eitaa logo
قاف | مرضیه امیرخانی
54 دنبال‌کننده
24 عکس
2 ویدیو
0 فایل
و عنقا بر قاف آشیانه دارد من اینجا هستم، نکته‌هایتان برایم ارزشمند است، دریغ نکنید: @Mzamirkhani
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای مزه‌دار شنیده‌ام در بهشت آنچه از اطعمه و اشربه هست یک واحدِ متکثر است؛ یعنی آدمِ بهشتی یک چیزی میلش می‌کشد و می‌خورد بعد همزمان طعم و مزه هزار خوردنی خوش‌طعم در جانش پخش می‌شود. جهنم را نمی‌دانم و سوادش را ندارم ولی عقل من می‌گوید یحتمل همین جریان در جهنم هم باشد. اینکه یک خوراک تلخی به انسان بخورانند و مزه کله شیطان بدهد و گنداب و هزار طعم کثیف دیگر. دوست عزیزم چند روزی است ما را به چالشی دعوت کرده، چالش . من این دو روز خیلی فکر کردم، دربهای جدیدی را باز کردم و بعضی را بستم. در طعم دنیا به نقطه واحد نرسیدم. دنیا برایم ترکیبی از جنت و دوزخ با همان مدل اطعمه است! همان میوه‌های هزارطعم. آن واحد‌های متکثر! سیبی شاید باشد که وقتی دندانهایم سفتی خوشایند گوشتش را به دهانم می‌ریزد و صدای خرچ آن حالم را خوب می‌کند، هم سیب است هم گلابی و موز و هلو و هرمیوه خورده و نخورده دیگر! و من شعف‌ناک چشمهایم را می‌بندم که مبادا مزه آن لحظه از جایی از روحم مثلا از چشمم بیرون بزند و لذتش ذره‌ای کم شود. به عکس، گاهی دنیا طعم جوشانده پیاز در شیر را دارد مثل آن زمان که مبتلا شده بودیم به کرونا و پدرم همچین معجونی برای ما درست می‌کرد.دنیای بدبو، بدمزه و در عین حال مملو از طعمهای تلخ دیگر! اگر نخورم می‌خورانندم، راه سومی هم نیست. دلم با خوردنش، بوی غصه و دلتنگی و زهر می‌گیرد. «مَثَل دنیا مانند مار است که زیر دست انسان نرم و ملایم ولی سمّ کشنده ای در درون با خود دارد. نادان بی خبر به آن علاقه پیدا می کند و هوشمند عاقل از آن پرهیز می نماید»(نهج البلاغه، حکمت ۱۱۵) من، هنوز پابستم به همین دنیای متکثرِ رنگارنگِ خوش خط و خالِ زهرآلود. حرف حساب اینکه: «سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی وَ اجْمَعْ بَیْنِی وَ بَیْنَ الْمُصْطَفَى وَ آلِهِ» [فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی] چهاردهم رمضان المبارک ۱۴۴۴ @behhbook
نفسی که مفرح نیست هر نفس که فرو می‌رود مُمد حیات است و چون بر می‌آید مفرح ذات. سعدی را خدایش رحمت کند ازین دُرگویی. اما سعدی اگر شاعری بود در قامت یک زن شاید یک وقتها حرفش را پس می‌گرفت یا کمی سرو شکلش را تغییر می‌داد مثلاً می‌گفت: هر نفس که فرو می‌رود ممد حیات است و اگر بر بیاید مفرح ذات! از خواب بیدار می‌شوم، با توده‌ای سنگین که به خودم بسته‌ام به سمت دیگرم می‌چرخم و لخت و سخت می‌نشینم. قصد برخاستن دارم اما فقط قصدش را! همه بدنم قفل است. باید صد تا کلید توی قفلها بچرخانم تا ترق و ترق یکی یکی باز شوند و بتوانم قدمی بردارم. آرام بلند می‌شوم، آرام! چون اگر سرعتم را از نیم‌ثانیه به دبل‌ثانیه برسانم حتما خواهم افتاد! این بدن، انگار که موتور قدیمی نیسان آبی خرابی بوده باشد که سالهاست توی انباری مانده و گذر احدی به آن نخورده و حالا کشیده باشندش بیرون. تماشایی شده‌ام! چرخ دنده‌هایم همه انگار زنگ زده‌اند! جز مچ پا به پایین و گردن به بالا، هرعضو چرخیدنی و غیر‌آن، استخوانی و گوشتی، هرجایی که در بدن تصور کنید در من به طرز جالبی فریاد می‌زنند از درد، با هم، بی وقفه. دستم را اگر نگیرم به دیوار یا تخت یا شوفاژ یا دراور، محتمل است که این جسم خشک پخش شود روی زمین. کج و کوله می‌رسم به هال، لحظه‌ای می‌نشینم روی مبل تا بلکه جوارحم بیدار شوند و قوت حرکتشان برگردد، یک ربعی با گوشی که ور می‌روم بلند می‌شوم، بدتر از قبل شدم، حالا خواب رفتگی پاها هم به زنگ زدگی اندامها اضافه شده. هارمونی جیغ کمرم و درد استخوانها و صدای خر و پف پاهایم عجیب مست‌کننده و اغواگر است! یک وقت مردها دلشان نخواهد ازین معجون شیرین شگفت بچشند! خدا می‌دانسته که این هبه را بهشان نکرده که اگر می‌کرد، یقین نسل آدمی از زمین برچیده می‌شد! نفسم بالا نمی‌آید، انگار که نصف بادکنکی را با دست محکم بگیری که نگذاری باد شود و بخواهی آن نیمه کوچک دیگر را به زور فوت یا تلمبه باد کنی! نمی‌شود جا ندارد زور که نیست. نفسهایم فقط پایین می‌روند، قصد بالا آمدن که می‌کُنند، جان می‌کَنند! ریه هایم کم جان که نه، کم جا شده‌اند. مادر اگر باشید اینها را خوب می‌فهمید! انگار که تقویم ساعتی در وجود مادرها کوک باشد که به محض رسیدن به هفته ۳۶ ونگ ونگ کند و هرچه دست و پا بکوبی روی سرش خاموش نشود! حالا چند روزیست در این عطف شیرین دست و پا می‌زنم. خدایا شُکر به عدد علمت، خوب می‌دانی که این نوشته‌ی شکسته، نه شِکوه است و نه غُر! فقط گدایی‌نامه این شبهای من است به محضر شریفت! قربانت بروم که می‌دانی در این خلق مکرر و موجود منور که به امانت توی وجودمان می‌گذاری بر ما چه می‌رود: وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْنًا عَلَىٰ وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي و لِوالِدیکَ ما هم به انسان دربارۀ والدینش، به‌ویژه مادرش این‌طور سفارش کردیم: «مرا شکر کن. آنان را هم.» مادرش که او را در دوران بارداری به شکم می‌کشد، هر روز توانش بیش از پیش تحلیل می‌رود و تازه، دو سال هم شیرش می‌دهد. صدایش را می‌شنوید ؟ جیغ و فریاد کمرم بلند شده، بنظرم نوشته‌هایم را باید مختصر کنم، لولاهایم تاب ندارند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم‌ه🌱 اینکه از این ضیافت سی روزه حضرت حق، که هر روزش بیست و چهار ساعت و چقدر دقیقه بود فقط دو ساعت و اندکی باقیست، قلبمان را مچاله می‌کند و اشک دو دو میزند وسط حدقه چشمهایمان که ببارد. اما غمش سبک نمی‌شود فراق یک‌ساله برای بازدیدن یار رمضانی سخت است. نیست؟ نگرانیم و وحشت زده؛ که زندگی در کام خود فرونکشدمان، که شیطان مغلوبمان نکند، که اینهمه مهر و محبت خدا یادمان نرود، که زبان به گلایه از محبوب باز نکنیم😭 این ساعات اندک آخر را شریک اشک و سوز حاج آقا مجتبی تهرانی باشیم، باشد که به حرمت اشک اولیاء الله، به عظمت اشک امام زمان عجل الله فرجه، ظرفهای خلوت گداییمان را با آنچه بر صالحین بخشیدند، پر کنند... خداحافظ ای رمضان عزیز😭😭 کاش سال بعد هم جمالت را ببینیم در پناه صاحب رمضان باشید😭
بارش شکوفه‌‌های بهارنارنج دبیر ادبیات دبیرستانم یک جوری با من کیف می‌کرد که دلش می‌خواست ساعتها شعر و داستان بخواند و دور و برش حرف بزند و منِ شاگرد زرنگش دستهایم را ستون کنم زیر چانه و چشمهایم برای شنیدن اضافه شود به گوشها! بی‌اغراق عاشقم بود، از اینکه در رشته ریاضی شاگردی اینطور محو در ادبیات شود برایش عجیب بود. اما من زدم زیر میز عشقم به ادبیات و درصد بالای ادبیاتم در کنکور و خوش رقصی قلمم روی کاغذ و رفتم مهندسی برق! دوگانه‌ی علاقه‌‌ی توأمانم به ریاضیات و ادبیات من را بین این هر دو حال خوش سرگردان کرده بود. سرگردانی ده دوازده ساله... -مرضیه امسال چالش استادیاری برگزار میشه -خب بشه -بیا بابا بیا شرکت کن تو که هر سه دوره تکنیکال رو گذروندی حیفه. -شوخی‌میکنی! من؟ برو برو یکی دیگه رو دست به سر کن. این درخواست آزاده آنقدر برایم کمرنگ بود که رفت لابلای چین واچین مغزم گم شد. فردایش باز پیگیر شد. بی‌خیال نبود! -بنظرت شرکت کنم چالش استادیاری؟ -آره من که همیشه بهت میگم تو خیلی خوب می‌نویسی حتما شرکت کن -آخه پولیه -چقدره؟ - صد تومن - اینکه پول نیست، ثبت نام کن فوقش قبول نمیشی دیگه نه؟ چیزی رو از دست نمیدی حرفهام با همسرم که تمام شد گوشی را برداشتم و ثبت نام کردم و بعد در یک پیام با شوخی و‌خنده به آزاده گفتم که اسم نوشتم. ذوق کرد، بوی گل محمدی می‌دهد رفاقتش. همه‌ی کاری که کردم همین بود، ثبت نام! ما عازم کازرون بودیم، عید بود و همه در هول سفر. چالش هنوز جایی در ذهن و روانم باز نکرده بود جز نصب یک تابلوی بزرگ «یعنی میشه؟» در ورودی مغزم و فکرهای گاه‌گاه درباره روایتی که باید می‌نوشتم. با وجود سفر و دیدن خانواده همسر و تفرج دو وعده‌ای در روز و ناهارهای چرب و سنگین، انصافا انتظار نداشتم قطره‌ای از قلمم بچکد، موعد اتمام چالش داشت می‌رسید و من فقط افکار ناپخته و نانوشته ای ریخته بودم توی کاسه سرم، بی پرداخت. موعد تمدید شد و از خانواده همسر عذرخواستم و اجازه گرفتم که برای یکی دو تا تفریح و تفرج همراهشان نباشم که در نبودشان فقط بنویسم. نوشتم، خط زدم دوباره و سه باره، ویرایش کردم بلند بلند خواندم، رفتم زیر درخت نارنج کنار حیاط با پس زمینه صدای گنجشکها و عطر مستی‌آور بهارنارنج، نشستم روی زمین و نمونه صوت آموزشی پر کردم. برای نقد تمرین بال بال زدم، کدام تکنیک را باید بیندازم وسط این متن ضعیف بی شاکله. مغزم مثل ماشینی که توی دنده نباشد و پدال گازش را گرفته باشم صدا می‌داد ولی جلو نمی‌رفت. آخر سر نقدی که نوشتم به دلم ننشست، زمان مقرر داشت تمام می‌شد و فرستادم، هرچهار بخش چالش را. تنها کار مهمی که قبل از انجام چالش کردم توسل بود! عید مصادف بود با ایام نیمه شعبان، گفتم آقا مُقَدِّمُكُمْ أَمَامَ طَلِبَتِي وَ حَوَائِجِي وَ إِرَادَتِي فِي كُلِّ أَحْوَالِي بیست روزی گذشت و بر من مسجل شده بود که آدمش نیستم و دعوتنامه‌ای از عالم نویسندگی به من نمی‌رسد. مثل باغبانی که بعد مدتها خشکسالی چشمش به آسمان باشد به دنبال نشانه‌ای، تکه ابری، امیدی ولی چیزی نیابد، من هم روزی چند بار تلگرام را باز می‌کردم به دنبال تکه‌ای ابر، اما هیچ. بالاخره صفحه صاف گوشی تکانی خورد و ابرها پدیدار شد! من شماره‌شان را اینطور ذخیره کرده بودم: «استاد آراسته». یکی وسط قلبم نشسته بود و با دوتا میل بافتنی داشت اشتباهی تپش‌هایم را رج میزد، پنج تا رو یکی زیر، یکی رو سه تا زیر، تپشهای بی قاعده و دور از ریتم! داشتم پس می‌افتادم! صوت را گوش دادم و ذوق و نشاط مثل مایع سرم تقویتی با هر کلمه استاد، چکید در رگهام. بهارنارنج می‌بارید توی دلم! دعوت شده بودم! بعد از دوازده سال سپری شدنم در اعداد و ارقام و فرمول، رسیدم به سرحدات کشور ادبیات، ویزا دارم و سرخوشم که خودشان دعوتم کرده‌اند! دعوت‌نامه گرفتن از کشور نویسندگی کلی توفیر دارد با پذیرش گرفتن از آن! امروز سالگرد مبنایی شدن ماست! چهار قل می‌خوانم و فوت می‌کنم سمت تبریز و رشت و بابلسر و اهواز و مشهد و تهران. همکارانم که حالا رفقای جانِ منند، دور و نزدیک تکه‌ای از زندگی من شده‌اند. معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید حضور مجلس مبناست و دوستان جمعند 😌 و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
بسم‌ه🌱 داشتم گوشتها را خرد می‌کردم، با چاقویی بزرگ که اغلب برای همین کار استفاده می‌شد اما کمی کند شده بود. مجبور بودم حین خرد کردن گوشتها دوسه بار با ابزاری تیز کنمش. هر بار که چاقو کندتر می‌شد گوشتها له می‌شدند، ریز ریز می‌شدند. در فکرم بی‌هوا جمله‌ای چرخ زد که چاقوی بد گوشت را له می‌کند، گوشت خوب و درست بریده نمی‌شود. آه از این فکر که در سرم طوفان کرد، روضه امروزم وسط آشپزخانه شروع شد... 😭
متنی که می‌خوانید از حامد عسگری است: امان از این خاک بالاخره رسیدند. با مژه های خاک گرفته و استخوان هایی کوفته و بدن هایی خیساخیس عرق. مرد از اسب پیاده شد ، ذوالجناح خره کشید. مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید. استرجاع خواند و آه کشید. توی دل زن انار پاره شد. روی تپه ای زیتونی رنگ بر یال فرات گره به گره خیمه ها را علم کردند. محمل و دهنه از پوز و گرده عرق کرده شترها باز کردند. نرمه نسیمی به هلوهایشان خورد و شترها از بخار شدن عرق کیفور شدند. چند پروانه و سنجاقک از نیزارهای حاشیه فرات بلند شدند و گوش و چشم و یال اسب ها را آشیانه کردند و به بازی گرفتند. مرد گفت قدیمی های این اطراف را صدا کنید. چند پیرمرد بادیه نشین عصا زنان رسیدند. تفقد کرد و بعد گفت نام اینجا چیست؟ هر کدامشان چیزی گفتند و مسن ترینشان گفت کربلا.روی ماهش انگار برافروخته تر شد و درخشان تر. به پلکی به یکی از اهالی کاروان گفت از صندوق نقود بیاورد. کاغذ نوشتند و چند ذرع در چند ذرع طی و توافق کرد و زمین را خرید. از قیمتی که داشت بیشترک داد و شرط گذاشت. گفت : اینجا به خون من خاکش سرخ می شود. همین جا دفن می شوم. بعدها به زیارتم می آیند. زائرانم را تکریم کنید و هوایشان را داشته باشید. سپاه حر آن ور تر اتراق کرد. کوفته و بلاتکلیف و عصبی، تا از مرکز کاغذ برسد باید توقف می کردند. مأمور بود و معذور، مرد حرف که می زد دل زن بازار مسگران بود. ته دلش بد گواهی می داد. مرد غروب روی تخته سنگی نشسته بود و نجوا می کرد با دنیا، با زمین و زمان، با خدا، پسر پیامبر بود و مؤمنین به همان پیامبر به قصد قربت و با نیت نزدیک شدن به خدا تشنه خونش بودند.چشم چرخاند و توی خیمه نگاهش به خورجین نامه ها افتاد. خورجین به قواره میش نری هیکل داشت و پوست و پاپیروس بود که تا شده و لوله شده توی آن روی هم تلنبار شده بودند. صدها نامه و هر کدام چند امضایی و همه با یک محتوا. بیا که چشم انتظاریم. بیا که بزرگ تر نداریم. بیا که یزید دمارمان را در آورده. مرد زل زده بود به نامه ها و اه می کشید. چه باید می کرد؟ به حر گفته بود بگذار برگردم، بگذار بروم یمن یا ایران، بگذار بروم مدینه و جواب همه سؤال ها این بود که ممکن نیست باید صبر کنیم تا دستور امیر عبیدا... بشنوم. ومرد گفته بود به حر، مادرت به عزایت بنشیند و حر سر پایین انداخته بود و گفته بود : چه کنم که مادرت زهراست. شب که چادر سرمه ای اش را می کشید روی صحرا، شوباد که وزیدن می گرفت انگار دشت دنیای دیگری بود. از خیمه ای صدای خنده های رهای طفلی شیرخوار می آمد که روی ماسه های خنک کف خیمه پا می کوبید و مادرش دلش از خنده هایش ضعف می رفت. توی خیمه دیگری دخترکی سه ساله پشت به عمه اش نشسته بود و زن موهای بلندش را برایش می بافت و چل گیس می کرد. جای دیگری قمر عشیره نشسته بود و سلاح تیز می کرد و به این فکر می کرد که اگر اذن میدان ندهد چه؟ به این فکر می کرد که سپاه را چگونه آرایش کند و مرور می کرد همه تاکتیک هایی که ابوتراب در جنگ ها یادش داده بود و حالا وقت به کار بستن همه نقشه ها بود. ماه نور نرمی روی خیمه های سرمه ای رنگ می پاشید و جیرجیرک های حاشیه فرات جشن گرفته بوند. همه چیز در ظاهر امن و امان بود. مرد دلش آرام بود. مثل اقیانوس هیچ چیز نه آشوبش می کرد نه از عمقش می کاست. کاروان حسین وارد کربلا شده بود. خیمه ها ی نور برافراشته شده بودند. سپاه کوچک حسین کم کم می رسید و ارتش کوفه هم در راه بود.آکسسوار صحنه ده روزی کار داشت تا چیده شود، نقش ها تا برسند هنوز کار دارد، همه شخصیت ها دیالوگ هایشان را حفظ هستند و کوفی ها دارند با بچه ها و خانواده هایشان خداحافظی می کنند، به جنگجویان کوفی قول اضافه کار و حی مأموریت داده است و جنگجویان به خانواده هایشان قول گوشواره و النگو و خلخال داده اند. زن های کوفی پشت سر مردهایشان آب می ریزند که به سلامت برگردند. مرد با علم آسمانی اش همه این ها را می بیند و سکوت است. مرد نفس مطمئنی دارد. نقش اول شاهکارترین درام جهان را از ازل تا به ابد قرار است بازی کند. مرد نقشش را حفظ است. کارگردان سال ها قبل نوح و موسی و عیسی و آدم را هم به این لوکیشن آورده است. کارگردان قصه را سیناپسی تعریف کرده و همه گریسته اند. کارگردان قرار است در جلوه های ویژه خون خودش را در رگ های مرد بریزد و بعد بر خاک جاری کند. ده روز دیگر کار گردان دستور می دهد: نور خدا حرکت. https://t.me/hamedaskary
بسم‌ه▪️ اسب حسین به حمایت او بر سواران حمله کرد و هر سوار را بر زمین می‌افکند و زیرِپا می‌مالید تا چهل تن. آن‌گاه از دست دشمن گریزان، سوی حسین آمد و کاکل و موی پیشانی در خون او آغشته کرد و سوی سراپرده زنان آمد: شتابان و گریان و شیهه‌زنان. دختران پیغمبر بانگ او شنیدند و از سراپرده‌ها بیرون آمدند. اسب را زبون و بی‌سوار دیدند و زین را برآن واژگون. فریاد به گریه و شیون برآوردند و ام‌کلثوم دست برسر نهاد و گفت:« این حسین است در میدان افتاده در کربلا سر او از قفا بریده و عمامه و ردای او ربوده.» این بگفت و بیهوش شد. اسب حسین دستها بر زمین می‌زد و نزدیک خیام سر بر زمین می‌کوفت تا بمرد. حتی مقام اسب حسین بن علی هم غبطه دارد...
بسمه🌱 فرش دستباف را همیشه خیلی دوست می‌داشتم و دارم. رد انگشتهای زنی، دخترکی یا مردی آفتاب‌سوخته را می‌یابم که نشسته و رنگ به رنگ، نخ کامواها را کشیده دم دستش و رج به رج، گره به گره، هنر انداخته به قامت دار قالی و بهش جان داده. تاریخ غزنویان، دار قالی بوده، خالی و شاید بی‌ریخت. آقا ابوالفضل بیهقی پیدا شده و نشسته پای دار قالی و دست انداخته به کلمه ها و حرفهای رنگی، کشیده پایین و جمله بافته و طرح ترنج انداخته در روایتش از تاریخ. بیهقی‌خوانی را کم مدتی است شروع کرده‌ام، به همراهی بلدکاری، من محو می‌شوم در هنر دست و ذهن بیهقی؛ غلت میزنم روی فرش ابریشمی کلماتش؛ یک ساعت کیف می‌کنم و وقتی کتاب را می‌بندم و از پشت میز بلند می‌شوم ، خیلی سرحالم. این اثر پرتاکیدترین توصیه‌ من است برای تمامی اهل ادبیات. بخوانیم و بخوانید حتماً. بنظرم: 📌لابُدَّ مِن «تاریخ بیهقی» لاهل الادبیات و الکتابت📌
بسم‌ه🌱 سالهاست که می‌خواستم بخوانمش ولی نمی‌شد، پانزده سال شاید. به برکت جمعی از رفقایم شروع کردیم، روزانه و ذره ذره. آغاز دوره مصادف شده بود با تولد فرزندم و همراهی با گروه برای منِ روز و شب بیدار، سخت بود. به ثبات که رسیدم، توجیه سدی بود که قد علم کرد روبروی من؛ «حالا که دیر شده، من که از ابتدا نبودم، بگذارم برای وقتی که خیلی وقتم فراخ باشد و کنارش تفسیر بخوانم.» دیدم عجبا که پانزده سال است دارم از خودم رکب می‌خورم و آدم نمی‌شوم! به جماعت گفتم منم هستم، ازین به بعد، دو ماه قبل را هم جبران می‌کنم و امروز پنجاه و چهار روز است که می‌خوانم. امیر است از جمیع جهات. بخواهی کلامش را فهم کنی باید یک لقمه برداری یک لیوان آب کنار دستت باشد پشت‌بندش بخوری که لقمه گلوگیر نشود! نه که فهم جمله و کلمه سخت و دشوار باشد، اما خیلی اوقات ضربه یک عبارت چنان کوبنده است که باید جای ضربه ترمیم شود تا بشود رفت سراغ جمله بعد. هضم این حرفها برای ۱۴۰۲ هم آسان نیست، این آقا چقدر مظلوم و غریب بود ۱۴۰۰ سال پیش. مفاهیم جملات، کلمات، کنایه ها، تشبیهات، استعاره ها، وزن برخی عبارت‌ها آنقدر مسحورم می‌کند که دست می‌زنم پشت دست و افسوس می‌خورم به حیاتی که از دست دادم.
رزق امروزم را بخوانید و خودتان قضاوت کنید؛ خدا را خدا را به آهنگ عباراتی که پررنگ کرده‌ام! ✨وَ اَللَّهُ مُسْتَأْدِيكُمْ شُكْرَهُ وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَارٍ مَحْدُودٍ لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ فَشُدُّوا عُقَدَ اَلْمَآزِرِ وَ اِطْوُوا فُضُولَ اَلْخَوَاصِرِ (آهنگ کلمات مُسْتَأْدِيكُمْ، مُوَرِّثُكُمْ و مُمْهِلُكُمْ را هم دریابید) خدا شكر گزارى را بر عهدۀ شما نهاده، و شما را میراث دار امرش قرارداده، و فرصت مناسب در اختيارتان قرار داده است تا براى جايزۀ بهشت با هم ستيز كنيد. پس كمربندها را محكم ببنديد، و دامن همّت بر كمر زنيد. لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ مَا أَنْقَضَ اَلنَّوْمَ لِعَزَائِمِ اَلْيَوْمِ وَ أَمْحَى اَلظُّلَمَ لِتَذَاكِيرِ اَلْهِمَمِ كه به دست آوردن ارزش‌هاى والا با خوشگذرانى ميسّر نيست! چه بسا خواب‌هاى شب كه تصميم‌هاى روز را از بين برده، و تاريكى‌هاى فراموشى كه همّتهاى بلند را نابود كرده است. ده بار عبارات عربی را خوانده‌ام و باز چشمم برمی‌گردد سرِخط.
زیارت صدای قرآن قبل از اذان ظهر می‌آید. دیر شده، خوابم زیادی طول کشیده، وضو گرفته‌ام و دارم روسریم را جلوی آینه می‌بندم. قاری سوره الرحمن می‌خواند. به «فبای آلاء ربکما تکذبان» که می‌رسد جواب می‌دهم «من؟ غلط بکنم. زیر سایه علی باشم و تکذیب کنم؟» سوزن روسری می‌رود توی صورتم آخ می‌گویم و می‌خندم «کنار تو زخم خوردن هم شیرین است یا امیر.» الله اکبر اذان را که بگویند رسیده‌ام سر اولین گیت تفتیش، خدا بخواهد به نماز جماعت حرم می‌رسم. دوتا یکی پله ها را پایین می‌آیم، بند کیفم را حمایل می‌کنم روی شانه‌ام که سرعتم را کم نکند. آفتاب تیز می‌خورد وسط مغز سرم ولی چه باک، من پیش توام، مگر گرمتر از حرمت هم جایی هست؟ تفتیش ورودی حرم را رد می‌کنم، به روی زن جوان عربی که روبنده‌اش را انداخته روی سرش لبخند می‌زنم. از پله تفتیش پایین می‌روم و نیمه دو می‌رسم به درب ورودی صحن، به باب الساعه، همیشه دلم می‌خواهد اینجا به سجده بیفتم اما در رهگذر مردها و شلوغی رفت‌و آمدها ملاحظه می‌کنم. اذان رسیده به «اشهد ان علیا ولی الله» و من رسیده ام به زیر ناودان طلا، تا کمر خم می‌شوم به سمت ضریح و تأکید می‌کنم به والله قسم، شهادت می‌دهم ولیّ خدا تویی، ولیّ من هم تویی، دارم می‌روم داخل... صدای گریه پسرکم می‌کشدم بیرون محمدعلی از پای تلویزیون بلند شده ، می‌آید سمتم با تعجب می‌پرسد: مامان چرا گریه می‌کنی ؟ درجوابش یک قطره دیگر سُر می‌خورد روی گونه‌ام. اذان به «لا اله الا الله» آخرش رسیده، زیر قابلمه گاز را خاموش می‌کنم، بچه ها غذا می‌خواهند. رادیو اربعین دارد از زوار می‌خواند، من و دلم از تو.
بسم‌ه🌱 طریق الحسین چراغها را نیم ساعتی هست خاموش کرده‌اند. سکوتِ اینجا شبیه بقیه موکبها نیست. موکب خوبی پیدا کرده‌ایم. همیشه من و محمدعلی باهم یک تشک برمی‌داشتیم، امشب اما یکی جدا برای محمدعلی انداخته‌ام و خودم روی تشکی دیگر. موکب شام داد بهمان، پیتزا! مگر موکبها پیتزا هم می‌دادند ؟ امسال اوضاع جور دیگری است. موکب خوبی است! خنک، خلوت، کم سرو صدا، درست در میانه‌ی طریق، کنار جاده. نمیدانم عمود چندیم. برای من که با بچه سه ماهه اینجا هستم عالی‌ست. خیالم جمع است که با سر و صدا بیدار نمی‌شود. پتوی محمدعلی را می‌کشم رویش. اوضاع محمدرضا را بررسی می‌کنم، همه چیز خوب است. زودتر بخوابم که جان بگیرم برای طی طریق، برای مشایه. فردا اول صبح باید محمدعلی را ببرم مهد، بهش قول داده‌ام...
هدایت شده از | نَسک |
_______________ اگر تاریخ بیهقی در کتابخانه‌تان هست، بازش کنید. "فوت" گردِ رویش را می‌پَراند. دو خط ابتدایی فرو گرفتن علی‌قریب را بخوانید! بیهقی بلدست چطور قصه را بُگشاید. چطور صحنه را پهن کند جلوی چشم‌تان، چطور دیالوگ‌هایی کوتاه بنویسد و شخصیت‌هایی بزرگ را بپردازد‌. سر جایتان می‌مانید. خشک و بی‌حرکت. مدت‌ها بود از کتابی لذت نمی‌بردم. آبِ خنکِ رودخانه‌ست. هیچ به قصه‌های درهم پیچیده‌ی کم عمق نمی‌ماند. لذت اخیر را باید چشید. دیر یا زود باید چشید. همین. در هشت نشست بیهقی می‌خوانیم. شش تا هفتِ صبح روزهای پنجشنبه. پنجشنبه پیشِ رو اولین و پنجشنبه‌‌ای که دو آذر، آخرین جلسه نشست ماست. نام کله‌پزی‌مان گوگل‌میت است و مدیر جلسه آقای صاحبدلند. مشتاق به حضور اگر بودید با ایشان ارتباط بگیرید. @MRAJAS @nnaasskk
یا منتقم دیر نیست که خون جنینهای در شکم و نوزادهای چند روزه و کودکان از ترس جان داده و زنی که موشک، بی‌هوا آغوشش را را با تکه‌های گوشت خودش و فرزندانش پر کرد و نفس در سینه مانده‌ی پیرزن و پیرمرد فلسطینی طومار رذالت و پستی و نسل کشی صهیونیست کثیف را در هم بپیچد. إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا 🏴🏴🏴
هدایت شده از رادیو رَزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹 اگر شخصی شهید شود به ازای آن هزار شهید متولد می‌شود و اگر زنی شهید شود یک میلیون زن دیگر فرزندآوری خواهند کرد تا زمانی‌که زن فلسطین زاینده است. او (زن‌فلسطینی) مادر استقامت است، او یک مبارز است. 🔹 و اما دربارهٔ «رَزان». او حاضرِ غایب است. او فرشتهٔ مهربانی است. رَزان در کنار هر شهیدی است، در کنار هر مجروحی است و مطمئنم روح او هم اکنون حضور دارد. 🔹 صابرین، مادر شهیده «رَزان نجار»، چندشب پیش، در گفتگو با رادیو رَزان از شرایط فعلی فلسطین صحبت کرد. او از پیکرهای تکه‌تکهٔ شهدا و ایمان و قلب مطمئن مردم مظلوم سخن گفت. از اینکه تا زنده‌اند و نفس می‌کشند برای نجات فلسطین مبارزه خواهند کرد. لطفا همان‌طور که خودشان درخواست کردند صدای او را به‌حق‌خواهان برسانید. ✍🏻 مترجم: زهرا پاکزاد 📝 ویراستار: نعیمه موحدی 💻 گرافیست: زهرا پناهی 🎞 ساخت کلیپ: اعظم مؤمنیان @razan_radio 🎧
بسم‌ه🌱 حدودا چهارده سال پیش، توی یک شرکت مهندسی کار می‌کردم، کنار دانشگاه شریف. منزلمان شمال شرق تهران بود و فاصله‌ام با شرکت، اندازه‌ی قطر تهران بود. این خاطره مال سالهایی است که متروی تهران هنوز حرفی بود سر زبانها و من با دو بار تاکسی سواری و کمی پیاده‌روی با تقریبا یکساعت و نیم زمان، می‌رسیدم به شرکت. ساعت چهار عصر، پایان زمان کار بود و من عین چله‌ی در کمان، از شرکت به قصد خانه می‌پریدم بیرون . مرضیه‌ای که به خانه می‌رسید، نه چشم داشت نه گوش، نه دست نه پا. یک تکه گوشت له شده بود که پهن می‌شد روی زمین، گوشتی که با بیفتک کوب چندساعت کوبیده شده باشد. از نگاه بیست و چندسالگیم فشار یکی از سختترین کارهای جهان روی گُرده‌ی من بود. شام و ناهارم حاضر و چایی و میوه‌ام به راه بود. حالا سالهاست از آن روزها می‌گذرد و من یک مادرِ خانه‌دارم، یک زنِ بیست و چهاری. کسی که کار سخت آن روزها الان برایش یک لطیفه‌ی بامزه است که وقتی خاطراتش را مزمزه می‌کند خستگیش در می‌رود. حالا خسته‌ام، غلتک کار، صاف صافم کرده. لیست کارهای یک زن خانه‌دارِ معمولی را ببینید. همانها که وقتی از مادری می‌پرسند چه‌کار می‌کنی با شرم می‌گوید «هیچی! خونه‌م با بچه‌ها سرو کله می‌زنم » این لیست پانزده ساعت کار من در خانه است، همین امروز: ۱پختن ناهار ۲جمع کردن لباسهای روی رخت‌آویز و جاساز کردن لباسهای چهارنفر ۳شرکت فعال در جلسه مجازی ۴صبحانه دادن به بچه‌ها ۵شستن لباسها و پهن کردنشان ۶باز کردن چمدان سفر و جاساز کردن کلی وسیله ریز و درشت ۷حمام کردن بچه ها ۸ناهار بچه‌ها ۹مطالعه‌ی بیست صفحه کتاب ۱۰پختن باقالی به سفارش پسرک ۱۱خالی کردن ماشین ظرفشویی ۱۲چیدن ظرفهای سینک در ظرفشویی ۱۳چهار بار تلاش طاقت‌فرسای منجر به شکست برای خواب کردن بچه‌ی یک‌ساله که از بی‌خوابی زار می‌زند ولی دلش نمی‌خواهد بخوابد ۱۴پختن شام ۱۵زیر و رو کردن دیوار و تماس با چند املاکی برای پیدا کردن خانه ۱۶جواب دادن به هنرجوها ۱۰۰/...../۱۷/۱۸/۱۹/۲۰ لابلای همه‌ی اینکارها صد تا بازی جورواجور با محمدعلی کردن و آواز خواندن و پاسخ به هزار بار «مامان» گفتن محمدعلی و کمی داد زدن سرش با جملاتی مثل «ولش کن، چیکارش داری؟ نزن تو صورتش، پاتو از رو کمرش بردار، سرشو کوبوندی تو دیوار، توپو بده بهش، از روی تابش بلند شو و...» جای نگرانی نیست، من زنده‌ام فقط رگ سیاتیکم زیادی شلوغش می‌کند. فردا هم روز خداست! فقط قدرتیِ خدا، روزهایش برای ما مادرهای بچه کوچک دارِ خانه‌دارِ استادیار بیشتر از ۲۴ ساعت کش می‌آید.
با من با ضمیر غایب حرف نزن، گیجم «هُو» توی کتم نمی‌رود بگو «أنَا» پژواک صدایت دیوانه‌ام می‌کند این فعل «اول شخص مفرد» قلبم را جاکَن می‌کند همه جا را پُر کن از عطرت، بگو زیاد بگو! إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 سوز روز سی‌ام اردیبهشت ماه برابری می‌کند با سوز دی ماه سال‌های قبلِ تهران، نه امسال که هیچ کدام از لباس‌های گرممان را باز نکردیم و بهاری پوشیدیم وسط زمستان. ابرها اینجا هی سیاه می‌شوند و به هم می‌چسبند و گلوله می‌شوند و عصر که می‌شود می‌ترکند. هم آب پایین می‌ریزد و هم دانه‌های درشت یخ و می‌کوبد فرق سر زمین. آدم‌ها زیر این باران، یک روز به میلاد، پرونده به دست می‌آیند حرم. دلتان اگر اینجاست، یک زیارت و دو رکعت نماز از سمت من، طلب شما. 🌸
مجموعا یک‌سال از شناختم نسبت به این خانم می‌گذشت که رفت. زنی شصت و هشت ساله که در مبارزات قبل از انقلاب جانباز شده بود، با شلیک گلوله توی پهلو. به‌خاطر این زخم، قریب به پانزده مرتبه تیغ جراحی تنش را لمس کرده بود و آخر دوام نیاورد زیر عمل. بهشان می‌گفتیم خانم شرعی، نام همسرش را. دلش باز بود و چشمش. حرف از امام زمان و ظهور حضرت از لبش نمی‌افتاد. ملاقات، مطمئنم که داشته. من ایشان را از طریق استادم شناختم که سالها شاگردش بود. من چندبار خدمتش رسیده بودم. یک بار استاد دعوتمان کرد به دیدار خانم شرعی. راننده‌، پیکان را آورده بود داخل حرم، دم یکی از گیتهای بازرسی. خانم، جانباز بود. هر روز، اینطور می‌رسید خدمت آقا و هربار با غسل زیارت. من، نوجوان بودم. تا رسیدن به زمان قرار، دلم چنگ می‌خورد از استرس. از اضطرابِ مواجهه با کسی که می‌بیند. توی راه به مامان گفتم:«من خیلی گناه کردم، نمازام خیلی قضا شده روم نمیشه بیام پیشش آبروم می‌ره» رسیدیم به پیکان سفید. در را باز کردیم. سلام کردیم و نشستیم. احوال‌پرسیهای مرسوم انجام شد و اضطراب حالا تا حلقم رسیده بود. خانم همانطور که پیش رویش را، گنبد را، نگاه می‌کرد گفت: «چرا گناهاتون رو به زبون میارید؟ خدا ستارالعیوبه، شما هم ستار باشید نسبت به خودتون و اشتباهاتتون. خدا می‌بخشه» من فرو ریختم. هم می‌دید هم می‌شنید. بزرگ‌زنی بود، از اولیای مقرب خدا، از مقربین به امام عصر ارواحنا فداه. حمد و سوره‌ای هدیه کنید حتم دارم دعایتان می‌کند.
تگرگ، پاییز آورده تو بهار. رو زمین پر از برگ سبزه، جای برگ نارنجی. الهی بارش، رحمت باشه و نقمت نباشه برای احدی.
هدایت شده از حرفیخته
. اللهم صلّ على سيدنا محمّد و آل محمّد و ادفع عنّا البلاء المبرم من السماء انّك على كلّ شيء قدير .
يَا صَاحِبَ كُلِّ غَرِيبٍ يَا مُونِسَ كُلِّ وَحِيدٍ يَا مَلْجَأَ كُلِّ طَرِيدٍ يَا مَأْوَي كُلِّ شَرِيدٍ اي كس هر بي كس، اي همدم هر تنها، اي پناه هر رانده، اي مأواي هر آواره يَا مُسَبِّبَ الأَْسْبَابِ يَا مُفَتِّحَ الأَْبْوَابِ يَا مَنْ حَيْثُ مَا دُعِيَ أَجَابَ اي فراهم آورنده سببها، اي گشاينده درها، اي آن كه هرگاه و هرجا خوانده شود اجابت نمايد اسمائت تو این شرایط آروممون می‌کنه آخدا 🥺 همدمشون باش، پناهشون باش يَا مُفَتِّحَ الأَْبْوَابِ فتحی برسون درمونده شدیم
آقا سید! خداقوت. بالاخره می‌خواهی بیایی یک دل سیر زیارت کنی. بی‌که نگران معطل شدن مردم و بسته بودن راهشان شوی، محو بشوی توی بحر چشمهای آقا و تا ابد زانو بزنی کنارش، تا ابد. گوارات باشد حاج آقا رئیسی. دعایمان کن که دعایت گیراست.
غم داریم زیاد؛ اما خدا خوب بلد است آرام کند. همه‌ی خیرات دست خودش است. آقای رئیسی یک آیه بود که رفت، بهترش می‌آید، من به وعده خدا یقین دارم: مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ هر آیه‌ای که از میان برداریم یا از یادها ببریم، بهترش یا مِثلش را می‌آوریم. مگر نمی‌دانی که خدا از عهدۀ هر کاری برمی‌آید؟!