📙 داستان کوتاه مرگ و مرد
📓 تخیلی ، طنز
🌼 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ
🌼 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
🌼 ﻣﺮﺩ گفت : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
🌼 برو بعدا بیا
🌼 ﻣﺮﮒ گفت : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ،
🌼 ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
🌼 ﻣﺮﺩ کمی فکر کرد و گفت :
🌼 ﺧﻮﺏ ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ
🌼 ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ،
🌼 ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
🌼 ﻣﺮﮒ گفت : بله ﺣﺘﻤﺎً .
🌼 ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ
🌼 ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
🌼 مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
🌼 ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
🌼 ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
🌼 ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ،
🌼 ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ .
🌼 ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .
🌼 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :
🌼 ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ
🌼 ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ تو ،
🌼 ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
😂😂😂
🌼 ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ،
🌼 ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ما ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،
🌼 ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ،
🌼 چقدر تلاش کنیم ،
🌼 آنها ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📗 داستان کوتاه راه رشد
📓 خاطره_واقعی
🌹 یک روز ،
🌹 خدمت آیت الله بهجت رفته بودم .
🌹 به ایشان گفتم :
🌼 راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.
🌹 آقای بهجت فرمودند :
🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید!
🌹 در دلم گفتم :
🌼 انگار حاج آقا ما را تحویل نگرفت .
🌼 ما که خودمان داریم نماز اول وقت میخوانیم
🌹 یک سال از آن ماجرا گذشت .
🌹 قرار بود
🌹 دوباره خدمت آقای بهجت برسم .
🌹 در راه به خودم گفتم :
🌼 این دفعه باید از آقا سوال کنم ،
🌼 اگر بخواهم به همه جا برسم ،
🌼 و یا به مقام عالیه برسم
🌼 چه راهی را معرفی میکند ؟
🌹 همراه با جمعی از دوستان ،
🌹 وارد جلسه آقای بهجت شدم .
🌹 ایشان داشتند سخنرانی میکردند .
🌹 ما هم سلام کردیم و نشستیم .
🌹 ناگهان ایشان وسط صحبت هایشان ،
🌹 فرمودند :
🌼 بعضیها پیش ما میگویند
🌼 چکار کنیم تا آدم شویم
🌼 و رشد پیدا کنیم ؟
🌼 به ایشان میگوییم
🌼 نماز اول وقت بخوانید .
🌼 میروند و پیش خودشان میگویند
🌼 حاج آقا ما را تحویل نگرفت !
🌼 دوباره سال بعد می آیند ،
🌼 و می گویند دوباره از حاج آقا بپرسیم
🌼 که چه باید بکنیم ؟
🌼 اما همان حرف بنده را ،
🌼 دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند ،
🌼 حالا دوباره میخواهند
🌼 همان سؤال را از ما بکنند !
🌼 بابا جان ! جواب همان است .
🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید .
🌹 خیلی جا خوردم
🌹 انگار آقای بهجت ،
🌹 ذهن مرا می خواند
🌹 من دیگر هیچ حرفی نزدم .
🌹 تا چند روز ،
🌹 در مورد حرف های ایشان ،
🌹 فکر می کردم .
🌹 سپس به این نتیجه رسیدم
🌹 که آقای بهجت راست میگفتند .
🌹 من برخی از نمازهایم را ،
🌹 به وقتش نمیخواندم .
🌹 از همان روز شروع کردم
🌹 و نمازم را اول وقت خواندم .
🌹 سالها بعد ، عالم بزرگی شدم
🌹 کمکم به جاهایی رسیدم
🌹 که همیشه دلم میخواست
🌹 و حتی فوق تصورم بود .
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📙 داستان کوتاه شهید غیرت
🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود
🌹 آقا حمید خوش غیرت ،
🌹 دنبال دخترش آوا رفت .
🌹 آوا خانه رفیقش بود .
🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید
🌹 ناگهان متوجه می شود
🌹 که سه پسر اراذل اوباش ،
🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر .
🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند
🌹 به دختران چنگ می اندازند
🌹 مچ دختران را ،
🌹 به زور می گیرند و می کشند
🌹 پسران اراذل ،
🌹 می خواهند دو دختر را ،
🌹 به زور داخل ماشین ببرند
🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند
🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ،
🌹 دختران را می کشیدند .
🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ،
🌹 غیرتی می شود
🌹 و برای نجات دختران ،
🌹 به آن طرف خیابان می رود .
🌹 با خودش می گفت :
🌹 این دختران و هر دختری ،
🌹 مثل دختر من آوا هستند .
🌹 حتی اگر بی حجاب باشند .
🌹 همه دختران ایران و مسلمان ،
🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند
🌹 حمید خوش غیرت ،
🌹 پا توی پیاده رو می گذارد .
🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند
🌹 آنها را نصیحت می کند
🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ،
🌹 دختران هم از ترس اراذل ،
🌹 به خود می لرزیدند .
🌹 سپس حمید داد زد :
🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!
🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟!
🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ،
🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند
🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد
🌹 آقا حمید با غیرت ،
🌹 با لگد به طرف اراذل می رود
🌹 پسرک با چاقویش ،
🌹 به سینه آقا حمید می زند
🌹 پسر بدجنس دوم نیز ،
🌹 به پشت آقا حمید می رود .
🌹 حمید یک لگد دیگر ،
🌹 به پسر جلویی می زند .
🌹 و پسر دوم ، از عقب ،
🌹 چاقویش را ، تند تند ،
🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند
🌹 پسر اول ، باز از جلو ،
🌹 چاقو را در سینه حمید می زند
🌹 پسر سوم هم ،
🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند .
🌹 دختری که ماسک زده ،
🌹 می گوید او را نزنید .
🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ،
🌹 توی بدن آقا حمید می روند .
🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند .
🌹 او را محاصره کرده بودند
🌹 حمید با دست خالی ،
🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت .
🌹 و آن اراذل بدجنس ،
🌹 ناجوانمردانه ،
🌹 به حمید چاقو می زدند .
🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند .
🌹 اراذل اوباش ،
🌹 می ترسند و فرار می کنند
🌹 حمید دستش را ،
🌹 روی سینه اش می گذارد .
🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ،
🌹 خونی شد .
🌹 خیلی درد می کشید .
🌹 از درد به خود می پیچید .
🌹 می خواهد ماشین بگیرد
🌹 تا به بیمارستان برود
🌹 اما گیج شده بود
🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود
🌹 یک موتوری می رسد .
🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند .
🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود .
🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد
🌹 سر چهار راه دادگستری ،
🌹 یک نفر سرش را ،
🌹 از ماشین بیرون می آورد
🌹 و به موتورسوار می گوید :
🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد .
🌹 موتورسوار ، می خواست
🌹 حمید را درست کند
🌹 اما ناگهان ،
🌹 حمید روی آسفالت می افتد
🌹 ترافیک می شود .
🌹 مردم او را دوره می کنند .
🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید
🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود
🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد
🌹 تا پدرش حمید زود بیاید
🌹 و او را به خانه ببرد
🌹 اما از بابا حمید خبری نیست .
🌹 آوا شماره خانه را می گیرد
🌹 و با مامان می گوید :
🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟!
🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵
🌹 اورژانس به چهارراه آمد
🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود .
🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند .
🌹 ساعت یازده شب ،
🌹 از فرمانداری ،
🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند
🌹 و با لحنی ناراحت می گویند :
🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟
🌹 همسر حمید می گوید :
🌼 نه چرا می پرسید ؟
🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف
🌼 کاری کرده ؟
🌹 گفتند :
🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده .
🌹 چند روز بعد ،
🌹 آوا به مادرش گفت :
🌼 مامان ! بابا کجاست ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#شهید_غیرت #داستان_کوتاه
📗 داستان کوتاه مجلس شیطان
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند .
🏝 یکی سوال می کرد
🏝 یکی شوخی می نمود
🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ،
🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند .
🏝 و ساکت و آرام ،
🏝 فقط تماشا می کردند .
🏝 بعضی از اصحاب ،
🏝 می خواستند او را بزنند
🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 می خواست برود که ناگهان ،
🏝 ابوبکر او را صدا زد
🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند
🏝 و به او گفتند :
🌟 او که فحش داد ،
🌟 نادان است ، بی سواد است
🌟 تو دیگر چرا ؟!
🌟 تو که از اصحاب پیامبری
🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست
🌟 تو نباید اشتباه کنی
🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری
🏝 بعد از تمام شدن دعوا ،
🏝 ابوبکر به پیامبر گفت :
🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید
🔥 وقتی من دشنام دادم
🔥 از کنار من رفتید
🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟
🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود .
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ،
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد .
🕋 و از نزد شما دور شد .
🕋 و به جای او ، شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد
🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند
🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست
🏝 تا برای او استغفار کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مجلس_شیطان
#صبر #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی
📘 داستان کوتاه جواب ناسزا
🌼 مردی ،
🌼 نزد امام صادق علیه السلام آمد
🌼 و به امام گفت :
🍁 پسر عمویت فلانی ، اسم شما را برد
🍁 و خیلی در مورد شما ،
🍁 بدگوئی و ناسزا گفت .
🌼 امام ، کنیز خود را صدا زدند
🌼 و به او فرمودند :
🌹 آب وضو برایم حاضر کن ؛
🌼 امام صادق وضو گرفتند .
🌼 و مشغول خواندن نماز شدند .
🌼 آن مرد در دلش گفت :
🍁 حتما حضرت می خواهند
🍁 او را نفرین کنند .
🍁 و از خدا بخواهند تا او را ،
🍁 در دنیا و آخرت عذاب کند .
🌼 اما ناگهان صحنه عجیبی دید .
🌼 امام صادق علیه السلام ،
🌼 بعد از خواندن دو رکعت نماز ،
🌼 دستشان را بالا بردند
🌼 و برای آن شخص ، از خداوند ،
🌼 طلب مغفرت کردند و فرمودند :
🕋 ای پروردگار !
🕋 او را ( بخاطر این دشنام ) بخشیدم .
🕋 تو جود و کرمت از من بیشتر است ،
🕋 او را ببخش
🕋 و به خاطر این کردارش ،
🕋 او را جزاء و عقاب نده .
🌼 آن مرد ، از این رفتار امام ،
🌼 مات و مبهوت شده بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جواب_ناسزا
#صبر #کنترل_خشم #اخلاق
📗 داستان کوتاه توبه
🥀 جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد
🥀 که به ایمان و دیانت معروف بود
🥀 تا بیست سال ،
🥀 هیچ وقت از یاد خدا غافل نمی شد .
🥀 تا اینکه یک روز ،
🥀 به خاطر یک زن زیبا ،
🥀 فریب شیطان را خورد .
🥀 و به گناه آلوده شد .
🥀 کم کم از معنویت کناره گرفت
🥀 و به جای عبادت ،
🥀 به گناه مشغول شد .
🥀 خدای عزوجل را دوست داشت
🥀 اما نمی خواست گناه را ترک کند
🥀 خداوند در قلبش ،
🥀 هر روز کم رنگ تر می شد .
🥀 بعد از بیست سال ،
🥀 ناگهان نگاهش به آئینه افتاد
🥀 خود را دید که موهایش سفید شده
🥀 با خود گفت :
🌱 لذت های دنیا و گناهان ،
🌱 چقدر زود می گذرند .
🥀 از گذشته و گناهان خودش ،
🥀 بدش آمد ، شرمنده شد .
🥀 و از کرده های خود ، پشیمان گشت .
🥀 اشک در چشمانش حلقه زد
🥀 آهی از دل کشید و گفت :
🌱 خدایا !
🌱 بیست سال عبادت کردم
🌱 و بیست سال گناه کردم
🌱 اگر به سوی تو برگردم ،
🌱 آیا قبولم می کنی ؟
🥀 همه شب را گریه می کرد .
🥀 با ناراحتی خوابش برد .
🥀 خواب دید در داخل یک رود ،
🥀 در حال غسل کردن بود .
🥀 ناگهان صدائی شنید که می فرمود :
🕋 تا آن وقتی که ما را دوست داشتی
🕋 پس ما هم تو را دوست داشتیم .
🕋 زمانی که ما را ترک کردی ،
🕋 پس ما هم تو را ترک نمودیم ،
🕋 معصیت ما را کردی ،
🕋 گناه کردی
🕋 ما به تو مهلت دادیم .
🕋 و اگر باز هم به جانب ما برگری
🕋 حتما تو را قبول می کنیم .
🕋 و در آب توبه تو را غسل می دهیم .
🥀 ناگهان از خواب پرید
🥀 به آسمان نگاهی کرد و گفت :
🌱 خدایا توبه ، خدایا مرا ببخش
🌱 أَسْتَغفِرُ اللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَيهِ
🥀 آن مرد توبه نمود
🥀 و دوباره یکی از بندگان خوب خدا شد
🕋 بازآ ، هر آنچه هستى بازآ
🕋 گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ
🕋 اين درگه ما ، درگه ناميدى نيست
🕋 صدبار اگر توبه شكستى بازآ
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #توبه
داستان واقعی سمیه حیدری
نخستین بانوی مدال آور در رقابتهای جهانی رشتهی جودو:
✍موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی کره جنوبی، مسؤولان تشریفات کره جنوبی به من گفتند: گرمکن بپوش و روی سکو برو!
گفتم: چادرم را بیاورید! من با چادر روی سکو میروم.
گفتند: نه باید گرمکن بپوشید که من گفتم: اصلا برایم مهم نیست که روی سکو بروم یا نروم؛ مهم این است که با چادر روی سکو بروم.
🎯۲۰دقیقهای طول کشید و درنهایت چون همه منتظر بودند و نگران که چه اتفاقی افتاده، گفتند که هرچی میخواهد به او بدهیدکه سریع برود روی سکو.
در نهایت چادرم را آوردند و من با چادر رفتم روی سکو🇮🇷
🔰وقتی از سکو پایین آمدم و
رفتیم هتل، متوجه شدم در هتل جلسهای تشکیل شده و دبیرکمیته ملی المپیک به مسؤولین فدراسیون جودو اعتراض کردندکه چرا فلانی با چادر روی سکو رفته است! مگر با چادر مسابقه داده! برای جمهوری اسلامی خیلی بد شده! این کار بضرر ما شده است!
🔹بعد در اتاق را زدند و گفتند که اینکار شما، برای ما خیلی بد
شده و فدراسیون جودو را زیرسؤال بردید! چرا اینکار را کردید؟!
🤲آن موقع خیلی ناراحت شدم و فقط به حضرت زینب (س) گفتم: من فقط به خاطر خودت و به عشق خودت با چادر رفتم روی سکو!
🌴تا اینکه از دفتر امام خامنهای با من تماس گرفتند و پیغام ایشان را به من رساندند و من آنقدر هیجان زده شدم که از خوشحالی زیرسِرُم رفتم!
اصلا باورم نمیشد.
☘بعد از آن وقتی به دیدار امام خامنهای رفتم و ایشان گفتند:
✅خیلی کارخوبی کردید که باچادر روی سکو رفتید. باعث افتخار مملکت ایران هستید؛ من سجده شکربه جا آوردم که شما با چادر رفتید روی سکو
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
📗 داستان کوتاه نابینا
🕶 مرد نابینائی وارد منزل پیامبر شد
🕶 حضرت زهرا از دیدن او سریعا پنهان گشت ،
🕶 بعد از رفتن او ،
🕶 رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله ،
🕶 علّت آن را جویا شدند ؟
🦋 حضرت فاطمه در پاسخ پدر فرمودند :
🦋 اگر آن نابینا مرا نمی بیند ،
🦋 من او را می بینم ،
🦋 دیگر آن که مرد ، حسّاس است
🦋 و بوی زن را استشمام می کند .
🦋 ... إنْ لَمْ یَکُنْ یَرانی فَإنّی اراهُ،
🦋 وَ هُوَ یَشُمُّ الریح
📚 إحقاق الحقّ:ج10، ص258
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #حدیث
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد
🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد
🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند
🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد
🌟 و لباس هایش کثیف شد .
🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید
🌟 و سپس به خانه برگشت
🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد
🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد .
🌟 که ناگهان دوباره
🌟 زمین خورد!
🌟 مرد دوباره بلند شد
🌟 از این اتفاق در تعجب بود
🌟 دوباره خودش را تکانید
🌟 و به خانه برگشت
🌟 یک بار دیگر ،
🌟 لباس هایش را عوض کرد
🌟 و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 با مردی که چراغ در دست داشت
🌟 برخورد کرد .
🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست
🌟 تا او را به مسجد برساند
🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد
🌟 و هر دو راهشان را ،
🌟 به طرف مسجد ادامه دادند .
🌟 همین که به مسجد رسیدند
🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ،
🌟 تشکر کرد و از او خواست
🌟 تا به مسجد وارد شود
🌟 و با او نماز بخواند .
🌟 اما مرد چراغی ،
🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد
🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ،
🌟 تکرار می کند
🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند
🌟 مرد اول گفت :
🌹 چرا نمی خواهی
🌹 وارد مسجد شوی
🌟 مرد چراغی گفت :
🔥 چون من شیطان هستم
🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ،
🌟 جا خورد و ترسید
🌟 اما شیطان در ادامه گفت :
🔥 نترس ، با تو کاری ندارم
🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم
🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم
🔥 به خاطر همین
🔥 تو را به زمین انداختم
🔥 یعنی این من بودم
🔥 که باعث زمین خوردنت شدم
🔥 وقتی به خانه رفتی
🔥 و خودت را تمیز کردی
🔥 و دوباره راهی مسجد شدی
🔥 دیرم خداوند ،
🔥 همه گناهان تو را بخشید .
🔥 من هم عصبانی شدم
🔥 و برای بار دوم ،
🔥 باعث زمین خوردنت شدم
🔥 و تو را وسوسه کردم
🔥 که به مسجد نروی
🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت
🔥 نه زمین خوردنت
🔥 بلکه مثل قبل
🔥 لباس نو پوشیدی
🔥 و به سمت مسجد رفتی
🔥 به خاطر همین تصمیم تو ،
🔥 این دفعه خداوند ،
🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید
🔥 من هم ترسیدم
🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری
🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد
🔥 به خاطر همین
🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مسجد #شیطان_و_مسجد
📗 ثواب آمیزش
🌟 زنی به نام حولاء ،
🌟 که با عطر سر و کار دارد
🌟 برای شکایت از شوهرش ،
🌟 به نزد پیامبر اکرم رفت .
🌟 پیامبر اکرم از بیرون که آمد
🌟 وارد اتاق همسرش ام سلمه شد
🌟 و بوی خوبی استشمام نمود
🌟 سؤال فرمود :
🕋 آیا حولاء این جا آمده است ؟!
🌟 امسلمه گفت :
🌸 بله اینجاست
🌸 و از شوهرش شکایت دارد
🌟 حولاء آمد و به حضرت عرض کرد :
💎 پدر و مادرم فدایت باد ،
💎 همسرم از من روی میگرداند
🌟 حضرت فرمود :
🕋 بوی خوش را برایش افزون کن
🌟 حولا گفت :
💎 هیچ عطری نمانده که نزده باشم
💎 با این حال از من روی می گرداند
🌟 حضرت فرمود :
🕋 ای کاش می دانست
🕋 که با روی آوردن به تو ،
🕋 چه چیزی نصیبش می شد ؟
🌟 حولا پرسید :
💎 چی نصیبش می شود ؟
🌟 حضرت فرمود :
🕋 همین که به طرف تو می آمد
🕋 دو فرشته او را در برگرفته ،
🕋 هم چون مجاهدی خواهد بود
🕋 که در راه خدا شمشیر کشیده ،
🕋 و جهاد می کند
🕋 و چون آمیزش کند
🕋 گناهان او همانند برگ درخت ،
🕋 فرو می ریزند
🕋 و هنگامی که غسل نماید
🕋 از گناهان بیرون رود .
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #آمیزش #ثواب_آمیزش #پیامبر #ازدواج
👌🏻 با تحقیق میگم جلیلی عالیه
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه صوتی تنها نیستی
🇮🇷 @ghairat
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
#داستان_صوتی #داستان #داستان_کوتاه