🌟 به شهید گفتم :
🌹 پس چرا به عروسی ما نیامدید ؟!
🌟 شهید لبخندی زد و گفت :
🕌 آمدم پسرم
🕌 عروسی پر خطری هم بود
🕌 قرار بود چهار نفر از مهمانان شما
🕌 در تصادف جان دهند .
🕌 که با دعای من برطرف شد
🕌 ولی خب این بلا با تخفیف زیاد
🕌 نصیب شما شد
🕌 خدا جان آن چهار نفر رو بخشید
🕌 در عوضش
🕌 تو و دخترم کمی آسیب دیدید .
🌟 چند ماه بعد ،
🌟 با چندتا از دوستانم
🌟 برای مدافعان حرم اسم نوشتیم
🌟 در همه دوره ها شرکت کردیم
🌟 هفته ای سه جلسه ،
🌟 کلاسهای رزمی می رفتیم
🌟 کوهنوردی اردوی جنگی و صحرایی
🌟 همه مراحل را پشت سر گذاشتیم
🌟 اما به هیچ کس در این باره ،
🌟 چیزی نگفتم .
🌟 تابستان شد و حوزه ها تعطیل شدند
🌟 و ما قصد رفتن به سوریه کردیم .
🕌 خانمم باردار بود
🕌 با مقدمه چینی و به آرامی ،
🕌 قضیه رفتنم به سوریه رو براش گفتم
🕌 بعد از کلی حرف زدن ، با گریه گفت :
🌹 وقتی نه حقوق میدن
🌹 نه پول میدن
🌹 نه خدماتی ،
🌹 پس چرا میخوای بری ؟
🕌 گفتم عزیزم !
🕌 اگه ما توی سوریه ،
🕌 جلوی اون داعشیای وحشی رو نگیریم
🕌 فردا وقتی اومدن ایران ،
🕌 باید توی مشهد و کرمانشاه و تبریز ،
🕌 باهاشون بجنگیم
🕌 و با چشمای خودمون ،
🕌 وحشی بازی شونو توی ایران ببینیم
🕌 اونوقت دیگه نه زن و ناموس ما در امان خواهد بود نه پیران و کودکان ما .
🕌 تازه داعش الآن کوچیکه ، قدرتش کمه
🕌 اگر سوریه و عراق رو بگیرن ،
🕌 هم بزرگتر میشن هم قوی تر .
🕌 اونوقت دیگه جنگیدن با اونا سخت میشه
🌟 خانمم قانع شد و اجازه رفتن به من داد
🌟 موقع سوار شدن به هواپیما ،
🌟 برای یک لحظه ،
🌟 همون جمله شهید یادم اومد و گفتم :
🌹 میرم تا حیا و غیرت جوونامون بمونه .
🍡 پایان 🍡
💟 @ghairat
#داستان #سعیدوپروفایل