، ناگهان صدائی شنید
با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می رود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس وارستهای است كه در نیمه های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعتها برای سگ عبادت می كرده است.
خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار دادهام
وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ام
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
این متن خوب تمام روز من رو رنگ داد
به سوی عقلانیت با تردید!
«ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ» ﺑﺎ «ﻋﻠﻢ و داﻧﺶ» ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ.
«ﻋﻠﻢ و داﻧﺶ»، «ﻣﺤﺘﻮﻳﺎت ﺣﺎﻓﻈﻪي اﻧﺴﺎن» را درﺑﺮ ﻣﻲﮔﻴﺮد.
ﻛﺴﻲﻛﻪ ﭘﺰﺷﻜﻲ ﺧﻮاﻧﺪه اﺳﺖ، ﺣﺠﻢ زﻳﺎدي از ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺑﺪن اﻧﺴﺎن و ﺣﺎﻻت ﺳﻼﻣﺖ و ﺑﻴﻤﺎري آن را در ﺣﺎﻓﻈﻪ دارد و ﻓﺮدي ﻛﻪ ﻫﻨﺮ ﺧﻮاﻧﺪه اﺳﺖ، ﺣﺠﻢ زﻳﺎدي از ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ زﻳﺒﺎﻳﻲﺷﻨﺎﺳﻲ، ادراك ﺑﺼﺮي، ﺗﺎرﻳﺦ، ﻫﻨﺮ و... را در ﺣﺎﻓﻈﻪ دارد.
اﻣﺎ «ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ» ﻣﻮﺿﻮع ﻣﺤﺘﻮﻳﺎت ﺣﺎﻓﻈﻪي اﻧﺴﺎن ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﻠﻜﻪ «ﻓﺮآﻳﻨﺪ ﺗﻔﻜﺮ» را ﻣﺪﻧﻈﺮ دارد.
اﻧﺴﺎن ﺧﺮدﻣﻨﺪ ﻛﺴﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ در ﺣﺎﻓﻈﻪاش ﻣﻄﺎﻟﺐ زﻳﺎدي در ﻣﻮرد ﺗﺎرﻳﺦ ﺧﺮدﻣﻨﺪي ﻳﺎ ﻣﻌﻠﻮﻣﺎت دﻳﮕﺮي اﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ؛
ﺧﺮدﻣﻨﺪ، ﻛﺴﻲﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺤﻮه ي ارزﻳﺎﺑﻲ و ﺗﺼﻤﻴﻢﮔﻴﺮي ﺧﺎﺻﻲ دارد.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲﺗﻮان ﺧﺮدﻣﻨﺪ ﺷﺪ؟
در ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﺆال، «ﻓﻠﺴﻔﻪ» اﻳﺠﺎد ﺷﺪ.
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻪ زﺑﺎن ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ ﺑﻪﻣﻌﻨﺎي «ﺟﻮﻳﺎيِ ﺧﺮد» ﺑﻮدن اﺳﺖ.
ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن، ﺟﺴﺘﺠﻮﮔﺮان و ﻣﻌﻠﻤﺎﻧﻲ وﺟﻮد دارﻧﺪ ﻛﻪ درﭘﻲ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﺆال ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ؛
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲﺗﻮان ﺧﺮدﻣﻨﺪاﻧﻪ زﻧﺪگی ﻛﺮد.
«ﺳﻘﺮاط» ﻳﻜﻲ از اﺳﻄﻮرهﻫﺎي ﻓﻠﺴﻔﻪ اﺳﺖ. او ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ از ﻣﻴﻼد ﻣﺴﻴﺢ در «آﺗﻦ» ﻣﻲزﻳﺴﺖ.
ﺳﻘﺮاط ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻳﻜﻲ از ﭘﺎﻳﻪﻫﺎي ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ، «ﭘﺮﺳﺶﮔﺮي» اﺳﺖ.
اﻧﺴﺎن ﺑﻪاﻧﺪازه ا ي ﻛﻪ ﭘﺮﺳﺶ، ﻧﻘﺪ و ﺷﻚ ﻣﻲﻛﻨﺪ،ﺧﺮدﻣﻨﺪ اﺳﺖ.
ﺑﻪﻫﻤﻴﻦ دﻟﻴﻞ، «ﺳﻘﺮاط» ﺑﺮاي ﺧﺮدﻣﻨﺪ ﻛﺮدن ﻣﺮدم، ﺑﻪ آﻧﺎن ﻳﺎد ﻣﻲداد ﻛﻪ ﺑﻪ داﻧﺴﺘﻪﻫﺎي ﺧﻮد ﻳﺎ اﺧﺒﺎري ﻛﻪ دﻳﮕﺮان ﺑﻪ آﻧﺎن ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، ﺗﺮدﻳﺪ ﻛﻨﻨﺪ و درﺳﺘﻲ آن را ﺑﻪ ﻧﻘﺪ ﺑﻜﺸﻨﺪ.
از ﻧﻈﺮ ﺳﻘﺮاط، ﻫﺮ ﺑﺎوري ﻛﻪ در ذﻫﻦ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ و آن را ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻧﻜﺸﻴﻢ و از ﻏﺮﺑﺎل ﻧﻘﺪ ﻧﮕﺬراﻧﻴﻢ، ﻫﺴﺘﻪاي ﻣﻲﮔﺮدد ﺑﺮاي زﻧﺪﮔﻲ اﺑﻠﻬﺎﻧﻪ و ﻣﺎﻧﻌﻲﺳﺖ در ﺑﺮاﺑﺮ زﻧﺪﮔﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ.
ﭼﻨﺪ ﻫﺰار ﺳﺎل ﺑﻌﺪ از ﺳﻘﺮاط، روانﺷﻨﺎﺳﺎن ﺑﺰرﮔﻲ ﻫﻢﭼﻮن «آﻟﺒﺮت اﻟﻴﺲ» و «آﻟﻮرن ﺑﻚ» ﻧﻴﺰ ﺑﻪﻫﻤﻴﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎري از ﺣﺎﻻت ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ رواﻧﻲ، ﻧﺎﺷﻲ از ﻃﺮز ﺗﻔﻜﺮ ﻧﺎدرﺳﺖ اﺳﺖ.
آﻧﺎن ﻧﻴﺰ در روشﻫﺎي روان درﻣﺎﻧﻲ ﺧﻮد از «روﻳﻜﺮد ﺳﻘﺮاﻃﻲ» ﺳﻮد ﺑﺮدﻧﺪ و ﺑﺎورﻫﺎ را ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ و ﻧﻘﺪ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ.
«ﺳﻘﺮاط» ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎورﻫﺎ را ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻣﻲﻛﺸﻴﺪ؟
ﺳﻘﺮاط در ﺷﻬﺮ راه ﻣﻲرﻓﺖ، در ﺑﺎزار ﻣﻲﮔﺸﺖ و ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﺮدم آﻣﺪ و ﺷﺪ ﻣﻲﻛﺮد و ﻫﺮﮔﺎه ﻣﻲدﻳﺪ ﻛﻪ آﻧﺎن ﺑﺎ اﻃﻤﻴﻨﺎن درﺑﺎره ي ﭼﻴﺰي ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، آﻧﺎن را ﻣﻮرد ﺳﺆال ﻗﺮارﻣﻲ داد .
ﺑﺮاي ﻧﻤﻮﻧﻪ اﮔﺮ ﻣﻲﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ در ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻮراي آﺗﻦ، ﺳﺨﻨﻮري ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ :
«ﺷﺮاﻓﺖ ﻣﻠﻲ ﻣﺎ ﺣﻜﻢ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ دﺷﻤﻦ ﺑﺠﻨﮕﻴﻢ» او را ﻣﻮرد ﺳﺆال ﻗﺮارﻣﻲداد:
- «ﺷﺮاﻓﺖ» ﭼﻴﺴﺖ؟
- ﻣﻼك ﺷﺮاﻓﺖ ﭼﻴﺴﺖ و اﻳﻦ ﻣﻼك را ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ وﺿﻊ ﻛﺮده اﻧﺪ؟!
- ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲﺗﻮاﻧﻲ اﻓﺮاد ﺷﺮﻳﻒ را از اﻓﺮاد ﻓﺎﻗﺪ ﺷﺮاﻓﺖ ﺗﺸﺨﻴﺺ دﻫﻲ؟!
- آﻳﺎ ﺷﺮاﻓﺖ ﻣﻮﺿﻮﻋﻲﺳﺖ ﻛﻪ «ﻳﺎ ﻫﺴﺖ و ﻳﺎ ﻧﻴﺴﺖ» ﻳﺎ ﺷﺮاﻓﺖ ﻫﻢ درﺟﺎﺗﻲ دارد و ﻣﻲﺗﻮان اﻓﺮاد را ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎي درﺟﻪي ﺷﺮاﻓﺖﺷﺎن ردهﺑﻨﺪي ﻛﺮد؟!
- «ﺷﺮاﻓﺖ ﻣﻠﻲ» ﭼﻴﺴﺖ؟!
- اﮔﺮ ﺷﺮاﻓﺖ، ﻳﻚ ﻣﻮﺿﻮعِ ﺑﺸﺮي و ﺟﻬﺎنﻣﺸﻤﻮل اﺳﺖ، آﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮان ﻗﻴﺪ ﻣﻠﻴﺖ را ﺑﻪ آن اﻓﺰود؟!
- «دﺷﻤﻦ» را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ؟!
- آﻳﺎ ﻫﺮﻛﺲ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﺪ، دﺷﻤﻦ اﺳﺖ ﻳﺎ ﻫﺮﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﺠﺎوز ﻛﻨﺪ دﺷﻤﻦ اﺳﺖ؟!
- ﺗﺠﺎوز را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ؟!
«ﺳﻘﺮاط» ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺆال اﻛﺘﻔﺎ ﻧﻤﻲﻛﺮد.
او دهﻫﺎ ﺳﺆال ﻣﻲﭘﺮﺳﻴﺪ و اﻓﺮاد را ﺑﻪ ﺗﺮدﻳﺪ و ﺗﺄﻣﻞ ﻣﻲاﻓﻜﻨﺪ؛ آنﭼﻨﺎن ﻛﻪ آﻧﺎن ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ و ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎي اﺣﺴﺎﺳﺎتﺷﺎن ﺗﺼﻤﻴﻢﺑﮕﻴﺮﻧﺪ.
درواﻗﻊ، آﻧﺎن را از «ﺗﻮﻫﻢ داﻧﺎﻳﻲ» ﺑﻪ «ﺗﺤﻴﺮ و ﭘﺮﺳﺶﮔﺮي» ﻣﻲ ﺑﺮد.
ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ﻳﻮﻧﺎﻧﻴﺎن ﺳﻘﺮاط را دوﺳﺖداﺷﺘﻨﺪ؟!
ﻧﻤﻲ داﻧﻴﻢ! ﻫﻴﭻ آﻣﺎر ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤﺎدي از رأي ﻣﺮدمِ آن روزِ آﺗﻦ در دﺳﺖ نیست!
اﻣﺎ ﺳﻘﺮاط، ﭘﺎﻳﺎن ﻏﻢاﻧﮕﻴﺰي داﺷﺖ!
«ﺑﺰرﮔﺎن آﺗﻦ» ﺗﺸﺨﻴﺺدادﻧﺪ ﻛﻪ ﺳﻘﺮاط، «ﻋﻤﻞ ﻣجرﻣﺎﻧﻪاي» را ﻣﺮﺗﻜﺐ ﻣﻲﺷﻮد.
از دﻳﺪﮔﺎه «ﺑﺰرﮔﺎن آﺗﻦ» ﻛﺎر ﺳﻘﺮاط، «ﺗﺸﻮﻳﺶ اﻓﻜﺎر ﻋﻤﻮﻣﻲ» ﺑﻮد.
آﻧﺎن اﻋﺘﻘﺎد داﺷﺘﻨﺪ ﻛﻪ اﻓﻜﺎر ﺳﻘﺮاط، ﺟﻮاﻧﺎنِ «آﺗﻦ» را ﮔﻤﺮاه ﻣﻲ ﻛﻨد.
ﺳﻘﺮاط ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ اﻋﺪام ﺷﺪ!
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
<💚🌸>
اولین روز دیدن
موضوع داستان: پندانه
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند...
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
فردا ساعت ۱۲:۴۸ فرصت تعیین دقیق جهت قبله
🔸 ۷ خردادماه و ۲۵ تیرماه هر سال فرصتی ایجاد میكند تا جهت دقیق قبله برای نمازخانهها، مساجد و یا حتی منازل توسط مردم تعیین شود.
🔸 در حقیقت در لحظه اذان ظهر در روزهای ۷ خردادماه و ۲۵ تیرماه، خورشید درست بالای خانه كعبه بوده و خانه خدا هیچگونه سایهای نخواهد داشت.
🔸 با قرار دادن شاخصی عمود بر زمین در ساعت ۱۲:۴۸ دقیقه روز یکشنبه هفتم خرداد، جهت سایه علامتگذاری و خلاف جهت سایه به سمت خورشید، جهت دقیق قبله را نشان میدهد.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔰شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه:
كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق كردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، دل كه بشكند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام.
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
وصیتی زیبا و ماندگار از آلبرت اینشتین :
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند .
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan