May 11
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
سه عامل شخصيت را تشكيل مي دهند: 1- فرديت شخص – فرديت واقعي است و معني آن چيزي است كه از فرد مي بيني
پس ما شخصيت داريم، بي شخصيت نداريم بلكه شخصيت مطلوب و نامطلوب داريم. مطلوب، شخصيتي است كه ما طلب مي كنيم و دوست داريم داشته باشيم و ما به آن مي گوييم شخصيت واقعي يا متعادل. اين شخصيت در مسير رشد است و نشان مي دهد كه دارنده ي اين شخصيت نيز در مسير رشد است و رفتار متعادلي دارد و با واقعيت هماهنگ است.
اگر من از خودم ذهنيت متعادلي داشته باشم به يك گونه رفتار خواهم كرد و اگر ذهنيت غيرواقعي و نامتعادل داشته باشم، رفتار ديگري خواهم كرد. براي مثال من 60 سال سن دارم و اين سن واقعي من است. حال اگر ذهنيت من با اين سن هماهنگ باشد، رفتار واقعي خواهم داشت، لباس پوشيدنم، حرف زدنم، حركات جسمي و .... همه متناسب سنم خواهد بود ولي اگر من ذهنيت نامتعادل يا غير واقعي داشته باشم و معتقد باشم كه اي بابا 60 سال هم مگه سنيه! موهايم را رنگ كنم و شلوار لي بپوشم و تي شرت قرمز تنم كنم و آدامس گوشه ي دهانم بيندازم.... اين يك رفتار نامتعادل است چون شخصيت نامتعادل است و ذهنيت من واقعي نيست.
يا بالعكس 25 سال سن داشته باشم اما ذهنيت من معتقد باشه كه اي بابا جامعه خرابه، ما نسل سوخته هستيم. خوب نسل سوخته چي كار مي كنه؟ طبيعتاً رفتار نسل سوخته را خواهد داشت كه رفتار يك شخصيت نامطلوب خواهد بود. كساني كه معتقدند نسل سوخته هستند و بدبخت هستند داراي شخصيت نامطلوب هستند كه طلب خوب بودن ندارند و احساس خوبي ندارند و از مسير رشد منحرف شده اند.
شخصيت نامطلوب و نامتعادل، در مسير رشد نيست بلكه در مسير مشكل شخصيتي است. در مسير رشد نبودن علائم ويژه اي دارد كه يكي از اين علائم عدم تعادل شخصيتي است. اگر مشكل شخصيتي به موقع درمان نشود تبديل به بيماري مي شود
و اگر در مرحله ي بيماري هم درمان نشود تبديل به جنون مي شود.
#شخصیت {قسمت5}
[مباحث کودک متعادل ]
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
پس ما شخصيت داريم، بي شخصيت نداريم بلكه شخصيت مطلوب و نامطلوب داريم. مطلوب، شخصيتي است كه ما طلب مي
برآيند رشد مطلوب و شخصيت متعادل، اعتماد به نفس و عزت نفس است. برآيند شخصيت نامتعادل نيز كمبود اعتماد به نفس و عزت نفس خواهد بود. هميشه گفته ايم كه ما يك درك از خود داريم كه بر اساس آن درك، يك تصور از خود داريم و بر اساس اين تصور يك انتظار "نیاز" داريم و برپايه ي اين نياز يك احساس داريم و در نهايت بر پايه ي اين احساس يك رفتار داريم.
از درك تا احساس در ذهن اتفاق مي افتند. من چه درك و تصوري از خودم دارم؟ اگر خودم را جوان 20 ساله مي بينم يك احساس دارم و يك رفتاري مي كنم و اگر 30سالمه ولي احساس پيري دارم به گونه اي ديگر رفتار مي كنم. هر كس يك خود واقعي دارد. اين خود واقعي همان فرديت است. برپايه ي اين خود واقعي يك خودپنداره وجود دارد كه روانشناسان به آن خويش واره هم مي گويند، خود پنداره يعني داشتن يك طرح از خود در ذهن. ذهنيتي است كه ما از خود داريم يا پنداري است كه ما از خودمان داريم و بر پايه ي آن يك خود ايده آل داريم يعني همان انتظار در فرمول بالا. ما برپايه ي اين سه عامل با محيط ارتباط برقرار مي كنيم.
وقتي كودك عملي انجام مي دهد و اطرافيان نسبت به آن يك واكنشي نشان مي دهند، كودك براساس نوع اين واكنش در ذهن خود يك خودپنداره از خود مي سازد و بدين ترتيب از ابتدا خودپنداره در ذهن كودك شكل مي گيرد. نوزاد كه بدنيا مي آيد از خود يك خودپنداره دارد كه" من ضعيف هستم و متصل به يك كل هستم اين كل اگر نباشد من مرده ام، من هيچي نيستم، هرچه كه هست اين كل يعني مادر است. "رفتار مادر است كه به كودك ميگه كه تو كي هستي و خودپنداره اش را شكل مي دهد. اگر مادر شاد و تأييد كننده باشد كودك از خودش حس خوبي پيدا مي كند و خودپنداره ي مثبت و واقعي در او شکل می گیرد. اگر مادرخوش حال نيست و نسبت به كودك احساس خوبي ندارد و يا دائم از او عيب جويي مي كند و .... كودك از خود خودپنداره ي كاذب مي سازد. (ادامه دارد... )
#شخصیت {قسمت6}
[مباحث کودک متعادل ]
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جانم...💔
#شب_جمعه شده و باز دلم رفت حرم
دل آشفته ى من، صحن تو را كم دارد..
#امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب هجدهم: 🔆 #سؤال چرا #شناخت #امام_زمان عج الله اهمیت داره؟! 🔆 #جوا
.
نکته نـــــ🖤اب امام زمانی شب نوزدهم:
🔆 #سؤال
چرا #شناخت #امام_زمان عج الله
اهمیت داره؟!
🔆 #جواب
برای دیدن دو اهمیت اول👈 اینجا بزن
3. با شناختن امام محبتمون نسبت
به امام زمان عج الله زیاد میشه😍
4. با شناخت امام از زمره غافلین و
جاهلین طبق روایت خارج میشیم👇
پیامبر اسلام(صلی الله) فرمودند:
مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ
مِيتَـةً جَاهِلِيَّة؛ هر کس بميرد و امام
زمانـــش را نشناخـــته باشد، به مـرگ
جاهلى مرده است.
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان💔
#امام_زمان 🖤
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
#اللهمعجللولیڪالفرج
#سلاممولایمهربانم
امروز را
با نام خدای بزرگ
و یاد تو آغاز ميڪنم
ڪہ صاحب زمـانی
هـر روز خـدا را
هزار مرتبـہ شڪر ميڪنم
ڪه یڪ روز بـہ روز رسیدن تو
نزدیڪتر شدهام...
#صبحتبخیرحضرتپدر
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
کارم اینست که
هر روز همان اول صبح
یک سلامی طرفِ کرببلایت بکنم
دست بر سینه
و با دیده ی پر اشک خود
طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایت بکنم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم*
✍️ شخصی می گفت:
من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای❣️ اموات به مسجد مقدس جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است ،
به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت.
خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم .
یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله ، به راننده گفتم جمکران ، گفت بفرمایید.
تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟‼️
راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم.
بعد از رساندن آنها به مقصد ، به سمت جمکران رفتیم.
گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود ؟
گفت:کسی بگوید جمکران، زانوهای من می لرزد و نمی توانم او را نبرم.
مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد.
گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن.
گفت:شبی ساعت دوازده ، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم،
هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند.
از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران.
گفتم من خسته ام و نمی برم.
مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم.
با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم.
به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.
ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو.
بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟
به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی‼️
دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟
با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟
گفت:برو جمکران.
گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟
گفت:آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند.
گفتم به من چه؟
گفت:کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده.
به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم.
در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است.
آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.
سوار ماشین شدم و رفتم جمکران.
دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند.
گفتم:خواهر چرا گریه میکنی؟
گفت:برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟
گفتم:شوهرتان کجاست؟
گفت:چرا سوال میکنی؟
گفتم:من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟
گفت:شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است.
گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم.
به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و...؟
زن گفت:این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم.
گفت شما کی باشید؟
کیف را در آوردم و به او دادم.
مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟
گفتم آقا به من گفت که بیایم.
چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟
گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند:
*"«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»"*
دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت
که این سجیه به جز در شما نمی بینم.
ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم
تو در کنار منی و تو را نمی بینم.
مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آنرا تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج
*ان شاالله،*
*قلب مبارک حضرت مهدی (روحی فداه و عجل الله تعالی فرجه الشریف) از اعمال همه ما راضی باشد.*
التماس دعای فرج 🤲
اللهم عجل لولیک الفرج💔
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor