eitaa logo
| نَسک |
314 دنبال‌کننده
67 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتهاست کتاب می‌خوانم که چاه بِکَنم. درون ما آبی است.
____________________ دختر همسایه‌مان هر روز داستان(استوی)تازه میگذارد توی صفحه‌اش. خانه‌شان طبقه اول ساختمانی است که ما طبقه چهارمش. موزيک ویدئوت را دختر همسایه گذاشته بود آقای یراحی. بعد وقتی رفتم نانوایی آمده بود از هایپر سر کوچه ژامبون بخرد. مثل همیشه زیر لب سلام کردیم بهم. ده بار شنیدمت. صد بار پس و پیش رفتم. پی چیزی می‌گشتم. اهل شمالم. هوای آنجا بد نیست. ساکن تهرانم، هوای اینجا اغلب زرد است و کبود. انگار یکی با کفش گلی پا گذاشته باشد توش. تابلوی خطر غرق شدن را زیاد دیده‌ام. اعلامیه پسر‌ها و دختر‌های جوان را زیاد دیده‌ام. از آنها که روش با فونتی دفرمه می‌نویسند "حلالم کنید"، زیاد دیده‌ام. نه که عاشقی و آغوش و بوسه و اعتراف سرم نشود‌! نه! پیدا نمی‌شدم توی موسیقی تازه شما. لباس‌هام خیس شده، چسبیده بود به تنم. دختر همسایه یک استوری دیگر گذاشت. ایستاده بود لب ساحل. باد موهاش را در هوا تکان می‌داد. قشنگ بود. تاب می‌خورد. با طراوت و براق. من موهام را گوجه‌ای بسته بودم زیر روسری سیاه. گفتی هوا را صاف کن و "صاف" را سه بار تکرار کردی. دلم میخواست هوا را صاف کنم با بودنم‌. یکی در من آهنگ شما را شنید و یکهو غریبه شد، با شهرش، با دریا، با دخترهمسایه‌‌اش. من هوا را صاف نمیکردم چرا؟ من آن کفش گِلی توی آسمان تهران بودم؟ سایز کفشم چند؟ شبیه من چند تا؟ موج گوله شد زیر پام و نزدیک بود کله پا شوم. چرا نبودم بین کلمات شما؟ روسری‌م را امسال خریده‌ام. دو ماه پیش‌. پشت ویترین لباس‌های محرمی. ببین گِلی نیست!؟ یکی در من از طناب قرمز فاصله گرفته است. گفتی روسری‌تو در بیار و یکی در من می‌رود که از خط خطر بگذرد. هر چه سوت میزنند بها نمی‌دهم. ولوم موزیک را میچسبانم به سقف. دوباره صدات را پس و پیش می‌کنم. هیچ‌جایی نیستم. انگشتام می‌لرز‌د؛ مثل همیشه وقتِ اضطراب شدید. گفتی برقص و صدای توی گلوم، با همه توان اندامش را لرزاند. گفتی بغض و دریای زیر پام عن قریب بود که اقیانوس شود. خواندی "موهاتو باز کن بذار غرق بشن تو موهات" و مطمئن شدم غریق نجات هم نمی‌فرستی برایم. من کدام نقطه‌ی کدام کلمه‌ات بودم؟ امروز دختر همسایه‌مان خبر دستگیری‌ات را داستانِ صفحه‌اش کرده‌ بود. دلم نسوخت؟ خوشحال شدم؟ معلوم است پی هر چیزی می‌گشتم توی شعرت الا دستگیریت. دختر همسایه را کم می‌بینم. حتما داستان تازه‌ای می‌گذارد فردا. او هم به غرق کردنم فکر میکند؟ به اینجای شعر که می‌رسد صداش را بالاتر می‌برد یا پایین تر؟ _روسری‌تو باز کن، بذار غرق بشن تو موج موهات. @nnaasskk
_____ دیروز خودم را در کاخ گلستان دیدم. مرا موزه کرده‌بودند بی‌اینکه مرده باشم یا سالهای زیادی از مردنم گذشته‌ باشد. پشت شیشه بودم. دست زدن بهم ممنوع بود. کنار گلِ‌سر‌های چوبی دختر مظفرالدین‌شاه قاجار. کنار چپق‌های خاتم‌کاری شده. کنار سر‌های بریده نمایشیِ شهدای کربلا. این یکی را دلم نیامد نگذارم. عکس دوم است. برای ورق زدنش به تَر کردن نوک انگشت نیاز ندارید. صفحه‌های ما لمسی است. سردیسِ رئالی است. سرها کمی کوچک‌تر از حد معمولند، اما ساده‌اند و چشم‌ و ابروهایشان خوب از آب در آمده. من را با نام خودم موزه کرده بودند. زیرنویس یا توضیحات الصاق شده نداشتم. می‌شد داشته‌باشم. شاید چند سال بعد که بیایم کاخ گلستان چیزکی کنار نامم بنویسند؛ مشاطه، مطرب، نقال، قهوه‌خانه چی، روضه‌خوان حسینیه دولتی، چیزی! موزه را دوست دارم. "دارم" را منی می‌نویسم که تایپ می‌کنم. موزه را دوست داشتم. "داشتم" را منی می‌نویسد که دیروز پشت‌ شیشه‌ها حبس شده بود‌‌. دلگیر و دلتنگ که باشم موزه جواب است. قوی میکندم. زیاد و مکرر. مثل اینکه جهان را گذاشته باشد توی شیشه‌ای بزرگ و شفاف و بی‌رنگ تا من از راه برسم. مثل اینکه به خلیفه بودنم معتقد باشد. ابزار آلاتش اینجا و آنجا، این سال و آن سال همان است. برقی و براق و مینیمال شده، اما همان است. آدم‌هاش ولی نه. یادم می‌آورد آنکه دوپاست منم نه جهان. مرا گذاشته بودند توی تالار الماس. دست زدن بهم ممنوع بود. شما هم که بیایید خودتان را می‌بینید. توی همه موزه‌ها دست‌کم یک آینه کوچک هست. ما را موزه می‌کنند پیش از اینکه بمیریم یا سالهای زیادی از مردنمان گذشته باشد. @nnaasskk
عکس دوم. کپشن را برای صفحه اینستاگرامم نوشتم. حسین همه جا بود. بیهقی می‌گوید بودنی بوده است. حسین بودنی است. من را در صفحه اینستاگرامم دنبال کنید. نشانی‌ش این: @kaf_alipour
________________ جمعه‌ای رفته بودیم باغ پرندگان. زِل آفتاب گردش را شروع کرده‌‌بودیم. هنوز گرم بود وقتی به تابلوی خروج رسیدیم. پسرک از آفتاب‌گیر جلوی ماشین پرسید که چیست؟ گفتم جلوی آفتاب را میگیرد. گفتم می‌گذاریمش تا گرما کمتر بافتِ اجزای ماشین را خراب کند. صندلی‌های چرم ولی داغ و نازک‌تر از همیشه شده بودند. آب خریدیم با پشمک. چاووشی را چاق کردیم. نفر دومم گفت این باغ پرندگان گردوی بزرگ توخالی بود نه؟ خندیدم. هم نظر بودیم باز. سرم را به موافقت تکان دادم و پسرک را کشیدم بالاتر که پاش به پایین نرسد. بعد آهنگ‌های باب میلم را پلی کرد، تندتر رفت، ترافیک روان شد و باقلوا خرید. تمام راه نگاه پسرک میکردیم و می‌گفتیم "فلامینگوها چه پاهای بلندی داشتند نه؟" و رو به هم که "رحمت به باغ پرندگان اصفهان". باز نگاه پسرک می‌کردیم که " چه چشم‌های قشنگی داشتند عقاب‌های اخمو و عصبانی" بعد رو به هم که "چه غیر بهینه!" باز رو به پسرک که "اردک‌های گردن کلفت شنا می‌کنند!" و رو به هم که "چقدر بوی بد می‌داد". رسیدیم خانه. کولر را زدیم، دست و رو شستیم و بی که چیزی بخوریم از خستگی خوابمان برد. جمعه‌ای رفته بودیم باغ پرندگان. روزهایی در هفته هست که صبحش را بیهقی می‌خوانم. امروز یکشنبه است. شنبه اینستاگرامم آپدیت نشد. امروز شد. پیش از بیهقی چرخی در آن زدم. آدم بزرگ‌های درونم گفتند عجب گردوی بزرگ بی‌مغزی است این اینستاگرام. بعد همان‌ها رو به کودکِ درونم گفتند " ببین چه عکسی ثبت کرده فلانی!". آدم بزرگ‌‌ها با اشاره حرف می‌زدند که " کلمات بیهقی چه کم از این تکه خرده‌های کتاب‌ها دارد ؟" بعد به کودکم میگفتند " تیزر تاترش حرف نداشت، باید ببینیش"‌. آدم بزرگ‌هام لب‌هایشان آویزان که " فقط شنبه سری نزدم، این همه کلمه چرا؟ این همه عکس؟"، رو به کودکم: " این پیراهن چارخونه‌ی کلاسیک رو ببین!". بعد عکس‌های رنگی و سیاه و سفید و کلمه‌های کوتاه و بلند را ذخیره کردم برای وقتِ گل نی. آفتاب زد. اتاقم روشن است حالا، فیلترشکن را دیسکانکت کردم، نسکافه فوری را هم زدم. بیهقی را از آنجا که مدادم مانده بود، باز کردم. خوابم گرفته باز. و به این فکر می‌کنم چرا به پسرک نگفتیم شبیه همین اردک‌ها را آخرِ هفته پیش در مزارع شمال دیده؟ می‌خواستیم چه کنیم با نگفتن چیزی که بود؟ که در لحظه خوش بگذراند؟ از چه ترسیدیم که روتوش گذاشتیم؟ از اینکه همیشه دنیا را نصف و نیمه دوست داریم؟ از اینکه اینستاگرام را یک سوم دوست دارم؟ تقلا کردیم برای پنهان کردن چه؟ بوی بدِ برکه؟ چرا نگفتیمش برکه‌ی اردک‌ها بو میداد و برکه‌ی فلامینگو‌ها و غازها هم؟
________________ من گفتم: «نصیحت زیادت کن.» گفت: «در دنیا چنان باش که غریبی در بیابانی، اندوهناک و غمگین، که بر شُرُفِ هلاک باشد و از همه جوانب ترس بر او محیط شده‌باشد و از دعا ساکن نشود و از گریه ملول نگردد. و از درازیِ امید بپرهیز! که آن آسایش نفْس و سلاحِ دشمن توست. و چون در بامداد آیی، با خود اندیشه مکُن که در نماز شام خواهی رسید و چون به نماز شام رسی، اندیشه مکُن که به بامداد رسی! چه، بدان دشمن را به هزیمت کنی و بر هوایِ خود غالب گردی. این است حجّت خدا بر تو. و من تو را بیاگاهانیدم.» @nnaasskk
____________ عکس از آخرین جلسه بیهقی‌خوانی است. شیوه‌ی روایت ارنست همینگوی را گذاشتیم پهلوی روایت ابوالفضل‌خانِ بیهقی! یک‌جا نشستن را دوست ندارم، جاده را بسیار دوست دارم. نه دوست نداشتنِ یک‌جانشینی ارزش روایی دارد، نه دوست داشتن مکانی سینمایی مثل جاده. گیریم جزئیاتی هم به جاده‌ بدهم. آسمانِ روی سرش سرمه‌ای یا نیلی باشد، کوه و دره گوشواره‌های مدرن و نامتقارنش، تابلوهای شبرنگ و دیگر اکسسوریش با جلالی بی‌همتا. باز حرف همان است که بود. باز من جاده را دوست دارم و یکجا نشینی را نه. اینطور نمی‌شود. چیزکی باید باشد این میان. جمله‌ام لباسی نو به تن میکند اگر بگویم جاده را فقط و فقط برای این دوست دارم که یکجا می‌نشینم. که به جبر یکجا مینشینم؛ صافِ صاف. جاده رنگ به رنگ می‌شود اگر بشنود عوض چراغ‌ها و درخت‌ها و تاریکی و سکوتش، عاشق لیلی‌ای سیاه‌چرده شده‌ام به نام یکجانشینی. نشستن اگر روی صندلی‌ام نرم باشد با روکشی مخمل که میرود و جاده‌ای چهارفصل را نشانت می‌دهد کِی بَدریخت و طاقت فرساست؟ تابستانی که گذشت، هر دوشنبه صبح، شش صبح، جمع شدیم با عده‌ای و بیهقی خواندیم. بیهقی به صبح‌های خیلی زود می‌گوید "سخت پگاه". هشت هفته گردِ هم جمع شدیم و بیهقی خواندیم. یک ساعتی نشستیم روی صندلی‌های چرخ‌دارمان. منِ یکجا ننشین زدم به جاده‌ی ادبیات کلاسیک و خواب از سرم پرید. بیهقی خودرویی لوکس و باکیفیت بود. آرواره‌ها و اسکلتی قوی داشت و موتورِ تعمیر نشده‌اش مثل بنز کار می‌کرد. می‌‌زد به دلِ کوه‌ها و تونل‌های بلندِ جملات بیهقی و صدای زوزه بادِ حبس شده در تونل، توی سرمان می‌پیچید و آدرنالین تولید می‌کرد. کاش جاده کش بیاید. مشتاقیم پاییز هم بزنیم به جاده. دمی بنشینیم یکجا و سوار بر مادیانِ قلم بیهقی بتازیم و مناظر بکر و تازه ببینیم. پاییز هم صبح زود جمع می‌شویم، روزش اما دوشنبه باشد یا پنجشنبه پیدا نیست، به شور میگذاریمش. دلتان اگر جاده خواست پیغامی به جناب صاحبدل بدهید‌. @MRAJAS @nnaasskk
____________ سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" برای من صدق نمی‌کند هنوز... کاش می‌کرد. @nnaasskk
___________________ به میثاق حسینوند گفتم باید بیاید باشگاه، باید misagh is join را ببینم. نویسندگی خلاق و مقدماتی را با هم بودیم. کنار متن‌های پر‌تصویرش حالا صدا هم دارد، "مو که از پاکی دلم چی آسمونه ندونم سیچه چینون وام سرگرونه سی چینون وام سرگرونه سر به صحرا بنم از بی هم‌زبونی سخته تهنا مندن و درد زمونه تهنا با درد زمونه دل گرونیم همه جا به هر دیاره ار کویر سهده‌یه ار لاله زاره ار چی اورا ندرای به آسمونم دشت جونم تشنه و بی چشمه ساره دی پوییزم بی بهاره " گفت اگر زمان دست دهد می‌آید. گفتم نخوابد، گفتم "نخواب، بنویس و بیا". گفت از جان مایه می‌گذارد برای نوشتن، برای اینکه پاش به باشگاه نویسندگان مدرسه مبنا برسد. و باشگاه این روزها جای شگفتی است برای من. پر از آدم‌های که از جان مایه می‌گذارند. کارم با هنرجوها تمام است. پر از نگاتیو‌های کوچکم. نگاتیو در عکاسی، فیلمِ نوردیده‌ای است که ظاهر و ثابت شده باشد. صندلیِ نویسندگی خلاق را از اینجا رزرو کنید: https://b2n.ir/d61524 @nnaassk
_______________ اگر تاریخ بیهقی در کتابخانه‌تان هست، بازش کنید. "فوت" گردِ رویش را می‌پَراند. دو خط ابتدایی فرو گرفتن علی‌قریب را بخوانید! بیهقی بلدست چطور قصه را بُگشاید. چطور صحنه را پهن کند جلوی چشم‌تان، چطور دیالوگ‌هایی کوتاه بنویسد و شخصیت‌هایی بزرگ را بپردازد‌. سر جایتان می‌مانید. خشک و بی‌حرکت. مدت‌ها بود از کتابی لذت نمی‌بردم. آبِ خنکِ رودخانه‌ست. هیچ به قصه‌های درهم پیچیده‌ی کم عمق نمی‌ماند. لذت اخیر را باید چشید. دیر یا زود باید چشید. همین. در هشت نشست بیهقی می‌خوانیم. شش تا هفتِ صبح روزهای پنجشنبه. پنجشنبه پیشِ رو اولین و پنجشنبه‌‌ای که دو آذر، آخرین جلسه نشست ماست. نام کله‌پزی‌مان گوگل‌میت است و مدیر جلسه آقای صاحبدلند. مشتاق به حضور اگر بودید با ایشان ارتباط بگیرید. @MRAJAS @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
Abdolreza Helali - Nafase Bade Saba (128).mp3
9.7M
شده آتش‌کدهٔ فارس، خموش؟!... ✨شب شوق و شب وجد و شب پیدایش نور... راستی. من، عاشق اسمم هستم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
____________________ آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که باید به آن بازگردیم. دستم رفت روی علامت به‌علاوه‌ی اینستاگرام. آنقدر همه هر روز چیزی علاوه‌اش می‌کنند که میلی به لمسش ندارم. بی‌هوا خورد و پل‌های تداعی ابزارآلات مدرن، تندتند مرا انداخت وسط نماخانه‌‌ام. آخرین‌ها را پیشنهادم داد. آخرین عکسم را دیروز توی آینه‌ی آسانسور ساختمان حوزه گرفته بودم. چرا گرفتمش؟ میخواستم چه چیزی از اجزای صورتم اینجا یا توی خاطرم بماند؟ نمی‌دانم. ویلیام اوتر موهلن را جستجو کنید. تیتر اشتباه زده‌اند برای طفلک‌. نوشته‌اند نقاشی که فراموشی گرفت و چهره‌ی خودش را از یاد برد، بعد نقاشی‌هایش را می‌بینید که اجزای صورتش در آن کم‌کم محو می‌شوند. باید نقاشی بلد باشم، عکسی از بیست و چند سالگیم دارم حالا. باید خودم را توی چهل، نیمه‌ی پنجاه، اوایل شصت، اواخر شصت، همین بس است، بکشم که ببینم چقدر از منم مانده. نباید بماند. نرمالش این است که کَم کَمک خودم را فراموش کنم. نمیدانم کی کِی، کجا توهم برش داشته که بیماری‌ هست نامش آلزایمر. انسان آلزایمری ترکیب حشوی است. آدمیزاد از نسیان می‌آید و به نسیان باز می‌گردد. به فطرتش. ترکیب حشوی است فراموشیِ فراموشی گرفته. باید برگردد‌. یکی زود و یکی دیر برمی‌گردد. دیر، وقتی است که سنگی سنگین سینه‌ت را میفشرد. به این فکر می‌کنم که هنوز دیرم نشده. ولی عکس را گرفتم در جعبه‌ی شیشه‌ای توی دستم بماند تا کی؟ عکس مدام چهره‌ام را یادآوری می‌کند. و هر بار دورتر می‌شوم از فراموشی. از این نقاشیِ محوِ ویلیام. دیروز کسی متولد شد که خیلی زود به فطرتش بازگشت. من مومنم به پیامبری که آذینِ تولدش دیروز را تاب‌آوردنی کرد‌. مومنم به پیامبری که بهش گفتند بگو این"و او تکرار کرد "بگو این"! گویی خودش نبوده هیچ‌وقت. نقاش اگر بود لابد کاغذی سفید از خودش می‌کشید. همینقدر خالی. "قُل هو الله". پیامبرم عکسی از خودش توی آینه‌ی آسانسوری نگرفته بود که دیرتر اجزای مَنَش از خاطرش بپرد. مدام خودش را تکرار نمی‌کرد که از بر شود. نماخانه‌ام پر از تکرار است. منی که توی متروست، منی که توی کافه، منی که توی کتاب‌فروشی، منی که توی آینه‌ی بغل ماشین، منی که لبِ ساحل. آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که پیامبرم خیلی زود به آن برگشته بود. لعنت به دوربین و آینه و سلفی که اسپانسر شده آلزایمرم به تعویق بیفتد. @nnaasskk
________________ کارهایم مانده و ساعت کش نمی‌آید. بیا و قهوه‌ای دستم بده. از آن قهوه‌های پاییزه که وقتی دستگاه اسپرسو‌سازمان را تازه تازه خریدیم با شوق می‌پختی. خسته‌م. از کار زدنِ دست‌ها و ستون فقراتم خسته نمی‌شوم. بیا و دست‌هایم را خلاف هم بکش. یکی را خوب بکش سمت راست و دیگری را چپ. تق قولنجش که در بیاید، خستگی‌‌ام کم می‌شود. نه راستش نمی‌شود. خستگی سرما نیست که بزند به استخوان ‌هام. گرمایی است که نرمه‌های توی جمجمه‌ام را می‌سوزاند. چربی‌ای حلزونی و تافته به هم که اگر به چپ و راست کش بیایند، پاره می‌شوند. یک چیزی شبیه خون‌ریزی مغزی. حالا چند روزی است دچار خون‌ریزی مغزی شده‌ام و پزشک جوابم نمی‌کند. جوش جوانی‌ام را میزند لابد. امروز پیام‌های کانالی که تنها ممبرش خودم هستم سه‌ بازدید خورد. ترسیدم. چیزهای ترسناکی می‌نویسم توش. سه نفر پیام‌های آخرم را دیده بودند. کنار یکی شان پنج چشم مینیاتوری خورده بود. از آن‌همه پیام، یکی‌ چشم پنج نفر را گرفته بود. کمتر از باقی خاص بود. لُختِ لخت. بی آرایه و آرایش. نوشته بودم: "تناقض‌ها قصه آفرینند ولی من با این تناقض چه قصه‌ای برای نوشتن دارم؟ همان‌که بیست مهر سال پیش فیلمی داستان صفحه‌اش کرد و طریقه ساخت کوکتل مولوتوف را به اشتراک گذاشته بود حالا هشتگ نه به جنگ میزند. هفتاد سال فلسطین می‌میرد. چهل و چند سال است جمهوری اسلامی آمده‌. فلسطین خانه ندارد. ما اینجا تحریم و کم پولیم. فلسطین هفتاد و چند سال است می‌میرد. اینجا قیمت پیتزا گران است. یهودی روی جنازه‌ی فلسطینی ادرار می‌کند. فلسطین نباید بجنگد. ما باید کوکتل مولوتوف پرت کنیم سمت هم. این قصه را فقط می‌شود غصه کرد و خورد". همین. به پزشک می‌گویم جوش جوانی‌ام را نزند. می‌کَنم و می‌اندازمش دور این بافت توی جمجمه را. به دوستم میگویم چطور می‌شود کانال را پرایوت کرد یا نامش را چه بگذارم که کسی در جستجوهایش پیدام نکند. به تو می‌گویم بیا و قهوه‌ای پاییزه برایم بپز. می‌شود بیایی؟ @nnaasskk
____________ ما را با غم‌هایمان میخرند. من انتخاب می‌کنم که انقراض یوزپلنگی از پا درم بیاورد یا انقراض کودکانی که به هم شهادتین را یادآوری می‌کنند. جملاتم بریده بریده‌اند. شبیه نفسی که بریده است. سجده برای کدام نعمتت به جا آورم؟ اینکه می‌شود غم‌ را انتخاب کرد کم نعمتی نیست. اینکه نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست‌.‌.. @nnaasskk
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پِی‌َت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوال‌هایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @nnaasskk
________________ ۱. من نویسنده‌ام. مردی را تصور کنید چهارشانه و خوش عقبه. پشت تپه‌ای است دور از شهر. هوا هو هو می‌کند توی گوشش. مردی تنهاست. همان تصویر تکراری، دو سنگ صیقلی را آنقدر روی هم می‌برد و می‌آورد که بوی گوگرد می‌نشیند روی پرز‌های بینی‌_ش. چند تکه هیزم و آتشی که رفته رفته چوب‌های خشک را فتح می‌کند و دود که از آن نقطه سر به آسمان می‌کشد. دود، دود، دود. من نویسنده‌ام. مرد، شخصیت اصلی همه‌ی‌ داستان‌هایم است که دوست دارم بنویسمشان و نیمه‌کاره مانده‌اند. دود سفیدی چشم مرد قصه را سرخ و پر آب کرده. ۲. با دود می‌شود نشان داد مردی هست، با دود میشود نشان داد مردی جایی پشت تپه‌ها ایستاده‌ و منتظر است کسی او را ببیند. ولی دود چگونه می‌تواند قصه‌ی شخصیت اصلی‌ام را به تمامی بگوید؟ چگونه می‌تواند بگوید مرد چرا پشت تپه است؟ چرا تابحال کسی او را ندیده؟ چرا رفته آنجا؟ مرد کیست؟ نام پدرش چه؟ داستان چرایی یا چگونگیِ آدم‌هایی است که هنوز کسی آنها را نگفته. چگونگی‌ها و چرایی‌ها را نمیشود با دود گفت. دود کلمات روزمره‌ی ماست. ۳. اینکه دود کلمات روزمره ماست را از گفته نیل پستمن در کتابِ "خود را کشته‌ایم" استنباط کرده‌ام. "با دود نمیشود داستان نوشت و فلسفه ورزید". آنچه روزمره‌امان را پر کرده است کلماتی تکراری‌اند، از جنس همان دود. کم‌قدرتند و انتهای زورشان این است که بگویند مردی پشت تپه‌ای تنهاست. مردی هست. همین. و دود مرا کم است برای اینکه از مرد بنویسم. دود مرا کم است برای اینکه مرد را از تنهایی در بیاورم، یا دستِ آدم‌ها را بگیرم و به دشت ببرم تا آن مرد را ببینند. من مردی دیدنی سراغ دارم. ۴. پنجشنبه صبح‌ها، ۶ تا ۷، برخط، از روی نسخه نشر مرکز تاریخ بیهقی می‌خوانیم. قریب به چهل نفر در دو ترمی که گذشت همراه ما بودند. اگر دلتان اینجاست با آقای صاحبدل ارتباط بگیرید. جلسات ضبط می‌شود. فایل پی‌دی افِ نسخه‌های بیهقی در گروه به اشتراک گذاشته می‌شود، و ما به امیرمسعود و آدم‌های دورش آنقدری کار نداریم که با قصه‌گو. ما با بیهقی طرفیم که چگونه قصه‌ای چُنین استوار کرده. ۵. آمدم بنویسم بیایید دور هم تاریخ بیهقی بخوانیم. بیهقی پر از کلمه است. کلمات پرتصویر و چاق و اصیل که بوی کفشِ چرمِ نو‌خریده می‌دهند. بیاید با هم بیهقی بخوانیم. شما هم مثل من مردی پنهان شده دارید لابد. شما هم قصه‌ای ناتوان که دود نمی‌تواند به پایانش بَرَد. دود شما را هم کم است اگر بخواهید قصه‌گو باشید. بیایید دور هم بیهقی بخوانیم. همین. حالاش هم دیر است. @MRAJAS @nnaasskk
___________ نمونه‌ این کار را قبل‌تر با "تپه‌هایی چون‌ فیل‌های سفید"ِ جناب همینگوی کرده‌ایم. بنا‌ها و ساختمان‌ها مصالح مشترکی دارند. حتی اگر ابعاد و رنگ و لعاب و نقشه‌شان متفاوت باشد، آجر و سیمان و تیرآهن و گچ در همه‌شان هست. ترم پیش‌رو بنا را بر این گذاشته‌ایم که پهلوی بیهقی، یک نمایشنامه ایرانی بخوانیم از بهرام بیضایی. قرار است مرگ یزدگرد بخوانیم، کلید بیندازیم و وارد دو بنا شویم. برویم نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر و ببینیم مصالحی که ابوالفضل بیهقی قرن پنجم به کار بسته چقدر شبیه آنهاست که بهرام بیضایی اخیرا در نمایش‌هایش. بهرام بیضایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته مرگ یزدگرد را وقتی نوشته که پنج بار از روی تاریخ بیهقی خوانده‌. بیهقی قصر است. اگر دوست دارید با ما به تماشای این دو بنا بنشینید به آقای صاحبدل پیغام بدهید. فردا ۶ صبح اولین جلسه ماست. @MRAJAS @nnaasskk
من کتابم را بیست هزار تومان خریدم. پشت جلدش همین حالا می‌توانید ببینید. روی یک برچسب سفید قیمتش خورده. آنها که اهل کتابند اولین چیزی که به سرشان می‌زند این است که "پس خیلی وقته خریدید". خیلی وقت است مرگ یزدگرد را خریده‌ام، اما همه‌ش این نیست. بخشیش هم این است که به واقع مرگ یزدگرد کتاب کم صفحه، خیلی کم‌صفحه و ارزانی است. همیشه ارزان بوده. به ازای هفتاد صفحه، چهل و پنج تومان کتاب چاپی و سی هزار تومان کتاب الکترونیکیش همین حالا که این خطوط را می‌خوانید قیمت خورده. می‌بینید که هنوز هم ارزان است. اما بخش دیگر ماجرا که مساحت بیشتری از من را به خود اختصاص داده این است که مرگ یزدگرد، مجلس شاه کشیِ ارزان و کم‌صفحه چه داشته که از خاطرم نمی‌رود؟ نویسنده در این شصت-هفتاد صفحه چطور قصه گفته که هنوز آسیابان را به خاطر دارم؟ پنجشنبه سوم اسفند، ۴۰۲، راس ساعت هشت صبح، میخواهیم مرگ یزدگرد را بشکافیم و به سوالمان پاسخ دهیم. این جلسه به همراهان بیهقی‌خوانی اختصاص دارد اما شما هم می‌توانید قدم بر چشم ما بگذارید و تشریف بیاورید. اینجا منتظرتان هستیم. meet.google.com/erp-fwvm-jhv
با افتخار، عضوی از شما هم به جمع ما بپیوندید. 👉http://B2n.ir/q81009👈
از پیشِ چشم شماست. یک عالم آدمِ ایستاده. http://B2n.ir/q81009
_______________ اینکه میان نورهای چشمک‌زن خیابان، میان شلوغی مترو ملت، میان شب‌بازارهای عقبِ اسفند، محبوبم را گم کردم می‌تواند شروع خوبی برای یک قصه باشد. فقدان گره خوبی برای روایت است. همه‌ی قصه‌ها از فقدان شروع میشوند. از آنجا که یک چیزی سر جایش نیست. کم است. جملاتم که کش می‌آیند از خودم بیزار می‌شوم. نمی‌شود که محبوبم را گم کنم و فکرِ جابه‌جایی فعل و نهادم باشم! ولی هستم. گاها جایشان را با هم عوض می کنم. بعد وقتی به پیدا کردن لغت تازه فکر میکنم، یک آن از یاد می‌بَرم گمش کرده‌ام. کاش باد این را به گوشش نرساند. حتما دلخور میشود. تازه فقط این نیست. یک وقت‌هایی یک فیلم کوتاه در اینستاگرام از یادم می‌برد که نیست. یا وقتی پیاز و گوشت دارد روی گاز ته میگیرد انگار هیچ چیزی جز پیازهای سرخ و طلایی توی تابه اهمیت چندانی ندارد. باد فراموشی مکررم را به گوشش رسانده. رسانده که بعد اینهمه سال وقتی آدم‌ها رفتند و مترو تعطیل شد، وقتی شهرداری بساط حراجی‌ها را جمع کرد، برنگشت پیشم. چرا برنگشت؟ لابد با خودش گفته من که پی‌ش نیستم. حق هم دارد خب. این فراموشی من کار گشاد کرده. از خودم خسته‌م. از این فراموشی که تمام نمی‌شود‌. آنقدر دویده‌ام که به هن هن افتاده‌ام. باز هم کم است. صدام کوتاه است. به سر کوچه هم نمی‌رسد. شال بافتنی که برایم خریده خِرم را چسبیده ول نمی‌کند. این گرفتگی را دوست دارم، این فشار دور گلوم که رج به رج از دلتنگی قد کشیده را دوست دارم. این روزها غصه مدام میدود توی تنم. شاکی‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از محبوبم که نمی‌آید، از پوستر‌های مینیمال توی پینترست که حواسم را پرت میکنند، از حافظه نداشته‌ام، از خدا که آن بالا بود و دید توی کدام کوچه گمش کردم‌ و چیزی نمی‌گوید! آدم شاکی همینطور بداهه می‌نویسد، یک نفس. از خط دهم به بعد کاری به نهاد و فعل هم نداشتم. اینکه شال گردن سفت چسبیده بیخ گلوم خوب است. تنها بدیش این است که نمی‌گذارد بایستم وسط میدان، وسط اتوبانی شلوغ و اسمش را بلند داد بزنم. تا می‌آیم چیزی بگویم سدم ترک برمیدارد و از در و دیوار آبِ داغ و شور است که گونه‌هام را خیس میکند. آدمیزاد که دست از سر محبوبش برنمیدارد، میدارد؟ حالا که توی مهمانی نشسته‌ام هنوز برنگشته. میخواهم باد به گوشش برساند که باقلوا و بامیه از گلوم پایین نمی‌رود‌. چپیده بودم کنج خانه، حال مهمانی نداشتم. ببین، یک نگاه به من بنداز! من کمم. عددم کم است. صدام توی شلوغی اتوبان گم میشود. ولی، ولی دست کم حالا پیازم سوخته. باد به گوشش می‌رساند آنقدر بهش فکر کرده‌ام که پیازم سوخته؟ باد بوی پیاز سوخته‌ام را میرساند به او؟ فقدان گره خوبی برای این روایت نبود. وقتی گره خوبی میشد که بازش کنم. باز نشده هنوز... @nnaasskk