🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۷ 🌸
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 وااای چه ماجرای جالبی !!!
🌷 خب دوست دارم بدونم ،
🌷 اسم مدینه و محمد رو ،
🌷 از کجا آوردید ؟!
🌷 چی شد که این اسم ها رو ،
🌷 برای خودتون گذاشتید ؟!
🌟 جاک ( محمد ) گفت :
🕌 بعد از اینکه بچهی ما به دنیا اومد
🕌 همون حاج آقایی که برات گفتم
🕌 برای ملاقات مدینه و بچه اش ،
🕌 به بیمارستان اومد .
🕌 ما فکر نمی کردیم که این آقا ،
🕌 با این شخصیت روحانی و روح بزرگش ،
🕌 به ملاقات ما بیاد .
🕌 خیلی از دیدنش ، خوشحال شدیم
🕌 آروم بچه ما رو گرفت
🕌 و به طرف لبهاش بالا برد
🕌 براش دعا خوند .
🕌 و چیزی در گوشش ، زمزمه کرد .
🕌 و ذره ای از خاک ، روی لب بچه گذاشت
🕌 خیلی تعجب کردیم
🕌 بعدا فهمیدیم که در گوشش اذان گفت
🕌 و اون خاک ، تربیت قبر امام حسین بود .
🕌 این چیزا رو بلد نبودم
🕌 حاجی خودش یادم داد
🕌 حاجی رو به من کرد و گفت :
🌸 پسر گلم !
🌸 اسمی هم برای این بچه انتخاب کردید ؟!
🕌 وقتی گفت ، پسر گلم ،
🕌 خداییش خیلی خوشم اومد
🕌 لبخند زدم و گفتم : نه
🌸 گفت : می خواین اسم بهترین ، قوی ترین ، خوش اخلاق ترین ، مردترین ، باغیرت ترین و نفر اول جهان اسلام بعد از پیامبر رو ، براش بذاریم ؟!
🕌 منم با تعجب به خانمم نگاه کردم
🕌 خیلی دلم می خواست بدونم اون کیه
🕌 گفتم : کی ؟!
🌸 گفت : امام علی علیه السلام
🕌 گفتیم : باشه چشم می ذاریم
🕌 اسم بچه ما ، علی شد
🕌 حاجی ، سپس گفت :
🌸 می خوام یک هدیه به خاطر مسلمان شدن
🌸 و بچه دار شدنتون ، بهتون بدم
🕌 ما هم خوشحال شدیم
🕌 فکر کردیم ، یک پبراهنی ، شلواری ، سیسمونی
🕌 و از همین چیزها ، می خواد به ما بده .
🕌 بعد از کمی مکث گفت :
🌸 کادوی شما ، مسافرت رایگان ،
🌸 به مکه و مدینه است .
🌸 به همون جایی که اسلام ،
🌸 از اونجا طلوع کرده بود .
🌟 جاک ( محمد ) ، نفس عمیقی کشید و گفت :
🕌 خب دیگه ، فعلا تا اینجا کافیه
🕌 بریم وضو بگیریم که وقت نمازه
🕌 انشالله یه وقت دیگه ،
🕌 ادامه خاطراتمون رو ، حتما برات می گم
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۸ 🌸
🌟 مدینه گفت :
⚜ محمد جان ، عزیزم
⚜ نمازت رو شروع نکن ،
⚜ صبر کن تا باهم نماز جماعت بخونیم
🌟 همه وضو گرفتند و پشت سر محمد ،
🌟 نماز جماعت خواندند .
🌟 ماشا هم عاشق نماز جماعتشون گشت
🌟 هم شیفته لحن و تلفظ عربی زیبای محمد شد
🌟 بین دو نماز ، از محمد پرسید :
🌷 جاک ، چه وقت و چطوری
🌷 تلفظ عربی رو یاد گرفتی ؟!
🌟 جاک ( محمد ) گفت :
🕌 اولا من محمدم ، یادت نره
🕌 دوما رفتم کلاس یاد گرفتم
🕌 اولش بلد نبودم ،
🕌 بعد به خودم گفتم :
🕌 جاک ( آخه اون موقع هنوز اسمم رو عوض نکرده بودم )
🕌 گفتم جاک ، خجالت نمی کشی ؟!
🕌 برای یادگیری رقص و موسیقی و چیزای بدرد نخور
🕌 هم کلاس می رفتی ، هم هزینه می کردی
🕌 حالا چی شد که به خاطر دینت ،
🕌 به خاطر آرامشت ، هزینه نمی کنی ؟!
🕌 همون جا تصمیم گرفتم
🕌 که به کلاس عربی برم
🕌 اما همه چی یاد می دادن ،
🕌 غیر از تلفظ نماز .
🕌 مشکلم رو به روحانی مقدس گفتم
🕌 ایشون تقبل کردند که یادم بدن
🕌 و اینی که می بینی ،
🕌 حاصل آموزش های ایشونه .
🕌 حاجی آقا ، خیلی مهربان و دلسوزه
🕌 غیر از تلفظ نماز ،
🕌 قرآن و احکام و حدیث هم ، یادم داد
🌷 ماشا گفت : آفرین ، خوش به حالت
🌟 مدینه گفت :
⚜ بریم ادامه نماز ؟! خدا منتظره ها ؟!
🌟 مدینه و محمد ، بعد از نماز و شام ،
🌟 به خانه خود رفتند .
🌟 فردای آن روز ،
🌟 ماشا ، با سختی به دانشگاه رفت .
🌟 دانشجوها از دیدنش ، خیلی خوشحال شدند .
🌟 ماشا ، پس از درس ،
🌟 باز هم مسائل اعتقادی ادیان را ،
🌟 به دانشجویان یاد داد .
🌟 ماشا به خاطر مطرح کردن مسائل دینی ،
🌟 چند بار توسط مدیر دانشگاه و برخی اساتید ،
🌟 مورد بازخواست قرار گرفت .
🌟 بعد از چند روز ،
🌟 که از دانشگاه بیرون می آمد .
🌟 دوتا موتورسوار مسلح ،
🌟 به ماشا ، نزدیک شدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۹ 🌸
🌟 ماشا ، همراه با دانشجویان ،
🌟 از دانشگاه بیرون آمد .
🌟 موتورسواران مسلح ،
🌟 آرام به ماشا ، نزدیک می شدند .
🌟 حسن ، با حیا و سر به زیری ،
🌟 پشت ماشا حرکت می کرد .
🌟 ناگهان چشمش ،
🌟 به موتورسوارهای مسلح افتاد .
🌟 فهمید که قصد شومی دارند .
🌟 شاید می خواهند به دانشجویان یا اساتید
🌟 تیراندازی کنند .
🌟 کمی با دقت ، به موتورسواران نگاه کرد
🌟 تا ببیند اسلحه را ، به طرف کی می گیرند
🌟 سپس به دانشجویان و اساتید نگاه کرد
🌟 یکی از آنها ، توجه حسن را به خود جلب کرد
🌟 دختری شیک پوش ، زیبا و با حجاب .
🌟 حسن ، وقتی مطمئن شد ، که هدفشان ،
🌟 همان دختر باحجاب جلویی بود ؛
🌟 به طرف او دوید و داد زد :
🍎 مواظب باشید ، بخوابید رو زمین
🌟 موتوری ، اسلحه را به طرف ماشا گرفت
🌟 حسن ، ماشا را هل داده ؛
🌟 و او را ، روی زمین خواباند .
🌟 اما یکی از آن تیرها ، به خودش می خورد .
🌟 موتورسواران فرار کردند
🌟 و ماشا ، ترسان و لرزان ، از زمین بلند شد .
🌟 و با وحشت ، به طرف حسن رفت .
🌟 چهره او را آشنا دید .
🌟 با خود گفت :
🌷 این همون کسیه که دفعه پیش ،
🌷 منو به بیمارستان رسوند .
🌟 ماشا فریادکنان و جیغ زنان ،
🌟 درخواست کمک و آمبولانس کرد .
🌟 اما کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود .
🌟 سپس برای ماشین ها ، دست بلند کرد .
🌟 که بایستند و دربستی بروند .
🌟 اما وقتی می دیدند ؛
🌟 که کسی خونین بر زمین افتاده ،
🌟 می گفتند خانم ! ما حوصله شر نداریم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۰ 🌸
🌟 ماشا ، گریه و زاری می کرد .
🌟 یک راننده عرب زبان و سُنی مذهب ،
🌟 با دیدن حجاب زیبای ماشا ،
🌟 و بی تابی و گریه های سوزناکش ،
🌟 تاکسی خود را ، کنار او نگه داشت .
🌟 به طرف حسن رفت ؛
🌟 و با زبان عربی به ماشا گفت :
🍁 خانم خون زیادی ازش رفته .
🍁 بیا کمک کن برسونیمش بیمارستان
🌟 با کمک هم ، حسن را سوار تاکسی کردند
🌟 و به سرعت او را ،
🌟 به بیمارستان منتقل نمودند .
🌟 راننده رفت .
🌟 اما بیمارستان ، حسن را پذیرش نکرد .
🌟 چون ماشا ،
🌟 هیچ پولی به همراه نداشت .
🌟 هر چه اصرار کرد ، گریه کرد ، فریاد زد
🌟 اما هیچ فایده ای نداشت .
🌟 با گریه به آنها گفت :
🌷 بنده خدا ، داره می میره
🌷 به دادش برسید
🌷 بخدا پولتونو میدم
🌟 اما مسئول بیمارستان قبول نکرد و گفت :
⚜ روزانه ده ها نفر میان پیش ما و همینو میگن
⚜ ما دیگه به هیچ کسی اعتماد نداریم
🌟 ماشا نمی دانست چکار کند
🌟 و به کی باید زنگ بزند
🌟 یاد جاک ( محمد ) افتاد .
🌟 فورا به جاک زنگ زد .
🌟 ولی جاک گفت که چنین پولی ندارد
🌟 سپس به ریسا زنگ زد .
🌟 و از او خواست
🌟 تا پولی به او قرض دهد .
🌟 اما ریسا گفت که شرمندم
🌟 چنین پولی ندارم
🌟 ولی صبر کن
🌟 ببینم آقا علی چی میگه ؟!
🌟 ریسا به سرعت به علی زنگ زد .
🌟 و مشکل ماشا را بیان کرد .
🌟 علی گفت :
🌸 شماره حسابش رو برام بفرست .
🌟 ماشا ، شماره حساب بیمارستان را فرستاد
🌟 تا رسیدن شماره حساب ،
🌟 علی با رفیق ایرانی اش ،
🌟 به نام مرتضی صحبت کرد
🌟 که پولی به او قرض دهد .
🌟 مرتضی هم قبول کرد .
🌟 مرتضی ، کارت بانکی خود را به علی داد .
🌟 تا هر چقدر بخواهد ، از آن بردارد .
🌟 علی از طریق موبایلش ،
🌟 پول مورد نیاز را ، به آن شماره فرستاد
🌟 علی ، وقتی نام بیمارستان را ،
🌟 زیر شماره حساب دید ،
🌟 نگران شد
🌟 که نکند برای ماشا اتفاقی افتاده باشد .
🌟 با رسیدن پول ،
🌟 عمل حسن انجام گرفت .
🌟 پس از شش ساعت ،
🌟 جراح از اتاق عمل خارج شد .
🌟 ماشا به طرف او رفت .
🌟 و حال حسن را پرسید
🌟 دکتر گفت :
🍁 عمل و درآوردن فشنگ ها ،
🍁 به خوبی انجام شد .
🍁 اما به علت خونریزی زیاد ،
🍁 و تاخیر در انجام عمل ،
🍁 متاسفانه بیمار شما به کما رفت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۱ 🌸
🌟 ماشا ، از به کما رفتن حسن ،
🌟 خیلی ناراحت شد .
🌟 و خود را ، مقصر این اتفاق می دانست .
🌟 پلیس سر رسید .
🌟 و شرح ماجرا را از ماشا ، پرسید .
🌟 ماشا به پلیس گفت :
🌷 تیراندازی ، یک دفعه اتفاق افتاد
🌷 دونفر سوار بر موتور ،
🌷 به طرف دانشگاه و دانشجویان ،
🌷 تیراندازی کردند و رفتند .
🌷 ولی مطمئنم که هدف اونا من بودم
🌷 و اون آقا ، نجاتم داد .
🌷 چون سه روز پیش هم ،
🌷 در خیابان به من حمله شده .
🌷و منو با چاقو زدند .
🌟 ماشا ، در حال گفتگو با پلیس بود
🌟 که ناگهان علی و ریسا سر رسیدند .
🌟 ریسا ، ماشا را بغل کرد و گفت :
☘ چی شده عزیزم
☘ چه اتفاقی برات افتاده ؟!
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 شما اینجا چکار می کنید ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ آقا علی نگرانت بود
☘ به من گفت که پول رو
☘ برای بیمارستان می خواستی
☘ وقتی به من گفت ، منم نگرانت شدم
☘ گفتیم که نکنه اتفاقی برات افتاده
☘ به خاطر همین اومدیم بیمارستان
☘ تا ببینیم چه بلایی سرت اومده .
🌟 ماشا ، ماجرای تیراندازی را ،
🌟 برای علی و زنش ، تعریف کرد .
🌟 و گفت :
🌷 همون آقایی که دفعه پیش ،
🌷 جون منو نجات داد
🌷 دوباره جون خودش رو ، به خطر انداخت
🌷 تا منو نجات بده .
🌷 الآن دکتر جراحش گفت
🌷 که بنده خدا ، به کما رفته
🌟 علی با ناراحتی گفت :
🌸 خدا خیرش بده
🌸 حتما خیلی مقید به دینش هست
🌸 که چنین فداکاری هایی کرد .
🌸 خدا کمکش کنه
🌸 انشالله هر چی زودتر خوب بشه
🌸 راستی خانم ماشا ،
🌸 از بستگانش ، کسی رو می شماسید
🌸 که خبرشون بدیم تا نگرانش نشن ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه متاسفانه نمی شناسم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۲ 🌸
🌟 علی به طرف اتاقی که حسن در آنجا بود ، رفت .
🌟 وقتی وارد شد
🌟 چهره حسن را شناخت .
🌟 علی شوکه شد .
🌟 و مات و مبهوت ، به حسن نگاه کرد .
🌟 ناراحتی سنگینی ، در دلش جمع شد .
🌟 و تبدیل به بغضی در گلو گردید .
🌟 اشک در چشمانش ، حلقه زد .
🌟 علی هر چه سعی کرد ، گریه کند ؛
🌟 و یا فریاد بزند ، نتوانست .
🌟 ماشا و ریسا نیز ، روی نیمکت نشسته ،
🌟 و مشغول صحبت کردن بودند .
🌟 که ناگهان ،
🌟 صدای گریه و فریاد علی ، بلند شد .
🌟 هر دو به سرعت به طرف اتاق رفتند .
🌟 ریسا نیز ، حسن را شناخت .
🌟 ناراحت شد و دستش را در دهانش گذاشت .
🌟 و شروع به گریه کردن ، نمود .
🌟 ماشا ، ابتدا از واکنش علی و ریسا تعجب کرد
🌟 سپس یادش آمد
🌟 که حسن را کجا دیده بود .
🌟 بار اول در خانه علی ،
🌟 هنگام شام ، حسن را آنجا دیده بود .
🌟 علی پس از آنکه آرام شد .
🌟 به طرف رئیس بیمارستان رفت .
🌟 و به خاطر اینکه ،
🌟 حسن را زود عمل نکردند ،
🌟 شاکی و عصبانی بود .
🌟 اما از دعوا کردن ، نتیجه ای نگرفت .
🌟 سپس به طرف پلیس رفت .
🌟 و از بیمارستان شکایت کرد .
🌟 سپس به سفارت ایران رفت .
🌟 و ماجرای حسن را شرح نمود .
🌟 و از آنها طلب یاری کرد .
🌟 سفارت خانه ایران نیز ،
🌟 از رئیس بیمارستان شکایت نمودند .
🌟 و او را به دادگاه کشاندند .
🌟 دفتر معاون سفیر ایران نیز ،
🌟 پیگیری های خود را ،
🌟 نسبت به عاملان ترور حسن ، شروع کرد .
🌟 و برای پیدا کردن تیراندازان موتورسوار ،
🌟 عملیات مشترکی با کشور روسیه
🌟 انجام دادند .
🌟 و به هر باندی که احتمال آنرا می دادند
🌟 که کار آنها باشد ، حمله کردند .
🌟 علی نیز همسو با آنها ،
🌟 زبده ترین رفقای ایرانی اش را جمع کرد
🌟 و به تحقیق و بررسی ،
🌟 در مورد ترور حسن و ماشا ، پرداختند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۳ 🌸
🌟 علی برای چند روز ،
🌟 از محل کارش مرخصی گرفت
🌟 و با ماشا هماهنگ کرد
🌟 که شما به کارهای عادی روزمره خود بپردازید
🌟 و ما چندنفری ،
🌟 دورادور ، هوای شما را داریم .
🌟 علی و دوستانش ،
🌟 از دور مراقب ماشا بودند .
🌟 و زمانی که ماشا در خانه هست ؛
🌟 به نوبت ، از دور ،
🌟 از خانه اش نگهبانی می دادند .
🌟 علی ، برای امنیت بیشتر ماشا ،
🌟 به ریسا گفت که چند روزی ،
🌟 کنار ماشا بماند .
🌟 ماشا مشغول نماز خواندن بود
🌟 و ریسا که نمازش را ،
🌟 زودتر تمام کرده بود ؛
🌟 نشست و به تماشای ماشا پرداخت .
🌟 ماشا هم که نمازش تمام شد ،
🌟 متوجه شد که ریسا به او خیره شده است
🌟 ماشا لبخندی زد و گفت :
🌷 چیه عزیزم ؟!
🌷 به چی نگاه می کنی ؟!
🌟 ریسا با لبخند گفت :
☘ به کسی نگاه می کنم که زیبا متحول شد
☘ و عاشقانه ما را متحول کرد
☘ راستی ماشا ، الآن چکار می کنی ؟
☘ کجا مشغولی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 من پنج زبان اروپایی بلد شدم
🌷 و در حال حاضر ،
🌷 در مدرسه و دانشگاه تدریس میکنم .
🌷 گهگاهی برای تفریح
🌷 نُتهای مجاز شرعی رو هم مینویسم .
🌟 ریسا گفت :
☘ ای کلک ، بابا تو دیگه کی هستی
☘ پس هنوز به کلی نوازندگی رو رها نکردی ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 معلومه که نه
🌷 ولی عوضش کردم ، اسلامی اش کردم
🌟 ریسا گفت :
☘ میگم ماشا ، تو که استعدادت خوبه ،
☘ چرا زبان عربی یاد نمی گیری ؟
☘ خیلی به دردت می خوره ها .
☘ مثلا برای خوندن قرآن کریم ، یا تدریس در مدارس عربی و تبلیغ اسلام و... برات مفیده
🌟 ماشا گفت :
🌷 اتفاقا به فکرش هم هستم ؛
🌷 اولش فکر میکردم
🌷 یاد گرفتن زبان عربی مشکله .
🌷 اما وقتی شروع کردم
🌷 دیدم خیلی آسون و شیرینه
🌷 راستش رو بخوای ،
🌷 خیلی زبان عربی را دوست دارم
🌷 فکر میکنم زبان عربی ،
🌷 کلیدی برای فهم دانش برتره .
🌟 ریسا گفت :
☘ موسیقی چی ؟! هنور گوش می دی ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 بله ولی فقط موسیقی اسلامی گوش میدم .
🌷 مثل : گروه ریحان ، سامی یوسف
🌷 و گروه کت استیونس و...
🌷 فقط اینا رو گوش میکنم .
🌷 البته کت استیونس ،
🌷 پس از اسلام آوردن ،
🌷 نام خودش رو «یوسف اسلام» گذاشت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۴ 🌸
🌟 ریسا به ماشا گفت :
☘ دقت کردی که گرایش به اسلام ،
☘ نسبت به ادیان دیگه ، خیلی بیشتره ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 آره دقیقا ، خیلی زیاده ،
🌷 مخصوصا در بین هنرمندان
🌷 و فعالان در کنسرت و موسیقی
🌟 ریسا گفت :
☘ راستی چرا اینجوریه ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نمی دونم ولی فکر می کنم ،
🌷 اسلام نسبت به ادیان دیگه ،
🌷 محکمترین پایه ها و اساس رو داره .
🌷 تمام قواعد اسلام ،
🌷 در زندگی کاربرد اساسی دارن .
🌷 و حتی به این نتیجه رسیدم ؛
🌷 که راه اسلام ، هدف دار و سعادت بخشه .
🌟 ریسا گفت :
☘ از اینکه مسلمون شدی ،
☘ چه احسای داری ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 احساس خوشبختی ؛
🌷 امروز ، من این فرصت رو دارم
🌷 که مقایسه کنم ،
🌷 قبلاً چی بودم و حالا چی هستم ؟
🌷 من با اسلام ،
🌷 زندگی و حیات واقعی رو شناختم ؛
🌷 من الآن خیلی خیلی خوشبختم .
🌷 تو چی ؟
🌷 احساست از مسلمون شدنت چیه ؟
🌟 ریسا گفت :
☘ راستش رو بخوای ،
☘ از وقتی مسلمون شدم
☘ دیگه قرص اعصاب و آرام بخش نخوردم .
☘ الآن خیلی احساس خوبی دارم .
☘ بوی خدا در زندگیم ، به من آرامش میده .
☘ ایمان به خدا ، زندگی منو متحول کرده .
🌟 ریسا ، که هنوز روی سجاده نشسته بود
🌟 بعد از گفتن این حرف ، به سجده رفت ،
🌟 سرش را روی مهر گذاشت . و چند بار گفت :
💞 الحمدلله ، الحمدلله ... 💞
🌟 ماشا از سجده شُکر ریسا تعجب کرد و گفت :
🌷 این سجده آخری برای چی بود ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ به این میگن سجده شُکر
☘ آقا علی یادم داد .
☘ آقا علی میگه :
☘ حتما همیشه بعد از نماز ، سجده شکر بکن
☘ با این کار ، از خدا ،
☘ به خاطر همه خوبی هاش ،
☘ و به خاطر همه داده ها و نعمت هاش ،
☘ تشکر می کنیم .
🌟 ماشا نیز به سجده رفت .
🌟 و سه بار گفت : الحمدلله
🌟 ماشا در حال سجود بود که ناگهان ،
🌟 زنگ خانه به صدا در آمد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸
🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند
🌟 اما ریسا گفت :
☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم
🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود
🌟 که فرزین آمد و گفت :
🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ،
🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند .
🌟 ریسا در را باز کرد .
🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند
🌟 حاجی گفت :
🕌 سلام دخترم
🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل
🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد
🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت :
🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم
🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم
🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت
🌟 با خوشحالی گفت :
🌷 حاج آقا شمایید ؟!
🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید
🌷 خواهش می کنم بفرمائید
🌟 حاجی اولش قبول نکرد
🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید
🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد
🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد
🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت :
🌸 سلام عزیزم ،
🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند
🌟 ریسا گفت :
☘ سلام عشقم ،
☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست
☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند
☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛
☘ که حاج آقا تنها نمونه .
🌟 علی به طرف خانه رفت .
🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت :
🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟!
🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم .
🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت .
🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛
🌹 که به خانه شما بیاییم
🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد .
🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست .
🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست .
🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند .
🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را
🌟 برای حاجی تعریف کرد .
🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد .
🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ،
🌟 برای حاج خانم تعریف کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸
🌟 آخر شب شد .
🌟 حاجی و خانواده اش رفتند .
🌟 بعد از رفتن آنها ،
🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت :
☘ وای ماشا خوش به حالت .
☘ چه دوستای خوبی داری
☘ از اینکه به خونه تو اومدن
☘ و جویای حالت شدن ،
☘ خیلی خوشم اومد .
🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد
🌟 و از خانه بیرون رفت .
🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت
🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ،
🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند
🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند
🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد :
🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید .
🌸 بخوابید زمین
🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون
🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند
🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ،
🌟 به طرف موتور سواران دویدند .
🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند
🌟 آن نارنجک ، می تواند
🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد .
🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ،
🌟 به طرف موتور سوارها رفت .
🌟 یکی از موتورسواران ،
🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ،
🌟 پرتاب کرد .
🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید
🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد .
🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند .
🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند
🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند
🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند
🌟 و موتورسواران را گرفتند
🌟 به زمین خواباندند ؛
🌟 و دست و پایشان را بستند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸
🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ،
🌟 به طرف علی آمد .
🌟 کنار علی نشست و گریه کرد .
🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت
🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد
🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت .
🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند .
🌟 ریسا به فرزین گفت :
☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟!
🌟 فرزین گفت :
🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند .
🌟 ریسا گفت :
☘ پس علی کجاست ؟!
🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد .
🌟 همه سرشان را پایین انداختند .
🌟 و آرام ، اشک می ریختند .
🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ علی من کجاست !؟
☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟!
🌟 فرزین که سرش پایین بود ،
🌟 با چشمانی پر از اشک گفت :
🍎 هیچی نشده خواهر من
🍎 شما خودتو ناراحت نکن
🌟 ریسا با عصبانیت داد زد :
☘ می گم علی کجاست ؟!
☘ شوهر من کجاست ؟!
🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ،
🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت .
🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد .
🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ،
🌟 به طرف جنازه علی رفت .
🌟 و آرام با خود می گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ آقای من کجاست ؟!
☘ چه بلایی سرش اومده ؟!
🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست .
🌟 فرزین بغضش ترکید .
👈 و با صدای بلند گریه کرد .
🌟 سپس به ریسا گفت :
🍎 ریسا خانم ، این علی شماست .
🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید
🌟 ریسا ، گریان و لرزان ،
🌟 آرام پرچم ایران را برداشت .
🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد .
🌟 دستش را در دهانش گذاشت .
🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ،
🌟 نام علی را فریاد می زد .
🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت
🌟 و او را در آغوش گرفت
🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد
🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸
🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند .
🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ،
🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند .
🌟 عاملین اصلی جنایت ،
🌟 پس از چند روز محاکمه ،
🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ،
🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند .
🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند .
🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد .
🌟 از بیمارستان بود .
🌟 گریه ماشا شدیدتر شد .
🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آقا حسن از کما برگشته .
🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ،
🌟 بسیار ناراحت شد .
🌟 و با حال خرابش ،
🌟 به مجلس ختم علی رفت .
🌟 حسن با کمک فرزین ،
🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت .
🌟 و کنار قبر علی نشست .
🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود .
🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند .
🌟 و به حسن سلام کردند .
🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ،
🌟 تعجب کرد .
🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ،
🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد
🌟 حسن هم وقتی فهمید
🌟 که این همان ماشایی هست
🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود
🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد .
🌟 تعجب از اینکه ،
🌟 خداوند دو بار ماشا را ،
🌟 جلوی راهش قرار داد .
🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد .
🌟 و غصه اش از این بود .
🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ،
🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود .
🌟 ماشا وقتی فهمید
🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ،
🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛
🌟 و همین امر ،
🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ،
🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ،
🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند .
🌟 تا دیگر دشمنان خود را ،
🌟 بر علیه خودش تحریک نکند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸
🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام
🌟 تصمیم گرفت
🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند .
🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ،
🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند .
🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ،
🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ،
🌟 پیشنهاد کار به او داده شد .
🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت .
🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ،
🌟 که همگی خانم بودند
🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند
🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند .
🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ،
🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود .
🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ،
🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد .
🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ،
🌟 در چهره او ، نمایان می گشت .
🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند .
🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید .
🌟 و از سر شوق و ذوق گفت :
🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟!
🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ...
🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟!
🌸 اینجا که کسی نیست .
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟!
🌷 مردان سفید و نورانی
🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد
🌟 و آرام گفت :
🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟!
🌸 من که چیزی نمی بینم
🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود
🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت :
🌷 لطفا همین جا بایستید .
🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد
🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد .
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند .
🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که
🌟 فقط خودش می بیند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸
🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم
🌟 ولی در طول مسیر ،
🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 ماشا و دوستانش
🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند .
🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد .
🌟 اشک در چشمانش جاری شد .
🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد .
🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ،
🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ،
🌟 صحبت می کردند .
🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند .
🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود .
🌟 اما قلبش را ،
🌟 به حضرت معصومه گره زده بود .
🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد
🌟 گام هایش را تندتر بر داشت
🌟 می خواست زودتر به حرم برسد .
🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ،
🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ،
🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود .
🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛
🌟 و بعضی ها کوچک .
🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ،
🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند .
🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد .
🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود
🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت :
🌷 اینها چی هستند ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کدوم ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 اون جعبه های کادو ،
🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ،
🌷 در حال پروازن ؟
🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ،
🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت :
🌸 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاه به مردم ؛
🌟 فهمید که این ها را نیز ،
🌟 کسی جز خودش نمی بیند .
🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد .
🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید .
🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود .
🌟 گریه اش گرفت .
🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند .
🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد .
🌟 با دلی غمگین و خسته ،
🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد .
🌟 و از گذشته اش گفت .
🌟 از توبه اش گفت .
🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد .
🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند .
🌟 از ترسش نسبت به آینده .
🌟 از اذیت هایی که ،
🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸
🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد
🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت :
🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛
🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند .
🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند
🌷 پست و خبیث باشد ،
🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند .
🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ،
🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد .
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 وارد دفتر آن عالم شدند .
🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند .
🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ،
🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد .
🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود .
🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید .
🌟 لبخندی زد و روی میز نشست .
🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود :
🕌 بفرمائید در خدمتم .
🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت :
🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید .
🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد .
🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد
🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد
👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید
👈 از کادوهای بالای سر زائران
👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد
🌟 عالم از ماشا پرسید :
🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند .
🌷 و چادری از نور.
🌟 عالم گفت :
🕌 چه بویی ، حس کردی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 بوی انار تازه و گل محمدی .
🌟 عالم گفت :
🕌 این مشخصاتی که شما دادید ،
🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟!
🌟 عالم گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ،
🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم .
🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ،
🌟 و ماشا و خانم رضایی ،
🌟 با ماشین خودشان ،
🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند .
🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ،
🕌 لطفا بایست .
🌟 پس از طی مسافتی ،
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار .
🌟 ماشا پیاده شد
🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند .
🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت :
🕌 دخترم ، چی می بینی ؟!
🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸
🌟 ماشا به عالِم گفت :
🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم
🌷 که خیلی خیلی زیباست .
🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ،
🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند .
🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛
🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛
🌷 ولی آن مردان نورانی ،
🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند
🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت :
🕌 بله دخترم ، درست فرمودید .
🕌 آن دروازه ، درب بهشت است
🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند .
🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند .
🌟 ماشا گفت :
🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند .
🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟!
🌟 عالم گفت :
🕌 دخترم ! در این دنیا ،
🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند
🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه
🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ،
🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند .
🕌 و شهر قم تنها شهری است ،
🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد .
🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده
🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند
🕌 به دستور خداوند ،
🕌 شیطان از شهر قم رانده شد .
🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد .
🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ،
🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم
🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم
🌟 عالم گفت :
🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست .
🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست
🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ،
🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت
🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند .
🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد
🌟 عالم گفت :
🕌 بله درسته ، این کادوها ،
👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست
🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود
🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد
🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند
🕌 به خاطر گناه است
🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ،
🕌 هدیه اش کوچکتر می شود
🕌 تا آنکه از بین برود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۴ 🌸
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 به دنبال خانما به طرف هتل رفتند .
🌟 ماشا ، همه شب را ،
🌟 به چیزهایی دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 نزدیک اذان صبح شد .
🌟 همه خواب بودند .
🌟 ماشا ، آرام و بی صدا ، وضو گرفت
🌟 و نماز شبش را خواند .
🌟 سپس با صدای آرام ، قرآن تلاوت کرد .
🌟 تا اینکه صدای زیبای اذان ،
🌟 از حرم ، طنین انداز شد .
🌟 پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد
🌟 تا بهتر بتواند ،
🌟 صدای دلنشین و آرام بخش اذان را بشنود .
🌟 ناگهان سه نور سبز را دید
🌟 که از زمین به طرف آسمان رفتند .
🌟 و مثل ستون خیمه ،
🌟 زمین را به آسمان متصل کردند .
🌟 چند دقیقه ای با تعجب ،
🌟 به آن نورها نگاه می کرد .
🌟 مردد بود که به خانم رضایی بگوید یا نه ...
🌟 ماشا ، نماز صبحش را خواند
🌟 و پس از آن دعا نمود .
🌟 سپس آنقدر نورهای سبز را تماشا کرد
🌟 تا خانم ها برای نماز بیدار شدند .
🌟 منتظر ماند تا نمازشان را بخوانند .
🌟 خانمها بعد از نماز ،
🌟 دعای عهد را با هم خواندند
🌟 ماشا ، عاشقانه به دعا گوش می داد
🌟 پس از تمام شدن دعا ،
🌟 به طرف اتاق خواب رفتند
🌟 ماشا ، خانم رضایی را صدا کرد
🌟 و با لبخند گفت :
🌷 این چیزی که خواندید ، چی بود ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 دعای عهد
🌸 مستحب است بعد از نماز صبح ،
🌸 و قبل از طلوع آفتاب ،
🌸 دعای عهد خوانده شود .
🌸 روایات ما می گویند :
🌸 کسی که چهل صبح ، دعای عهد را بخواند .
🌸 از یاران امام زمان ، خواهد بود .
🌟 ماشا زیر لب گفت :
🌷 دعای عهد ، امام زمان ، یاران امام زمان
🌟 ماشا دوست داشت
🌟 بیشتر در مورد امام زمان بداند
🌟 ولی یادش آمد که باید نورها را ،
🌟 به خانم رضایی نشان دهد .
🌟 پرده را کنار زد و به او گفت :
🌷 خواهر چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی ، از پنجره ،
🌟 به بیرون را نگاه کرد و گفت :
🌸 شب مهتابی ، حرم حضرت معصومه ...
🌟 ماشا گفت :
🌷 شبهای قم خیلی زیباست ؛ مگه نه ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : بله خیلی زیباست
🌟 ماشا گفت : چیز عجیبی نمی بینی ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : نه !! مثل چی ؟!
🌟 ماشا گفت : مثل نور سبز ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۵ 🌸
🌟 خانم رضایی فهمید
🌟 که ماشا چیزی را می بیند
🌟 که خودش نمی تواند آن را ببیند .
🌟 به خاطر همین با اشتیاق گفت :
🌸 ماشا خانم ، عزیزم
🌸 لطفا به من بگو چی می بینی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 سه تا نور سبز و درخشان می بینم
🌷 که بین زمین و آسمان ، متصلاند
🌷 که واقعا خیلی زیبا هستند .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 به شبِ زیبای شهر قم ، خیره شده بود .
🌟 سپس نفس عمیقی کشید و گفت :
🌸 راستی ماشا خانم ،
🌸 شما از مسلمانی چی فهمیدی ؟
🌟 ماشا کمی مکث کرد و گفت :
🌷 فهمیدم که همه انسانها ،
🌷 میل به عبادت دارند .
🌷 فهمیدم که عشق به خداوند ،
🌷 در فطرت و وجود همه انسان ها ،
🌷 نهادینه شده .
🌷 من اطمینان دارم که خداوند ،
🌷 به ما تفکر و تعقل نداده
🌷 تا فقط به دنیا بیاییم ،
🌷 زندگی کنیم ، بخوریم ، بخوابیم
🌷 و در آخر بمیریم .
🌷 بلکه خداوند ،
🌷 به ما فرصت زندگی کردن داده
👈 تا به خود خدا برسیم .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 قشنگ حرف میزنی دختر ...
🌸 یه چیزی بگم راستشو میگی ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 بله بفرمائید .
🌷 من مسلمانم ، و یک مسلمان ،
🌷 هیچ وقت نباید دروغ بگوید .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 شده گاهی به موفقیت های گذشته ات ،
🌸 و درآمد سابقت فکر کنی ؟
🌸 و حسرت آن دوران را بخوری ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه اصلا ... اتفاقا آن روزها ، آن جلوهها ،
🌷 آن موفقیت های کاذب ، همه و همه ،
🌷 پس از مسلمان شدن ،
🌷 برام بیارزش و منفور شدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۶ 🌸
🌟 خانم رضایی به ماشا گفت :
🌸 شنیدم در خارج ،
🌸 هر کسی مسلمان شود ؛ اذیتش می کنند .
🌸 شما از اینکه آشکارا ،
🌸 خودت را مسلمان معرفی کنی ، نمی ترسی ؟
🌟 ماشا ، به یاد حملاتی که بهش شده افتاد و گفت :
🌹 چرا باید بترسم عزیزم ؟
🌹 همه وجودم پر شده از عشق به خدا
🌹 و برای ترس از دیگران ،
🌹 دیگه جایی تو دلم ندارم .
🌹 نه عزیزم نمیترسم . اتفاقا برعکس ،
🌹 تکلیف و وظیفه خودم را میدانم
🌹 که دیگران را ، از راه گمراهی باز دارم
🌹 و برای آنها الگوی خوبی باشم .
🌟 خانم رضایی دوباره گفت :
🌸 از اینکه عکسای سابقت ،
🌸 در اینترنت هستند ، ناراحت نیستی؟
🌟 ماشا نفس عمیقی کشید و گفت :
🌷 چرا خیلی ناراحتم
🌷 روزی هزار بار ، آرزوی مرگ می کنم
🌷 ولی چکار می توانم بکنم
🌷 راستش من خودم
🌷 دوست ندارم به آن عکسها نگاه کنم .
🌷 اما گاهی به خودم می گویم
🌷 مشکلی ندارد که مردم ،
🌷 عکس های زمان جاهلیت و نادانی مرا ببینند .
🌷 شاید برایشان عبرت شود
🌷 و شاید بفهمند که انسان میتواند تغییر کند
🌷 و میتواند تولد دیگری داشته باشه
🌷 و از نو ، به دنیا بیاید .
🌷 دوست دارم همه بدانند
🌷 که انسان میتواند توبه کند
🌷 و با انجام کارهای خوب ،
🌷 تمام سیاهی های گذشتهاش را ،
🌷 ان شاء الله پاک کند .
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 که اسلام با هر کسی ،
🌷 به اندازه فهمش ، حرف می زند
🌷 دوست دارم همه صدای اسلام را بشنوند
🌷 صدایی که دارد به همه ما می گوید :
🌹 اگر نمیتوانی راجع به خدا بیندیشی
🌹 حداقل سعی کن از قید خودت رها شوی ،
🌹 از قفس شهوات ، به سمت آسمان پرواز کنی
🌹 و پلیدیهای نفست را مهار کنی ؛
🌹 و رذایلی مثل :
👈 خودپسندی ، تکبر ، حسد ، ظلم ، دروغ ،
👈 خودستایی ، خودنمایی و... را ،
🌷 از وجودت پاک کنی .
🌟 ماشا ، کمی مکث کرد
🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🌟 و با صدای گرفته گفت :
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 اگر کسی بخواهد
🌷 به سوی اسلام گام بردارد ،
🌷 فقط باید اندیشه کند
🌷 و از فطرت خویش مدد بگیرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۷ 🌸
🌟 ماشا در حالی که چشمانش
🌟 پر از اشک شده بود
🌟 و به سختی بغضش را فرو می برد ،
🌟 با صدای آرام گفت :
🌷 آرزو میکنم که کارهای نیک ،
🌷 و عبادات برادران و خواهران دینی من ،
🌷 مورد قبول خدای متعال قرار بگیرد .
🌷 و رحمت خدا به خانه هایشان داخل شود .
🌷 و امیدوارم کسانی که
🌷 هنوز به دین اسلام مشرف نشدند ،
🌷 لحظهای به خود بیایند
🌷 و فارغ از انبوه اطلاعات پوچ و بیهودهای که
🌷 چشم و گوش مردم این عصر را ،
🌷 فرا گرفته است ، کمی اندیشه کنند .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 آخی عزیزم ...
🌸 خب دیگه صبح شد
🌸 بریم سمت دفتر عالم
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 اول صبح با ذوق و شوق ،
🌟 به دفتر عالم رفتند .
🌟 و از آن نورهای سبز گفتند .
🌟 و خواستند بدانند که آنها چی هستند .
🌟 عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم !
🕌 خدا به شما این موهبت را داده
🕌 که بتوانی رازهایی را ببینی
🕌 که چشمهای معمولی ،
🕌 نمی توانند آنها را ببینند .
🕌 پس مواظب باش
🕌 به کسی از این رازها نگو ...
🕌 اما در مورد آن نورها ،
🕌 آنها ، سه دروازه بهشتی هستند
🕌 که از قم به بهشت باز می شوند .
🕌 یکی از درها ، از سمت جمکران ،
🕌 به بهشت باز می شود .
🕌 یکی از درها نیز ،
🕌 از حرم حضرت معصومه است .
🕌 و درب آخری هم ، از حوزه علمیه ،
🕌 به سوی بهشت باز می شود .
🕌 دخترم ! قم تنها شهری است
🕌 که روایات زیادی در موردش آمده
🕌 و اینکه سه تا در ، از هشت در بهشت ،
🕌 فقط برای اهل قم هستند .
🕌 در روایات ، از قم ،
🕌 به حرم و آشیانه همه اهل بیت ،
🕌 تعبیر می کنند .
🕌 در روایات آمده که خدا حرمی دارد
🕌 و آن هم ، مکه است .
🕌 و پیامبر نیز ، حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم مدینه است .
🕌 و امام علی نیز حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم نجف است
🕌 و امام حسین نیز حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم کربلاست
🕌 اما حرم همه اهل بیت ،
🕌 از پیامبر تا امام زمان ؛ قم است .
🕌 تازه در مورد حضرت معصومه نگفتم
🕌 که اگر بگویم ،
🕌 خیلی عاشق قم می شوید ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۸ 🌸
🌟 ماشا تا مدتها ،
🌟 به حرف های عالم فکر می کرد .
🌟 و تصمیم گرفت که در قم بماند ؛
🌟 و مطالعات دینی خود را ادامه دهد .
🌟 خانم رضایی و دوستانش نیز ،
🌟 به تهران برگشتند .
🌟 بعد از یک ماه
🌟 حسن به همراه ریسا ، به ایران آمدند .
🌟 ریسا بعد از شهادت شوهرش علی ،
🌟 دچار افسردگی شده بود .
🌟 حسن ، همه جا را ،
🌟 به دنبال ماشا ، جستجو کرد .
🌟 تا ریسا را پیش او بگذارد ؛
🌟 تا شاید ، حالش کمی بهتر شود .
🌟 پس از دوماه ،
🌟 حسن موفق شد تا ماشا را پیدا کند .
🌟 ریسا را تحویل او داد و رفت .
🌟 اما همیشه به فکر ماشا بود .
🌟 روزها و هفته ها با خود کلنجار می رفت
🌟 ماشا را دوست داشت
🌟 اما نمی دانست چگونه از او خواستگاری کند .
🌟 یک روز به بهانه دیدن ریسا ،
🌟 به خانه ماشا رفت .
🌟 و همان جا نیز ، از ماشا خواستگاری کرد .
🌟 ماشا که تاکنون ،
🌟 خواستگاران ایرانی زیادی را رد کرده بود
🌟 از پیشنهاد حسن شوکه شد و گفت :
🌹 اگر قبل از آمدن به ایران ،
🌹 این پیشنهاد را می دادین ، حتما قبول می کردم
🌹 اما الآن دوست دارم
🌹 به مطالعات و پژوهش و عبادت بپردازم
🌹 و واقعا وقتی برام نمی مونه
🌹 که در خدمت شما باشم
🌹 مگر اینکه ...
🌟 ماشا سکوت کرد .
🌟 حسن گفت : مگر اینکه چی ؟!؟
🌟 ماشا پس از کمی مکث گفت :
🌹 مگر اینکه قبول کنید با دوتا زن ازدواج کنید
🌹 هم با من هم با ریسا
🌹 از یک طرف ، من به ریسا مدیونم
🌹 چون شوهرش رو به خاطر من از دست داد
🌹 از طرف دیگر ، همانطور که گفتم
🌹 چون من نمی تونم زیاد در خدمت شما باشم
🌹 لااقل دوستم و خواهرم ریسا ،
🌹 در خدمت شما باشند .
🌟 حسن از این پیشنهاد استقبال می کند .
🌟 و در روز جمعه ، در حرم حضرت معصومه ،
🌟 عقد خود را با ریسا و ماشا می خواند .
🌷 پایان 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت اول 🌹🌹
🔥 دوتا از دختران دانشگاه ،
🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند .
🔥 دختری به نام مرضیه ،
🔥 کنار آنها ایستاده ،
🔥 و از آنها خواهش می کرد ،
🔥 تا به او مواد بدهند .
🔥 اما چون مرضیه پول نداشت ،
🔥 چیزی به او نمی دادند .
🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد ؛
🔥 و از درون آن ، گردنبند طلایی را ،
🔥 که یادگار مادرش بود ، در آورد و به آنها داد .
🔥 یکی از دختران مواد فروش ،
🔥 با دقت آن گردنبند را بررسی کرد
🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله .
🔥 آن یکی دختره هم ، دست در جیبش کرد ،
🔥 تا پاکتی کوچک از مواد برای مرضیه در آورد .
🍎 که ناگهان ، دختری چادر پوش ،
🍎 که یک روبند و پوشیه ،
🍎 روی صورتش گذاشته بود ،
🍎 با تیپ مشکی سرتاسری ، نزدیک آنها شد .
🔥 دختران موادفروش ، از دیدن او جا خوردند
🔥 و به همدیگر گفتند : دختر پوشیه پوش
🔥 مرضیه نیز رویش را برگرداند تا آن را ببیند
🔥 به چشمان سبز و زیبای آن دخترک خیره شد .
🔥 و با بی حالی گفت : سمیه تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ، دست راستش را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ،گذاشت
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت .
🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 دختر پوشیه پوش ، با عصبانیت ،
🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ،
🍎 مشت کرده
🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش زد .
🍎 و گردنبند را از دستش ، در آورد .
🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او گذاشت .
🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی کرد .
🍎 و او را به زمین انداخت .
🍎 آن دوتا دختر مواد فروش ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفته ،
🍎 و با خود می کشاند .
🍎 مرضیه با سستی و بی حالی گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 ناگهان ؛ یک مرد درشت هیکل ،
🔥 جلوی سمیه ظاهر شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
#داستان #رمان #دخترپوشیه_پوشیه
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت هفتم 🍭
🕌 عروسی خیلی ساده گرفتیم .
🕌 با ماشین عروس و لباس عروس ،
🕌 به حرم حضرت معصومه رفتیم .
🕌 این راهی که شهید نشونم داده
🕌 و این خودسازی و اصلاح خودم ،
🕌 به من شهرت و احترام و عزت داد .
🕌 شهید ، باعث آشتی کردن من با خدا شد .
🕌 چند ماه بعد ،
🕌 با چندتا از دوستانم
🕌 برای مدافعان حرم اسم نوشتیم
🕌 توی همه دوره هاشون شرکت کردیم
🕌 هفته ای سه جلسه ، کلاسهای رزمی می رفتیم
🕌 کوهنوردی و اردوی جنگی و صحرایی و...
🕌 همه مراحل رو پشت سر گذاشتیم
🕌 اما به هیچ کس در این باره ، چیزی نگفتم .
🕌 تابستون شد و حوزه ها تعطیل شدند
🕌 و ما قصد رفتن به سوریه کردیم .
🕌 خانمم باردار بود
🕌 با مقدمه چینی و به آرامی ،
🕌 قضیه رفتنم به سوریه رو براش گفتم
🕌 بعد از کلی حرف زدن ، با گریه گفت :
🌹 وقتی نه حقوق میدن
🌹 نه پول میدن
🌹 نه خدماتی ،
🌹 پس چرا میخوای بری ؟
🕌 گفتم عزیزم !
🕌 اگه ما توی سوریه ،
🕌 جلوی اون داعشیای وحشی رو نگیریم
🕌 فردا وقتی اومدن ایران ،
🕌 باید توی مشهد و کرمانشاه و تبریز ،
🕌 باهاشون بجنگیم
🕌 و با چشمای خودمون ،
🕌 وحشی بازی شونو توی ایران ببینیم
🕌 اونوقت دیگه نه زن و ناموس ما در امان خواهد بود نه پیران و کودکان ما .
🕌 تازه داعش الآن کوچیکه ، قدرتش کمه
🕌 اگر سوریه و عراق رو بگیرن ،
🕌 هم بزرگتر میشن هم قوی تر .
🕌 اونوقت دیگه جنگیدن با اونا سخت میشه
🌟 خانمم قانع شد و اجازه رفتن به من داد
🌟 موقع سوار شدن به هواپیما ،
🌟 برای یک لحظه ،
🌟 همون جمله شهید یادم اومد و گفتم :
🌹 میرم تا حیا و غیرت جوونامون بمونه .
🍡 پایان 🍡
💟 @ghairat
#داستان #سعیدوپروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه صوتی تنها نیستی
🇮🇷 @ghairat
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
#داستان_صوتی #داستان #داستان_کوتاه