[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_شصت_یکم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان ایلیا:
با قدم های مضطرب از پیچ راهرو که گذشتیم،مامان فاطمه را دیدم که روی صندلی نشسته بود و با صورتی خیس تسبیح میچرخاند.
_مامان فاطمه؟
با شنیدن صدایم بی هوا نفس عمیقی کشید و دستی به عرق پیشانی اش کشید.میفهمیدم نبود یک مرد گاهی چقدر به این مادر و دختر فشار میآورد.دقیقا زمان هایی که با دیدنم نفس عمیقی میکشیدند و آرامشی کمرنگ در چشمانش شکل میگرفت.آنجا بود که دلم میخواست تا ابد کوه این خانواده باشم.
_ایلیا جان اومدی؟
_ببخشید دیر کردم.چه خبر؟
بغض مجال حرف زدن را از او گرفت و سرش را بین چادرش پنهان کرد.نورا سریع به کنارشان رفت و با دست شانه هایشان را ماساژ داد.کلافه نگاهی به در اتاق عمل کردم و دستم را لای موهایم کشیدم.
دو ساعتی گذشت،بوی الکل و مواد ضدعفونی تمام ریه ام را گرفته بود.با پا روی زمین ضرب گرفته بودم که صدای ضعیف اذان موبایلم به گوشم رسید.دوباره نگاهی به در اتاق عمل کردم که مثل دو ساعت پیش هنوز بسته بود.از جایم بلند شدم و به سمت مامان فاطمه رفتم.تا خم شدم و دهان باز کردم در اتاق عمل با شدت باز شد و دکتری با شانه های افتاده و صورتی خسته بیرون آمد.
زودتر از نورا و مامان فاطمه با قدمی بلند خودم را به دکتر رساندم.
_خانم دکتر همسرم چطوره؟
_شما شوهر لیلی خانم هستید؟
_بله.
عصبی و کلافه از عمل طولانی که داشت دست به سرزنشم برد.
_شما کجا بودید آقا وقتی این اتفاق برای خانومتون افتاد؟
انگار که پتکی توی سرم کوبیده باشند تکانی خوردم و پلکم پرید.سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با نفس عمیقی که کشیدم جوابم را فرو دادم.
_خانم دکتر الان وقت سوال پیچ کردن من نیست.همسرم چطوره؟
خانم دکتر نگاه مشکوکی به سر تا پای خاکی و بهم ریخته ام انداخت و ماسک جلوی دهانش را برداشت.
_خداروشکر هم مادر هم دختر سالمن.
فشاری که روی سرم بود در لحظه ای محو و عرق رو پیشانی ام خشک شد.هر سه مبهوت خبر پزشک مانده بودیم که دوباره ادامه داد:
_معمولا زایمان هایی که توی هشت ماهگی بچه اتفاق میوفته خیلی پر ریسکه و احتمال از دست رفتن بچه زیاده.ولی شما دختر مبارزی دارید آقا.با وجود زخمی که چند سانت بالا تر از رحم ایجاد شده بود تونست توی خطرناک ترین ماه بارداری به دنیا بیاد.
_ما..مادرش چی؟
_لیلی خانم هنوز بیهوشن.به خاطر زخمی که داشتن خون زیادی از دستدادن.زایمان هم کاملا رمقش رو کشیده.باید منتظر باشیم ببینم واکنش بدن چیه.حالا میشه بگید چطور این اتفاق افتاد؟
_تصادف کرده.وقتی داشتن میرفتن خرید یه موتوری میزنه بهش و در میره.همون موقع مادرشون میارتش بیمارستان.
گره بین ابروهای دکتر عمیق تر شد ولی میشد تشخیص داد بخش زیادیش ناشی از خستگی بیش از حدش است.
_خب الحمدالله که به خیر گذشت.میتونید گزارش بیمارستان رو برای شکایت ببرید آگاهی.گذشته از همه این ها شما همسر و دختر سرسختی دارید.ولی از همه مهمتر لیلیِ عاشقی بود که برای شما و دخترش مبارزه کرد.هرکسی از زیر تیغ این عمل زنده بیرون نمیاد.
بی اختیار لبخندی روی لب هایم آمد.برای هزارمین بار به اینکه آیا لیاقت این دختر را دارم یا نه شک کردم.نورا به فاطمه خانم کمک کرد تا روی صندلی بنشیند و خودش با خوشحالی کنارشان نشست.لب هایمان به خنده باز شده بود اما هنوز رد نگرانی بابت وضعیت لیلی در چشم هایمان موج میزد.مامان فاطمه همانطور که یکسره ذکر میگفت موبایلش را درآورد تا به بقیه خبر بدهد.جلو رفتم و آرام مقابلشان زانو زدم.
_مامان جان زنگ بزنید نرگس خانم بیان اینجا. شما برید تو نمازخونه یه استراحتی بکنید.
_نه نه من تا لیلی رو نبینم از اینجا جم نمیخورم.بچه ام هنوز وضعیتش مشخص نیست.
_لیلی حداقل تا نیم ساعت دیگه بهوش نمیاد. وقتی هم که بهوش بیاد میخواد شما رو ببینه تا آروم بشه.یادتون نره شما دیگه مامانبزرگ شدید اونا به کمکتون احتیاج دارن.ولی اگر همینطوری ادامه بدید مطمئنم تا یه ربع دیگه شما هم باید برید زیر سرم.
_آخه...
_آخه نداره مامان جان.لیلی که فعلا بیهوش و ملاقات ممنوع.موندن شما چه فایده ای داره؟برید نیم ساعت استراحت کنید اگر خبری شد اول شما رو صدا میزنم.
با درماندگی نگاهم کرد و بالاخره رضایت داد.همانطور که چادرش را دور خودش میپیچد از جا بلند شد و گفت:
_پس من زنگ میزنم نرگس بیاد اینجا.تو هم بیا برو نمازت بخون مادر.
***
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان لیلی:
کنار گل رزی زانو زده بودم و به شبنم های آبی که روی گلبرگش به نرمی میرقصیدند چشم دوختم.با نوک انگشت با احتیاط برگ لطیفش را لمس کردم و زانوهایم را بغل کردم.
_تا حالا شده دلت بخواد از اینجا فرار کنی؟بری یه جای خیلی خیلی دور.ولی ترس از خشک شدن ریشه ات بخواد جلوت رو بگیره؟
برای چند لحظه فقط صدای آب بود و بوی خاک خیس خورده.با خنده سرم را به تاسف تکان دادم.از کلکسیون دیوانگی هایم،فقط حرف زدن با بوته گل رز مانده بود.به سُر خوردن قطره از روی گلبرگ چشم دوختم که ناگهان زمزمه ای کنار گوشم قلبم را لرزاند.
_قصد فرار دارید بانو؟
با ترس از جا بلند شدم و به درخت پشت سرم چسبیدم.یک دستم را جلوی دهانم و دست دیگرم را روی قلبم که بی تابانه و ترسیده به قفسه سینه ام میکوبید گزاشتم.
_ایلیا؟
با خنده یکی از ابروهایش را بالا انداخت.پیراهن سبز لجنی همراه با ژاکت بافت مشکی پوشیده بود و موهایش را مرتب به بالا شانه کرده بود.انگار خستگی بیمارستان کامل از تنش در رفته بود.با اخم مصنوعی به چشمانش زل زدم.
_نمیگی بی صدا میای من سکته میکنم؟اصلا کی در رو برات باز کرد؟
شانه اش بالا انداخت و بیخیال گفت:
_مامان فاطمه.
برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و دستم را از روی قلبم برداشتم.
_جدی باش آقای محافظ.این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم بدزدمت.
_چی؟
با صورتی بیخیال،انگار که در حال گفتن منطقی ترین حرف دنیا باشد دوباره حرفش را تکرار کرد.
_گفتم اومدم بدزدمت.
بدون اینکه حرف دیگری بزند جلو آمد و شانه هایم را گرفت.به سمت خانه چرخاندم و با دست آرام کمرم را هول داد.
_زود حاضر بشید بانو.جلوی در منتظرتونم.
هنوز مبهوت از حرف ها و رفتار سرحالش به سمت اتاقم رفتم.سارافون بلند مشکی را با زیر سارافونی سبز چرکم پوشیدم و در آخر پالتو مشکی رنگم را روی آنها پوشیدم.چادرم را برداشتم و با خداحافظی از مامان از در خارج شدم.
با دیدن وسیله ای که کنار ایلیا بود دهانم باز شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.لبخند ترسیده ای زدم.
_ایلیا نه.
دست به سینه نگاهم کرد و شبیه پسر بچه های تخس لبخندی زد.
_چرا لیلی.
_گفتم نه.اصلا راه نداره.
_چرا لیلی من.راه داره.
از اینکه وسط صحبت سعی میکرد حواسم را پرت کند حرصی شدم.
_ایلیا من امکان نداره سوار این بشم.
_لیلی جان این فقط یه موتور.تانک که نیست.
نگاهم را دوباره به موتور مشکی و براقی که کنار پای ایلیا پارک شده بود انداختم.برای بار دوم شانسم را امتحان کردم.
_ایلیا با چادر سخته.
_چادرت که عربیه.
_کوتاه نمیای نه؟
رنگ لجبازی از چشم هایش پرید و لبخند ملیح و مهربان همیشگی اش برگشت.جلو آمد و دستم را گرفت.
_این تازه اولش لیلی.قرار کنار هم یکی یکی ترس هات رو بترسونیم.
آب دهانم را فرو دادم و از روی شانه ایلیا دوباره نگاهی به موتور انداختم.
_اگر افتادم چی؟
لب هایش را به هم فشرد تا نخندد اما چشم هایش زودتر از لب هایش چراغانی شده بودند.
_قول میدم آروم برم.کلاه ایمنی هم داریم.زودباش هوا تاریک میشه ها.
از لجبازی بی انتهای ایلیا خبر داشتم.با چهره تسلیم شده به سمت موتور رفتم.ایلیا به راحتی سوار شد و نگاهم کرد.
_حالا دستات رو بزار رو شونه های من،یه پات رو هم بزار اونجا،فکر کن داری سوار دوچرخه میشی.
من که میدانستم این کار عاقبت خوبی ندارد نفسم را با شدت بیرون دادم و با احتیاط به سمت موتور رفتم.همان کار هایی که ایلیا گفته بود را آرام و مرحله به مرحله انجام دادم و بالاخره موفق به سوار شدن،شدم.
_خیلی خب؛غول مرحله اول شکست دادیم.بعدی چیه؟
_ایشون.
کلاه کاسکت مشکی رنگی را به دستم داد.اندازه کلاه دو برابر سرم بود.
_ایلیا مردم با ترکیب این و چادرم مسخره ام میکنن.
_کسی جرات نمیکنه شما رو مسخره کنه.
_این قاطعیت از کجا میاد؟
سرش را برگرداند و با تیزی و جدیت نگاهم کرد.لحظه ای ستون فقراتم از جدیتش لرزید و چشم هایم درشت شد.
_مفهوم شد فرمانده.چون یه آدم ترسناک کنارم نشسته.
نگاه جدی اش شکست و با خنده سر تکان داد.کلاه را روی سرم گزاشتم و ایلیا طبق قولش با سرعت آرامی حرکت کرد.
یک ساعتی روی موتور بودیم و ایلیا سعی میکرد با شوخی و خنده حواس مرا از ترسم پرت کند.بعد از یک ساعت جلوی خانه ی قدیمی،در نزدیکی های مرکز شهر ایستاد.با احتیاط از موتور پیاده شدم و کلاه را از روی سرم برداشتم.نفس عمیقی کشیدم و هوا را با اشتیاق به داخل ریه ام دعوت کردم.نگاهی به کوچه ساکتی که در آن ایستاده بودیم انداختم.
_اینجا کجاست ایلیا؟
_میفهمی.
نگاهی به خانه قدیمی انداختم و با فکری که به سرم خطور کرد با تهدید به سمتش برگشتم.
_ایلیا اگر بی خبر منو آورده باشی مهمونی..
با نگاه عجیبش به چشم هایم حرفم را قطع کردم.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_چرا اینطوری نگام میکنی؟
_دارم فکر میکنم چند سال باید بگذره تا با همه زوایای شخصیتیت آشنا بشم.دختری که یک ساعت پیش داشت با گل رز از آرزوهاش میگفت الان یه نظامی رو تهدید کرد؟مثه اینکه چند ماه زندگی کردن کنارت و جلسات مشاوره کفاف نمیده.
_یه جوری حرف میزنی انگار من تو رو میشناسم.
ابرویی بالا انداخت:
_نمیشناسی؟
_خیر.
_اگه نمیشناسی پس چرا بهم بله گفتی؟
لبم را از داخل جویدم و بحث را به بدترین شکل ممکن عوض کردم.
_خب حالا اینجا کجاست؟
ایلیا تک خنده ای کرد و دستش را در جیبش برد.کلیدی را درآورد و در قفل انداخت.با اخم و تعجب به حرکاتش زل زدم.کلید را چرخاند و آرام در را باز کرد.با باز شدن در بوی پیچ امین الدوله به صورتم خورد.سوالی ایلیا را نگاه کردم که با ابرو اشاره کرد داخل بروم.جلوتر از او قدمی به داخل گزاشتم و به اطرافم نگاه کردم.خانه ای با معماری سنتی و حیاطی با صفا نفسم را گرفت.وسط حیاط حوض پر آبی بود که ماهی های قرمزش با ناز در آن میرقصیدند.دور تا دور حیاط درخت های کهنسالی بودند که انگار خط و خطوط تنه هایشان،خط به خط داستانی را تعریف میکردند.گل های همیشه بهار و کاغذی و حسن یوسف گوشه گوشه حیاط کاشته شده بود.بوی پیچ امین الدوله از بوته بزرگی که از بالای در رد شده میشد به زیر بینی ام میخورد.ساختمان سه قسمت شده بود که کاملا مجزا از هم حیاط را احاطه کرده بودند.ایوان و شیشه های رنگی اش دل آدم را میبردند.نمیدانم چند دقیقه بی حرکت به جای جای حیاط خیره شده بودم تا دست ایلیا مقابل چشمانم آمد.
_لیلی؟خوبی؟
_اینجا شبیه بهشته.
صدای خنده اش با صدای گنجشک هایی که حیاط را روی سرشان گذاشته بودند ترکیب شد.
_اینجا کجاست ایلیا؟
ایلیا با آرامش قدم زد و لب حوض نشست.دست هایش را به پشت سرش تکیه داد و به تعجب کردن من چشم دوخت.
_اینجا؟
_آره.
_خونمون.
به گوش هایم شک کردم.
_چی؟
_اینجا خونمون لیلی.خونه من و تو و مامان فاطمه و در آینده نورا و همسرش.
به خانه قدیمی و آرام رو به رویم خیره شدم.به بزرگی عمارت خودمان نبود ولی زیبایی اش دو چندان بود.
_ایلیا اینجا...
_ایده بابا بود.گفت نگران تنها موندن مامان فاطمه ای.منم نگران تنها موندن نورا بودم.با بابا صحبت کردم و بعد مرخصی از بیمارستان راه افتادم دنبال خونه.اینجا رو یکی از همکار هام بهم معرفی کرد.پولش رو با مامان فاطمه و بابا تقسیم کردیم و هرکدوم چند دنگ رو خریدیم.الان یکی از این ساختمون ها برای من و تو،یکیش برای مامان فاطمه اس،یکیش هم برای بابا که فعلا خالی میمونه تا وقتی نورا ازدواج کنه و بیاد اینجا.
به زور چشم از زیبایی خانه گرفتم و چند قدم به ایلیا نزدیک شدم.
_خب...خب اینجوری مامان فاطمه میاد با ما.ولی نورا چی؟
_خونه ما از اینجا با یه میون بُر ده دقیقه راه.تو که فکر نمیکنی یه مسیر ده دقیقه ای جلوی همیشه اینجا بودن نورا رو بگیره؟
به زور خنده ای کردم و چند بار پلک زدم.هنوز خوشبختی که در یک ساعت به من هدیه شده بود را باور نمیکردم.میدانستم مامان به مشهد میآید تا قضیه فروش خانه را با عمه مطرح کند اما هنوز نرسیده بودیم خانه ای را پیدا کنیم.میترسیدم از مامان دور شوم و تنها بماند ولی حالا دقیقا کنارش،در زیباترین خانه این شهر زندگی میکردم.صدای ایلیا حواسم را سر جایش آورد.
_ولی نگفتی.
_چی رو؟
_اینکه اگه منو نمیشناسی چرا بهم جواب مثبت دادی؟
دستم را زیر چادرم مشت کردم و نسیم خنک نتوانست آتش گونه هایم را خاموش کند.
_چون..چون دوستت دارم.
اولین بار بود نه؟اولین بار بود که این آواز نه حرفی را برای مردی زمزمه میکردم..
|•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣
°•°
Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕
Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
دوستان از این به بعد پارت ها در دو بازه زمانی و از زبون ایلیا و لیلی روایت میشه.
دقت کنید که گیج نشید.😅
[بسمربالعــ❤️ـشقـــــ]
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا..
#آغوش_امن
#قسمت_شصت_دوم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ایلیا ساک را روی طبقه بالا سرمان گزاشت و خودش کنارم نشست.دست گرمش آرام روی دست های یخ کرده ام نشست.
_چرا دستات سرد لیلی؟
مثل بچه ها لپ هایم را به داخل کشیدم و با هیجان گفتم:
_این اولین سفرمونه.
ایلیا ابرویی بالا انداخت و خندید.ناگهان صدایی مرا از جا پراند.
_آهای،فکر نکنید حواسم بهتون نیستا.همه جای سفر زیر نظر منید.
با چشم های گرد شده به نورایی که سرش را از بین صندلی های جلو بیرون آورده بود نگاه کردم.وقتی سوار هواپیما شدیم نورا و مامان جلوی من و ایلیا نشستند.ایلیا با تاسف به چهره شیطون خواهرش نگاه کرد.
_یادم رفت به مامان فاطمه بگم که بنده خدا این همه هزینه نکنه.
صورت نورا سوالی شد.
_چی رو بگی؟
_اینکه یه کودک زیر دو سال باهامون.بلیط برای زیر دوسال ارزونتر بود.
نورا با حرص ابرو هایش را بالا انداخت و من صورتم را با چادرم پوشاندم تا قهقهه ام بلند نشود.کل کل این خواهر و برادر همیشه مرا به خنده می انداخت.
_خیلی خب آقای برادر.جلو نامزدت منو ضایع میکنی نه؟اصلا پس فردا که بچه دار شدید تو خواستی بری سرکار،خانومت هم خواست بره دانشگاه،عمرا بچه تون نگه دارم.حالا بشین نگاه کن.
نورا با حرص گفت و سرش را برگرداند.صدای غر زدن هایش و خنده های مامان از اینجا هم به گوش میرسید.بالاخره هواپیما پرید و اولین سفر مشهد بدون بابا شروع شد.
***
چفیه را از روی میز برداشتم و به سمت اتاق رفتم.ایلیا رو به روی آینه ایستاده بود و پیراهن سفیدش را مرتب میکرد.با لبخند به سمتش رفتم و چند قدمی اش ایستادم.چشمش که از داخل آینه به من افتاد طرح لبخند روی لب های او هم نشست و به سمتم چرخید.یک ابرویش را بالا انداخت.
_چیزی شده لیلی من؟
یک قدم جلو رفتم.
_خیر آقا.
چفیه را مرتب تا کردم و روی نوک پاهایم ایستادم تا قدم به ایلیا برسد.ایلیا که تقلایم را دید لبخند محوی زد و سرش را خم کرد.چفیه یادگار بابا را دور گردنش انداختم و دوباره صاف ایستادم.بغضم را قورت دادم و لبخند زوری به لبم آوردم.
_بهت میاد.
ایلیا بی حرف سرش را پایین انداخت و دستی روی چفیه کشید.نزدیک میز شدم و شیشه عطرش را برداشتم.با باز کردن درش بوی یاس و نرگس و حتی کمی بوی باران در اتاق پیچید.نزدیکش شدم و به گردن و لباسش چند پیس زدم.کارم که تمام شد پشتم را به ایلیا کردم تا عطر را سر جایش برگردانم اما برگرداندن عطر بهانه بود،داشتم در جنگم مقابل بغض سرکشی که به گلویم چنگ می انداخت شکست میخوردم؛برگشتم تا اشک هایم را پاک کنم.نوک انگشتم را روی اشک تازه ریخته شده گوشه چشمم کشیدم و نزاشتم خیسی اش به گونه ام برسد.ناگهان سنگینی چیزی را روی سرم حس کردم.سرم را بالا آوردم و از داخل آیینه ایلیا را دیدم که با یک جفت تیله اقیانوسی اش پشت سرم ایستاده و چادرم را روی سرم انداخته بود.میدانستم ایلیا قرمزی چشمانم را دیده.
_دلم برای بابام تنگ شده.
چینی به پیشانی اش افتاد.همانطور که چادرم را روی سرم مرتب میکرد با دست شانه هایم را گرفت و مرا به سمت خودش چرخاند.کمی زانو هایش را خم کرد تا هم قد چشم هایم شود.
_بابات ببینه چشمای تک دخترش قرمزه منو میکشه ها.
باید میخندیدم اما گریه ام با جمله اش شدت گرفت و افسار اشک هایم از دستم در رفت.ایلیا صبورانه و آرام در آغوشم گرفت و سرم را روی چفیه اش گزاشتم.بوی چفیه بابا و عطر ایلیا با هم مخلوط شده بود و مثل مسکنی به رگ هایم ریخته میشد.ایلیا آرام در گوشم گفت:
_حالا بریم پیش بابای من؟
با تعجب خودم را از او جدا کردم و سوالی نگاهش کردم.چشم های کنجکاوم را که دید با ابرو به گنبد و گلدسته ای که از شیشه هتل معلوم بود اشاره کرد.با افتخار بچه گانه ای گفت:
_بچه سیدم ها.
این بار خندیدم و بار دیگر آن رایحه ای که احاطه ام کرده بود را به جانم کشیدم.
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان ایلیا:
به دیوار نمازخانه تکیه دادم و با هم خم کردم زانو هایم آرام لیز خوردم تا روی زمین بنشینم.تا دستم را روی زمین گزاشتم درد شدیدی در مچم پیچید و صورتم در هم رفت.دکمه آستینم را باز کردم و آرام بالا کشیدمش.به کبودی بزرگی که روی مچ دستم بود نگاه کردم.حتی متوجه نشده بودم زخمی شدم.با بلند شدن زنگ موبایلم بدنم که مطمئنا پر از این کبودی های یادگاری از ماموریت بود، تکان دادن و به زور گوشی ام را از جیبم درآوردم.
_جانم علی؟
_ته قضیه رو درآوردم ایلیا.
_خب؟
_قضیه ای پشتش نبود،تصادف کاملا اتفاقی بوده.از دوربینی که دم سوپری اونجا بوده شماره موتور پیدا کردیم و صاحبش گرفتیم.یه پسر بچه ۱۹، ۲۰ ساله اس که وقتی زده به لیلی خانم از ترس اینکه گواهینامه موتور نداشته در رفته.الان هم تو بازداشتگاهه.میخوای شکایت کنی؟
سرم را به دیوار تکیه دادم و دستم را روی پهلو ضرب دیده ام گزاشتم.
_بزار چند ساعت تو بازداشتگاه بمونه یکم بترسه تا به خودش بیاد.بعد رنگ میزنم رضایت میدم.
_آره الان ولش کنی میره یکی دیگه رو میکشه این بار.
سکوتی روی خط حکمفرما شد که علی بعد چند ثانیه با تردید شکستش.
_ایلیا...بچه خوبه؟
_آره..به دنیا اومد دخترم.
صدای نفس راحتش را از پشت خط شنیدم.
_مبارک باشه رفیق..
دوباره مکثی کرد.میدانستم شرم دارد از پرسیدنش.خودم قبل از سوالش جوابش را دادم.
_نه خوب نیست..هنوز بیهوشه.
_خوب میشن داداش.توکل کن به خدا.
نگاهم را روی اسم الله ای که دور تا دور سقف نمازخانه نوشته شده بود سرُ دادم.
_همه امیدم به اونه.
_مزاحمت نمیشم.اگر خبری شد به منم بگو.مریم خانم خیلی نگرانه.
در این مدت لیلی و همسر علی خیلی با هم صمیمی شده بودند و تمام مدت بارداری لیلی،همسر علی هوایش را داشت.
_حتما داداش.دستت درد نکنه.یا علی.
_علی یارت.
دستم پایین افتاد و سیب گلویم لرزید.به محراب و نور سبزی که داخلش افتاده بود نگاه کردم.
_همه امیدم به تو.میدونی اگر لیلی چیزیش بشه این بار دیگه ایلیایی نمیمونه.کاری از دست خودم برنمیاد،هیچوقت بر نمیومده.نه وقتی مامان رفت نه الان که لیلی روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.وقتی مامانم رفت خیلی جوون بودم،خودت دیدی چطوری شکستم و چطوری تنهایی خودم رو جمع کردم.همه این سال ها راضی بودم به رضای تو و سرم خم بود مقابلت،هنوزم هست.ولی اون دختر از وقتی اومد تو زندگیم نفس گیر کردهی توی قفسه سینه ام،بعد این همه سال آزاد شد.درد زخمی که سر مرگ مامان خوردم آروم گرفت.خودم آروم گرفتم.نزار از دستش بدم.بعد اون هیچی از من نمیمونه.ایلیا بعد لیلی نابود میشه.
اخم هایم را در هم گره کردم تا اشک های حلقه زده در چشمانم پایین نریزند.
با صدای ویبره گوشی ام چشمانم را باز کردم.هراسان نگاهی به ساعتم انداختم،فقط یک ربع خوابم برده بود.گوشی را جواب دادم.
_بله؟
صدای گریه ی نورا در گوشم پیچید.
_داداش.لیلی..
با وحشت از جا بلند شدم و به دردی که در بدنم پیچید اهمیتی ندادم.
_چی شده؟
_ب..بهوش اومد..چشماش باز کرد.
ناگهان همه هرج و مرج قلبم و سروصدای مغزم آرام گرفت و دیگر نتوانستم جلوی ریزش آن اشک سمج را بگیرم.
_الان میام.
با سرعت به سمت در رفتم و سراسیمه خودم را به راهرو طبقه بالا رساندم.نورا را دیدم که پشت شیشه ای ایستاده بود و تند تند اشک هایش را پاک میکرد.
_نورا.
_اینجاست داداش.
جلو رفتم و از پشت شیشه،لیلی ام را دیدم که بین کلی دستگاه خوابیده بود و گیج و منگ اطرافش را نگاه میکرد.
_دکتر چی گفت؟
_هنوز نیومده از اتاق بیرون.
دوباره نگاهم را به لیلی نیمه بیدار روی تخت انداختم.تا مامان فاطمه برسد،دکتر از در اتاق بیرون آمد و نگاهی به ما انداخت.جلو رفتم و منتظر نگاهش کردم.
_خداروشکر نشونه خطری دیده نمیشه.عمل موفقیت آمیز بوده ولی به خاطر عمل و زایمان همزمان تا چند هفته روند بهبودی شون طول میکشه.احتمالا تا یکی دوساعت دیگه هم کامل هوشیاریش رو به دست میاره.
صدای گریه و خداروشکر های پشت سر هم نورا و مامان فاطمه در راهرو پیچید.از خانم دکتر تشکر کردم و از آنها فاصله گرفتم.دستی روی صورتم کشیدم و سرم را بالا گرفتم.
_خدایا شکرت..تا عمر دارم مدیون این رحمتت میمونم..ممنون بهم برگردوندیش..
تلفنم را درآوردم و شماره بابا را گرفتم.از دیروز که خبر را شنیده بود یکسره تماس میگرفت ولی چون ماموریت شهر دیگری رفته بود نمیتوانست خودش را برساند.
_جانم بابا؟
_بابا لیلی بهوش اومد.هم لیلی هم دخترم سالمن.
صدای خنده بابا در گوشم پیچید.مدت ها بود ندیده بودم اینطور از ته دل بخندد.
_خداروشکر.ایلیا بابا،خودتون جمع و جور کنید،نذر کردم به محض اینه لیلی خوب شد این بار من میفرستمتون امام رضا.
لبخندی زدم و به لیلی پشت شیشه نگاه کردم.چند نفر هوام رو داشتن که این فرشته به من برگردونده شده بود؟
#آغوش_امن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
*از زبان لیلی:
موجود کوچک غرق خواب در آغوشم را بیشتر به خودم فشار دادم و با دیدن گنبد طلا از شدت دلتنگی ناخودآگاه سر خم کردم و با بغض سلام دادم.ایلیا کنارم ایستاده بود و با همان چفیه روی دوشش اشکش را پاک میکرد.در سکوت قدم برداشتیم و تا فرش های خلوت صحن جلو رفتیم.نیمه شب بود و مردم تک و توک در حیاط رفت و آمد داشتند.
_ایلیا همینجا بشینیم؟
_بشینیم عزیزم.
کفش هایم را درآوردم و پایم را روی فرش های خنک گزاشتم.با احتیاط نشستم که باعث شد دخترم تکان کوچکی بخورد و کمی در آغوشم جا به جا شود.ایلیا هم کنارم نشست و با لبخند به من و کودک در آغوشم نگاه کرد.
_به هیچکس اندازه تو مامان شدن نمیاد لیلی.
گونه هایم رنگ گرفت و سرم را پایین انداختم.
_شما بدون این حرفا هم عزیزی آقا.
با همان لبخند زیارت نامه را باز کرد و آرام شروع کرد به زمزمه کردن؛ منم کنارش زیر لب میخواندم.وقتی تمام شد نگاهم را به قنداقه در بغلم دادم و سر کوچکش را کمی روی دستم جا به جا کردم تا خواب نرود.زیر چشمی نگاهی به ایلیا انداختم که در تصویر گنبد رو به رویش غرق شده بود.
_ایلیا..
_جان ایلیا؟
_یادته دو سال پیش که به خاطر نذر سلامتی تو اومدیم مشهد وقتی وارد صحن شدیم یه مداحی زمزمه کردی؟
_آره.
_میشه دوباره بخونیش؟
آرام سر تکان داد و زانو هایش را بغل کرد.
_سلام آقا..
که الان روبه روتونم..
من ایستاده ام،زیارت نامه میخونم...
چشم هایم را بستم و خودم را به بوی گلاب حرم و صدای ایلیا سپردم.آخرین باری که به مشهد آمده بودیم دوسال پیش بود که با مامان فاطمه و نورا آمده بودیم.چند ماه بعد همان موقع مراسم عروسی را گرفتیم و ماه عسل قسمت شد و رفتیم کربلا،شاید آن سفر رویاییترین سفر عمرم بود.چشم هایم را باز کردم و خیره شدم به پنجره فولاد.مثل همیشه در دلم با امامم صحبت کردم.
_آقاجون یادتونه دو سال پیش که اومدم پابوستون چه قولی دادم؟گفتم دفعه بعد که بیام با افتخار عروسِ شما شدن و مادر سرباز امام زمان شدن میام.دو سال گذشت،ولی بالاخره اومدم.حالا عروس خاندان شمام و این نوزاد هم سرباز شما و فرزندتون.وقتی فهمیدم نذر شما بچه ام رو نجات داد،اسمش رو گزاشتیم معصومه.خواستم مثل خواهرتون پاک و خوب بزرگ بشه.ممنون آقا..ممنون چشمتون به زندگیم بود..ممنون پدری کردید برام..
دستان حلقه شده ایلیا به دور شانه ام مرا به خودم آورد.صورتم را به سمتش چرخاندم و نگاه مهربانش را روی صورتم دیدم.
_سردت شده؟
_نه.
_نوک دماغت قرمزه.
خندیدم و پتو را بیشتر دور معصومه ام پیچیدم.ایلیا حلقه آغوشش را تنگ تر کرد و سرم را روی شانه اش گزاشتم.
_چقدر دلم تنگ شد بود..
_برای چی؟
_برای این آغوش امن..بعد بابا،تو باعث شدی دوباره طعمش رو بچشم.
_این آغوش من نیست لیلی،تو الان وسط آغوش امن خدایی.هیچکس به غیر از اون نمیتونه این آرامش الان تو رو بهت بده.دو سال و خورده ای پیش وقتی آغوش بابات رو از دست دادی خدا داشت امتحانت میکرد.تو نگاهت حفظ کردی،چادرت رو جلو تر کشیدی،عفتت رو جلوی اون کفتار صفت ها حفظ کردی،رفیق شدن با قرآن رو انتخاب کردی،هردفعه با هر انتخابت خدا بیشتر دستاش رو دورت حلقه میکرد.اوج عشقش و فشار آغوشش به تو وقتی بود که بابات رو از دست دادی.میگن اگه تو سختی ها درد کشیدی بدون شاید خدا داره تو رو توی بغلش فشار میده.تو خدا رو بغل کردی،خدا هم آغوش امنش رو به تو هدیه داد.همه این مدت،همه اون عشق،آرامش و امنیتی که حس میکردی، از من نبود؛از آغوش امن خدا بود لیلی من..
چشم هایم را آرام بستم و دستم را بیشتر دور معصومه پیچیدم،ایلیا هم حلقه دستش را بیشتر دور من و دخترمان پیچید.
_فقط من نه ایلیا..ما هممون تو آغوش امن خداییم.
***
دختر با اشک کتاب را بست و روی تختش گزاشت.غرق عکس مرد روی کتاب شد،مردی با دو تیله اقیانوسی..
با صدای پدرش به خودش آمد و اشک هایش را پاک کرد.
_لیلا بانو،بابا جان،نمیای شام؟
_اومدم بابا.
کتاب را روی تخت گزاشت و برای آخرین بار به جلد کتاب نگاه کرد.
″زندگینامه شهید سید ایلیا حسینی
به قلم همسر شهید لیلی جلالی″
پایان داستان.🍃❤️
بعد از شصت و دو پارت..
بعد از چهار ماه و بیست روز..
با ۵ نفر شروع کردیم و با همراهی ۳۳۳ مخاطب به آخر راه رسیدیم...
با هم گریه کردیم،خندیدیم،ترسیدیم،و اگر خدا بخواد و قلم من لایق باشه چیزهای کوچیکی هم یاد گرفتیم..
تموم کردن این رمان برای خودم خیلی سخت بود،انگار لیلی بچه ای بود که به اوج رسیدنش رو با قلمم رسم میکردم.
ممنونم از مخاطبانی که بیشتر دلسوز و رفیق بودند تا مخاطب.❤️
ممنون از ادمین هایی که تا الان کمک کردن کانال رو نگه داریم.🌺
این کانال پاک نمیشه و رمان فقط همینجا باقی میمونه و از همه گروه ها و کانال های دیگه پاک میشه و اگر کسی مشتاق خوندنش بود میتونه بیاد داخل همین کانال.😊
فعلا برنامه ای برای رمان بعدیم ندارم ولی اگر بخوام بنویسم قطعا همینجا پارت گزاری میکنم.✨
کانال ان شاءالله همچنان به فعالیت خودش ادامه میده و هر چند روز یه بار با متن،شعر یا عکس بهتون سر میزنیم.🍃
امیدوارم زندگی همتون جوری باشه که ته همه سختی ها،گریه ها،زمین خوردن ها،خودتون رو تو آغوش امن خدا حس کنید.
همراهی با شما یکی از افتخارات من بود.❤️✨
با عشق و احترام.
نویسنده آغوش امن.
یا علی.🌿