eitaa logo
موسسه فرهنگی تربیتی هدف🎯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
347 فایل
|•° ﷽ °•| تاسیس۱۳۹۷/۹/۱۲ #حاج_اقا_امان_اللهی. مبلغ تخصصی کودک ونوجوان مجری جشن های ملی ومذهبی جشن تکلیف و... مدارس راوی شهدا مدرس دوره هایه آموزشی خانواده.. تماس09134027282 💎مطالب کانال وقفِ#امام_زمان (ارواحنا فداه)💖 ارتباط بامدیرکانال: @ghasdak313
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از کتاب " حسین از زبان حسین": " پس از آنکه همه اصحاب و یارانم به شهادت رسیدند و تنها برادرم عباس در میدان باقی ماند، شدت تشنگی موجب شد که با هم به سوی فرات حرکت کنیم، دشمن با تمام توان از رسیدن ما به آب ممانعت به عمل آورد و جنگ سختی درگرفت که در اثنای آن بین من و برادرم عباس فاصله افتاد. عباس موفق شد از میان انبوه دشمن، راهی به سوی آب پیدا کند و مشک را پر آب کند و به سوی خیمه‌ها بازگردد. اما در مسیر افرادی از دشمن در پشت درختان کمین کرده بودند و توانستند از پشت سر، دست عباس را قطع کنند. کسانی که در نخلستان کمین کرده بودند توانستند دست چپ عباس را نیز قطع کنند و او باز هم رجز می‌خواند. بعد از قطع دو دست، عمود آهنینی بر سرش فرود آمد و از اسب بر زمین افتاد و به شهادت رسید. هنگامی که از شهادت عباس اطلاع یافتم به شدت گریستم و گفتم: هم‌اکنون کمرم شکست و چاره‌ام کم شد." @gasdak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهای یک لیوان شیر روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.» سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313
داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند، او می‌دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن‌طرف‌تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می‌رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می‌کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن‌ها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی‌آنکه کلمه‌ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوش‌حال به نظر می‌رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه‌اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا این‌قدر خوش‌حالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم! “پائولو کوئیلو“ ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313
✨﷽✨ ⚜حکایتهای پندآموز⚜ «تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ ✍حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: 👈«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست‌های خویــش و دامـان توام آمد به یاد 📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵ ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 زنگ اول، شناخت امام 🎒 کلاس رو مثل همیشه با درخواست فرستادن صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان تموم کردم. تو چهرهٔ شاگردام دقیق شدم. امروز هم خیلی‌ها با یک لبخند شاید از روی تمسخر و خیلی‌ها با بی‌میلی از روی شک و تردید صلوات فرستادن. دیگه مطمئن شدم که یه جای کار ایراد داره. شاگردهام بچه‌های خوبی بودن اما انگار شناخت کافی از امام زمان نداشتن. 💡 مصمم شدم پیشنهادی که از مدت‌ها پیش توی ذهنم بود رو باهاشون درمیون بذارم. - بچه‌ها حالا که درسمون جلوتر از بخش‌نامه‌ست، نظرتون چیه جلسهٔ آینده، جلسهٔ پرسش و پاسخ در مورد امام زمان باشه؟ اشتیاق رو توی چشم اکثریت دیدم. علی گفت: «یعنی دقیقا چیکار کنیم؟» - امام زمان رو بهتر بشناسیم. می‌دونید اگه کسی امام زمانش رو نشناسه و در این حال بمیره به مرگ جاهلیت مثل اعراب بت‌پرست حجاز مرده؟ 🔻 دلم آتیش گرفت وقتی از چهره‌هاشون فهمیدم این بچه ها توی سن ۱۷ - ۱۸ سالگی هنوز خیلی چیزهای ضروری دین رو نمی‌دونن. _خب نگفتید موافقید یا نه؟ جواب اکثریت مثبت بود. برای همین قرار بر این شد که من نیمهٔ اول کلاس رو به مسائل مربوط به ولادت امام زمان و شرایط جامعهٔ حضرت اختصاص بدم و بقیهٔ کلاس به سؤالات و شبهات بچه‌ها جواب بدم. 🔰 قصد داریم تا در سلسه پیام‌های «از تولد تا امروز» با داستان این معلم و شاگردانش همراه بشیم تا کمی بیشتر از امام زمان و زندگی ایشان بدونیم. لطفاً با ما همراه باشید. 📎 ۱ ✅ کاری از واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @gasdak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌸 😎 ۷ راه عالی غلبه بر موانع ورسیدن به در زندگی👌 ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313
از معجزه کلمات استفاده کن ؛ کلمه میتواند تو را مشتاق کند مثل دوست داشتن ؛ کلمه میتواند تو را سبز کند مثل خوشحالم ؛ کلمه میتواند تو را زیبا کند مثل ؛ کلمه میتواند تو را پیش ببرد مثل ایمان دارم ؛ کلمه میتواند تو را آغاز کند مثل: از همین لحظه شروع میکنم ؛ از همین نقطه تغییر میکنم ؛ میتوانم… میخواهم… میشود… خود را آغاز کن… هیچ رازی برای موفقیت و خوشبختی در این هستی وجود ندارد ! راز در خود شماست. ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313
🌿🌺🌿🌺 💥به هرچیزی که توجه کنید رشد می کند نمی خواهم چاق باشم نمی خواهم ورشکسته باشم نمی خواهم پیر باشم نمی خواهم اینجا زندگی کنم نمی خواهم مثل پدر ومادرم باشم نمی خواهم در این شغل گیرکنم نمی خواهم این موها، این بینی، این بدن را داشته باشم نمی خواهم تنها باشم نمی خواهم ناراحت باشم نمی خواهم بیمار باشم اگر می خواهید در زندگی تان تغییر ایجاد کنید، بدانیدکه مبارزه با افکار منفی فقط اتلاف وقت است. هرچه بیشتر با آنچه نمی خواهید، درگیرشوید، بیشتر آن را بوجود می آورید. چیزهایی در زندگی که همیشه از آنها تنفر داشته اید، احتمالا هنوز هم باشما هستند. آنچه توجه خود را به آن معطوف می کنید، رشد می کند و در زندگی تان ماندگار می گردد. افکار منفی را کنار بگذارید و توجه خود را به آنچه واقعا می خواهید باشید یا داشته باشید معطوف کنید.. "شفای زندگی- لوییز ال هی" ⬛️◼️◾️ 🖤@gasdak313