🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#دختر_شینا 19 صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند
🌷 #دختر_شینا 20
#رمان
وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست.
خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند. »
🔰ادامه دارد....🔰
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#حرف_حساب انسان فقط در قبال گفتەهایش مسئول نیست؛ بلکە در قبال سکوتهایش هم مسئول است!... #بوقت_تفک
#حرف_حساب
التماس به خدا جرأت است
اگر برآورده شود ، رحمت است ؛
اگر برآورده نشود ، حکمت است ...!
التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود ، منت است ؛
اگر برآورده نشود ، ذلت است.
#بوقت_تفکر
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۴۰ 💢 سرزنش کردن بچه موجب میشه که خودش رو پنهان کنه و شما دیگه نتونید به عمق روحیا
#آداب_تربیت_فرزند ۴۱
اگه بچه اشتباهی انجام داد پدر و مادر باید چه رفتاری رو داشته باشند؟
مثلا بچه شما اسباب بازی گران قیمتی که براش خریدید رو میزنه میشکنه. در این لحظه طبیعتا شما عصبی میشید
حالا چیکار باید بکنید؟
🔸 اینجا بچه ای که منتظر عکس العمل شماست نباید احساس ترس کنه. برید بچه رو بغل کنید و ببوسید و جوری رفتار کنید که انگار اصلا هیییچ اتفاقی نیفتاده.
بعد حتما بهش اظهار محبت کنید. بهش بگو قربونت برم عزیزم. اشکالی نداره.😊
آیا اینجوری بچه کار اشتباه خودش رو تکرار نمیکنه؟
❇️ ببینید بله ممکنه شما یه چند باری باز هم ببینید که بچه اون اشتباه رو تکرار کنه ولی در طولانی مدت اون بچه اصلاح میشه.
🔶 حتی اگه اصلاح هم نشه اثر منفی سرزنش شما خیلی بیشتر از پول اون اسباب بازی هست! بذار خراب کنه و بشکنه. عاقبت و زندگی آینده یک انسان خیلی مهم تر از این حرفاست
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۴۱ اگه بچه اشتباهی انجام داد پدر و مادر باید چه رفتاری رو داشته باشند؟ مثلا بچه
#آداب_تربیت_فرزند ۴۲
💢 یکی از رفتارهایی که والدین بابتش خیلی اذیت میشن لوس بار اومدن بچه هست به طوری که تا یه چیزی رو میخواد و بهش ندن زود گریه میکنه و جیغ و داد راه میندازه!
تقریبا اکثر والدینی که بچه های سودا صفرا یا صفراوی دارن دچار چنین مشکلی هستند. بچه های لاغر اندام بیشتر این مشکل رو دارن.
❇️ حل این مشکل تا حدی با اصلاح تغذیه امکان پذیر هست. ولی راه حل اصلیش اینه که والدین آرامش روانی بچه رو بهش برگردونند.
🔸 بچه ای که آرامش روانیش رو از دست داده باشه مدام بهانه گیری میکنه و لوس بازی در میاره و هی اذیت میکنه.
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۴۲ 💢 یکی از رفتارهایی که والدین بابتش خیلی اذیت میشن لوس بار اومدن بچه هست به طور
#آداب_تربیت_فرزند ۴۳
🔶 اگه دیدید بچه ای بابت به دست آوردن هر چیزی شروع به گریه و داد و بیداد میکنه این عمدتا به خاطر نداشتن آرامش روانی هست.
حالا چطور میشه آرامش روانی این بچه رو تامین کرد؟
❇️ یه مدت هر چیزی رو که بچه خواست در اختیارش بذارید. مثلا ممکنه یه اسباب بازی یا وسایل اشپزخونه و ... رو بخواد. شما اونو بهش بده و بغلش کن و ببوسش. بعد هی بهش بگو عزیزم چی میخوای؟
هر چی میخوای من در خدمتتم. بگو تا بهت بدم😊.
اینجا بچه خیالش راحت میشه که هر چی میخواد براش فراهمه.
🌷 ضمن اینکه والدین باید خیلی به بچه توجه کنند. مثلا خیلی وقتا بدون اینکه بچه چیزی بخواد شما بهش بگو عزیزم چی دلت میخواد؟
در مجموع یکی از مهم ترین اصول تربیت فرزند اینه که خیال بچه رو راحت کنی...
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🛑عمروعاص به ابوموسی اشعری گفت: نه تو رأی بده، نه من...
🔺ابوموسی فریب خورد و رأی نداد و عمروعاص حکمیت را با رأی خود به نفع معاویه تمام کرد!
⚠️مراقب عمروعاصها باشیم!
#ایران_قوی
#رای_میدهم
#انتخابات
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
استاد #علی_صفایی حائری میگه:
کسی که روز را با خلق می گذارند، باید
شب را با حق باشد وگرنه کم می آورد
و شکسته و خسته می شود...!
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
💌فَإِنِّي لاَ أَقْدِرُ لِنَفْسِي دَفْعاً وَ لاَ أَمْلِكُ لَهَا نَفْعاً
💚كه من قادر نيستم دفع شرى از خود يا جلب نفعى براى خود كنم
#مناجاتشعبانیه
خدایا من که تنهایی زورم نمیرسه
تو پشت و پناهم باش. 💚
#شعبانوآشتیکنان
#اسرارالهیآرامش
#شب_بخیر
#شبانه
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا 20 #رمان وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز
#دختر_شینا – قسمت 21
#رمان
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچهها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اینها را با یک عشق و علاقهی دیگری خریدم. آن روز آنقدر دلتنگت بودم که میخواستم کارم را ول کنم و بیخیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. »
بعد سرش را پایین انداخت تا چشمهای سرخ و آبانداختهاش را نبینم.
از همان شب، مهمانیهایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان میکردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زنبرادرها.
صمد با روی باز همهی دعوتها را میپذیرفت. شبها تا دیروقت مینشستیم خانهی این فامیل و آن آشنا و تعریف میکردیم. میگفتیم و میخندیدیم.
بعد هم که برمیگشتیم خانهی خودمان، صمد مینشست برای من حرف میزد. میگفت: « این مهمانیها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو میروی پیش خانمها مینشینی و من تو را نمیبینم. دلم برایت تنگ میشود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. »
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشهگوشهی خانه که نگاه میکردم، یاد او میافتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلهی هیچکس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس میکردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شدهام. دلم هوای حاجآقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحاف را روی سرم کشیدم .
دلم برای خانهمان تنگ شده بود. آی... آی... حاجآقا چطور دلت آمد دخترت را اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمیزنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمیپرسی؟!
آن شب آنقدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد.
انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم...
🔰ادامه دارد....🔰