eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
169 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
سلام وعرض ادب 🌹 📌#جلسه_هشتم 📝موضوع :#آموزش_مدیریت_تمایلات_برای_نوجوانان #قسمت_هشتم ✅یک مدرسه ای بر
بخش سوم قضیه:::: که انشاءالله خدمتتون عرض می کنیم. البته یک صلوات ختم بفرمایید::: 🔷حالا ما میخوایم به مخاطب خودمون یاد بدیم قبل از آموزش یک مفهوم خیلی مهم رو باید به این دانش آموزان یاد بدیم 👇👇 💢اون مفهوم مهم چیه❓❓ مفهومی است به نام . ادامه دارد........ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#وصال_عشق ⁵.. • • ...داشتم سایز کش چادر رو جلوی آینه روی سرم امتحان می‌کردم، که زنگ خونه مامانجونم
⁶.. سه چهار ساعت گذشته بود که احساس کردم خیلی خسته شدم🥱.. اومدم بین دو تا صندلی جلو و به بابام گفتم: نگاه کردن به جاده اونم سه چهار ساعت خسته کننده نیست؟ بابامم همونطور محو در جاده و آسمون گفتند اگه یه موکب پیدا کردیم وایمیسیم.. اومدم عقب ی نگاه به ساعتم کردم دیدم دو نصفه شبه😀🕑.. داشتم حساب کتاب می‌کردم که چه ساعتی دم مرزیم، کی کاظمین، کی کربلا، کی ایران😅.. که یک دفعه ماشینمون وایساد.. به پنجره یه نگاه انداختم دیدم داییم دارن دست تکون می‌دن 👋🏼 یه نفس عمیـق کشیدمو پریدم پایین چند تا حصیر بزرگ پهن بود و کنارش هم صندلی و میز.. رفتم روی یکی از صندلیا، کنار خانواده نشستم گفتم کی می‌رسیم مرز؟👀 داییم صندلیو رو به من کردن و گفتن ایشالله اگه مشکلی پیش نیاد، فردا حوالی هفت و هشت صبح.. گفتم اوووووووَه، من این همه وقت چجوری بیدار بمونم؟🤧 مامانم خندیدن و گفتن تو که مجبور نیستی به جاده خیره بشی میتونی سرتو تکیه بدی و بخوابی😂🦦.. • • به توصیه مادرجان گوش دادم و تخــت خوابیدم، یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم وسط یه سیلی از ماشینا در حال بالا رفتن از شیبیم😱 پاشدم، گفتم مامان چیزی شده؟! اینجا کجاست؟ بابام تو آینه نگاه کردند گفتند: رسیدیم مرز.. داریم می‌ریم ماشینو پارک کنیم یه نگاه به اطرافم کردم پر بود از ماسینای مختلف.. اگه از دور نگاه می‌کردی آخرشو نمی‌تونستی بببینی یه سیل ماشین که صاحباشون سوار کشتی نجات شده بودن🌊 شاید اسمش مرز بود ولی بی حد مرز بود.. تک تک این ماشینا، از نقطه نقطه این ایران اومده بودن تا بعد از دو سال محدودیت، برن پابوس غیرمحدود ترین عالم ✨ بیشتر نگاه کردم.. شاید ازون لحظاتی بود که حس غرورت میومد سراغت اینکه بین یه ملتی زندگی میکنی که اینطوری عاشق حسین و خاندان حسینن، امیدوار و سرلبندت میکنه(:😌🇮🇷 + بالاخره آخرین جای خالیو پیدا کردیم و پیاده شدیم.. تمام چیزایی که ریخت و پاش شده بود توی ماشینو جمع کردم داداشمو بیدار کردمو گفتم اگه صلاح بدونید رسیدیما، نمیخواین از خواب ناز دست بکشید؟🤪 پیاده شدم و رفتم کنار بابام پشت صندوق عقب.. گفتم یا خدااا! همه اینارو باید ببریم؟ بابام گفتن قطعا این تایر زاپاسو نمی‌بریم ولی بقیشو از مامان بپرس😁 مامانمم خندیدن و گفتن: نه..فقط کولیارو برمیداریم همه وسایل مورد نیاز اونجاست بقیش مال توی راه بود یه نفس راحتی کشیدم و دویدم سمت ماشین خالم داشتن به کالسکه پسرخالم ور می‌رفتن سلام کردم 👐🏻 گفتم بذارید استادم یه نکاه بهش بندازه شاید تونست درستش کنه🕶 نشستم و هرکاریش کردم دیدم درست نمیشه که نمیشه گفتم استاد نتونست کاری بکنه شرمنده😅 + کم کم راه افتادیم.. از پارکینگ ماشینا تا لب مرز و گیتای ورودی خودش کلی راه سراشیبی بود😬.. با اون کولی ها و کالسکه و بساطی که داشتیم باید چند کیلومتر راه می‌رفتیم.. گفتم مامان نمیشه یه ماشین بگیریم؟ مامانم گفتن با این انرژی میخوای از کاظمین تا کربلا پیاده بری دیگه؟ تسلیم شدم و ادامه دادم🚶🏻‍♂ از همون ویو به ماشینا نگاه کردم، باخودم تصور کردم اگه این میزان ماشین اینجا باشه پس لب مرز همین میزان آدم هست و فقط از این شلوغی به خدا پناه بردم🤦🏻‍♀ یکم جلوتر سوار یه ماشین شدیم.. تا دم مرز رسوندمون وقتی پیاده شدم با سیل عجیبی از جمعیت روبه رو شدم یه نگاه به آسمون کردم و گفتم با این حساب تا بعد از ظهر مهمونیم اینجا🤭.. دیگه جمعیت بود و آفتاب داغ مرز.. مثل مورچه راه میرفتیم و از شدت جمعیت زیاد نزدیک بود له بشیم! هر نیم ساعت یه بار به ساعتم نگاه میکردم و آه جالبی می‌کشیدم😮‍💨 حدودا نزدیکای ظهر شده بود جمغیت زیاد بود و هوا گرررررم.. رفتم از یه موکب کنار جمغیت دو تا بطری آب گرفتم و دوتارو خالی کردم رو سرم🤧 یه لحظه احساس کردم سرم سبک شد ولی باز همون آش بود و همون کاسه.. چفیمو خیس کردمو گذاشتم روی سرم تا خنک بشم رفتم پیش خالمو گفتم چقدر آرومه بچه 😁 گرمش نشد؟ خالم همونطور که داشتن به کالسکه نکاه میکردن گفتن گفتم که امام حسین هست 😉🤍 _سه چهار ساعت که گذشت رسیدیم دم گیتا چادر مامانمو گرفته بودم که گم نشم و فقط حواسم به جلو بود رفتیم داخل گیت مسئولشون پرسید گذرنامه؟ نشون دادم و گفتم اینجاس😅 بالاخره رد و شدم و همون لحظه احساس کردم اورست رو فتح کردیم رفتم جلو و به داییم گفتم بالاخره بر طبل شادانه بکوووب😌🥁 داییم گفتن هنوز مطمئن نباش،حالا حالا ها مونده.. پشت مرز خلوت تر بود بالاخره تونستیم یه جا بسینم و یه آبی بخوریم.. یکم آب خوردم و رفتم نشستم پیش خالم.. ✍🏻فـ.حیدری .. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
"الحمدلله الذی لا اَرجُو غَیرَهُ" اُمیدی به جز تو ندارم تو با من آشنایی و من بیگانه ایی که جز آغوش تو وطنی ندارد🌱 حوالی خدا 🕊 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
شب سوم.mp3
12.57M
🎧 مجموعه پادکست‌های بشنو از نی شرح دعای ابوحمزه‌ ثمالی با بیانی روان و متفاوت از استاد علی صفایی حائری 🎙 🌙 شب سوم ماه مبارک رمضان ▪️بزرگترین نیاز انسان چیست؟ ▫️از کجا، به کجا و با چه کسانی حرکت خود را شروع کنیم؟ ▪️چگونه احتیاج خود به قرآن و دعا را درک کنیم؟ 📚 #️⃣ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت ۳۳ 💥 مجبور بودم برای مهمان‌هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می‌پختم و اش
‍ 🌷 – قسمت ۳۴ 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » 💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » 💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. 💥 یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. 💥 تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم🌹 " سلام صبح عالیتان متعالی 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
✍ «احکام ماه مبارک رمضان» 💠 اگر بیمار با علم و اعتقاد به ضرر روزه گرفت ولی کشف شد که ضرر نداشته؟ 🔸 اگر روزه بگیرد صحیح نیست و باید پس از ماه رمضان آن را قضا کند. (مشهور) 🔸 احتياط واجب قضا کند. (بهجت) 💠 مسواک زدن یا خلال کردن یا نخ دندان کشیدن بعد از اذان صبح و در بین روز چه حکمی دارد؟ 🔸 خود مسواک زدن و مانند آن روزه را باطل نمی‌کند اما اگر آغشته به چیزی باشد، و یا مثلا خلال و نخ را از دهان خارج کند و رطوبت دهان بر آن باقی باشد و دوباره آن را در دهان قرار دهد، نباید آن را فرو دهد. (مشهور) 🔸 در استفاده از نخ دندان که فلوراید و طعم نعنا دارد اگر آب دهان را فرو نبرد اشکال ندارد. (خامنه‌ای) 💠 اگر به هر علتی آب دهان در داخل دهان جمع شود، آیا می‌توان آن را فرو داد؟ 🔸 اشکالی ندارد گرچه احتیاط مستحب است که فرو ندهد بخصوص اگر سبب اجتماع عمدی بوده مثل تصور ترشی. (مشهور)
Tahdir joze5.mp3
3.96M
💠 (تندخوانی) جزء پنجم قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : 33دقیقه 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✨درس هایی از آیات قرآن برای #زندگی‌موفق در " جزء ۳ قرآن کریم " 🤍انفاق کنید پیش از آنکه فرصت را از
درس هایی از آیات قرآن برای در " جز ۴ قرآن کریم " 🤍اول امربه معروف کنید سپس نهی از منکر (آل عمران، ۱۰۴) ☘از گذشته به عنوان تجربه یاد کنید. (آل عمران، ۱۲۱) 🤍در حال رفاه از حال محرومان غافل نشوید. (آل عمران، ۱۳۴) ☘با هدیه و زبان شیرین کینه ها و حسادتها را رفع کنید. (نساء، ۸) 🤍خشن و سختگیر نباشید تامحبوب مردم شوید. (آل عمران، ۱۵۹) ☘در مشکلات یکدیگر را به صبر سفارش کنید. (آل عمران، ۲۰۰) 🤍به اموال یتیمان دست درازی نکنید. (نساء، ۱۰) ☘بسیاری از خوبیها در لابه لای ناگواری های زندگی نهفته است. (نساء، ۱۹) 🤍بهترین زمان برای مناجات سحر است. (آل عمران، ۱۱۳) ☘در انجام کار خیرعجله کنید. (آل عمران، ۱۳۲) 🤍در گرفتن حق الزحمه، حد متعارف را در نظر بگیرید. (نساء، ۶) ☘هنگام ناراحتیهای زندگی یاد لذتهای آن بیافتید. (نساء، ۲۱) 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه هستی فدای نام زیبای شما آسمان هرگز نبیند مثل و همتای شما کاش می شد کاسه چشمان ما روزی شود جایگاه اندکی خاک کف پای شما 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا