-گِرھ کلمـٰاٺ✨
-امروز هم مثل روز های دیگر از خواب که بلند شدم اول به پرچمتان نگاه کردم، ساکت و آرام بود حتی تکان
-امروز هم بہ تو سلام می کنم؛
به امیدِ چهره اے کہ به من،
لبخند زند ..🦋
صبحت بخیر،آقاے من🌿(((:
#موݪاے_مݩ💙
-پیچ رادیو را کہ می چرخانم،
صداے گویندھ با کمے خش خش،
بلندتر مے شود.
صدا آشفتہ است و خستہ
انگار کہ دیشب را تا صبح،
بیدار ماندھ..
پردھ را کھ کنار می زنم،
گرگ و میش آسمان،
نگاهم را می گیرد ..🌗
همان موقع،گویندھ
شروع به گفتن مے کند
حِزنی که در صدایش است،
خودنمایی می کند؛
_امروز،یک جمعہ ے پاییزیسٺ🍁
هواے دݪ،ابرے☁️
دریاے ذهن،مواج !🌊
تاریخ،متوقف شدھ !
و ساعٺ.......
ساعٺ بھ وقتِ چشم انتظارۍ است ..'💔
_شنوندگانِ عزیز!
اینجا،حواݪۍِ دلتنگے ..🌺
سرشار از عطࢪِ نرگس ..🌷
و جهاݩ...در اظطرارِ آمدنِ موعود ..🍃
#موݪاے_مݩ💙
#بہ_وقتِ_یاس🌸
{بہ قلمِ؛ آمـٰاج '' ح*ج}
_هدیہ به امام زماݩ{عج}
-می گویند:
گاهے باید رها کرد
باید نخواسٺ
باید گُریخٺ..🍃
از انتظار هایي کہ آدم را پیر
و شکستہ مے کنند..🌿
-مے گویم:
مݩ شکستہ مێ شوم
پیر مێ شوم،
اما،،،،،
بہ انتظار مێ نشینم
آمدنٺ ࢪا...🦋
#موݪاےِ_مݩ💙
#کوچہ_پس_کوچہ_هـٰاےِ_انتظاࢪ🌻
{ح*ج}
-گِرھ کلمـٰاٺ✨
-پیچ رادیو را کہ می چرخانم، صداے گویندھ با کمے خش خش، بلندتر مے شود. صدا آشفتہ است و خستہ انگار کہ
-یک جمعہ ے دیگر گذشت و..
نیامدی..💔))))):
#آقاےِ_تنهایي🥀
-قطراٺِ باران که فرود مے آیند
یادِ اشک هاے تو می افتم..💔
که می چکد..دانہ دانہ
و بہ ما یاد آورد مے شود:
موعود...منتظر ما اسٺ🕊
کہ این دݪ را بسازیم
و بسوزانیم،
این همہ نقطہ ؎ تاریک را..🥀
#موݪاےِ_مݩ💙
{ح*ج}
-برا؎ من،برا؎ تو
برا؎ دردهایٺ
برا؎ مـٰا
برا؎ این همہ تنهایي،
اِے کاش خدا کارے کنھ ..🌿🌚
#خُداےِ_جـٰاݩ🦋
#سُفرھ_دݪ🌸
{ح*ج}
-عصر جمعہ،می نشنم
بر پا؎ صحبتِ گریہ هایم،
و قصھ ی دلتنگی شان را،
به رشتھ تحریر در می آورم.
هیچکس به من نگفت
برای سرباز شدن در راهٺ،
و برای دیدار با تو،
باید همہ ی نقاطِ تارکِ این دل را،
سوزاند.و من هربار،با دیدن ردِ سیَھ
که می افتد
به دفترِ اعمالم،با خجالٺ و شرم،
همنشین می شوم...💔
مݩ سوزاندن بلد نبودم
و هیچکس به من نگفت،
برای سوزاندنِ هرچہ سیاهیسٺ،
تنها یک توبھ لازم است....!
و بعد از آن،هیچکس به من نگفت
که شکستنِ عهدم با خدا،
تیشہ اے می شود،
براے ضربه زدن،،،به رشتہ باریکِ
بین مݩ و ٺو..💔)))))):
#موݪاےِ_مݩ💙
{بہ قلمِ؛آمـٰاج '' ح*ج}
_هدیہ به امام زماݩ{عج}
-تو بهارے،تو بهارے
با سبزتریݩ جوانھ ها،
تو بهارے،با گلگوݩ ترین
درخت ها،🌱
و با لطیف تریݩ نسیم ها...
نسیم هایے کہ مے آیند
و غباࢪ از برگِ دݪ،مے رُبایند..
اصلا شاید همیݩ حالا هم
برای خانھ نکانے دیر باشد.
باید بر پنجرہ ؎ چشماݩ،
حریرِ عفاف بیافکنیم..
خانھ دݪ را بہ نوࢪِ ایماݩ،
آذیݩ ببندیم و بر کدورٺ ها،
زلالِ توبھ بپاشیم..
خیالماݩ را از صندوقچھ
تجملاٺِ دنیا،برداریم
و علف هاے هرزِ غیبٺ را
با دستِ خیر،از زمینِ زباݩ،
جدا کنیم.
باید بے درنگ،
خانھ تکانے کنیم.
قطعا بهار،
در راه اسٺ....☁️🌸
#موݪاے_مݩ💙
#کوچہ_پَس_کوچہ_هاۍِ_انتظاࢪ🌱
{بہ قلمِ؛ آمـٰاج '' ح*ج}
_هدیہ بہ امام زماݩ{عج}
-هر شب به ماھ نگاه می کرد.🌘
روزی که ابر ها آمدند،
و جلوے ماھ را گرفتند،☁️
او دیگر نفس نکشید...🖤)):
آخر جانش به جانِ ماھ بند بود..!
#ماھ_بود_و_او🌙
{ح*ج}
-از روی پل،
نگاهش را به خیابانِ سرمازده دوخت .
از مردم و دغدغه هایشان
تنها خستگی را می فهمید.
از روزی که تصمیم گرفت فکر و ذهنش را
در صندوقچه ای مخفی کند،
مثل یک تکه سنگ،نسبت به اتفاقات زندگی اش
بی تفاوت شد...🖤
اتفاقاتی که مثل سنگ ریزه های ریز و درشت،
آن هارا کنار میزد و راهش را باز می کرد.
نه از آن ها میترسید،
نه عکس العملی نشان میداد،
و نه حتی آن هارا سنگ ریزه حساب می کرد.
از روزی که برف آمد اما او نبود،
احساساتش مثل دانه های برف پایین ریختند
و پس از مدتی نه چندان سخت،
خورشیدِ روحش آن ها را سوزاند
و با خاکسترِ شفافش،
جانش را شست
از هرچه که دغدغه وصف شد.
و روحش را پیوند زد
با هرچه بی تفاوتیست...💔))))):
#ذهنِ_موّاج🌊
#کنجِ_درد🍁
بہ قلمِ؛ آمـٰاج '' {ح*ج}