فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ «گاندو»؛ سایهروشنهای نبرد با جاسوسان
🔹 سریال «گاندو ۱» به کارگردانی جواد افشار، داستان هیجانانگیز نیروهای امنیتی ایران را روایت میکند که در مسیر مقابله با باندهای جاسوسی داخلی و خارجی قدم میگذارند. این سریال که بر اساس مستندات واقعی ساخته شده، به بررسی نفوذ دشمن و تلاشهای قهرمانان گمنام کشور برای حفظ امنیت ملی میپردازد.
🔸شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۸:۰۰
▫️بازپخش: ساعت ۰۰:۳۰
🔸از شبکه افق سیما
#فصل_اول
#گاندو
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
May 11
.
🔻بازداشت جاسوس رژیم صهیونیستی در لبنان
🔹به گزارش جمعه شب شبکه المنار، اداره اطلاعات ارتش لبنان در راستای پیگیری فعالیتهای رژیم صهیونیستی و تلاش آن برای جذب جاسوس در لبنان، یکی از مزدوران این رژیم را شناسایی و بازداشت کرد.
🔹ارتش لبنان اعلام کرد که (ح. الف) با اعضای دستگاههای جاسوسی دشمن ارتباط برقرار و خبرچینی کرده است.
🔹این شهروند لبنانی ابتدا به گمان اینکه با نهادهای بین المللی در ارتباط است با نهادهای اطلاعاتی و جاسوسی رژیم صهیونیستی ارتباط برقرار کرده و سپس وارد همکاری آگاهانه با آنها شده است.
🔹این مزدور به سرزمینهای اشغالی فلسطین سفر کرده و در مقابل ارائه اطلاعات امنیتی، مبالغ مالی از دستگاههای جاسوسی رژیم صهیونیستی دریافت کرده است.
#جاسوسی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
.
🔻سازمان اطلاعات سپاه در یک عملیات سراسری، اعضای چندین شبکه سازمان یافته قاچاق سوخت را دستگیر کرد
🔹جزئیات بیشتر در بخش خبری ۲۰:۳۰ از شبکه ۲ سیما
#سازمان_اطلاعات_سپاه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۴ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا میکند و میگوید: -ب
.
رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۵
ولید سری تکان میدهد و میگوید:
-معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونهش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو!
دستم را روی بازوی ولید میکشم و میگویم:
-به خدا قسم که من مشتاقتر از هر کس دیگهای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم.
ولید ابروهایش را بهم میچسباند و میپرسد:
-یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی میکنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی میخواید که قراره واسش صبر کنید؟
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکهای نداره. شکی نیست که باید شبکهش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکهای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم.
ولید طوری که از شنیدن حرفهایم قانع شده باشد، سری تکان میدهد و میگوید:
-پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی.
ولید را تایید میکنم و میگویم:
-خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون میزنه تا بچههاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمیگرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونهش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم.
ولید چشمهایش را ریز میکند:
-ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری میخواید...
تلفنم را برمیدارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال میکنم:
-«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسهی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است»
لبهای ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال میکنم کش میآید. لبتاب را از روی پایم برمیدارم و همانطور که به سمت آشپزخانه میروم تا وضو بگیرم، میگویم:
-بیصبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوهبر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه.
بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمیبردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال میکنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد.
سپس روی سجادهام دراز میشوم و چشمهایم را میبندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهمترین عملیاتهای حزب الله را فرماندهی کنم. تاریکی پشت پلک چشمهایم با سرعتی بیرحمانه به سمتم حملهور میشود و مرا در خود محو میکند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشمهایم سیاه میشود و این سیاهی به قدری پر رنگ میشود که جهتها برایم غیرقابل تشخیص میشوند.
سر جایم میخکوب میشوم و سعی میکنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمیتوانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستادهام.
نفس کوتاهی میکشم و پایم را بلند میکنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس میکنم زیر پایم خالی میشود و تعادلم از دست میرود. میخواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم میکند:
-آقا... بلند شید!
تکانی میخورم و چشمهایم را باز میکنم. ولید زمان را یادآور میشود:
-نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه.
دستی به پیشانیام میکشم و میگویم:
-بچههای عملیات رو خبر کردی؟
ولید سرش را تکان میدهد:
-تیم واکنش سریع که بچههای منتخب خودتون هستن و هیچ کس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند.
سرم را به نشان تایید تکان میدهم و میگویم:
-خیلی خب، دوربینهاشون رو فعال کن.
ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش میزند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش میبندد. بیسیم کنار دست ولید را برمیدارم و سر تیم عملیات را صدا میزنم:
-ابوعلی به شماره یک!
بلافاصله جواب میدهد:
-شماره یک هستم ابوعلی.
شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار میدهم:
-اعلام موقعیت کن.
بدون معطلی پاسخ میدهد:
-تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم.
خدا قوت میگویم و از او میخواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید میکنم:
-تصاویر دوربینهای مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن.
ولید با زدن چند دکمه به دوربینهای اطراف دسترسی پیدا میکند و ما محمد هیثم را میبینم که با کیف دستی همیشگیاش از خانه خارج میشود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد.
نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
.