eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۴ 🌸 🕌 من و مدینه ، 🕌 یه اتاق در یکی از محله های مسلمان نشین 🕌 اجاره کردیم و توش موندیم 🕌 به امید اینکه یه روزی ، از اون محله بگذری 🕌 با خوبیای زیادی که از مسلمونا دیدم 🕌 و با اتفاقات عجیبی که برام افتاد 🕌 تا مدت ها ، هوای مسلمون شدن ، 🕌 به دلم افتاده بود ؛ 🕌 اما نمی دونم خحالت می کشیدم 🕌 یا می ترسیدم کسی بفهمه 🕌 یا می ترسیدم آزادی های کاذبم محدود بشه 🌟 ماشا با علاقه زیاد و با دقت ، 🌟 به حرف های جاک ، گوش می داد . 🌟 جاک ( محمد ) دوباره گفت : 🕌 یه روز با مدینه قرار گذاشتیم ، 🕌 که برای پیدا کردنت 🕌 به یکی دیگه از محله های مسلمان نشین بریم 🕌 مدینه ، رفته بود خونه همسایه ، 🕌 و منم سر کوچه ، منتظرش ایستاده بودم 🕌 یه دفعه مدینه رو از دور دیدم 🕌 که با یک روسری که به سرش بسته بود 🕌 قدم زنان به طرف من می اومد 🕌 مدینه اون روز با اون روسری ، 🕌 خیلی زیبا و جذاب شده بود . 🕌 مثل نور می درخشید . 🕌 راستش همون لحظه احساس کردم 🕌 که عاشقش شدم . 🕌 راستش تا اون روز ، 🕌 به فکر ازدواج کردن با اون نبودم 🕌 اما وقتی با اون روسری بلند دیدمش 🕌 صد دله عاشقش شدم 🕌 حتی همونجا ازش خواستگاری کردم ؛ 🕌 اونم پذیرفت که نامزد بشیم . 🕌 قبل از ازدواج ، 🕌 در مورد اسلام ، تحقیق کردم . 🕌 و هر چی یاد می گرفتم ، 🕌 به مدینه هم یاد می دادم . 🕌 هنوز سوالات زیادی در مورد اسلام ، 🕌 در ذهنم بود . 🕌 که باید از یکی می پرسیدم . 🕌 یکی از شبها ، به مسجد رفتم . 🕌 دیدم چراغ ها خاموش بودن . 🕌 جمعیت زیادی هم در مسجد نشستند . 🕌 خیلی تعجب کردم . 🕌 آروم وارد مسجد شدم . 🕌 روحانی اسلام رو دیدم . 🕌 که روی منبر نشسته بود . 🕌 و به زبان ما ، از امام حسین و کربلا ، 🕌 از مظلومیتش و از بچه شش ماهه اش ، 🕌 که بی گناه و تشنه لب ، 🕌 و با تیر سه شعبه در گلو شهید شد . 🕌 و از دختر سه ساله اش می گفت . 🕌 که کیلومترها رو خارها می دوید 🕌 و در خرابه ، به جای غذا و میوه ، 🕌 تشتی براش آوردن که سر باباش در اون بود 🕌 پدر روحانی می گفت و بقیه گریه می کردن 🕌 راستش منم طاقت نیاوردم ، 🕌 و ناخودآگاه ، مثل ابر بهار ، گریه کردم . 🕌 اونقدر گریه کردم 🕌 که پیراهنم ، خیس از اشک شد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۵ 🌸 🕌 بعد از مراسم عزاداری ، 🕌 آرامش عجیبی ولی زیبا ، 🕌 در وجودم حس کردم . 🕌 همون جا به دلم افتاد که مسلمون بشم . 🕌 پیش امام جماعت رفتم . 🕌 و گفتم که می خوام مسلمون بشم . 🕌 ایشون هم به من گفتند 🕌 که شهادتین رو به جا بیار تا مسلمون بشی 🕌 هر چه یادم داد ، گفتم . 🕌 وقتی به من گفت : 🕌 تو از این به بعد مسلمونی ؛ 🕌 همه حاضرین در مسجد ، صلوات فرستاند 🕌 و یکی یکی ، به من تبریک گفتند . 🕌 همه وجودم آرام شد . 🕌 خدا رو شکر کردم . 🕌 و با خوشحالی به طرف خانه رفتم . 🕌 مدینه رو در حال گریه کردن دیدم 🕌 دلم یهو ریخت . 🕌 ازش پرسیدم ، چی شده ؟! 🕌 چرا گریه می کنی ؟! 🕌 گفت در یک مراسمی شرکت کردم 🕌 که به جای رقص و ساز و آواز ، 🕌 خواننده با سوز می خونه ؛ 🕌 و مردم هم گریه می کردن . 🕌 اون در مورد دختر سه ساله می خوند . 🕌 که در فراق پدرش ، گریه می کرد . 🕌 دختری که ، مردان حیوان صفت ، 👈 پدرش رو سر بریدند . 🕌 مردان شیطان صفتی که ، 🕌 برای ساکت کردن و سوزاندن دل اون دختر مظلوم 🕌 سر بریده باباش رو 🕌 در ظرفی گذاشته و جلوش گذاشتند . 🕌 بیچاره دختر سه ساله ، 🕌 از بس با سر بریده پدرش درد دل کرد ، 🕌 که دق کرد و مُرد . 🕌 فهمیدم مثل من رفته بود روضه خونی 🕌 مدینه ، می گفت و گریه می کرد . 🕌 بعد از اینکه حال مدینه بهتر شد 🕌 خبر مسلمان شدنم رو بهش دادم . 🕌 مدینه از شنیدن این حرف ، 🕌 خیلی خوشحال شد . 🕌 پس از کمی مکث ، گفت : ☘ منم می خوام مسلمان بشم ؛ چکار کنم ؟! 🕌 با هم رفتیم پیش حاج آقا ، 🕌 باز هم ، شهادتین رو به ما یاد داد 🕌 و ما با ایشون تکرار کردیم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۶ 🌸 🕌 سپس به حاجی گفتیم : 🕌 می خوایم به سبک اسلام ، ازدواج کنیم ؛ 🕌 چکار کنیم ؟! 🕌 حاجی گفت : 💞 ما دو نوع ازدواج داریم 💞 ازدواج موقت و ازدواج دائم 💞 اگر قصد دارید تا آخر عمر ، 💞 به خوبی و خوشی ، با هم زندگی کنید ؛ 💞 صیغه ازدواج دائم ، براتون می خونم . 💞 اما اگه می خواین ، 💞 زمان کوتاهی کنار هم باشید 💞 و قرار است از هم جدا بشید ؛ 💞 بفرمایید تا صیغه ازدواج موقت براتون بخونم 🕌 من به مدینه نگاهی انداختم 🕌 و مدینه نیز ، به من نگاه کرد 🕌 لبخندی زدیم 🕌 به مدینه گفتم : 🕌 این خیلی طرح خوبیه 🕌 مثل ازدواج دانشجویی خودمونه 🕌 سپس نگاهی به حاجی انداختم و گفتم : 🕌 اگر ازدواج موقت بکنیم ، 🕌 باز می تونیم ازدواج دائم بکنیم ؟! 🕌 حاجی با مهربانی گفت : 💞 چرا پسرم می تونید 💞 شما هر وقت که بخواین 💞 می تونید ازدواجتون رو دائم کنید 🕌 بازم به مدینه نگاه کردم و گفتم : 🕌 نظر تو چیه ؟! 🕌 مدینه لبخندی زد و گفت : ☘ به نظر من ، ازدواج موقت بهتره ☘ شاید با هم نساختیم ☘ شاید از هم خوشمون نیومد ☘ شاید به درد هم نخوردیم ☘ پس همون ازدواج موقت خوبه ☘ اگر دیدیم با هم تفاهم داریم ☘ و فرهنگامون به هم نزدیک بود ☘ و حرف همدیگه را خوب می فهمیم ☘ و احساس کردیم که می تونیم ☘ یک عمر با هم و در کنار هم زندگی کنیم ☘ اون وقته که ازدواج دائم می کنیم 🕌 منم به علامت رضایت ، لبخندی زدم 🕌 و به حاجی گفتم : 🕌 که ما را به همدیگه عقد کنه . 🕌 حاجی ، صیغه ازدواج موقت ر ، 🕌 برای یک سال ، برامون خوند ؛ 🕌 و ما رسماً ، زن و شوهر شدیم . 🕌 خودم آرامش بسیار عجیبی پیدا کردم . 🕌 لذت باهم بودنمون ، چند برابر شد . 🕌 بعد از اون به بعد ، 🕌 از پیدا کردنت ، نامید شدیم . 🕌 ولی دعات می کردیم . 🕌 چون باعث شدی ، ما مسلمون شویم 🕌 و به هم دیگه برسیم . 🕌 این بچه هم ، 🕌 حاصل ازدواج موقت ماست . 🕌 و همین که بچه به دنیا اومد 🕌 یعنی قبل از تمام شدن یک سال ، 🕌 به حاجی گفتیم 🕌 که صیغه ازدواج دائم رو برامون بخونه . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۷ 🌸 🌟 ماشا با لبخند گفت : 🌷 وااای چه ماجرای جالبی !!! 🌷 خب دوست دارم بدونم ، 🌷 اسم مدینه و محمد رو ، 🌷 از کجا آوردید ؟! 🌷 چی شد که این اسم ها رو ، 🌷 برای خودتون گذاشتید ؟! 🌟 جاک ( محمد ) گفت : 🕌 بعد از اینکه بچه‌ی ما به دنیا اومد 🕌 همون حاج آقایی که برات گفتم 🕌 برای ملاقات مدینه و بچه اش ، 🕌 به بیمارستان اومد . 🕌 ما فکر نمی کردیم که این آقا ، 🕌 با این شخصیت روحانی و روح بزرگش ، 🕌 به ملاقات ما بیاد . 🕌 خیلی از دیدنش ، خوشحال شدیم 🕌 آروم بچه ما رو گرفت 🕌 و به طرف لبهاش بالا برد 🕌 براش دعا خوند . 🕌 و چیزی در گوشش ، زمزمه کرد . 🕌 و ذره ای از خاک ، روی لب بچه گذاشت 🕌 خیلی تعجب کردیم 🕌 بعدا فهمیدیم که در گوشش اذان گفت 🕌 و اون خاک ، تربیت قبر امام حسین بود . 🕌 این چیزا رو بلد نبودم 🕌 حاجی خودش یادم داد 🕌 حاجی رو به من کرد و گفت : 🌸 پسر گلم ! 🌸 اسمی هم برای این بچه انتخاب کردید ؟! 🕌 وقتی گفت ، پسر گلم ، 🕌 خداییش خیلی خوشم اومد 🕌 لبخند زدم و گفتم : نه 🌸 گفت : می خواین اسم بهترین ، قوی ترین ، خوش اخلاق ترین ، مردترین ، باغیرت ترین و نفر اول جهان اسلام بعد از پیامبر رو ، براش بذاریم ؟! 🕌 منم با تعجب به خانمم نگاه کردم 🕌 خیلی دلم می خواست بدونم اون کیه 🕌 گفتم : کی ؟! 🌸 گفت : امام علی علیه السلام 🕌 گفتیم : باشه چشم می ذاریم 🕌 اسم بچه ما ، علی شد 🕌 حاجی ، سپس گفت : 🌸 می خوام یک هدیه به خاطر مسلمان شدن 🌸 و بچه دار شدنتون ، بهتون بدم 🕌 ما هم خوشحال شدیم 🕌 فکر کردیم ، یک پبراهنی ، شلواری ، سیسمونی 🕌 و‌ از همین چیزها ، می خواد به ما بده . 🕌 بعد از کمی مکث گفت : 🌸 کادوی شما ، مسافرت رایگان ، 🌸 به مکه و مدینه است . 🌸 به همون جایی که اسلام ، 🌸 از اونجا طلوع کرده بود . 🌟 جاک ( محمد ) ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🕌 خب دیگه ، فعلا تا اینجا کافیه 🕌 بریم وضو بگیریم که وقت نمازه 🕌 انشالله یه وقت دیگه ، 🕌 ادامه خاطراتمون رو ، حتما برات می گم 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۸ 🌸 🌟 مدینه گفت : ⚜ محمد جان ، عزیزم ⚜ نمازت رو شروع نکن ، ⚜ صبر کن تا باهم نماز جماعت بخونیم 🌟 همه وضو گرفتند و پشت سر محمد ، 🌟 نماز جماعت خواندند . 🌟 ماشا هم عاشق نماز جماعتشون گشت 🌟 هم شیفته لحن و تلفظ عربی زیبای محمد شد 🌟 بین دو نماز ، از محمد پرسید : 🌷 جاک ، چه وقت و چطوری 🌷 تلفظ عربی رو یاد گرفتی ؟! 🌟 جاک ( محمد ) گفت : 🕌 اولا من محمدم ، یادت نره 🕌 دوما رفتم کلاس یاد گرفتم 🕌 اولش بلد نبودم ، 🕌 بعد به خودم گفتم : 🕌 جاک ( آخه اون موقع هنوز اسمم رو عوض نکرده بودم ) 🕌 گفتم جاک ، خجالت نمی کشی ؟! 🕌 برای یادگیری رقص و موسیقی و چیزای بدرد نخور 🕌 هم کلاس می رفتی ، هم هزینه می کردی 🕌 حالا چی شد که به خاطر دینت ، 🕌 به خاطر آرامشت ، هزینه نمی کنی ؟! 🕌 همون جا تصمیم گرفتم 🕌 که به کلاس عربی برم 🕌 اما همه چی یاد می دادن ، 🕌 غیر از تلفظ نماز . 🕌 مشکلم رو به روحانی مقدس گفتم 🕌 ایشون تقبل کردند که یادم بدن 🕌 و اینی که می بینی ، 🕌 حاصل آموزش های ایشونه . 🕌 حاجی آقا ، خیلی مهربان و دلسوزه 🕌 غیر از تلفظ نماز ، 🕌 قرآن و احکام و حدیث هم ، یادم داد 🌷 ماشا گفت : آفرین ، خوش به حالت 🌟 مدینه گفت : ⚜ بریم ادامه نماز ؟! خدا منتظره ها ؟! 🌟 مدینه و محمد ، بعد از نماز و شام ، 🌟 به خانه خود رفتند . 🌟 فردای آن روز ، 🌟 ماشا ، با سختی به دانشگاه رفت . 🌟 دانشجوها از دیدنش ، خیلی خوشحال شدند . 🌟 ماشا ، پس از درس ، 🌟 باز هم مسائل اعتقادی ادیان را ، 🌟 به دانشجویان یاد داد . 🌟 ماشا به خاطر مطرح کردن مسائل دینی ، 🌟 چند بار توسط مدیر دانشگاه و برخی اساتید ، 🌟 مورد بازخواست قرار گرفت . 🌟 بعد از چند روز ، 🌟 که از دانشگاه بیرون می آمد . 🌟 دوتا موتورسوار مسلح ، 🌟 به ماشا ، نزدیک شدند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۹ 🌸 🌟 ماشا ، همراه با دانشجویان ، 🌟 از دانشگاه بیرون آمد . 🌟 موتورسواران مسلح ، 🌟 آرام به ماشا ، نزدیک می شدند . 🌟 حسن ، با حیا و سر به زیری ، 🌟 پشت ماشا حرکت می کرد . 🌟 ناگهان چشمش ، 🌟 به موتورسوارهای مسلح افتاد . 🌟 فهمید که قصد شومی دارند . 🌟 شاید می خواهند به دانشجویان یا اساتید 🌟 تیراندازی کنند . 🌟 کمی با دقت ، به موتورسواران نگاه کرد 🌟 تا ببیند اسلحه را ، به طرف کی می گیرند 🌟 سپس به دانشجویان و اساتید نگاه کرد 🌟 یکی از آنها ، توجه حسن را به خود جلب کرد 🌟 دختری شیک پوش ، زیبا و با حجاب . 🌟 حسن ، وقتی مطمئن شد ، که هدفشان ، 🌟 همان دختر باحجاب جلویی بود ؛ 🌟 به طرف او دوید و داد زد : 🍎 مواظب باشید ، بخوابید رو زمین 🌟 موتوری ، اسلحه را به طرف ماشا گرفت 🌟 حسن ، ماشا را هل داده ؛ 🌟 و او را ، روی زمین خواباند . 🌟 اما یکی از آن تیرها ، به خودش می خورد . 🌟 موتورسواران فرار کردند 🌟 و ماشا ، ترسان و لرزان ، از زمین بلند شد . 🌟 و با وحشت ، به طرف حسن رفت . 🌟 چهره او را آشنا دید . 🌟 با خود گفت : 🌷 این همون کسیه که دفعه پیش ، 🌷 منو به بیمارستان رسوند . 🌟 ماشا فریادکنان و جیغ زنان ، 🌟 درخواست کمک و آمبولانس کرد . 🌟 اما کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود . 🌟 سپس برای ماشین ها ، دست بلند کرد . 🌟 که بایستند و دربستی بروند . 🌟 اما وقتی می دیدند ؛ 🌟 که کسی خونین بر زمین افتاده ، 🌟 می گفتند خانم ! ما حوصله شر نداریم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۰ 🌸 🌟 ماشا ، گریه و زاری می کرد . 🌟 یک راننده عرب زبان و سُنی مذهب ، 🌟 با دیدن حجاب زیبای ماشا ، 🌟 و بی تابی و گریه های سوزناکش ، 🌟 تاکسی خود را ، کنار او نگه داشت . 🌟 به طرف حسن رفت ؛ 🌟 و با زبان عربی به ماشا گفت : 🍁 خانم خون زیادی ازش رفته . 🍁 بیا کمک کن برسونیمش بیمارستان 🌟 با کمک هم ، حسن را سوار تاکسی کردند 🌟 و به سرعت او را ، 🌟 به بیمارستان منتقل نمودند . 🌟 راننده رفت . 🌟 اما بیمارستان ، حسن را پذیرش نکرد . 🌟 چون ماشا ، 🌟 هیچ پولی به همراه نداشت . 🌟 هر چه اصرار کرد ، گریه کرد ، فریاد زد 🌟 اما هیچ فایده ای نداشت . 🌟 با گریه به آنها گفت : 🌷 بنده خدا ، داره می میره 🌷 به دادش برسید 🌷 بخدا پولتونو میدم 🌟 اما مسئول بیمارستان قبول نکرد و گفت : ⚜ روزانه ده ها نفر میان پیش ما و همینو میگن ⚜ ما دیگه به هیچ کسی اعتماد نداریم 🌟 ماشا نمی دانست چکار کند 🌟 و به کی باید زنگ بزند 🌟 یاد جاک ( محمد ) افتاد . 🌟 فورا به جاک زنگ زد . 🌟 ولی جاک گفت که چنین پولی ندارد 🌟 سپس به ریسا زنگ زد . 🌟 و از او خواست 🌟 تا پولی به او قرض دهد . 🌟 اما ریسا گفت که شرمندم 🌟 چنین پولی ندارم 🌟 ولی صبر کن 🌟 ببینم آقا علی چی میگه ؟! 🌟 ریسا به سرعت به علی زنگ زد . 🌟 و مشکل ماشا را بیان کرد . 🌟 علی گفت : 🌸 شماره حسابش رو برام بفرست . 🌟 ماشا ، شماره حساب بیمارستان را فرستاد 🌟 تا رسیدن شماره حساب ، 🌟 علی با رفیق ایرانی اش ، 🌟 به نام مرتضی صحبت کرد 🌟 که پولی به او قرض دهد . 🌟 مرتضی هم قبول کرد . 🌟 مرتضی ، کارت بانکی خود را به علی داد . 🌟 تا هر چقدر بخواهد ، از آن بردارد . 🌟 علی از طریق موبایلش ، 🌟 پول مورد نیاز را ، به آن شماره فرستاد 🌟 علی ، وقتی نام بیمارستان را ، 🌟 زیر شماره حساب دید ، 🌟 نگران شد 🌟 که نکند برای ماشا اتفاقی افتاده باشد . 🌟 با رسیدن پول ، 🌟 عمل حسن انجام گرفت . 🌟 پس از شش ساعت ، 🌟 جراح از اتاق عمل خارج شد . 🌟 ماشا به طرف او رفت . 🌟 و حال حسن را پرسید 🌟 دکتر گفت : 🍁 عمل و درآوردن فشنگ ها ، 🍁 به خوبی انجام شد . 🍁 اما به علت خونریزی زیاد ، 🍁 و تاخیر در انجام عمل ، 🍁 متاسفانه بیمار شما به کما رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۱ 🌸 🌟 ماشا ، از به کما رفتن حسن ، 🌟 خیلی ناراحت شد . 🌟 و خود را ، مقصر این اتفاق می دانست . 🌟 پلیس سر رسید . 🌟 و شرح ماجرا را از ماشا ، پرسید . 🌟 ماشا به پلیس گفت : 🌷 تیراندازی ، یک دفعه اتفاق افتاد 🌷 دونفر سوار بر موتور ، 🌷 به طرف دانشگاه و دانشجویان ، 🌷 تیراندازی کردند و رفتند . 🌷 ولی مطمئنم که هدف اونا من بودم 🌷 و اون آقا ، نجاتم داد . 🌷 چون سه روز پیش هم ، 🌷 در خیابان به من حمله شده . 🌷و منو با چاقو زدند . 🌟 ماشا ، در حال گفتگو با پلیس بود 🌟 که ناگهان علی و ریسا سر رسیدند . 🌟 ریسا ، ماشا را بغل کرد و گفت : ☘ چی شده عزیزم ☘ چه اتفاقی برات افتاده ؟! 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 شما اینجا چکار می کنید ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ آقا علی نگرانت بود ☘ به من گفت که پول رو ☘ برای بیمارستان می خواستی ☘ وقتی به من گفت ، منم نگرانت شدم ☘ گفتیم که نکنه اتفاقی برات افتاده ☘ به خاطر همین اومدیم بیمارستان ☘ تا ببینیم چه بلایی سرت اومده . 🌟 ماشا ، ماجرای تیراندازی را ، 🌟 برای علی و زنش ، تعریف کرد . 🌟 و گفت : 🌷 همون آقایی که دفعه پیش ، 🌷 جون منو نجات داد 🌷 دوباره جون خودش رو ، به خطر انداخت 🌷 تا منو نجات بده . 🌷 الآن دکتر جراحش گفت 🌷 که بنده خدا ، به کما رفته 🌟 علی با ناراحتی گفت : 🌸 خدا خیرش بده 🌸 حتما خیلی مقید به دینش هست 🌸 که چنین فداکاری هایی کرد . 🌸 خدا کمکش کنه 🌸 انشالله هر چی زودتر خوب بشه 🌸 راستی خانم ماشا ، 🌸 از بستگانش ، کسی رو می شماسید 🌸 که خبرشون بدیم تا نگرانش نشن ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نه متاسفانه نمی شناسم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۲ 🌸 🌟 علی به طرف اتاقی که حسن در آنجا بود ، رفت . 🌟 وقتی وارد شد 🌟 چهره حسن را شناخت . 🌟 علی شوکه شد . 🌟 و مات و مبهوت ، به حسن نگاه کرد . 🌟 ناراحتی سنگینی ، در دلش جمع شد . 🌟 و تبدیل به بغضی در گلو گردید . 🌟 اشک در چشمانش ، حلقه زد . 🌟 علی هر چه سعی کرد ، گریه کند ؛ 🌟 و یا فریاد بزند ، نتوانست . 🌟 ماشا و ریسا نیز ، روی نیمکت نشسته ، 🌟 و مشغول صحبت کردن بودند . 🌟 که ناگهان ، 🌟 صدای گریه و فریاد علی ، بلند شد . 🌟 هر دو به سرعت به طرف اتاق رفتند . 🌟 ریسا نیز ، حسن را شناخت . 🌟 ناراحت شد و دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 و شروع به گریه کردن ، نمود . 🌟 ماشا ، ابتدا از واکنش علی و ریسا تعجب کرد 🌟 سپس یادش آمد 🌟 که حسن را کجا دیده بود . 🌟 بار اول در خانه علی ، 🌟 هنگام شام ، حسن را آنجا دیده بود . 🌟 علی پس از آنکه آرام شد . 🌟 به طرف رئیس بیمارستان رفت . 🌟 و به خاطر اینکه ، 🌟 حسن را زود عمل نکردند ، 🌟 شاکی و عصبانی بود . 🌟 اما از دعوا کردن ، نتیجه ای نگرفت . 🌟 سپس به طرف پلیس رفت . 🌟 و از بیمارستان شکایت کرد . 🌟 سپس به سفارت ایران رفت . 🌟 و ماجرای حسن را شرح نمود . 🌟 و از آنها طلب یاری کرد . 🌟 سفارت خانه ایران نیز ، 🌟 از رئیس بیمارستان شکایت نمودند . 🌟 و او را به دادگاه کشاندند . 🌟 دفتر معاون سفیر ایران نیز ، 🌟 پیگیری های خود را ، 🌟 نسبت به عاملان ترور حسن ، شروع کرد . 🌟 و برای پیدا کردن تیراندازان موتورسوار ، 🌟 عملیات مشترکی با کشور روسیه 🌟 انجام دادند . 🌟 و به هر باندی که احتمال آنرا می دادند 🌟 که کار آنها باشد ، حمله کردند . 🌟 علی نیز همسو با آنها ، 🌟 زبده ترین رفقای ایرانی اش را جمع کرد 🌟 و به تحقیق و بررسی ، 🌟 در مورد ترور حسن و ماشا ، پرداختند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۳ 🌸 🌟 علی برای چند روز ، 🌟 از محل کارش مرخصی گرفت 🌟 و با ماشا هماهنگ کرد 🌟 که شما به کارهای عادی روزمره خود بپردازید 🌟 و ما چندنفری ، 🌟 دورادور ، هوای شما را داریم . 🌟 علی و دوستانش ، 🌟 از دور مراقب ماشا بودند . 🌟 و زمانی که ماشا در خانه هست ؛ 🌟 به نوبت ، از دور ، 🌟 از خانه اش نگهبانی می دادند . 🌟 علی ، برای امنیت بیشتر ماشا ، 🌟 به ریسا گفت که چند روزی ، 🌟 کنار ماشا بماند . 🌟 ماشا مشغول نماز خواندن بود 🌟 و ریسا که نمازش را ، 🌟 زودتر تمام کرده بود ؛ 🌟 نشست و به تماشای ماشا پرداخت . 🌟 ماشا هم که نمازش تمام شد ، 🌟 متوجه شد که ریسا به او خیره شده است 🌟 ماشا لبخندی زد و گفت : 🌷 چیه عزیزم ؟! 🌷 به چی نگاه می کنی ؟! 🌟 ریسا با لبخند گفت : ☘ به کسی نگاه می کنم که زیبا متحول شد ☘ و عاشقانه ما را متحول کرد ☘ راستی ماشا ، الآن چکار می کنی ؟ ☘ کجا مشغولی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 من پنج زبان اروپایی بلد شدم 🌷 و در حال حاضر ، 🌷 در مدرسه و دانشگاه تدریس می‌کنم . 🌷 گهگاهی برای تفریح 🌷 نُت‌های مجاز شرعی رو هم می‌نویسم . 🌟 ریسا گفت : ☘ ای کلک ، بابا تو دیگه کی هستی ☘ پس هنوز به کلی نوازندگی رو رها نکردی ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 معلومه که نه 🌷 ولی عوضش کردم ، اسلامی اش کردم 🌟 ریسا گفت : ☘ میگم ماشا ، تو که استعدادت خوبه ، ☘ چرا زبان عربی یاد نمی گیری ؟ ☘ خیلی به دردت می خوره ها . ☘ مثلا برای خوندن قرآن کریم ، یا تدریس در مدارس عربی و تبلیغ اسلام و... برات مفیده 🌟 ماشا گفت : 🌷 اتفاقا به فکرش هم هستم ؛ 🌷 اولش فکر می‌کردم 🌷 یاد گرفتن زبان عربی مشکله . 🌷 اما وقتی شروع کردم 🌷 دیدم خیلی آسون و شیرینه 🌷 راستش رو بخوای ، 🌷 خیلی زبان عربی را دوست دارم 🌷 فکر می‌کنم زبان عربی ، 🌷 کلیدی برای فهم دانش برتره . 🌟 ریسا گفت : ☘ موسیقی چی ؟! هنور گوش می دی ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 بله ولی فقط موسیقی اسلامی گوش میدم . 🌷 مثل : گروه ریحان ، سامی یوسف 🌷 و گروه کت استیونس و... 🌷 فقط اینا رو گوش می‌کنم . 🌷 البته کت استیونس ، 🌷 پس از اسلام آوردن ، 🌷 نام خودش رو «یوسف اسلام» گذاشت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۴ 🌸 🌟 ریسا به ماشا گفت : ☘ دقت کردی که گرایش به اسلام ، ☘ نسبت به ادیان دیگه ، خیلی بیشتره ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 آره دقیقا ، خیلی زیاده ، 🌷 مخصوصا در بین هنرمندان 🌷 و فعالان در کنسرت و موسیقی 🌟 ریسا گفت : ☘ راستی چرا اینجوریه ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نمی دونم ولی فکر می کنم ، 🌷 اسلام نسبت به ادیان دیگه ، 🌷 محکمترین پایه ها و اساس رو داره . 🌷 تمام قواعد اسلام ، 🌷 در زندگی کاربرد اساسی دارن . 🌷 و حتی به این نتیجه رسیدم ؛ 🌷 که راه اسلام ، هدف دار و سعادت‌ بخشه . 🌟 ریسا گفت : ☘ از اینکه مسلمون شدی ، ☘ چه احسای داری ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 احساس خوشبختی ؛ 🌷 امروز ، من این فرصت رو دارم 🌷 که مقایسه کنم ، 🌷 قبلاً چی بودم و حالا چی هستم ؟ 🌷 من با اسلام ، 🌷 زندگی و حیات واقعی رو شناختم ؛ 🌷 من الآن خیلی خیلی خوشبختم . 🌷 تو چی ؟ 🌷 احساست از مسلمون شدنت چیه ؟ 🌟 ریسا گفت : ☘ راستش رو بخوای ، ☘ از وقتی مسلمون شدم ☘ دیگه قرص اعصاب و آرام بخش نخوردم . ☘ الآن خیلی احساس خوبی دارم . ☘ بوی خدا در زندگیم ، به من آرامش میده . ☘ ایمان به خدا ، زندگی منو متحول کرده . 🌟 ریسا ، که هنوز روی سجاده نشسته بود 🌟 بعد از گفتن این حرف ، به سجده رفت ، 🌟 سرش را روی مهر گذاشت . و چند بار گفت : 💞 الحمدلله ، الحمدلله ... 💞 🌟 ماشا از سجده شُکر ریسا تعجب کرد و گفت : 🌷 این سجده آخری برای چی بود ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ به این میگن سجده شُکر ☘ آقا علی یادم داد . ☘ آقا علی میگه : ☘ حتما همیشه بعد از نماز ، سجده شکر بکن ☘ با این کار ، از خدا ، ☘ به خاطر همه خوبی هاش ، ☘ و به خاطر همه داده ها و نعمت هاش ، ☘ تشکر می کنیم . 🌟 ماشا نیز به سجده رفت . 🌟 و سه بار گفت : الحمدلله 🌟 ماشا در حال سجود بود که ناگهان ، 🌟 زنگ خانه به صدا در آمد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸 🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند 🌟 اما ریسا گفت : ☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم 🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود 🌟 که فرزین آمد و گفت : 🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ، 🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند . 🌟 ریسا در را باز کرد . 🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند 🌟 حاجی گفت : 🕌 سلام دخترم 🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل 🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد 🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت : 🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم 🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم 🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت 🌟 با خوشحالی گفت : 🌷 حاج آقا شمایید ؟! 🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید 🌷 خواهش می کنم بفرمائید 🌟 حاجی اولش قبول نکرد 🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید 🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد 🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد 🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت : 🌸 سلام عزیزم ، 🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند 🌟 ریسا گفت : ☘ سلام عشقم ، ☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست ☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند ☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛ ☘ که حاج آقا تنها نمونه . 🌟 علی به طرف خانه رفت . 🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت : 🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟! 🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم . 🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت . 🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛ 🌹 که به خانه شما بیاییم 🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد . 🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست . 🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست . 🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند . 🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را 🌟 برای حاجی تعریف کرد . 🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد . 🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ، 🌟 برای حاج خانم تعریف کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸 🌟 آخر شب شد . 🌟 حاجی و خانواده اش رفتند . 🌟 بعد از رفتن آنها ، 🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت : ☘ وای ماشا خوش به حالت . ☘ چه دوستای خوبی داری ☘ از اینکه به خونه تو اومدن ☘ و جویای حالت شدن ، ☘ خیلی خوشم اومد . 🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد 🌟 و از خانه بیرون رفت . 🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت 🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ، 🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند 🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند 🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد : 🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید . 🌸 بخوابید زمین 🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون 🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند 🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ، 🌟 به طرف موتور سواران دویدند . 🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند 🌟 آن نارنجک ، می تواند 🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد . 🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ، 🌟 به طرف موتور سوارها رفت . 🌟 یکی از موتورسواران ، 🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ، 🌟 پرتاب کرد . 🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید 🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد . 🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند . 🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند 🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند 🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند 🌟 و موتورسواران را گرفتند 🌟 به زمین خواباندند ؛ 🌟 و دست و پایشان را بستند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸 🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ، 🌟 به طرف علی آمد . 🌟 کنار علی نشست و گریه کرد . 🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت 🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد 🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت . 🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند . 🌟 ریسا به فرزین گفت : ☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟! 🌟 فرزین گفت : 🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند . 🌟 ریسا گفت : ☘ پس علی کجاست ؟! 🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد . 🌟 همه سرشان را پایین انداختند . 🌟 و آرام ، اشک می ریختند . 🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ علی من کجاست !؟ ☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟! 🌟 فرزین که سرش پایین بود ، 🌟 با چشمانی پر از اشک گفت : 🍎 هیچی نشده خواهر من 🍎 شما خودتو ناراحت نکن 🌟 ریسا با عصبانیت داد زد : ☘ می گم علی کجاست ؟! ☘ شوهر من کجاست ؟! 🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ، 🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت . 🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد . 🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ، 🌟 به طرف جنازه علی رفت . 🌟 و آرام با خود می گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ آقای من کجاست ؟! ☘ چه بلایی سرش اومده ؟! 🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست . 🌟 فرزین بغضش ترکید . 👈 و با صدای بلند گریه کرد . 🌟 سپس به ریسا گفت : 🍎 ریسا خانم ، این علی شماست . 🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید 🌟 ریسا ، گریان و لرزان ، 🌟 آرام پرچم ایران را برداشت . 🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد . 🌟 دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ، 🌟 نام علی را فریاد می زد . 🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت 🌟 و او را در آغوش گرفت 🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد 🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸 🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند . 🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ، 🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند . 🌟 عاملین اصلی جنایت ، 🌟 پس از چند روز محاکمه ، 🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ، 🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند . 🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند . 🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد . 🌟 از بیمارستان بود . 🌟 گریه ماشا شدیدتر شد . 🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آقا حسن از کما برگشته . 🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ، 🌟 بسیار ناراحت شد . 🌟 و با حال خرابش ، 🌟 به مجلس ختم علی رفت . 🌟 حسن با کمک فرزین ، 🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت . 🌟 و کنار قبر علی نشست . 🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود . 🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند . 🌟 و به حسن سلام کردند . 🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ، 🌟 تعجب کرد . 🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ، 🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد 🌟 حسن هم وقتی فهمید 🌟 که این همان ماشایی هست 🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود 🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد . 🌟 تعجب از اینکه ، 🌟 خداوند دو بار ماشا را ، 🌟 جلوی راهش قرار داد . 🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد . 🌟 و غصه اش از این بود . 🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ، 🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود . 🌟 ماشا وقتی فهمید 🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ، 🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛ 🌟 و همین امر ، 🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛ 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ، 🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ، 🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند . 🌟 تا دیگر دشمنان خود را ، 🌟 بر علیه خودش تحریک نکند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸 🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام 🌟 تصمیم گرفت 🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند . 🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ، 🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند . 🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ، 🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ، 🌟 پیشنهاد کار به او داده شد . 🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت . 🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ، 🌟 که همگی خانم بودند 🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند 🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند . 🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ، 🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود . 🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ، 🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد . 🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ، 🌟 در چهره او ، نمایان می گشت . 🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند . 🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید . 🌟 و از سر شوق و ذوق گفت : 🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟! 🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ... 🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟! 🌸 اینجا که کسی نیست . 🌟 ماشا با لبخند گفت : 🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟! 🌷 مردان سفید و نورانی 🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد 🌟 و آرام گفت : 🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟! 🌸 من که چیزی نمی بینم 🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود 🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت : 🌷 لطفا همین جا بایستید . 🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد 🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد . 🌟 ماشا به خانم رضایی گفت : 🌷 چی می بینی ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند . 🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد 🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که 🌟 فقط خودش می بیند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸 🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم 🌟 ولی در طول مسیر ، 🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد . 🌟 ماشا و دوستانش 🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند ‌. 🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد . 🌟 اشک در چشمانش جاری شد . 🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد . 🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ، 🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ، 🌟 صحبت می کردند . 🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند . 🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود . 🌟 اما قلبش را ، 🌟 به حضرت معصومه گره زده بود . 🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد 🌟 گام هایش را تندتر بر داشت 🌟 می خواست زودتر به حرم برسد . 🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ، 🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ، 🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود . 🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛ 🌟 و بعضی ها کوچک . 🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ، 🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند . 🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد . 🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود 🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت : 🌷 اینها چی هستند ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کدوم ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 اون جعبه های کادو ، 🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ، 🌷 در حال پروازن ؟ 🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ، 🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت : 🌸 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد 🌟 و یک نگاه به مردم ؛ 🌟 فهمید که این ها را نیز ، 🌟 کسی جز خودش نمی بیند . 🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد . 🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید . 🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود . 🌟 گریه اش گرفت . 🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند . 🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد . 🌟 با دلی غمگین و خسته ، 🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد . 🌟 و از گذشته اش گفت . 🌟 از توبه اش گفت . 🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد . 🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند . 🌟 از ترسش نسبت به آینده . 🌟 از اذیت هایی که ، 🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸 🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود . 🌟 که ناگهان ضریح باز شد . 🌟 دختری جوان و زیبارو ، 🌟 با چادری نورانی و درخشان ، 🌟 از درون ضریح ، خارج شد . 🌟 ماشا سرش را بلند کرد . 🌟 اطرافش پر نور تر شده بود . 🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود . 🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی . 🌟 ماشا کمی ترسید . 🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت 🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت . 🌟 دختر زیبا و نورانی ، 🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت : 🌹 نترس دختر جان ، آرام باش . 🌹 شما در پناه ما هستی . 🌹 همه حرفهایت را شنیدم . 🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی . 🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود 🌹 عمه ام زینب ، 🌹 تشنگی بچه ها را دید . 🌹 و نتوانست کاری بکند . 🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛ 🌹 گریه های کودکان تشنه را دید . 🌹 کشتن برادرانش را دید . 🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید . 🌹 چه دردهایی که با جان خرید . 🌹 سوزاندن خیمه ها ، 🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ، 🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد . 🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد 🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد 🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ، 🌹 با عشق و آرامش می خواند . 🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت : 🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم . 🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن 🌹 و این را بدان ، 🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد 🌹 شهيد از دنيا رفته است . 🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود . 🌟 و ماشا به هوش می آید . 🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند . 🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود . 🌟 خانم رضایی ، 🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ، 🌟 به طرف دهان ماشا برد . 🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد . 🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ... 🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد . 🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت : 🌷 شما او را دیدی ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بیا فعلاً این آب را بخور 🌟 ماشا گفت : 🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟! 🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی 🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بله ترتیبش را می دهم 🌸 فقط این آب را بخور 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸 🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد 🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت : 🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛ 🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند . 🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند 🌷 پست و خبیث باشد ، 🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند . 🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ، 🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد . 🌟 ماشا و خانم رضایی ، 🌟 وارد دفتر آن عالم شدند . 🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند . 🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ، 🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد . 🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود . 🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید . 🌟 لبخندی زد و روی میز نشست . 🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود : 🕌 بفرمائید در خدمتم . 🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت : 🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید . 🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد . 🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد 🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد 👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید 👈 از کادوهای بالای سر زائران 👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد 🌟 عالم از ماشا پرسید : 🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند . 🌷 و چادری از نور. 🌟 عالم گفت : 🕌 چه بویی ، حس کردی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 بوی انار تازه و گل محمدی . 🌟 عالم گفت : 🕌 این مشخصاتی که شما دادید ، 🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است . 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟! 🌟 عالم گفت : 🌷 بله دخترم ، 🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ، 🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم . 🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ، 🌟 و ماشا و خانم رضایی ، 🌟 با ماشین خودشان ، 🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند . 🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت : 🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ، 🕌 لطفا بایست . 🌟 پس از طی مسافتی ، 🌟 ماشا به خانم رضایی گفت : 🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار . 🌟 ماشا پیاده شد 🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند . 🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت : 🕌 دخترم ، چی می بینی ؟! 🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸 🌟 ماشا به عالِم گفت : 🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم 🌷 که خیلی خیلی زیباست . 🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ، 🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند . 🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛ 🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛ 🌷 ولی آن مردان نورانی ، 🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند 🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت : 🕌 بله دخترم ، درست فرمودید . 🕌 آن دروازه ، درب بهشت است 🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند . 🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند . 🌟 ماشا گفت : 🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند . 🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟! 🌟 عالم گفت : 🕌 دخترم ! در این دنیا ، 🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند 🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه 🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ، 🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند . 🕌 و شهر قم تنها شهری است ، 🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد . 🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده 🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند 🕌 به دستور خداوند ، 🕌 شیطان از شهر قم رانده شد . 🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد . 🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ، 🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم 🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو 🌟 ماشا گفت : 🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم 🌟 عالم گفت : 🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست . 🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست 🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ، 🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت 🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند . 🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد 🌟 عالم گفت : 🕌 بله درسته ، این کادوها ، 👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست 🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود 🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد 🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند 🕌 به خاطر گناه است 🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ، 🕌 هدیه اش کوچکتر می شود 🕌 تا آنکه از بین برود . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۴ 🌸 🌟 ماشا و خانم رضایی ، 🌟 به دنبال خانما به طرف هتل رفتند . 🌟 ماشا ، همه شب را ، 🌟 به چیزهایی دیده بود ، فکر می کرد . 🌟 نزدیک اذان صبح شد . 🌟 همه خواب بودند . 🌟 ماشا ، آرام و بی صدا ، وضو گرفت 🌟 و نماز شبش را خواند . 🌟 سپس با صدای آرام ، قرآن تلاوت کرد . 🌟 تا اینکه صدای زیبای اذان ، 🌟 از حرم ، طنین انداز شد . 🌟 پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد 🌟 تا بهتر بتواند ، 🌟 صدای دلنشین و آرام بخش اذان را بشنود . 🌟 ناگهان سه نور سبز را دید 🌟 که از زمین به طرف آسمان رفتند . 🌟 و مثل ستون خیمه ، 🌟 زمین را به آسمان متصل کردند . 🌟 چند دقیقه ای با تعجب ، 🌟 به آن نورها نگاه می کرد . 🌟 مردد بود که به خانم رضایی بگوید یا نه ... 🌟 ماشا ، نماز صبحش را خواند 🌟 و پس از آن دعا نمود . 🌟 سپس آنقدر نورهای سبز را تماشا کرد 🌟 تا خانم ها برای نماز بیدار شدند . 🌟 منتظر ماند تا نمازشان را بخوانند . 🌟 خانمها بعد از نماز ، 🌟 دعای عهد را با هم خواندند 🌟 ماشا ، عاشقانه به دعا گوش می داد 🌟 پس از تمام شدن دعا ، 🌟 به طرف اتاق خواب رفتند 🌟 ماشا ، خانم رضایی را صدا کرد 🌟 و با لبخند گفت : 🌷 این چیزی که خواندید ، چی بود ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 دعای عهد 🌸 مستحب است بعد از نماز صبح ، 🌸 و قبل از طلوع آفتاب ، 🌸 دعای عهد خوانده شود . 🌸 روایات ما می گویند : 🌸 کسی که چهل صبح ، دعای عهد را بخواند . 🌸 از یاران امام زمان ، خواهد بود . 🌟 ماشا زیر لب گفت : 🌷 دعای عهد ، امام زمان ، یاران امام زمان 🌟 ماشا دوست داشت 🌟 بیشتر در مورد امام زمان بداند 🌟 ولی یادش آمد که باید نورها را ، 🌟 به خانم رضایی نشان دهد . 🌟 پرده را کنار زد و به او گفت : 🌷 خواهر چی می بینی ؟! 🌟 خانم رضایی ، از پنجره ، 🌟 به بیرون را نگاه کرد و گفت : 🌸 شب مهتابی ، حرم حضرت معصومه ... 🌟 ماشا گفت : 🌷 شبهای قم خیلی زیباست ؛ مگه نه ؟! 🌸 خانم رضایی گفت : بله خیلی زیباست 🌟 ماشا گفت : چیز عجیبی نمی بینی ؟! 🌸 خانم رضایی گفت : نه !! مثل چی ؟! 🌟 ماشا گفت : مثل نور سبز ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۵ 🌸 🌟 خانم رضایی فهمید 🌟 که ماشا چیزی را می بیند 🌟 که خودش نمی تواند آن را ببیند . 🌟 به خاطر همین با اشتیاق گفت : 🌸 ماشا خانم ، عزیزم 🌸 لطفا به من بگو چی می بینی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 سه تا نور سبز و درخشان می بینم 🌷 که بین زمین و آسمان ، متصل‌اند 🌷 که واقعا خیلی زیبا هستند . 🌟 خانم رضایی ، 🌟 به شبِ زیبای شهر قم ، خیره شده بود . 🌟 سپس نفس عمیقی کشید و گفت : 🌸 راستی ماشا خانم ، 🌸 شما از مسلمانی چی فهمیدی ؟ 🌟 ماشا کمی مکث کرد و گفت : 🌷 فهمیدم که همه انسانها ، 🌷 میل به عبادت دارند . 🌷 فهمیدم که عشق به خداوند ، 🌷 در فطرت و وجود همه انسان ها ، 🌷 نهادینه شده . 🌷 من اطمینان دارم که خداوند ، 🌷 به ما تفکر و تعقل نداده 🌷 تا فقط به دنیا بیاییم ، 🌷 زندگی کنیم ، بخوریم ، بخوابیم 🌷 و در آخر بمیریم . 🌷 بلکه خداوند ، 🌷 به ما فرصت زندگی کردن داده 👈 تا به خود خدا برسیم . 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 قشنگ حرف میزنی دختر ... 🌸 یه چیزی بگم راستشو میگی ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 بله بفرمائید . 🌷 من مسلمانم ، و یک مسلمان ، 🌷 هیچ وقت نباید دروغ بگوید . 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 شده گاهی به موفقیت های گذشته ات ، 🌸 و درآمد سابقت فکر کنی ؟ 🌸 و حسرت آن دوران را بخوری ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نه اصلا ... اتفاقا آن روزها ، آن جلوه‌ها ، 🌷 آن موفقیت های کاذب ، همه و همه ، 🌷 پس از مسلمان شدن ، 🌷 برام بی‌ارزش و منفور شدند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۶ 🌸 🌟 خانم رضایی به ماشا گفت : 🌸 شنیدم در خارج ، 🌸 هر کسی مسلمان شود ؛ اذیتش می کنند . 🌸 شما از اینکه آشکارا ، 🌸 خودت را مسلمان معرفی کنی ، نمی ترسی ؟ 🌟 ماشا ، به یاد حملاتی که بهش شده افتاد و گفت : 🌹 چرا باید بترسم عزیزم ؟ 🌹 همه وجودم پر شده از عشق به خدا 🌹 و برای ترس از دیگران ، 🌹 دیگه جایی تو دلم ندارم . 🌹 نه عزیزم نمی‌ترسم . اتفاقا برعکس ، 🌹 تکلیف و وظیفه خودم را می‌دانم 🌹 که دیگران را ، از راه گمراهی باز دارم 🌹 و برای آنها الگوی خوبی باشم . 🌟 خانم رضایی دوباره گفت : 🌸 از اینکه عکسای سابقت ، 🌸 در اینترنت هستند ، ناراحت نیستی؟ 🌟 ماشا نفس عمیقی کشید و گفت : 🌷 چرا خیلی ناراحتم 🌷 روزی هزار بار ، آرزوی مرگ می کنم 🌷 ولی چکار می توانم بکنم 🌷 راستش من خودم 🌷 دوست ندارم به آن عکسها نگاه کنم . 🌷 اما گاهی به خودم می گویم 🌷 مشکلی ندارد که مردم ، 🌷 عکس های زمان جاهلیت و نادانی مرا ببینند . 🌷 شاید برایشان عبرت شود 🌷 و شاید بفهمند که انسان می‌تواند تغییر کند 🌷 و میتواند تولد دیگری داشته باشه 🌷 و از نو ، به دنیا بیاید . 🌷 دوست دارم همه بدانند 🌷 که انسان می‌تواند توبه کند 🌷 و با انجام کارهای خوب ، 🌷 تمام سیاهی‌ های گذشته‌اش را ، 🌷 ان شاء الله پاک کند . 🌷 دوست دارم همه بفهمند 🌷 که اسلام با هر کسی ، 🌷 به اندازه فهمش ، حرف می زند 🌷 دوست دارم همه صدای اسلام را بشنوند 🌷 صدایی که دارد به همه ما می گوید : 🌹 اگر نمی‌توانی راجع به خدا بیندیشی 🌹 حداقل سعی کن از قید خودت رها شوی ، 🌹 از قفس شهوات ، به سمت آسمان پرواز کنی 🌹 و پلیدی‌های نفست را مهار کنی ؛ 🌹 و رذایلی مثل : 👈 خودپسندی ، تکبر ، حسد ، ظلم ، دروغ ، 👈 خودستایی ، خودنمایی و... را ، 🌷 از وجودت پاک کنی . 🌟 ماشا ، کمی مکث کرد 🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد . 🌟 و با صدای گرفته گفت : 🌷 دوست دارم همه بفهمند 🌷 اگر کسی بخواهد 🌷 به سوی اسلام گام بردارد ، 🌷 فقط باید اندیشه کند 🌷 و از فطرت خویش مدد بگیرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۷ 🌸 🌟 ماشا در حالی که چشمانش 🌟 پر از اشک شده بود 🌟 و به سختی بغضش را فرو می برد ، 🌟 با صدای آرام گفت : 🌷 آرزو می‌کنم که کارهای نیک ، 🌷 و عبادات برادران و خواهران دینی من ، 🌷 مورد قبول خدای متعال قرار بگیرد . 🌷 و رحمت خدا به خانه هایشان داخل شود . 🌷 و امیدوارم کسانی که 🌷 هنوز به دین اسلام مشرف نشدند ، 🌷 لحظه‌ای به خود بیایند 🌷 و فارغ از انبوه اطلاعات پوچ و بیهوده‌ای که 🌷 چشم و گوش مردم این عصر را ، 🌷 فرا گرفته است ، کمی اندیشه کنند . 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 آخی عزیزم ... 🌸 خب دیگه صبح شد 🌸 بریم سمت دفتر عالم 🌟 ماشا و خانم رضایی ، 🌟 اول صبح با ذوق و شوق ، 🌟 به دفتر عالم رفتند . 🌟 و از آن نورهای سبز گفتند . 🌟 و خواستند بدانند که آنها چی هستند . 🌟 عالم به ماشا گفت : 🕌 دخترم ! 🕌 خدا به شما این موهبت را داده 🕌 که بتوانی رازهایی را ببینی 🕌 که چشمهای معمولی ، 🕌 نمی توانند آنها را ببینند . 🕌 پس مواظب باش 🕌 به کسی از این رازها نگو ... 🕌 اما در مورد آن نورها ، 🕌 آنها ، سه دروازه بهشتی هستند 🕌 که از قم به بهشت باز می شوند . 🕌 یکی از درها ، از سمت جمکران ، 🕌 به بهشت باز می شود . 🕌 یکی از درها نیز ، 🕌 از حرم حضرت معصومه است . 🕌 و درب آخری هم ، از حوزه علمیه ، 🕌 به سوی بهشت باز می شود . 🕌 دخترم ! قم تنها شهری است 🕌 که روایات زیادی در موردش آمده 🕌 و اینکه سه تا در ، از هشت در بهشت ، 🕌 فقط برای اهل قم هستند . 🕌 در روایات ، از قم ، 🕌 به حرم و آشیانه همه اهل بیت ، 🕌 تعبیر می کنند . 🕌 در روایات آمده که خدا حرمی دارد 🕌 و آن هم ، مکه است . 🕌 و پیامبر نیز ، حرمی دارد ؛ 🕌 و آن هم مدینه است . 🕌 و امام علی نیز حرمی دارد ؛ 🕌 و آن هم نجف است 🕌 و امام حسین نیز حرمی دارد ؛ 🕌 و آن هم کربلاست 🕌 اما حرم همه اهل بیت ، 🕌 از پیامبر تا امام زمان ؛ قم است . 🕌 تازه در مورد حضرت معصومه نگفتم 🕌 که اگر بگویم ، 🕌 خیلی عاشق قم می شوید ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۸ 🌸 🌟 ماشا تا مدتها ، 🌟 به حرف های عالم فکر می کرد . 🌟 و تصمیم گرفت که در قم بماند ؛ 🌟 و مطالعات دینی خود را ادامه دهد . 🌟 خانم رضایی و دوستانش نیز ، 🌟 به تهران برگشتند . 🌟 بعد از یک ماه 🌟 حسن به همراه ریسا ، به ایران آمدند . 🌟 ریسا بعد از شهادت شوهرش علی ، 🌟 دچار افسردگی شده بود . 🌟 حسن ، همه جا را ، 🌟 به دنبال ماشا ، جستجو کرد . 🌟 تا ریسا را پیش او بگذارد ؛ 🌟 تا شاید ، حالش کمی بهتر شود . 🌟 پس از دوماه ، 🌟 حسن موفق شد تا ماشا را پیدا کند . 🌟 ریسا را تحویل او داد و رفت . 🌟 اما همیشه به فکر ماشا بود . 🌟 روزها و هفته ها با خود کلنجار می رفت 🌟 ماشا را دوست داشت 🌟 اما نمی دانست چگونه از او خواستگاری کند . 🌟 یک روز به بهانه دیدن ریسا ، 🌟 به خانه ماشا رفت . 🌟 و همان جا نیز ، از ماشا خواستگاری کرد . 🌟 ماشا که تاکنون ، 🌟 خواستگاران ایرانی زیادی را رد کرده بود 🌟 از پیشنهاد حسن شوکه شد و گفت : 🌹 اگر قبل از آمدن به ایران ، 🌹 این پیشنهاد را می دادین ، حتما قبول می کردم 🌹 اما الآن دوست دارم 🌹 به مطالعات و پژوهش و عبادت بپردازم 🌹 و واقعا وقتی برام نمی مونه 🌹 که در خدمت شما باشم 🌹 مگر اینکه ... 🌟 ماشا سکوت کرد . 🌟 حسن گفت : مگر اینکه چی ؟!؟ 🌟 ماشا پس از کمی مکث گفت : 🌹 مگر اینکه قبول کنید با دوتا زن ازدواج کنید 🌹 هم با من هم با ریسا 🌹 از یک طرف ، من به ریسا مدیونم 🌹 چون شوهرش رو به خاطر من از دست داد 🌹 از طرف دیگر ، همانطور که گفتم 🌹 چون من نمی تونم زیاد در خدمت شما باشم 🌹 لااقل دوستم و خواهرم ریسا ، 🌹 در خدمت شما باشند . 🌟 حسن از این پیشنهاد استقبال می کند . 🌟 و در روز جمعه ، در حرم حضرت معصومه ، 🌟 عقد خود را با ریسا و ماشا می خواند . 🌷 پایان 🌷 💟 @ghairat 📚