🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۴ وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بی
🌷 #دختر_شینا – قسمت ۴۵
💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچهها با دستهای کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! »
با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. »
پرسید: « خریدی؟! »
گفتم: « نه، نگران بچهها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. »
گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچهها، من میروم. »
💥 اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمیخواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم میروم. » بچهها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدهی من. »
گفتم: « آخر باید بروی ته صف. »
گفت: « میروم، حقم است. دندهام نرم. اگر میخواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. »
بعد خندید. داشت پوتینهایش را میپوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباسهایت را عوض کن. بگذار کفشهایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. »
خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشتهام. »
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچهها را شستم. لباسهایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان میخندید.
💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: « یعنی میخواهی به این زودی برگردی؟! »
گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. »
💥 بعد همانطور که کیسهها را میآورد و توی آشپزخانه میگذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفتهای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. »
کیسهها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! »
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتیات شدم. اگر تو با من ازدواج نمیکردی، الان برای خودت خانهی مامانت راحت و آسوده بودی، میخوردی و میخوابیدی. »
خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب.
💥 برنجها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همهاش را پاک میکنم. تو به کارهایت برس. »
گفتم: « بهترین کار این است که اینجا بنشینم. »
خندید و گفت: « نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. »
💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « میخواهم بروم سپاه. زود برمیگردم. »
گفتم: « عصر برویم بیرون؟! »
با تعجب پرسید: « کجا؟! »
گفتم: « نزدیک عید است. میخواهم برای بچهها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لبهایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! »
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! »
گفت: « یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آنوقت جواب بچههای شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچههای شهدا خجالت نمیکشم؟! »
گفتم: « حالا مگر بچههای شهدا ایستادهاند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آنها که نمیفهمند ما کجا میرویم. »
💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بیداد. ای داد بیداد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گلهایی جلوی چشم ما پرپر میشوند. خیلیهایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آنها لباس نو میخرد؟ »
نشستم روبهرویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچههای من لباس عید نمیخواهند. »
گفت: « ناراحت شدی؟! »
گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچههایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچههای شهدا نداریم. »
💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همهی ما هر کاری میکنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانوادهی شهداییم. »
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت میخواهم. اشتباه کردم.
#سلام_صبحگاهی
سلام مولای ما ، مهدی جان
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما شروع کردن ...
🌺 السلامعلیکیااباصالح المهدی
#امام_زمان
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 65 ⭕️ اگه پولت رو در راه خوبی خرج نکردی حتما در راه دشمنان خدا خرج خواهی کرد... مثل
#تقویت_عزت_نفس 66
❇️ قلب و روح انسان مثل آهن میمونه! دیدید آهن رو یه جا بندازی به خودی خود بعد یه مدت زنگ میزنه؟
💢 قلب انسان هم همینه. همین که بهش نرسی غبار روش رو میگیره...
و انسان مومن باید همیشه مراقب باشه که قلبش زنگ نزنه و پوسیده نشه.
واقعا در جامعه ما خیلی از مردم دل هاشون مرده هست... در جوامع دیگه که اوضاع داغون هست.
💕🌷 انسان مومن همیشه زنده دل هست. 80 سالش هم که بشه بازم میبینی با روحیه و با نشاط زندگی میکنه.
مثلا امام خمینی و امام خامنه ای عزیز. این عزیزان سنشون هم که بالا باشه بازم با نشاط هستند.
آدم با تقوا دل زنده هست. وقتی باهاش حرف میزنی احساس خوبی پیدا میکنی 😊
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 66 ❇️ قلب و روح انسان مثل آهن میمونه! دیدید آهن رو یه جا بندازی به خودی خود بعد یه م
#تقویت_عزت_نفس 67
🔹 حالا چی باعث میشه آدم دلش همیشه زنده باشه؟
💥 یکی از بهترین راه هاش مانوس بودن با قرآن هست. اینکه آدم همیشه همراه قرآن باشه.
ماها متاسفانه زیاد سمت قرآن نمیریم بعد میخوایم مبارزه با نفس هم بکنیم!
خب نمیشه که! 😊
دل آدم باید زنده باشه تا بتونه از خیلی خواهش های نفسانی عبور کنه.
🔺 خانمی که میخواد با شوهرش زندگی خوبی داشته باشه باید مبارزه با نفس کنه.
مبارزه با نفس با دل مرده نمیشه... باید دل رو زنده کرد.
آقایی که میخواد مقابل خیلی مسائل مبارزه با نفس کنه باید دلش زنده باشه...
🔶 قرآن مثل سوهانی که موجب جلای فلز میشه، موجب جلای قلب ما میشه.
این خداوند بلند مرتبه هست که داره توی قرآن با ما حرف میزنه... باورمون میشه؟
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 67 🔹 حالا چی باعث میشه آدم دلش همیشه زنده باشه؟ 💥 یکی از بهترین راه هاش مانوس بودن
از امروز با خودمون عهد کنیم که هر شب حداقل 3 تا آیه قرآن بخونیم.
❇️ امشب یه جای قرآن رو به صورت تصادفی باز کنید و بخونید و بعد معناش رو دقت کنید. ببینید خداوند مهربان چه نکته ای رو برای زندگی شما در نظر گرفته و بهتون میفرماید.
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. وقتیکه کارتان میگیرد تازه
#یادت_باشد♥️🍃
گفتم: من آدم عصبی هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره شما اذیت بشی، حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت: شما هرچقدر عصبانی بشی، من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم.
گفتم: اگر روزی برم سرکار، دانشگاه خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟
گفت: اشکال نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هرچقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم...
"گزیده ای از زندگی نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر"📚
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
#شهیدان
#حاج_قاسم
#مدافعان_حرم
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ پاسخ به شبهات دانش آموزی 6️⃣5️⃣ گاهی در فضای مجازی با چنین اظهاراتی روبرو میشویم که «امروزه به
✍️ پاسخ به شبهات دانش آموزی
7️⃣5️⃣ مگر امامان علیهمالسلام علم غیب نداشتند؟! پس چرا زهر نوشیدند؟! مگر از زهر بودن آن اطلاع نداشتند؟!
اول: علم غیب امامان با اجازه خداوند است. هر موقع خدا بخواهد و امامان درخواست کنند چیزی را بدانند، به آنها نشان میدهد.
دوم: ویژگیای که باعث شده مردم پیامبران و امامان را بپذیرند این است که آنها مثل بقیه انسانها هستند؛ درد را تحمل میکنند، بیمار میشوند وعوامل طبیعی روی آنها تاثیر میگذارد. اگر غیر از این بود، مردم آنها را قبول نمیکردند و نمیتوانستند آنها را الگوی خود قرار دهند. پس باید مثل مردم زندگی کنند.
سوم: هرچند امامان از طرف خدا علم غیب داشتند و زمان و مکان و نحوه شهادت خود را میدانستند، ولی موظف نبودند از علم الهی خود استفاده کنند؛ مگر در موارد خاص و به دستور خدا که مصلحتی باشد. بنابراین امامان وظیفه داشتند مثل مردم عادی زندگی کنند. اگر از راه طبیعی به زخمی شدن یا کشته شدن خود آگاه میشدند یا کسی به آنها خبر میداد، آن موقع جلوی آن کار را میگرفتند و با احتیاط عمل میکردند؛ مثل زمانی که امام حسن علیهالسلام از نقشه دشمن اطلاع پیدا کرد و آنگاه زیر لباسش زره پوشید.
چهارم: ....
📝 پاسخ تکمیلی در لینک زیر👇👇
https://b2n.ir/w69375
📎 #دانش_آموزی
📎 #نوجوان
📎 #پاسخ_به_شبهات
📎 #علم_غیب_امام
📎 #نوشیدن_زهر
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ پاسخ به شبهات دانش آموزی 7️⃣5️⃣ مگر امامان علیهمالسلام علم غیب نداشتند؟! پس چرا زهر نوشیدند؟! م
✍️ پاسخ به شبهات دانش آموزی
8⃣5⃣ چگونه بفهمیم قرآن که امروزه در دست ماست، همان قرآن زمان پیامبر است و تحریف نشده؟
🔶 اول: خود خدا ضمانت کرده که محافظ قرآن است، قطعاً چیزی که خدا محافظش باشد کسی نمیتواند به آن آسیب بزند.
🔷 دوم: اگر قرآن قابل تغییر و دستکاری بود تا الان دشمنان اینکار را کرده بودند؛ چون خود قرآن معجزه است و کسی نمیتواند یک سوره و حتی یک آیه مثل آن را بیاورد.
♦️ سوم: علاوه بر این، قرآنهای قدیمی و نسخههای خطی در کتابخانهها و موزههای کشورهای مختلف وجود دارد که برخی از آنها با خط خود امامان و شاگردان آنها است. این نسخهها با قرآن امروزی یکی هستند و این سندی بر ثابت بودن قرآن است.
🔸 چهارم: این قرآن دست به دست از زمان پیامبر تا الان به ما رسیده است. اگر این قرآن دستکاری میشد، باید حداقل یک نسخه متفاوت با بقیه قرآنها پیدا میشد. همینکه همه قرآنهای جهان یکی است دلیل بر حفظ شدن این کتاب آسمانیست.
💎 پنجم:کسانی مثل ملا کاظم ساروقی که معجزهوار و یک شبه قرآن به آنها الهام شد و حافظ قرآن شدند، وقتی قرآن را تلاوت کردند، با قرآنهای امروزی هیچ فرقی نداشت.
📝 پاسخ تکمیلی در لینک زیر👇👇
https://b2n.ir/h37068
📎 #دانش_آموزی
📎 #نوجوان
📎 #پاسخ_به_شبهات
📎 #تحریف_قرآن
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ🖤اب امام زمانی شب بیست و دوم: 🌹 #سؤال مجربترین توسل به امام زمان (عج) را معرفی بفرم
.
نکته نـــــ😍اب امام زمانی روز بیست و سوم:
🔍 #سؤال
⁉️شکل و روش تربیت انسانی امام
عصر عجل الله چگونه میباشد ؟
🔎#جواب
امام زمان وقتی معارف درست دین رو
بین مردم پخـــــش میکنه و دیـــن رو از
بدعـــــت و خرافــات و از مسائل اشتباه
پاک میکنه و دیــــن درست رو به شکل
درســــت در همـــــه اقشـــــــار جامعه به
صورت عادلانه بسط و گستـرش میدن
خروجـــی این کـــار تربیت الهی هـست
و حضـــــرت با امکانــــــاتی که در دست
دارنـــــد دین درســــت رو به انســــانها
آموزش میدهند.
حضــــــرت دین درست و روش زندگی
درست را به مـــــــردم آموزش میدهند
و نحـــوه تربیت همین است و انسان
از سر درگمی نجات میابد
#شبانه
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor