eitaa logo
{..الف بای جنون..}
116 دنبال‌کننده
32 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مجنون اگر چهـ چندیست دست از جنون ڪشیدهـ... لطفا بهـ او بگویید لیلا ادامهـ دارد... 🌺کپی از کانال تحت هر شرایطی اشکال شرعی داره.
مشاهده در ایتا
دانلود
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _اینکه از وقتی با من آشنا شدید دائم بلا و مصیبت سرتون نازل شده و آرامش از زندگیتون رفته باعث نشده که به تصمیمتون شک کنید؟ دلم نمی‌خواست به چشم هایش نگاه کنم.دلم میخواست همه حواسم به جواب و صدایش باشد تا مطمئن شوم.صدایش با رگه هایی از خنده و اطمینان با صدای باران هم آوا شد. _در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن.. شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• پشت سرم وارد سالن شد و همه نگاه ها به سمت ما چرخید.مامان وسط سالن ایستاده بود و با چشم های درشت به ما خیره شد. _اومدم صداتون کنم زیر بارون خیس نشید.انقدر شدید شد یهو؟ _آره.اگر اجازه بدید من برم چادرم عوض کنم بیام. با تکان سر مامان به سمت اتاقم رفتم‌ و چادرم را سریع عوض کردم.وارد سالن شدم و دوباره کنار مامان نشستم.نورا سریع خودش را جلو کشید و با اضطراب نگاهم کرد. _شیرینی رو بخوریم عروس خانم یا نه؟ بند دلم پاره شد و پلک هایم پریدند.اصلا آمادگی نداشتم تا جواب این همه چشم منتظر را بدهم.چادرم را در مشتم مچاله کردم و با سر پایین گوشت کنار ناخن هایم را کندم.درگیر پیدا کردن جمله مناسبی بودم که صدایی از سمت راستم بلند شد و نجاتم داد. _به این زودی که نمیشه گفت.لیلی خانم باید چند روزی فکر کنه،مشورت کنه تا بتونه تصمیمش رو بگیره. نگاهی پر از قدردانی به یاسر انداختم و لبخند برادرانه اش دلم را گرم کرد.با صدای حاج مرتضی نگاهم را از یاسر گرفتم و دوباره سرم را پایین انداختم. _آقا یاسر راست میگن.حساب دو دو تا چهارتا که نیست سریع جواب معلوم بشه،بحث شریک و همسفر یه عمر زندگی. پشت سر حاج مرتضی بقیه هم تعارف هایی را تکه پاره کردند و بعد از نیم ساعت خانواده حاج مرتضی قصد رفتن کردند.در همان سالن با نورا و حاج مرتضی و ایلیا خداحافظی کردم و دایی و یاسر به بدرقه شان رفتند.وقتی صدای بسته شدن در کوچه آمد چادرم را در آوردم و خودم را روی مبل انداختم.مامان نگاهی به من انداخت و ظرف های کثیف را از روی میز جمع کرد. _پاشو دخترجان اون روسری و لباسا رو دربیار الان سرما میخوری. زندایی تایید کرد: _میگن هوای پاییز دزده. لبخندی زدم و روسری را از سرم درآوردم.دایی و بعد از او یاسر وارد خانه شدند و یاسر با تق و توق بلندی قولنج گردنش را شکست. _میگم لیلی میگن اگه دختر ته دیگ زیاد بخوره شب عروسیش بارون میاد تو ببین چقد مصرف کردی شب خواستگاریت داره حیاط رو سیل میبره. کوسنی را از کنارم برداشتم و به سمت یاسر پرت کردم ولی طبق معمول به او نخورد و روی زمین افتاد.یاسر با خنده کوسن را سر جایش برگرداند. _بابا به خدا حق الناسه این خشم شب رو تو قالب اون دختر خجالتی و آروم نیم ساعت پیش بدیم به پسره. با تمام شدن حرفش دایی گوشش را پیچاند و صدای فریاد های یاسر دلم را خنک کرد. *** مریم ها را بار دیگر بو کردم و شاخه به شاخه روی سنگ قبر چیدم.هنوز بعضی از جاهایش به خاطر گلاب و آب خیس بود.بعد از نماز صبح پنهانی از خانه بیرون زده بودم تا تنها با بابا صحبت کنم.روی خاک کنار مزار بابا نشستم و نگاهم را به تصویر روی سنگش دوختم. _سلام آقای پدر.همه چی اون بالا مرتبه؟ دستم را روی صورت بابا گزاشتم و نوازشش کردم. _میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟بعد تو نفس کشیدن برای لیلی ات سخت شده.یه جایی تو قفسه سینه ام گیر میکنه انگار مردده برای بالا اومدن.اومدم گله کنم پیشت.آخه آقای فرمانده،خودت رفتی هیچی،ما موندیم و دشمنات اونم هیچی،ولی این پسر کیه فرستادی این وسط؟نمیگی وقتی برای لیلی ات خواستگار بیاد نبودنت مثل سیلی میخوره تو صورتم؟همش میگم بابا نیست که تو مجلس خواستگاری‌ باشه.بابا نیست که تحقیق کنه.بابا نیست که ازش مشورت بگیرم.بابا نیست که اگه قطعی شد دنبال کارای تالار و عروسیم بدوئه.بابا نیست که شب عروسی در ماشین برام باز کنه و کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم.وقتی بابا نیست این همه راه رو میتونم تنها برم؟نمیشه آقای پدر،نمیشه آقا فرمانده.با مامان فاطمه چیکار کنم؟شما بگو با دلبرتون چیکار کنم؟تنهاش بزارم؟آخه بابا... سرم را بالا گرفتم و ناگهان همه موهای بدنم سیخ شد.چند متر آن طرف تر مردی کنار درختی قد بلند ایستاده بود و با عینک دودی چشم هایش را پوشانده بود ولی کاملا مشخص بود که صورتش سمت من است.دورتر از آن بود که بتوانم چهره اش را تشخیص دهم ولی قد و بالایش...عجیب شبیه علیرضا سعادت بود.هراسان به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم در این قطعه تنها منم و او و هیچکس تا چند صد متری من نیست.آرام گوشی ام را در آوردم و منتظر بودم با اولین حرکت مشکوکش به یاسر زنگ بزنم.زبانم در دهانم خشک شده بود و عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.وقتی به سمتم قدم برداشت با ترس روی دو پا نشستم و کیفم را چنگ زدم.آن مرد زیادی شبیه سعادت بود و همین وحشت زده ام کرده بود.وقتی قدم های بعدی اش را به سمت من برداشت از جا بلند شدم و شروع کردم به دویدن.برایم مهم نبود اگر اشتباه گرفته باشم،من سر سعادت ریسک نمیکنم.با آخرین سرعتی که داشتم میدویدم و حتی جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم.هرچه میدویدم فقط من بودم و سنگ قبر ها.نفس کم آورده بودم که صدای ماشین ها را شنیدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• به دویدن ادامه دادم تا خیابان اصلی بهشت زهرا را دیدم.با آخرین توانم خودم را به کنار خیابان رساندم ولی ناگهان چشم هایم سیاهی رفت و صدای بوق ممتد ماشینی در سرم پیچید.قبل از اینکه درد را حس کنم دستی چادرم را کشید و به عقب پرت کرد.با شدت روی آسفالت افتادم و بی اختیار دستم هایم را سپر سرم کردم.از فکر اینکه همان مرد غریبه باشد چشم هایم را باز نمیکردم و دست و پاهایم می‌لرزیدند. _لیلی خانم؟خوبی؟صدای من میشنوی؟ اما این صدا نه صدای سعادت بود نه صدای یک غریبه.با شوک سرم را بالا آوردم و ایلیای عصبانی و نگران را دیدم که کنارم زانو زده بود.بی هوا صحنه اسید پاشی رو به روی دانشگاه،چاقو کشی در کوچه،افتادنم در بیمارستان و هر صحنه ای که او برای نجاتم آمده بود در ذهنم زنده شد.انگار هربار زمین می افتادم همینقدر عصبانی و نگران می‌شد.نگاه خیره ام را که دید اخم هایش در هم فرو رفت و نگرانی اش بیشتر شد. _چیه؟آسیب دیدی؟ چند بار پلک زدم تا خودم را جمع کنم. _نه..نه من خوبم. گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم و دوباره همان قامت غریبه را در چند متری ام دیدم ولی این بار بدون عینک بود.با ترس خودم را روی زمین کشیدم و عقب رفتم.ایلیا رد نگاهم را دنبال کرد و سریع دوباره به سمت من برگشت.دستانش را بالا آورد و اخم هایش را باز کرد. _آروم باش آروم باش اون با من. _چی؟ _اون همکار من. با ناباوری دوباره آن مرد را نگاه کردم که مضطرب و مردد این پا و آن پا میکرد ولی نزدیک نمی‌شد. _پاشو بیا بشین این لبه. از جا بلند شدم و لبه جوب نشستم.ایلیا بطری آبی به دستم داد و گوشی اش را از جیبش درآورد.روی پا ایستاد و چند قدم از من دور شد ولی صدایش را واضح می‌شنیدم. _بهت گفتم دور وایسا که مزاحمشون نشی اونوقت تو زهره ترکشون کردی...وقتی دیدی ترسیدن بیخود کردی نزدیکشون شدی..اگه بلایی سرشون میومد میخواستی چیکار کنی؟..باشه توضیح هات بزار وقتی اومدم اداره. تماس را قطع کرد و دوباره با فاصله کنارم زانو زد.با اینکه خیره به آسفالت بودم ولی میدیدم نگاهش بین صورتم و چادرم میچرخد.انگار میخواست از خوب بودنم مطمئن شود. _اون آقا اینجا چیکار میکردن؟نکنه هنوز تحت مراقبتم؟ _نه.اون یکی از سرباز های پدرتون بود که این مدت ماموریت بوده. وقتی برگشت و شنید حاج علی شهید شدن ازم خواست بیارمش سر مزارشون.منم گفتم صبح زود بریم که شماها اینجا نباشید.وقتی اومدیم بهش گفتم محض احتیاط عقب وایسا تا اگر از خانواده حاج علی کسی اومد مزاحمشون نشی.خودم هم رفتم سر خاک یکی از رفقام وقتی داشتم برمیگشتم دیدم شما دارید میدویید سمت خیابون. با حرص لبم را گاز گرفتم. _از این به بعد بهشون یادآوری کنید اگر سرتا پا مشکی نپوشن و عینک دودی نزنن کمتر مشکوک و ترسناک میشن. ایلیا با سکوت سرش را پایین انداخت.میدانستم خنده اش گرفته ولی از ترس حرص خوردن من جلوی خودش را گرفته.وقتی آب را خوردم نفسم بالا آمد و لرزش دست هایم افتاد. _بفرمایید بریم میرسونمتون. _ممنون نیازی نیست خودم میرم. نگاهش را به اطراف چرخاند و دوباره به پایین چادرم خیره شد. _بفرمایید با ماشین من بریم اینطوری خیال منم راحتتره. _نکنه فکر میکنید تو راه ممکنه دوباره با دیدن مردم فرار کنم؟فکر میکنید انقدر ضعیفم؟ بدون مکث و با چشم هایی که انگار دارند واضح ترین حقیقت جهان را بیان میکنند گفت: _شما شجاع‌ترین دختری هستید که من میشناسم. گونه هایم رنگ گرفتند و لبم را از داخل گاز گرفتم تا لبخند نزنم. _احتمالا من زیادی ترسو ام که اگر شما با تاکسی برید نگران میشم.پس لطفا سوار شید. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
من نزدیکم... کلی حرفه عا پشت این... خدا میگه من نزدیکم... یعنی هرجا تنها بودی.. رسیدی ته خط... من دقیقا بغلتم.. فکر کردی تنهات میزارم تو این دنیا..؟ دستت تو دست منه... آروم باش.. ذهنت رو خالی کن... اونوقت گرمای دست منو حس میکنی... چشمت رو روی دنیا ببند.. حالا برگرد... دیدی..؟ من دقیقا کنارتم... ۱۸۶
اندر احوالات ایلیا: دلا سخت است اگرمانندیک فرمانده عاشق امیر یک سپاه اما اسیر یک نفر باشی..‌.
سلام به مخاطبان قدیمی و دوستانی که تازه به ما اضافه شدند🌺 میخواستم یه مسئله ای رو براتون بگم که واقعا فکر نمی‌کردم نیاز باشه گفتنش اما انگار هست دوستان من زخم معده دارم اوضاع معده ام خیلی خرابه و حتی روزه هم نمیتونم بگیرم به خاطرش خیلی شبا با قرص و درد میخوابم و بعضی شبا هیچی روش اثر نداره اینکه بعضی شبا یهو میام میگم نمیتونم پارت بزارم و بعضی از عزیزان ناراحت میشن که چرا زودتر نگفتی؟چرا نمیزاری؟چرا هرروز نمیزاری؟چرا انقد بهم ریخته میزاری؟اگه نمیتونی چرا اصلا رمان نوشتی؟و کلی از این حرف ها که هرروز توی ناشناس و پی وی به من گفته میشه من مطمئنم اکثر مخاطب های این کانال افراد بالغ و عاقلی هستن و متوجه میشن که نویسنده دقیقا مثل بقیه شماها یه آدم پس لطفا از دست من ناراحت نشید لطفا عصبانی نشید و فکر نکنید ننوشتن من از روی بی میلی و بی اهمیتی و فرار از کار من عاشق نوشتنم چه دوتا مخاطب داشته باشم چه خدا بهم لطف کنه و این همه مخاطب تو کانالم باشن لطفا تو پی وی و ناشناس پیام ندید که چرا نمیزارم و یا هرروز نمیزارم چون من جواب این سوال رو بالای بیست بار دادم ممنون از اون دسته از رفقایی که همه جوره هوای کانال و لیلی و ایلیامون رو داشتن و صبوری کردن و با آرزوی یکمی صبر و درک برای بقیه دوستان عصبانی و ناراضی از کانال😅
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ایلیا مرا جلوی در پیاده کرد و رفت.تمام مسیر را در سکوت گذراندیم و جز کلمه خداحافظ حرف دیگری رد و بدل نشد.وارد خانه که شدم مامان را دیدم که طول و عرض پذیرایی را با ظاهری آشفته گز میکرد و تلفن خانه را در دستش میفشرد.با دیدن من تلفن را روی مبل پرت کرد و با قدم های بلند به سمتم آمد. _معلوم هست کجایی دختر؟دلم هزار راه رفت.کله سحر کجا رفتی؟ از تعجب مثل چوب خشکی در زمین فرو رفته بودم و دنبال جمله مناسب میگشتم. _م...من...رفته بودم سر خاک بابا. _این وقت صبح؟خب بیدارم میکردی با هم می‌رفتیم. _ببخشید میخواستم تنها برم. _خب واسه چی تلفنت جواب نمیدی؟میدونی وقتی فهمیدم خونه دایی ات هم نرفتی وتلفنت جواب نمیدی چه حالی شدم؟ چینی به پیشانی ام دادم و در جیب های کیفم دنبال گوشی ام گشتم.پیدایش کردم اما هرکاری کردم روشن نشد. _ببخشید مامان نمیدونم کی خاموش شده. مامان با چند جمله دیگر سرزنشم کرد و بالاخره آرام گرفت.پشتش را کرد تا به آشپزخانه برگردد اما انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد دوباره به سمتم چرخید و یک ابرویش را بالا داد و موشکافانه نگاهم کرد. _رفتی بودی با بابات مشورت کنی نه؟ سرم را پایین انداختم و گرمایی به صورتم دوید. _خب..نه فقط برای اون..دلمم تنگ شده بود. مامان خنده ریزی کرد. _خب حالا صحبت کردی؟چی گفت؟ سرم را بالا آوردم و نگاه سوالی و متعجبی به صورت مامان انداختم.مامان متوجه جمله عجیبش شد و با خنده اصلاحش کرد. _منظورم اینه خب نتیجه چی شد؟قلبت مطمئن شد یا نه؟حست چیه؟ _خب حرف که زدم،ولی نرسیدم حسی بهم دست بده،به جاش یه نشونه با ابعاد بزرگ برام فرستاده شد. این بار نوبت مامان بود که سوال و تعجب در چشم هایش موج بزند. _نشونه؟ نمیخواستم نگرانش کنم و دوباره تن و بدنش بلرزد. _هیچی مامان.آره حرف زدم ولی از قبل میدونستم بابا با این قضیه موافقه،خودش بهم گفته بود.ولی باید یکم بیشتر فکر کنم.هنوز خیلی مرددم. _به خاطر من؟ _چی؟ مامان نگاه مادرانه ای نثارم کرد.از همان هایی که وقتی ماموریت های بابا طول میکشید و بی تابی های من شروع می‌شد نثارم میکرد و با حرف های بعدش قانعم میکرد. _من مادرم لیلی.فکر کردی نمیفهمم این تردید تو به خاطر من؟ولی خودت هم میدونی راضی نیستم به این کارت.میدونی که... _وا مامان جان چه ربطی داره؟شما الکی فکرتون مشغول احتمالات نکنید.حالا اگر اجازه بدید برم لباسم عوض کنم دلم داره ضعف میره از گشنگی. بدون مکث به طرف اتاقم پرواز کردم تا این بحث را تمام کنم.نمیخواستم مامان قانعم کند برای تنها گزاشتنش.لباس هایم را عوض کردم و کمی این پا و آن پا کردم تا مطمئن شوم مامان از ادامه بحث منصرف شده است.خیلی طول نکشید که مامان صدایم کرد و به اجبار پایین رفتم.مامان را در آشپزخانه ایستاده بود و پشتش به من بود.یک ظرف شیرینی روی میز گزاشت بود و دو فنجان چایی را پر میکرد.بوی گل محمدی کل آشپزخانه را گرفته بود و دلم بیشتر ضعف رفت.پشت میز نشستم و با ولع یکی از شیرینی ها را گاز بزرگی زدم.مامان با دیدنم به نشانه تاسف سر تکان داد و پشت میز نشست. _لیلی. _جانم مامان. _یه فکری هست خیلی ذهنم مشغول کرده. گاز آخر از شیرینی ام را زدم و نگاهم را روی چشم های نگران مامان نگه داشتم. _چی؟ _میخوام اگر موافق باشی این خونه رو بفروشم. _چی؟برای چی؟ _میدونی این خونه ارثیه بابابزرگت به بابات بوده.حالا که بابات نیست و ننجون و عمه ات یکم از ما دلخورن دلم رضا نیست تو این خونه بمونیم.درسته با گوشه گوشه این خونه خاطره دارم.من و بابات این خونه رو با عشق ساختیم و مراقبش بودیم.ولی ته تهش این خونه ارثیه اوناس.بعدم بعد از بابات من به ذوق کی عمارت به این درندشتی رو تمیز کنم؟خود اون حیاط میدونی چقد کار میبره؟ _آخه کی تو این گرونی میاد عمارت به این بزرگی بخره؟اصلا شما که داری حرف از رضایت ننجون و عمه میزنی به نظرت اجازه میدن به فروش این خونه به یه غریبه؟ مامان جرعه ای از چایش را نوشید و به جایی خیلی دورتر از این آشپزخانه و عمارت خیره شد. _به غریبه نمیدم.خیلی سال پیش عمه ات به بابات گفته بود اگر خواست اینجا رو بفروشه بفروشش به شوهرعمه ات.نمیدونم هنوزم پاش هست یا نه اما بهش میگم. خیره به تصویر خودم درون فنجان چایی شدم و بی اختیار پوست لبم را میکندم. _حالا اینا رو گفتم که ازت بپرسم تو راضی به این کار؟ سرم را بالا آوردم و دست های مامان که روی میز بودند را بین دست هایم گرفتم. _مامان من چیکارم این وسط؟من راضی ام به هر کاری که حال شما رو خوب میکنه.اگر شما اینطوری راحتترید معلومه که موافقم. مامان لبخند گرمی زد و مشغول نوشیدن چایی اش شد.مطمئنم به صحبتش با عمه و چگونه مطرح کردن مسئله فروش عمارت آن هم بعد از آن همه ناراحتی و دلخوری فکر میکرد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ولی من فکرم جای دیگری بود.فکرم به سمت احتمال خرید خانه ای رفت که بتوانم بعد ازدواجم در آن با مامان زندگی کنم.انگار بعد از چند روز آرامشی به رگ های مغزم تزریق شد و فکر تنها گزاشتن مامان کمرنگ شد. فردای آن روز،نزدیکی های بعداز ظهر یاسر آمد دنبالم و به زور و اجبار مرا به پارک سر خیابان برد.روی نیمکت نشسته بودم و نسیم خنکی که به صورتم میخورد بوی آب حوض را به زیر بینی ام میزد.بعد از باران آن شب هوا خنک شده بود.یاسر با دو بستنی قیفی کنارم نشست و لبخند دندان نمایی زد. _بفرمایید. _ممنون. خودش به نیمکت تکیه داد و با لذت شروع به خوردن بستنی اش کرد.چند ثانیه نگاهش کردم و ناخودآگاه نگاهم رنگ تاسف گرفت.متوجهم شد و به سمتم چرخید: _چیه؟ _گاهی واقعا به عدد سنت شک میکنم. نگاهش را به بستنی اش دوخت و بی توجه گفت: _سن فقط یه عدده. ناگهان چشم هایش درشت شد و ابروهایش بالا پرید.بی اختیار پوزخندی زدم و پشت سرش قهقهه ام در چادرم خفه شد.با بهت به خودش اشاره کرد. _من همین الان به خودم توهین کردم نه؟ با خنده سر تکان دادم و خود یاسر هم خنده اش گرفت.صدای ضعیف زنگ تلفنم خنده ام را قطع کرد و دست در کیفم کردم تا پیدایش کردم.شماره نورا روی صفحه افتاده بود. _جانم نورا؟ _سلام عروس بی معرفت. _نورا. _خیلی خب نزن.زنگ زدم بهت تقلب برسونم. _چه تقلبی؟ _بابام امروز صبح گفت شب که از اداره برگرده میخواد زنگ بزنه به داییت و جواب تو رو ازشون بپرسه. هول شدم و نفسم در سینه ام حبس شد.سر جایم سیخ نشستم و مردمک هایم بی قرار شدند. _جواب؟زود نیست؟ _لیلی جان دو روز شده.تازه مرحله اولیم ها. _نورا من بعدا بهت زنگ بزنم؟ صدای خنده نورا در گوشم پیچید. _هول شد بچم.باشه باشه خداحافظ. تماس قطع شد و دستم بی حال روی پایم افتاد.یاسر با استرس دستم را گرفت و نگاهم کرد. _چی شده لیلی؟رنگت پریده. _نورا بود. _خب؟ _گفت شب حاج مرتضی زنگ میزنه برای گرفتن جواب. این بار کمی تردید در صدایش پیچید. _خب؟ _خب...خب اینکه من هنوز نمیدونم جوابم چیه. یاسر فشار ریزی به دستم وارد کرد که باعث شد برگردم و نگاهش کنم.عاقلانه به چشم هایم چشم دوخت وگفت: _تو میدونی جوابت چیه.فقط نمیدونی باید بگیش یا نه. نگاهم را دزدیدم و به تاب های خالی رو به رویم دوختم. _تا ما برسیم خونه ممکنه حاج مرتضی زنگ زده باشه.همین الان زنگ بزن به آنا جوابت بهش بگو. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: _لیلی جان از چی میترسی؟یه نگاه به دور و برت بنداز.تو این چند ماه هر بلایی که ممکن بود تو زندگی یه آدم عادی بیوفته برات افتاده.صدنوع خطر تجربه کردی اما سالم همشون رد کردی و ازشون گذشتی.وقتی خدا به این مهربونی و پر قدرتی بالا سرت هست چرا مشکلاتت رو نمی‌سپری دست خودش؟هرچی که هست بسپار به همون بالاسری و جوابت رو بگو.تا کی میخوای پا رو دلت بزاری؟یا میشه یا نمیشه دیگه. به سمت یاسر برنگشتم و گوشی را در دستم فشردم.لبم را گاز گرفتم،طعم شور خون را در دهانم حس کردم و حالم را بد کرد.یاسر چند دقیقه ساکت و بی حرف کنارم نشست تا فرصت فکر کردن به من بدهد.هوا گرگ ومیش شده بود که خودم را یک دل کردم و با دست هایی یخ کرده شماره مامان را گرفتم. _سلام مامان..خوبم..مامان نورا تماس گرفته بود..آره چند دقیقه پیش..نه گفت مثل اینکه حاج مرتضی میخوان زنگ بزنن برای جواب..جواب؟..خب..من..مامان هنوز تصمیمت برای فروش خونه قطعی؟...مطمئنی؟..هیچی مهم نیست...اگر زنگ زدن...بگید تشریف بیارن..بگید جواب لیلی مثبته... |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• بین وسیله های کف اتاقم راه میرفتم و صدای تق تق انگشتان دستم را بلند میکردم.نگاهم به بیرون از پنجره افتاد،هوا نزدیک گرگ و میش بود.با استرس بیشتر سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.نمیدانم دور چندم بودم که در اتاقم با شتاب باز شد و مامان در چهارچوب در ایستاد.با دیدن مامان حواسم پرت شد و پایم روی دو شاخه سشوار رفت و جیغ بلندی کشیدم. _آخ پام. مامان درمانده نگاهم کرد. _لیلی تو هنوز حاضر نشدی؟این چه وضع اتاق مامان؟پاشو چند ساعت دیگه شب میشه. با همان چهره جمع شده از درد روی زمین نشستم و به پیشانی ام چین انداختم. _مامان من نمیدونم...یعنی منظورم اینه..من دارم کار درستی میکنم؟هنوز سال بابا نشده. مامان نفس عمیقی کشید و با احتیاط از بین وسیله هایم رد شد و روی تخت نشست. _تا کی میخوای با این تردید و دو دلیت خودت داغون کنی دخترم؟مگه نگفتی مطمئنی بابات راضیه پس از چی دیگه میترسی؟بسپارش به خدا انقد فکر و خیال نکن دیگه. _نمیدونم. _همون شبی که حرف از خواستگاری شد چهارده هزار تا صلوات نذر کردم که هرچی خیره برات پیش بیاد.تو هم پاشو به جای این کارا دو رکعت نماز طلب خیر بخون دلت آروم بگیره. با لبخند به مامان نگاه کردم و از روی زمین بلند شدم.مامان جواب لبخندم را داد و به سمت در رفت. _راستی مامان. _جانم؟ _امشب چی میشه؟یعنی قراره چیکار کنیم؟ _تو و آقا ایلیا هنوز نیاز دارید با هم صحبت کنید؟ با یادآوری صحبت قبلی مان سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول انگشتانم نشان دادم: _نه.فکر نکنم نیاز باشه. _پس احتمالا بحث مهریه و خونه و مراسم هاس دیگه. _مامان بیشتر از چهارده تا نزاریدا. مامان لبخندی زد و رد دلتنگی در چشم هایش افتاد. _حقا که دختر همون پدری.اونم انقد با آقاجونم حرف زد تا راضیش کرد چهارده تا سکه باشه.میگفت اگه بیشتر باشه در توانش نیست که بده. با یادآوری بابا سوزشی به چشم هایم افتاد اما پسش زدم و سشوار را از جلوی پایم برداشتم. _من اینجاها رو جمع کنم بعد حاضر میشم.شما برو به کارات برس خیالت راحت. _باشه عزیزم.راستی دایی ات و یاسر یه تحقیق کلی هم درباره ایلیا کردن.همه جا حرف از خوبی و آقاییش.نگران نباش ما حواسمون بهت هست. این را که گفت از در بیرون رفت و من را تنها گزاشت.جمع کردن آن بازار شام یک ساعتی طول کشید.ساعت حول و حوش هفت بود که سراغ کمدم رفتم تا لباسی انتخاب کنم.لباس ها را تک به تک برانداز کردم و سراغ بعدی رفتم.پیراهن بلند شیری رنگ با گل های صورتی اش چشمم را گرفت.بابا این را از مشهد سوغاتی برایم آورده بود.از کمد بیرونش آوردم و روسری و آستینچه شیری رنگ با تور های ساده دورش را هم جدا کردم.نگاهی به ساعت انداختم و سریع حاضر شدم.برای بار آخر خودم را در آینه نگاه کردم،در این یک هفته کمی رنگ به پوستم برگشته بود ولی چشم هایم نگران و بی حال بودند.چادرسفید و صورتی ام را روی سرم انداختم و از پله ها پایین رفتم.دایی و یاسر در حیاط بودند و با چشم دنبال مامان و زندایی گشتم که صدایشان را از آشپزخانه شنیدم.تا وارد شدم زندایی با دیدنم نگاه خریدارانه ای به سر تا پایم انداخت. _الهی دورت بگردم مثل پنجه آفتاب شدی. لبخند محجوبی زدم و سرم را پایین انداختم.مامان نزدیکم شد و دستش را روی گونه ام گذاشت. _مثل قرص قمر شده بچه ام.وایسا اسفند برات دود کنم مامان. زندایی با لبخند دستش را روی کمر مامان گزاشت. _شماها برید بیرون لباساتون بوی دود میگیره.من درست میکنم. _دستت درد نکنه نرگس جان. با مامان از آشپزخانه خارج شدیم و به سمت مبل های پذیرایی رفتیم.وقتی نشستیم نگاهم به سمت میز پر از میوه و شیرینی و گلدان گل افتاد که با سلیقه چیده شده بود.مامان فشار آرامی به دستم وارد کرد. _لیلی مامان. _جانم؟ _بیا این برای تو. مشتش را باز کرد و گردنبد آشنایی کف دستش درخشید.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _انگشتر بابانت رو بردم پیش طلافروشی حاج همتی گفت سنگ انگشتر خیلی قدیمی ممکنه اگر بخواد دست کاریش بکنه خورد بشه.برای همین حلقه اش رو برید و با همون قاب دورش گردنبندش کرد. گردنبند را از مامان گرفتم و در مشتم فشردم.بوی عطر مشهدی بابا در سالن پیچید ولی گرمای آغوشش هنوز هم کم بود.گردنبند را روی قلبم گزاشتم تا دردی که از صبح پنهانش میکردم آرام بگیرد.مامان دستش را روی مشتم گزاشت و وقتی نگاهش کردم اشک مهمان چشم های خسته اش شده بود. _گریه نکن مامان جان.خوبیت نداره. با حرف مامان انگشتانم را روی صورتم کشیدم و فهمیدم باران به گونه های من هم زده.مامان گردنبند را از دستم گرفت و برایم بست.وقتی گردنبد روی گردنم آرام گرفت قفسه سینه ام سبک شد و نفسم بالا آمد.صدای زنگ هردو ما را از جا پراند و مامان با هول و ولا به سمت آشپزخانه رفت تا چادرش را سر کند.من هم چادرم را مرتب کردم و به سمت آشپزخانه رفتم‌.مامان و زندایی چادر به سر خارج شدند تا به پیشواز مهمان ها بروند و من روی صندلی میز آشپزخانه آرام گرفتم.صدای سلام و احوالپرسی را از راه دور می‌شنیدم و در دلم صلوات میفرستادم تا امشب به خیر بگذرد.صداها دور شد و به سمت پذیرایی رفت.چند دقیقه گذشت تا مامان وارد آشپزخانه شد. _پاشو لیلی چایی ها رو بریز.یه فنجون اضافه هم بزار حاج کاظم هم باهاشون اومده. با تعجب گره ای بین ابروهایم انداختم. _حاج کاظم؟ _آره مامان.حالا وقت تعجب کردن نیست پاشو چایی ها رو بریز مردم منتظرن. مامان از آشپزخانه بیرون رفت و من مشغول چایی ها شدم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و با احتیاط سینی را بلند کردم.قدم هایم را آرام و موزون برداشتم تا چایی ها نریزد و آبرویم نرود.نزدیک پذیرایی که شدم سرم را بالا گرفتم و سلام کردم. _سلام. همه از جا بلند شدند و صدای سلام و احوالپرسی های تیکه پاره به سمتم آمد.جواب همه را دادم و چایی را به سمت حاج کاظم بردم. _ممنون دخترم. به ترتیب به حاج مرتضی و دایی و بقیه هم تعارف کردم و نفر آخر به سمت ایلیا رفتم.کت شلوار مشکی با پیراهنی سفیدی پوشیده بود.ریش هایش را زده بود و ته ریشی به صورتش نشسته بود.سرش را پایین انداخته و مثل جلسه پیش خیس عرق و مضطرب بود. _بفرمایید. نفس عمیقی کشید و فنجانی را برداشت.صدایش آرام و مطمئن بود. _خیلی ممنون. سینی را روی میز برگرداندم و کنار مامان نشستم.حاج مرتضی ″با اجازه ای″ به سمت دایی گفت و شروع کرد. _این جلسه ما دیگه سر تا پا گوشیم و هرچی شما بفرمایید به دیده منت قبول میکنیم.همین که لیلی خانم ما رو قابل دونستن و اجازه دادن ما دوباره مزاحم بشیم خیلی هم باعث افتخار ما‌.دختر حاج علی کم کسی نیست. لبخندی خجول زدم و سرم را پایین تر گرفتم.از زیر چادر انگشت هایم را به هم فشار میدادم و در دل هر از گاهی صلوات میفرستادم.این بار دایی حاج مرتضی را مخاطب قرار داد. _شما لطف دارید حاج آقا قدم سر چشم ما گزاشتید.والا الان من نمیدونم اگر جوون ها حرفی دارن برن صحبت کنن اگر هم ندارن که بگن حرف های دیگه رو بزنیم. همه نگاه ها به سمت من و ایلیا چرخید و عرق به پیشانی ام نشست.منتظر بودم اول ایلیا جواب بدهد اما او در سکوت به پایین چادرم خیره شده بود.سکوت داشت شکل ناجوری میگرفت و به اجبار لب باز کردم. _من حرفی ندارم دایی جان. _من هم همینطور حاج آقا. دایی سر تکان داد و به حاج مرتضی نگاه کرد. _خب حاج مرتضی شما بفرمایید. _خب اگر جوون ها سنگ هاشون با هم واکندن بریم سر بحث مهریه دیگه.حاج خانم شما هرچقدر که در نظر گرفتید رو بفرمایید. مامان نگاهی به من کرد و رویش را کیپ تر گرفت. _والا لیلی با من اتمام حجت کرده بالای چهارده تا سکه نباشه.منم با هرچی لیلی جان بگه موافقم. حاج کاظم با رضایت و تحسین سری تکان داد و لبخند کمرنگ ایلیا از چشمم دور نماند. _خب من هم اصرار نمیکنم بیشتر بشه چون خود ایلیا باید این هزینه رو متقبل بشه و میدونم که بیشترش رو نمیتونه. _حاج کاظم شما چرا انقدر ساکت نشستید؟یه چیزی بفرمایید. حاج کاظم با لبخند به دایی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد و دستی به ریشش کشید. _والا به ما لطف کردن و منت گزاشتن به عنوان ریش سفید ما رو آوردن اینجا.ولی ماشاالله این جوون ها انقدر پخته و سنجیده عمل میکنن و تصمیم میگیرن آدم حرفی نداره بزنه. مامان روی مبل جا به جا شد. _حالا بفرمایید چایی تون رو میل کنید یخ کرد.از خودتون پذیرایی کنید.نورا جان بفرما دخترم. نورا تشکری کرد و چایی اش را برداشت.ایلیا فنجانش را برداشت و همانطور تلخ تلخ یک نفس سر کشید.خنده ام گرفت ولی لب هایم را به هم فشار دادم و چادرم را جلوی صورتم کشیدم.حاج مرتضی چیزی را آرام در گوش دایی زمزمه کرد و چهره دایی متفکر شد.حاج مرتضی دوباره حرفی زد و این بار دایی با دست به من و مامان اشاره کرد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• چند دقیقه مجلس در سکوت و پچ پچ های آرام در زمینه اش گذشت و دوباره حاج مرتضی دیوار سکوت را شکست. _حاج خانم من با آقا محمد هم صحبت کردم ولی ایشون میفرمایند که حرف،حرف شما و لیلی خانم.من میگم حالا که همه چی خوب پیش رفته الحمدالله و سر همه چی به توافق رسیدیم اگر جوون ها موافق باشن و شما اجازه بدید یه صیغه محرمیت موقت خونده بشه که این دوتا جوون هم تو آشنایی های بعدیشون راحت باشن. با شنیدن نام صیغه شوکه شدم و سیخ سر جایم نشستم.مامان حرفی از محرمیت نزده بود.به خودم جرات دادم و سرم را بالا گرفتم.اول از همه نگاه نگران و سوالی ایلیا را به خودم دیدم.گفته بودم من الفبای این چشم ها را بلدم،مثلا می‌توانستم بخوانم که با نگرانی میگویند″انتخاب با تو،هرچی که تو میخوای″نگاهم را به سمت مامان چرخاندم که مردد و غرق فکر بود.بعد چند ثانیه سرش را بلند کرد و نگاهش را به من دوخت‌‌.انگار منتظر جواب از طرف من بود.آب دهانم را به سختی فرو دادم و دو دل بودن را بیشتر از این جایز ندانستم،به خدای بالاسرم و نماز طلب خیری که خواندم توکل کردم و آرام پلک زدم.مامان موافقتم را فهمید رو به حاج مرتضی گفت: _ان شاءالله که خیره. صدای نفس راحتی را شنیدم که میدانستم متعلق به ایلیا است. _خب پس اگر اجازه بدید حاج کاظم زحمت خوندن صیغه رو بکشن. ادامه تعارفات و تصمیمات را نشنیدم.فقط افکاری در ذهنم فریاد می‌کشیدند و جلوی چشم هایم رژه میرفتند.فکر اینکه من تا نیم ساعت دیگر محرم این مرد میشدم...محرم آقای محافظ.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• صدای زندایی باعث شد فشار ناخن هایم را از روی دست های یخ زده ام کم کنم. _لیلی جان.پاشو برو پیش آقا ایلیا بشین عزیزم. تلاش عاجزانه ای کردم تا با اندک آب دهانی که داشتم خشکی طاقت فرسا گلویم را از بین ببرم ولی موفق نبودم.مامان دستش را روی پایم گزاشت و آرام زمزمه کرد‌. _پاشو مامان جان. سرم را بالا آوردم و نگاهم به ایلیا افتاد که سر به زیر با پای روی زمین ضرب گرفته بود.از جا بلند شدم و با قدم هایی لرزان که هر لحظه ممکن بود از زیر پایم خالی شوند به سمت مبل دونفره ای رفتم که ایلیا گوشه آن نشسته بود.نزدیک شدم و با فاصله روی مبل فرو رفتم.این بار نه او خودش را به گوشه ای ترین سمت مبل کشید نه من خودم را جمع کردم.حاج کاظم بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و نورا قرآنی را به دستم داد.قرآن را بین دست های لرزانم گرفتم و صفحه ای را تصادفی باز کردم. ″وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ″ قبل از اینکه به آیه بعدی بروم ناخودآگاه چشمم به دنبال معنی آیه رفت. ″و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند″ نفسم در دلم ماند و اطمینانی به قلبم افتاد که انگار هیچوقت ردی از شک و تردید در آن نبوده.بوی عطر مشهدی حواسم را از قرآن پرت کرد و سرم را بی اختیار بالا آوردم.مامان با چشم هایی خیس به من خیره شده بود و دایی و حاج مرتضی تسبیح می‌گرداندند.یاسر بالای سر زندایی ایستاد بود و با لبخندی گرم به من نگاه میکرد و نورا شوق از چشم هایش میبارید.اما چشم های من دنبال کس دیگری بود.کسی که گرمای بودنش را در همین نزدیکی ها حس میکردم.دوباره نگاهم را چرخاندم و کنار سالن،درست بالا سر مامان فاطمه دیدمش.در همان لباس مشکی رنگ فرمش و ریش های جوگندمی.ایستاده بود و با لبخند آرام و پدرانه اش نگاهم میکرد.اشک هایم مجال ندادند و صورت و روسری ام را خیس کردند.بابا جلوتر آمد و جلوی پایم زانو زد.واقعی تر از هر آدمی بود که در این سالن دورم را گرفته بودند.خط و خطوط های پیشانی اش و تار های سفید مویش همه جان داشتند. _چیه باباجان؟گریه برای چیه؟ _بابا..تو اینجایی.. _مگه میشه مراسم دخترم نیام؟اومدی مثل دو سالگی هات سر قبرم گله و شکایت کردی و پا کوبیدی که واسه چی تنهام گذاشتی.حالا ببین بابا،من اینجام.هم تو لباس سفید دیدمت هم اونی که کنارت رو تایید کردم.دیگه نبینم لیلی بابا حس کنه پدر کم داره تو زندگیش. آمدم لب باز کنم که بابا دستش را بالا آورد. _بزار من بگم وقت کمه. نگاهم به حاج کاظم افتاد که سرش پایین بود و لب هایش تکان می‌خورد ولی صدایش را نمیشنیدم. _هدیه امشبت،یه جفت گوشواره اس از سنگ همین انگشتری که گردنبندش کردی.امشب مامانت میدتش بهت.مبارکت باشه نورچشمم.مبارکت باشه لیلی بابا. مردمک هایم را تکان دادم و مامان را نگاه کردم.یعنی او بابا را نمیدید؟سرم را که پایین آوردم بابا رفته بود و جای خالی اش مقابلم مانده بود.صدای حاج کاظم به گوشم رسید. _لیلی خانم به من وکالت میدید؟ به جای خالی بابا خیره شدم. _با اجازه امام زمان..بابام و مامان فاطمه..بله. صدای کف و گریه در هم مخلوط شد و بله گفتن ایلیا در بین آنها گم شد.شرم و خجالت گردنم را خشک کرده بود و نتوانستم به ایلیا نگاه کنم.مامان و زندایی و نورا برای تبریک کنارم آمدند و هرکدام با خوشحالی خاص خودشان صورتم را بوسیدند و تبریکی کنار گوشم کاشتند.وقتی دورم خلوت شد حاج مرتضی جلو آمد و جعبه انگشتری را به دست ایلیا داد. _ناقابله دخترم.این انگشتر، هم نشون اینه که از این به بعد یه مرد پشت سر شماست،هم نشون اینه که شما از امشب دیگه دختر منی لیلی جان.نمیتونم جای علی رو برات بگیرم ولی تا عمر دارم در خدمتتم. اشک هایم را پاک کردم ‌و صدای لرزانم از گلویم خارج شد. _ممنونم..شما خیلی لطف دارید به من.تا الان هم کم نزاشتید برام. نورا وسط تعارفات پرید و با هیجان گوشی اش را روشن کرد. _خب خب آقای دوماد انگشتر دست عروس خانوم کن دوربین آماده اس. بالاخره جرات کردم و سرم را به سمت ایلیا چرخاندم.هنوز سرش پاییمن بود ولی لبخند محوی روی لبانش بود و شوق در چشمانش موج میزد.تا به حال ندیده بودم چشم هایش از خوشحالی برق بزنند.بالاخره چشم هایش را به چشم هایم رساند و برای اولین بار مژه های مشکی و فرخورده ای که آن دو اقیانوس را احاطه کرده بودند را با خیال راحت دیدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• دستش را دراز کرد و آرام دست های یخ زده ام را بین دستش گرفت.انگشت هایش انقدر با احتیاط بودند که انگار شیشه شکستنی یا گل خشک شده ای بین دستانش بود و ترس از آسیب زدن به آنها را داشت.انگشتر تک نگین ساده ای را از جعبه درآورد و با احتیاط در انگشت دست راستم انداخت.صدای دست و تبریک ها دوباره به سمتمان روانه شد اما همه حواس من به دستان ایلیا بود که از روی دستم تکان نمیخوردند.خواستم دوباره سرم را بلند کنم اما ترسیدم اینبار در چشمانش غرق شوم و نجات پیدا نکنم.این بار مامان جلو آمد و ایلیا آرام دستانش را عقب کشید.مامان کنارم زانو زد و جعبه ای زمردی رنگ را به دستم داد. _پارسال بابات یه جعبه بهم داد گفت این سنگ از همون سنگی که تو انگشترش کار شده.گفت بزارمش کنار تا هروقت تو خواستی ازدواج کنی برات گوشواره اش کنیم و بدیم بهت.نشد خودش باشه ولی دلم نیومد حرفش زمین بزارم.اینم هدیه بابات دخترم. بغض اجازه نداد بیشتر حرف بزند و چادرش را جلوی صورتش گرفت تا اشک هایش دیده نشوند.آرام جعبه را باز کردم و یک جفت گوشواره شبیه گردنبندم در بین جعبه میدرخشیدند.قبل از اینکه بغضم رها شود و دیگر نتوانم جمعش کنم جعبه را بستم و روی بقیه کادو ها گزاشتم.مامان از کنارم بلند شد و با لبخند رو به جمع گفت: _خب با اجازه من برم شام رو آماده کنم. _منم میام کمکت فاطمه جان. _پس واجب شد منم بیام یه ناخنکی بزنم. هرکس به یه بهانه ای سالن را ترک کرد و ناگهان من ماندم و ایلیا.نفسم در سینه حبس شده بود و مثل مترسکی بی جان سر جایم خشکم زده بود.ایلیا از جایش بلند شد و لبه میز روبه رویم نشست.کمی سرش را خم کرد تا بتواند صورتم را ببیند. _میخوای بریم تو حیاط نفست سر جاش بیاد؟ _آره. بدون اینکه منتظر باشم از جا پریدم و با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم.بوی آب و نسیم پاییزی که به صورتم خورد عرقم را خشک کرد و نفسم را بالا آورد.تازه توانستم به خودم بیایم و موقعیتم را درک کنم.من یک ربع پیش محرم ایلیا شده بودم و چند ثانیه گذشته هم از دستش فرار کرده بودم.لبم را گاز گرفتم و به پشت سرم چرخیدم.ایلیا در چند قدمی ام دست به سینه و با لبخند ایستاده بود.هنوز چشم هایش چراغانی بودند. _ببخشید.هول شدم. آرام قدمی به جلو برداشت و با حسی فراتر از محبت نگاهم کرد. _فکر کنم فرار کردن عادتت شده. چیزی نگفتم و طبق عادت سرم را پایین انداختم.قدمی دیگری به سمتم برداشت و آرام دستانش را دور دستانم حلقه کرد.دوباره همان‌قدر آرام و با احتیاط. _از این به بعد..تا وقتی این دست ها تو دست منه دیگه نباید از چیزی بترسی باشه؟ آرام سر تکان دادم و چشم هایم را بین کفش هایش و سنگ فرش حیاط چرخاندم.بی هوا دستش را زیر چانه ام گزاشت و سرم را بالا آورد. _و تا وقتی من کنارتم بهم رحم کن و این چشم ها رو ازم دریغ نکن. ضربان قلبم را در تمام بدنم حس میکردم.در لرزش دست هایم،در پریدن پلک هایم،در نفس های گیر کرده در قفسه سینه ام.چشم ها همان چشم ها بود،همان چشم های شب اول،اما کمی عاشق تر..کمی آسمانی تر..کمی آبی تر.. _باشه لیلیِ من؟ _چشم آقای محافظ. خنده اش ردیف دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت.نمیدانم چند دقیقه در زمان چشم های همدیگر گم شدیم و جاذبه زمین را بی اثر کردیم.نمیدانم چه در چشم هایم دید که خم شد و پر چادرم را گرفت و آرام بوسید و روی چشمانش گزاشت..چشم هایی که کمی هوای باران گرفته بودند و این از آن یک جفت اقیانوس بعید بود. _من تو رو از صاحب همین چادر گرفتم...ولی حالا که بهت رسیدم،تو انقدر پاکی که میترسم نزدیکت بشم..انگار جلوت کم آوردم دخترحاجی.. جلوی پاکی و شرمی که چند ماهه تو چشمات نشسته کم آوردم..قلبم جلوت کم آورد لیلی.. پ.ن: کنار سفره عقد وقتی اونو نشوندن.. یادم نمیره هیچ وقت،وقتی خطبه رو خوندن.. وقتی که گفتن عروس رفته که گل بچینه.. با گریه گفت که رفته پدرشو ببینه.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
سلام خدمت مخاطبان عزیزم طاعات و عباداتتون قبول باشه اومدم خدمتتون عرض کنم که توی شب های قدر پارت نخواهیم داشت چون دیگه میدونید یه بار در سال و نمیخوام از دستش بدم اگر بین شبای قدر رسیدم پارت جدید مینویسم ولی قولی نمیدم پس لطفا نیاید پی وی و درباره زمان پارت جدید بپرسید تو این شبا من و اعضای آغوش امن رو تو دعاهاتون فراموش نکنید امیدوارم به حاجت دلتون برسید یا علی
دیدید یه وقتایی خدا تو بعضی از آیه هاش عین یه مادر نگران پشت سر هم بنده اش رو نصیحت میکنه؟ این کارو بکنیا... مواظب اون باشیا... حواست به این باشه عا... _الْمَغْرِبِ نیکوکار بودن فقط این نیست که سرتو موقع نماز به چپ راست بچرخونیا.. حواست باشه.. الْمَلَائِكَةِ_وَالْكِتَابِ_ وَالنَّبِيِّينَ نیکوکار بودن به اینه که به من و به روز قیامت و فرشته ها و قرآن و پیامبرا ایمان داشته باشی.. داری دیگه..؟ _وَالْمَسَاكِينَ_ وَابْنَ_السَّبِيلِ_وَالسَّائِلِينَ به خاطر من هم که شده اموالت رو به به آشناهات و یتیما و فقیرا و در راه ماندگان و گدایان بده... راستی از اموالت برای آزاد کردن بنده های من هم استفاده کن... نمازت یادت نره.. زکات مالت رو بده.. بنده من... به پای عهدی که بستی بمون... خوش عهد باش... ِ اگه یه وقت بهت سخت گذشت.. اذیت شدی.. صبور باشیا... من دقیقا کنارتم.. از رگ گردن بهت نردیک تر... فقط باید برگردی نگاهم کنی... ۱۷۷
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• با صورتی پف کرده و چشم هایی نیمه باز،تلو تلوخوران از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم.مامان در حال هم زدن ماهیتابه بود و رادیو با صوت قشنگی قرآن پخش میکرد. _سلام مامان. _سلام عروس خانم.صبح بخیر. _عه مامان. روی صندلی نشستم و خمیازه بزرگی کشیدم. _بله منم تا نصفه شب با یکی تو حیاط حرف بزنم خسته میشم.پیاده رفت دیشب؟ خون به صورتم دوید و سرم را پایین انداختم. _نه فکر کنم تاکسی گرفت.گفت اگر حاج مرتضی و نورا بمونن اذیت میشن. _خوب کردید مادر تا میتونید از این شبا لذت ببرید. نمیدانم چرا عطر حسرتی از حرف هایش به مشامم خورد.چشم هایم را مالیدم و بحث را عوض کردم. _خب شماها چی میگفتید اون دوساعتی که ما نبودیم؟ _آخ خوب شد گفتی دیشب حرف شد حاج مرتضی گفتن برای مشاوره یه مرکز خوب هست تحت نظر خودشون.خیلی خوبه.همون جا وقت بگیره؟ _مشاوره برای چی؟ _قبل ازدواج یه چند جلسه مشاوره برید ببینید اصلا از نظر روحی به هم میخورید یا نمیخورید.به نفع خودتون مادر. _یادم اومد راحیل یه چیزایی درباره اش بهم گفته بود.آره منم موافقم چرا که نه. _حاج کاظم دیشب حرف خوبی میزد.میگفت جوونای امروزی وقتی میخوان ازدواج کنن یا خواستگار بیاد براشون صد مدل معیار ظاهری میزارن که قدش فلان باشه،هیکلش اونقد باشه،پوستش سفید باشه و هزار تا چیز دیگه ولی ته تهش تا آزمایش ندن و مطمئن نشن از نظر جسمی به هم میخورن یا نه وصلت نمیکنن.یعنی قبول دارن همه چیز اون معیارهای ظاهری اونا نیست و برای محکم کاری باید علم هم تایید کنه.ولی به بحث مشاوره که میرسه میگن نه واجب نیست،مگه ما مریضیم،مگه مشکل داریم؟خب این هم همونه دیگه.شما یکی رو پیدا کردی به معیار های اخلاقیت بخوره ولی باید علم هم تایید کنه که اون زوایایی که شماها نمیبینید و اتفاقا خیلی هم مهمه با هم جفت و جور هست یا نه. نفس عمیقی کشیدم و با کشِ دور مچ دستم موهایم را جمع کردم. _راست میگید اینطوری خیال منم راحتتره.یه متخصص بهتر از من میتونه این رو تشخیص بده.بگید اگر زحمتی نیست وقت بگیرن. _باشه صبحونه ات رو بخور برو دانشگاهت داره دیر میشه. با نگاه به ساعت سریع لقمه بزرگی را پیچیدم و نصفش را داخل دهانم گزاشتم. یک ربع بعد چادر به دست از طبقه بالا پایین می آمدم که مامان را جلوی در دیدم.لقمه ای را به دستم داد. _بیا اینو بخور ضعف میکنی.راستی برای فردا صبح وقت خالی داری نوبت آرایشگاه بگیرم؟ _فکر کنم تا ساعت ده خالی ام فردا.حالا صحبت میکنیم من دیرم شد.خداحافظ. _مراقب خودت باش لیلی.خدا پشت و پناهت. دیشب بعد از شام دوباره با ایلیا به حیاط رفتیم و گرم صحبت شدیم.زمان از دستمان در رفته بود که حاج مرتضی و نورا بیرون آمدند.ایلیا نگاهی به ساعتش انداخت و هول از جا پرید. _ببخشید بابا ساعت از دستم در رفت. حاج مرتضی خندید و به سر شانه ایلیا زد. _طبیعیه پسرم از این به بعد روز و ماه هم از دستت در میره. با خجالت سرم را پایین انداختم و عرقی از پیشانی ام چکید. _کلید ماشین رو برداشتید؟ _بله. ایلیا نگاه مرددی به من و بعد به حاج مرتضی انداخت.وسط بحثی بودیم که تازه صحبتمان گل انداخته بود و میدانستم دلش به رفتن نیست.بالاخره خودش را یک دل کرد و با شرم به حاج مرتضی گفت: _بابا اگر میشه شما با نورا و حاج کاظم برید...منم خودم بعدا با تاکسی میام. حاج مرتضی قبل از اینکه بیشتر من و ایلیا معذب و خجالت زده بشویم با خنده سری تکان داد و به سمت در رفتند.ایلیا هم چند ساعتی ماند و نیمه های شب به هوای دانشگاه صبح من رفت.بعد رفتنش به محدثه و راحیل یک پیام فرستادم و خیلی مختصر همه قضایای خواستگاری‌ و محرمیت را برایشان تعریف کردم. تا وارد دانشگاه شدم ضربه محکمی به پهلویم خورد.با شوک برگشتم و با چشم های ریز شده محدثه مواجه شدم. _سلام عروس فراری. _عروس فراری؟من کی فرار کردم؟ _الان نه.ولی بعد از اینکه دو تا کتک جانانه زدمت دور تا دور دانشگاه فرار میکنی. با خنده دست هایش را گرفتم تا دوباره ضربه ای نثارم نکند. _چیکار کردم این بار؟ صدای راحیل از پشت سرم آمد و برای بار دوم با ترس چرخیدم. _چیکار کردی؟شما چهارشنبه که از پیش ما میرفتی لیلی جلالی بودی.ولی الان با یه انگشتر نشون به اون خوشگلی برگشتی و شدی لیلی... لحظه ای مکث کرد و موشکافانه نگاهم کرد. _ و بهمون نگفتی شدی لیلیِ چی.تو حتی به ما نگفتی اون پسر خوشبخت کیه. از حالت صورتشان خنده به صورتم دوید و هردو را به سمت دانشکده هول دادم. _حالا برید جلو در زشته.میگم بهتون. کل زمان های استراحت بین روز را در حال حرف زدن درباره اتفاقات آن چندوقت بودم ولی حرفی از اسم ایلیا نزدم.راستش نمیدانستم چطوری توضیح بدهم که سید ایلیا حسینی نامزد من،همان مهدی جلالی دانشگاه است.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ظهر شد و خبری از نورا نبود.کلاس ها که تمام شد گوشی ام را روشن کردم تا برایش پیام بفرستم اما از ساعت آنلاینی دیشبش معلوم بود که خواب مانده.با لبخند گوشی را به داخل کیفم برگرداندم که صدای زنگش بلند شد. راحیل و محدثه به هوای من ایستادند و گوشی ام را دوباره از کیفم درآوردم.با دیدن اسم روی صفحه بی اختیار لبخندی روی لبم نشست.″آقای محافظ″ _سلام. _سلام خانم.کلاسات تموم شد؟ _بله. _بیا جلوی در دانشگاه منتظرم. با هول دور و برم را نگاه کردم. _الان؟ _اگر براتون مناسب نیست ترم بعدی مزاحم میشم. لبخندم عمیق تر شد و قدم هایم رنگ شوق گرفتند. _اومدم. تماس را قطع کردم و نزدیک راحیل و محدثه شدم. _بچه ها من باید برم. _حضرت یار اومدن دنبالتون؟ _یعنی دیگه از لیلی اتوبوسی خبری نیست؟ _دخترا آروم باشید حتما کاری داره که اومده. _کار خوبی کردن خیلی هم خوش اومدن،فقط ما تا ایشون نبینیم از اینجا نمیریم که. میدانستم سروکله زدن با آنها بی فایده است.قدم هایم را تند کردم و همراه هم از در دانشگاه خارج شدیم.ایلیا با بولیز بافت سفید و سبزی رو به روی در دانشگاه به ماشینش تکیه زده بود.مطمئن نبودم در آن شلوغی بتواند مرا ببیند اما تا سرش را بلند کرد به چشم هایم خیره شد،مستقیم روی مردمک های چشمانم ماند.تکیه اش را از ماشین برداشت و به سمتم آمد.تمام مدت لبخندی مهمان لبش بود که چین انداخته بود به گوشه چشمانش.به چند قدمی ام که رسید نگاهش به راحیل و محدثه خورد که با چشم هایی متعجب او را نگاه میکردند.لبخندش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. _سلام. _سلام.خسته نباشی. راحیل و محدثه هردو سلام کردند و مردد به من چشم دوختند. _خب...ایشون همون کسی هستن که از صبح میخواستید بدونید که کی هستن.آقای... این بار نگاه من با تردید به سمت ایلیا رفت.اما چشم های ایلیا انگار درس اطمینان خوانده بودند و مثل همیشه رنگ قاطع داشتند. _سید ایلیا حسینی هستم نامزد لیلی خانم. _کی هستید؟ _مگه شما...آقای مهدی... _خیر اسم واقعی من ایلیا حسینی.به خاطر شرایط شغلیم مجبور بودم با اسم دیگه ای توی دانشگاه ثبت نام کنم. _عالی شدی حالا علاوه بر ترسناک بودن مرموز هم هستید. با چشم های درشت به محدثه که بی محابا این حرف را زده بود نگاه کردم.انگار تازه متوجه حرفش شده بود که لبش را گاز گرفت و کمی خودش را به سمت من کشید.همیشه عادت داشت وقتی تعجب میکرد افکارش را بدون تامل به زبان می آورد. _من...من...من منظورم این نبود...یعنی خب...شرمنده. صورت ایلیا خیس عرق شده بود و از فشار فک هایش میفهمیدم که به زور جلوی خنده اش را گرفته است.سریع با راحیل و محدثه خداحافظی کردم و همراه ایلیا به آن سمت خیابان رفتیم. تا سوار شدیم سرش را روی فرمان گزاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کردند.به خیابان خیره شدم و با صدایی که از خنده میلرزید سرزنشش کردم. _نخند. سرش را از روی فرمان بلند کرد و قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. _من تسلیم ولی اون بنده خدا واقعا از من ترسیده بود. _خب چون ترسناکی. ابروهایش بالا پریدند. _تو هم ازم میترسیدی؟ با اعتماد به نفس دست به سینه نشستم. _نخیر من با بقیه دخترا فرق دارم. _بله بله شجاعت های شما رو هم دیدیم. به سمت فرمان چرخید و همانطور که سوییچ را در جایش میچرخاند آرام زیرلب زمزمه کرد. _یه چیز شده که عاشقت شدم.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
ُنْظَرُونَ همیشه در جهنم (به عذاب و شکنجه) باشند، نه بر آنان تخفیف عذاب دهند و نه به نظر رحمت بنگرند... ٰنُ_الرَّحِيمُ و خدای شما، خدای یکتاست، نیست خدایی مگر او که بخشاینده و مهربان است... دیگه واضح تر از این بگه...؟ که اگه نیای تو بغلم باختی... بدجوری هم باختی... ۱۶۲_۱۶۳
اگر خستهـ شدیم، باید بدانیم ڪجاے ڪار اشڪال دارد وگرنهـ ڪار براے خدا ڪهـ خستگے ندارد. 🍃شهــید حسن باقرے
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• به تابلو بهشت زهرا که رسیدیم،در ذهنم آمد که احتمالا به تلافی آن روز که آمدم سر خاک بابا و همکارش مرا ترساند،مرا پیش بابا میبرد.وارد بهشت زهرا شدیم ولی از خیابان سمت مزار بابت رد شدیم.نگاهی به نیم رخ صورت ایلیا انداختم که برخلاف یک ساعت پیش کمی گرفته بود. _کجا میریم؟ از گوشه چشم نگاهی به صورتم انداخت و نگاه نگرانم را که دید لبخند گرمی به صورتم پاشید. _الان میفهمی. ماشین را کنار قطعه ای پارک کرد و از ماشین پیاده شد.پشت سرش من هم از ماشین پایین رفتم و در را پشت سرم بستم.باد به زیر چادرم خزید و تکانش داد.قطعه ای سرسبز و خلوت بود که صدای گنجشک ها آرامش را مستولی اش کرده بودند.ایلیا همانطور که به روبه رو خیره شده بود دستم را گرفت و به راه افتاد.انگشتانش کمی یخ کرده بودند و این نگرانم میکرد.چند قدم که جلوتر رفتیم ناگهان ایلیا ایستاد و به سنگ قبر روبه رویش خیره شد.رد نگاهش را گرفتم و به نوشته روی سنگ قبر رسیدم.″رضوان سادات محمدی″ با چشم هایی درشت به ایلیا نگاه کردم که مثل پسر بچه ای دو ساله اخم کرده بود تا اشک های حلقه زده شده در چشمانش مشخص نباشند. _سلام مامان. دوباره نگاهم را به سنگ قبری دوختم که لایه ای خاک رویش نشسته بود.ایلیا کمی دستم را فشرد. _عروست رو آوردم مامان. روی زمین نشستم ولی ایلیا دستم را رها نکرد،دست آزادم را روی سنگ قبر گزاشتم.برعکس قبر بابا سنگش گرم بود،شاید چون مادری زیرش آرام گرفته بود.ایلیا هم کنارم نشست و به سنگ خیره شد. _نفهمیدم چی شد که از دستش دادم.نفهمیدم چطوری بدون اون بزرگ شدم.ولی اینو میدونم که همیشه بهم میگفت دوست داره عروسم ببینه.میگفت دوست داره خودش انتخابش کنه.آخرش هم خودش این کار رو کرد.روزای اولی که شده بودی یه طوفان و تو قلبم میچرخیدی سردرگم اومدم پیشش.گفتم نه تا حالا به ناموس مردم نگاه کردم نه دلم برای کسی لرزیده.کل چیزی که از دخترا میدونستم دیوونه بازی ها و مظلومیت نورا بود.اومدم گفتم حالا که رفتی و این همه سال تنها از پس خودم بر اومدم حداقل بگو این تبی که خواب شبم از چشمم گرفته چیه.بعد از اون روز انگار قلبم آروم گرفت.مثل بچگی هام که شب تا صبح یالا سرم میموند تا تبم پایین بیاد،اون شب هم وقتی از پیشش رفتم آروم گرفته بودم.تونستم با خودم دو دو تا چهارتا کنم و تکلیفم رو با خودم بفهمم.این شد که الان شما اینجایی و دستت تو دست منه. لبخندی به صورتش پاشیدم و دوباره نگاهم را به سنگ قبر دوختم.دلم نمیخواست چشمانش گرفته باشد.فکر کمی شیطنت به ذهنم خطور کرد و یک ابرویم را بالا انداختم. _رضوان خانوم اصلا دیگه نگران نباشید.از این به بعد یه خانم بالا سر این آقای محافظ هست.خودم درستش میکنم. صدای خنده ایلیا که در گوشم پیچید قلبم آرام گرفت.چند دقیقه ای که گذشت با ″یا علی″ از جا بلند شدم،ایلیا با تعجب نگاهم کرد. _کجا؟ _میرم آب بیارم سنگ رو بشوریم. _خب بزار من میرم. _نمیخواد بابا خودم میرم.اینجا جز همکارای شما چیز ترسناکی وجود نداره. ایلیا خندید و با تاسف سر تکان داد.ولی برق چشمانش قشنگتر از خنده اش شده بود. *** دو هفته ای از محرمیت ما گذشت و هر چند روز یک بار به جلسات مشاوره می‌رفتیم.همدیگر را بیشتر شناخته بودیم و انگار کمی بیشتر عشق در قلبمان ریشه داده بود،درست مثل درخت بیدمجنون حیاطمان.مثلا فهمیده بودم گرفتن دستانم در هر حالتی یکی از عادت هایش شده است.اینکه در خلوت مرا ″لیلیِ من″ و در جمع مرا ″لیلی جان″ صدا کند ورد زبانش شده بود.من اما هنوز بین صدا کردن اسمش یا چسباندن حرف ″آقا″ به کنارش مانده بودم.به روی خودش نمی آورد اما من می‌دانستم که دلش پر میکشد برای اینکه ایلیا صدایش بزنم.با صدای مشاور افکاری که داشتم از سرم پرید. _اینجایی لیلی خانم؟کجا سیر میکنی؟ _ب...بله ببخشید خانم دکتر.یه لحظه حواسم پرت شد. خانم دکتر با شیطنت چشمکی زد. _آقای همسر که کنارت نشستن حواست به کجا پرت شد؟ نگاهی به ایلیا کردم که با لبخند محوی نگاهم میکرد. _بازم ببخشید.داشتید میفرمودید. _خب جواب تست ها و صحبت هایی که من تک به تک با شما دونفر داشتم نشون میده خداروشکر مشکلی بینتون وجود نداره.البته که هر زوجی با بیشترین میزان تفاهم بازم دعوا و اختلاف تو زندگیشون هست ولی به مرور بلد میشید که حلش کنید.چیزی که خیلی برام مهم بود که به هردوتون بگم اینه که، آقای حسینی همسر شما پدرش رو از دست داده پس نیاز به حمایت بیشتری داره و لیلی جان شوهر شما هم مادرش رو از دست داده و نیاز به محبت بیشتری داره.این رو همیشه تو زندگیتون یادتون باشه‌.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• سکوتی اتاق را گرفت،سکوتی از جنس دلتنگی و حس جای خالی قهرمانی در زندگی.انگاری دکتر هم متوجه اش شد و سعی کرد با شوخی برطرفش کند. _البته که در کل هوای خانم ها رو باید با چیزایی مثل طلا و کادو و این چیزا خیلی داشت. ایلیا سرش را پایین انداخت و محجوبانه خندید.سرم را به سمتش کج کردم و با غرور و خنده گفتم: _این قسمت رو قشنگ گوش کن آقای محافظ. _آقای محافظ؟ وقتی یادم افتاد دکتر چیزی از شهادت بابا و نحوه آشنایی من و ایلیا نمی‌داند خنده روی لبم خشک شد و لکنت به جان زبانم افتاد. _خب...خب...یعنی منظورم اینه ایلیا گاهی خیلی محافظه کاره.خواستم بگم باید بعضی اوقات باید دل به دریا بزنه و یه دستی تو جیبش بکنه. خانم دکتر چینی به پیشانی اش داد و دوباره به برگه های رو به رویش خیره شد. _چه عجیب این اصلا تو تست هاش معلوم نبود. با ترس به ایلیا نگاه کردم که دست به سینه، درحالی که یک ابرویش را بالا انداخته بود و نگاهی عاقل اندر سفیه در صورتش موج میزد به من خیره شده بود. از بقیه جلسه مشاوره چیزی نفهمیدم.تمام مدت استرس اشتباهی که کرده بودم را داشتم.از مطب که خارج شدیم ایلیا طبق عادتش دستم را گرفت و با هم به سمت پارک کنار مطب رفتیم.چند قدم که جلو رفتیم دستش را کشیدم و مجبورش کردم بایستد. _از دست من ناراحتی؟ پشتش به من بود و به سمتم برنگشت و جوابم را نداد.دوباره دستش را کشیدم. _با شمام.ناراحت شدی؟ دوباره سوالم بی جواب ماند اما این بار شانه هایش شروع به لرزیدن کردند.دستش را رها کردم و چرخیدم تا رو به رویش بایستم.با دیدن صورتش که از خنده جمع شده بود با حرص پایم را به زمین کوبیدم و مشتی به شانه اش زدم. _خیلی مسخره ای.داشتم سکته میکردم. از شدت خنده خم شد و زانو هایش را گرفت.بین نفس نفس زدن هایش منقطع گفت: _لیلی..جان من اگر یه جا سوتی دادی..اصلا سعی نکن جمعش کنی...خود سوتی که میدی یه طرف..نحوه جمع کردن اوضاعت یه طرف... با حرص دستم را بلند کردم تا ضربه دیگری به کمرش بزنم ولی با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دستم بین زمین و هوا ماند.سریع صاف ایستاد و اشک های گوشه چشمش را پاک کرد.گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن نام روی صفحه صورتش جدی شد. _جانم حاجی؟ _الان؟ نگاه نگرانی به صورتم انداخت. _نه نه میام.الان میام.چشم.یا علی. گوشی را قطع کرد و در جیبش گزاشت. _باید برم لیلی.بیا سریع برسونمت خونه. _نمیخواد منو برسونی.با تاکسی میرم. کمی دستم را کشید و به سمت ماشین رفت. _گفتم میرسونمت لیلی جان.بیا دیگه. _ایلیا. ایستاد و با بُهت به سمتم برگشتم.برای دفعه اول حداقل صدایم نلرزیده بود. _میخوای تا آخر عمر هردفعه بهت زنگ زدن و کار ضروری پیش اومد هی حواست پی من باشه؟من میتونم یه مسیر نیم ساعته تا خونه رو مواظب خودم باشم.پس نگران نباش و برو به کارت برس. موج های چشم هایش آرام گرفتند.به سمتم آمد و چادرم که روی سرم نامرتب شده بود را مرتب کرد. _باشه.ولی خیلی مراقب خودت باش. _اونی که داره میره وسط خطر تویی.شما مواظب خودت باش آقا. لبخندی گوشه چشمانش را چین انداخت.چرا قبلا آن چین ها را ندیده بودم؟خیره به خط های بهم ریخته گوشه چشمش بودم که خم شد و آرام پیشانی ام را بوسید.حواسم از همه دنیا پرت شد ولی انگار...کسی گفته بود نظامی ها احساسی ترند،نه..؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• آفتاب که روی چشم هایم خورد با حس نوازشی روی صورتم پلک هایم را باز کردم.مامان با لبخندی شیرین بالای سرم نشسته بود. _نمیخوای پاشی عروس خانم؟ چشم هایم را مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. _مامان امروز که کلاس ندارم.بزار یکم دیگه بخوابم. _کلاس نداری ولی مگه با ایلیا قرار ندارید برید دنبال خرید حلقه؟ با یادآوری تاریخ امروز روی تخت سیخ نشستم و موهای بهم ریخته ام به دورم ریخت. _وای خاک به سرم خواب موندم. مامان خنده ریزی کرد و سری به تاسف تکان داد. _نترس هنوز وقت داری.پاشو. نگاهم به عقربه ساعتی که محتاطانه نزدیک به ۹ میشد افتاد و سریع از جایم بلند شدم.دست و صورتم را که شستم شماره ایلیا را گرفتم تا خبر دهم کمی دیرتر راه بیوفتد.دنبال اسمش گشتم و نگاهم بین شماره ها شکارش کرد.″my soul″ یاد حرص خوردن هایش وقتی که فهمید اسمش را به انگلیسی ذخیره کرده ام افتادم.با هزار ترفند که من دانشجوی زبانم و همه مخاطبینم انگلیسی ذخیره شدند قانعش کردم.لبخندم را روی لبم نگه داشتم و علامت تماس را زدم. _مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد... تلفن را قطع کردم و به ساعت آخرین تماسم نگاه کردم.دیشب هم که با او تماس گرفته بودم خاموش بود.بی اختیار وارد پیام هایم شدم و چشمم به آخرین ساعت آنلاینی اش که برای دیروز صبح بود خورد.سریع صلواتی در دلم فرستادم تا فکر بد به آن راه ندهم و به سمت طبقه پایین رفتم. _مامان.ایلیا از دیشب گوشیش جواب نمیده.چیکار کنم؟ مامان در حالی که با وسواس به گل های روی میز میرسید نگاه کوتاهی به صورتم انداخت. _خب زنگ بزن به نورا.شاید حواسش به گوشیش نیست. شانه ای بالا انداختم و شماره نورا را گرفتم.با بوق دوم صدای شادابش در گوشم پیچید. _سلام زنداداش. _سلام سرحال. _ای بابا هنوز ما رو به رسمیت نشناختی که نمیگی خواهر شوهر؟ _هنوز به اون قد و قواره نرسیدی خب. _لیلی.. _خیلی خب قبل از اینکه شروع کنی جیغ زدن یه سوال رو جواب بده. _باز کارت کجا گیر کرده؟ _پیش آقا داداش شما که قول داده بود امروز بیاد برای خرید حلقه ولی از دیروز غیبش زده. _عه پس جواب تماسای تو رو هم نمیده؟ _یعنی چی؟یعنی تو هم خبر نداری؟ _نه.از سه روز پیش که با تو اومد جلسه مشاوره و بعدش گفتی از اداره زنگ زدن اصلا ندیدمش.از دیروز هم جواب تماسام نمیده. _عجیبه ما به هم پیام میدادیم ولی اون هم از دیروز صبح آنلاین نشده. _حالا بد به دلت راه نده.گاهی میرن یه جاهایی و ساختمونایی که باید گوشیشون رو خاموش کنن یا اصلا اجازه ندارن با خودشون ببرن.حتما خودش باهات تماس میگیره. _میگم یه سوال کن ببین آقاجون خبر ندارن ازش؟حتما میدونن دیگه. _صبر کن من تازه رسیدم خونه.برم بگردم ببینم اصلا بابا خونه اس یا نه. صدای زنگ در باعث شد از جایم تکان بخورم و همانطور که حواسم به نورای پشت خط بود به سمت آیفون رفتم.صدای نورا دوباره در تلفن پیچید. _نه لیلی فکر نکنم بابام خونه باشه. _مطمئن باش که نیست. _تو از کجا میدونی؟ _چون الان جلوی در خونه ماست. به تصویر حاج مرتضی نگاه کردم و در را زدم.با نورا سریع خداحافظی کردم و به مامان خبر دادم که حاج مرتضی آمده.خودم هم سمت اتاقم رفتم تا لباس مرتب بپوشم.چند دقیقه بعد که صدای یا الله حاج مرتضی آمد از اتاقم خارج شدم و با قدم های بلند پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.با لبخندی بزرگ جلو رفتم و سلام کردم. _سلام.خوش اومدید. _سلام دخترم. به عادت این چند وقتش جلو آمد و بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت.مامان از اتاق با چادر بیرون آمد و سلام کرد. _سلام حاج آقا.خوش اومدید.بفرمایید چرا سر پا وایسادید. _سلام حاج خانم.ببخشید اینطوری بی خبر مزاحم شدم.راستش اومدم دخترتون بدزدم ببرم. خنده ای خط لبخندم را عمیق کرد. _کجا به سلامتی؟ حاج مرتضی لبخندی زد اما نه شبیه همیشه.آن طعم آرامش کوه مانندش،کمی گس شده بود.با تردید به صورتش نگاه کردم. _نکنه ایلیا از سر شلوغی شما رو فرستاده برای خرید حلقه؟ حاج مرتضی دستی به ریشش کشید. _نه باباجان.جای دیگه میخوایم بریم. از خنده محو شده از صورت حاج مرتضی ضربان قلبم کمی بالا رفت.قدمی به جلو برداشتم و با دست هایی لرزان گوشه آستین کت حاج مرتضی را آرام گرفتم. _آقاجون...ای..ایلیا کجاست؟ لبخند مصنوعی که اصلا به صورتش نمی‌آمد مثل نقابی چشم های نگرانش را پوشاند. _میاد باباجان.میاد. قلبم ریخت.بی هوا به سنگ انگشتر بابا چنگ زدم و اشک در چشمانم حلقه زد. _من..من این لحن میشناسم.دفعه اولی که اومدید در خونه مون هم با همین نگاه..با همین لحن بهم گفتید که بابام میاد.آقاجون ایلیا کجاست؟
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• حاج مرتضی دستانش را دور بازوهایم حلقه کرد. _نترس باباجان هیچیش نشده.شما برو حاضر شو من میبرمت پیش ایلیا. _واقعا؟ رنگ اطمینان که به چشم هایش ریخت کمی آرام گرفتم. _آره دخترم واقعا. اشک هایم را از صورتم پاک کردم و با همان سرعت قبلی پله ها را بالا رفتم.نفهمیدم چه پوشیدم و چند دقیقه ای حاضر شدم.فقط میفهمیدم قلبم مانند گنجشکی اسیر شده خودش را از ترس به در و دیوار میکوبد.وقتی به پایین پله ها رسیدم مامان گفت حاج مرتضی رفته داخل ماشین تا منتظرم باشد.سریع به سمت کوچه دویدم و با نفس های منقطع خودم را داخل ماشین پرت کردم.حاج مرتضی بی حرف راه افتاد و من تمام مدت انعکاس صدای ایلیا را در ذهنم حلاجی میکردم. ″_اگر من یه روز چیزیم شد مطمئن باش یه نامه جداگونه برای تو نوشتم.پیداش کن. _عه این حرفا چیه؟ملت هفته اول نامزدی قربون صدقه کم میارن تو حرف از مرگ میزنی؟ _مرگ نه،شهادت! _کلا حرف از نبودن نزن. همانطور که دست هایم را نوازش میکرد لبخندی زد.از همان هایی که اقیانوس چشم هایش را آرام و عمیق میکردند.انگار کیلومتر ها زیر آب بودم. _تو همسر یه نظامی شدی لیلی جانم.میدونی تعریف یه ″همسر نظامی″ چیه؟یعنی کسی که هر لحظه برای از دست دادن هرچیزی آماده اس. _اصلا تو دلت میاد من ول کنی بری الان؟ گاهی چشم هایش به حدی سنگین و گیرا میشدند که شک میکردم سنگینی مژه هایش است یا جاذبه اقیانوسش‌. _من تو رو بیشتر از خدام دوست ندارم لیلی. _میدونم. زیر بار نگاهش ذوب شدم و محو تماشای انگشتان محتاطش روی دستم شدم. _ولی مطمئنم حتی اگه تیکه تیکه هم بشم،قلبم سالم میمونه.قلبم رو عشق قوی کرده..کسی حریفش نمیشه.″ با پلک آرامی که زدم دو قطره اشک روی صورتم رها شد و به آغوش چادرم پناه بردند.بالاخره ماشین ایستاد و حاج مرتضی نقاب خونسردی را از چهره اش برداشت.حالا کمی رنگ پریده و حتی کمی ترسیده بود.از ماشین پیاده شدیم و او زودتر از من به سمت ساختمان بدون نشانی رفت.قدم های سنگین و خسته ام را دنبال خودم کشیدم و چند قدم بعد دربی اتوماتیک جلو رویم باز شد.با باز شدن در حجمی از بو به صورتم خورد.بوی الکل،بوی دارو،بوی خون،بوی بیمارستان.. |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• تا قدم به سالن خنک گزاشتیم،آقای مجدی از پیچ راهرو بیرون آمد و با ما چشم در چشم شد.موهای ژولیده و لباس خاکی اش بیشتر دلم را میلرزاند.با قدم های بلند به سمت حاج مرتضی آمد و با صدای خسته ای سلام کرد. _سلام حاجی. _سلام علی جان.چه خبر؟ _هنوز هیچی. حاج مرتضی شبیه کسانی که کشتی هایشان غرق شده باشد دستی به ریشش کشید و چشم هایش را بست.بی طاقت چشمم را دور تا دور آن سالن سفید و نسبتا ساکت گرداندم. _ایلیا کجاست؟ حاج مرتضی انگار تازه یادش افتاده باشد من هم همراهش هستم،دستش را روی شانه ام گزاشت. _آروم باش لیلی جان.بیا بشین تا بهت بگم چی شده. _نمیشینم آقاجون.بهم گفتید آروم باشم تا اینجا آروم گرفتم.ولی الان دیگه بهم نگید بیا بشین و آروم باش و اینا.من از این حرفا خاطره خوبی ندارم.بهم بگید ایلیا کجاست؟ _ایلیا بیهوشه الان. _مگه چش شده؟ حاج مرتضی نگاهی به دور و اطراف کرد و با تکان سر آقای مجدی را مرخص کرد.متفکر تسبیحش را در دستش گرداند و بالاخره لب از لب باز کرد. _داشتیم توی این چند روز روی یه پرونده کار میکردیم.ایلیا هم فرمانده عملیات بود و برای همین این چند روز مجبور شد بمونه اداره.دیروز صبح یه درگیری پیش میاد و خبر میرسه ایلیا زخمی شده.آوردیمش اینجا که همه از بچه های خودمونن.مثل یه بیمارستان خصوصی و بیشتر بهش میرسن.دکتر گفته ظاهرا چیزیش نیست ولی باید منتظر باشیم بهوش بیاد تا ببینیم ضربه ای که به کمرش خورده آسیب قبلیش رو دوباره برگردونده یا نه. _ی..یعنی ممکنه دوباره..فلج... _نه ان شاءالله چیزی نمیشه دخترم.آروم باش. فعلا جز توکل و انتظار کاری از دستمون برنمیاد. چادرم را با دست لرزانم جلو کشیدم تا از سرم نیوفتد.حس میکردم باقی مانده جانم از نوک انگشتان پایم خارج می‌شود و بدنم هر لحظه یخ تر از لحظه پیش می‌شد. _نمیشه ببینمش؟ _تا وقتی بهوش بیاد ملاقات ممنوعه. بی حال خودم را به یکی از صندلی ها رساندم و نشستم.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و در دل صلوات نذر هرکس که میشناختم کردم.چند دقیقه بعد حاج مرتضی با لیوان آب قندی کنارم نشست و به زور جرعه جرعه به خوردم داد.نمیدونم چند جزء از قرآن را زمزمه کردم یا حاج مرتضی چند دور آن سالن و دور تسبیحش را بالا و پایین کرد.به خودم که آمدم هوا تاریک شده بود و هنوز خبری نبود.دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم که از خستگی می‌سوختند را بستم.پلک هایم داشت گرم میشد که با صدای قدم های تندی طوفان به جانم افتاد و سراسیمه چشم باز کردم.پرستاری نزدیک حاج مرتضی شد و صورت حاج مرتضی از تشویش پرستار،رنگ ترس به خودش گرفت. _مریضتون خداروشکر بهوش اومدن. از جا بلند شدم و چادرم که زیر پایم می‌رفت را با کلافگی جمع کردم.نزدیک حاج مرتضی و پرستار شدم و وسط حرفشان پریدم. _حالش خوبه؟میشه ببینیمش؟ _حالشون که فعلا معلوم نیست.باید صبر کنید تا دکترشون بیاد.ملاقات هم هروقت دکتر اومد با هم میتونید برید ببینیدشون.فعلا هیچ هیجان و تحرکی نباید داشته باشن. صدای باز شدن در کشویی و وارد شدن مردی با قد بلند و موهای جوگندمی توجهم را جلب کرد.پرستار سریع به سمتش رفت با احترام سلام کرد. _سلام آقای دکتر.مریضتون از وقتی بهوش اومده وضعیت پایداری داره. نگاه کوتاهی به حاج مرتضی کردم و هردو به دنبال دکتر رفتیم.حاج مرتضی دکتر را به اسم صدا زد. _دکتر حبیبی سلام. _سلام حاج آقا. _حال پسر ما چطوره؟ _الان معلوم میشه.بفرمایید بریم اتاقشون. پشت سر دکتر و حاج مرتضی به سمت در فیروزه ای رنگی که اواسط سالن قرار داشت رفتم.دکتر در را باز کرد و چشمم به قامت بی حال ایلیای روی تخت افتاد. با شنیدن صدای قدم ها چشم هایش را باز کرد و چند ثانیه طول کشید تا توانست ما را تشخیص دهد.مردمک هایش به من که رسیدند لرزیدند و بی قراری بدنش را گرفت.سعی کرد از جایش بلند شود اما دکتر دستی روی شانه اش گزاشت و مجبورش کرد دوباره بخوابد.ایلیا نگاه کلافه و عصبانی به دکتر انداخت ولی او سرش با برگه های آزمایش گرم بود. _خب آقای حسینی..احساس درد توی کمر و پاهات که نداری؟ ایلیا نگاه کوتاهی به من انداخت و حواسش را داد به دکتر. _نه. _تو جاهای دیگه بدنت چی؟سردرد؟حالت تهوع؟ _نه هیچی.فقط خسته ام. _خب پاهات رو میتونی تکون بدی؟خیلی آروم. ایلیا آرام پایش را تکان داد که باعث شد چهره اش در هم برود و قطره عرقی به پیشانی اش بشیند.وقتی دکتر از حرکت هردو پا مطمئن شد لبخندی زد و به حاج مرتضی نگاه کرد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• _خب خداروشکر آسیب جدی ندیدن و یه ضرب دیدگی ساده است.ولی بهتره تا صبح مهمون ما باشن و چندتا آزمایش کوچیک دیگه هم ازشون بگیریم. حرف های دکتر که تمام شد انگار انگشتانی که قلبم را مچاله میکرد از دورش رها شدند و نفسم بالا آمد.چشم هایم را بستم و در دل هزار بار قربان صدقه خدا رفتم. حاج مرتضی با لبخند از دکتر تشکر کرد و با او به سمت در رفت تا ادامه توصیه هایش را بشنود.وقتی اتاق خالی شد ایلیا دوباره تقلا کرد تا نیم خیز شود،سریع با قدم های بلند جلو رفتم و آرامش کردم. _بخواب ایلیا چیکار میکنی؟ نگاه نگرانش را روی تک تک اجزای صورتم گرداند. _خوبی؟ _تو آسیب دیدی از من میپرسی خوبم؟ _آره ولی اونی که بین من و تو با یه خبر بد قلبش عین گنجشک میزنه تویی.ببخشید همش دردسرم برات. دستش را گرفتم و سرزنش‌گرانه فشردم. _این چه حرفیه؟ما حالا حالا ها بساط داریم با همدیگه.ولی اگه جرات داری یه بار دیگه خودت ناقص کن،داشتم سکته میکردم. لبخند بی حالی زد اما برق شیطنت در چشمانش درخشید. _چیه؟نکنه اگه فلج میشدم دیگه منو نمیخواستی؟ با خنده سرم را کج کردم. _نمیدونستم مردای نظامی وقتی زخمی میشن لوس هم میشن. لبخندش روی لبش ماند اما برق شیطنت جایش را به آرامشی سنگین داد. _لوس نمیشن.نگران میشن. گاهی فکر میکردم همانطور که من در دریای چشمانش غرق میشوم،او هم در کویر چشمانم گم میشود.گاهی نگاهش عجیب، طولانی و کش دار میشد.جوری که طاقت آوردن زیر سنگینی اش کار لیلی بیست و خورده ای ساله نبود. _ایلیا دوباره این مدل نگاه کردنا رو شروع نکنا. خنده اش عمیق شد و سرش را تکان داد. _داشتم فکر میکردم. _به چی؟ _به اینکه فکر کنم حالا حالا ها قرار نیست از دستم راحت بشی همسنگر. *** *از زبان ایلیا: با گلوی خشک و چشمانی که از کم خوابی می‌سوختند از ماشین پیاده شدم و به سر در ساختمان نگاه کردم. ″بیمارستان قمر بنی هاشم″ ترس به جانم انرژی انداخته بود که جسمم توانش را نداشت.به هزار مصیبت تن لرزانم را به سالن بیمارستان رساندم و با چشم دنبال نورا گشتم.همزمان با دیدنش قطره عرقی از پیشانی ام چکید و روی زمین ریخت.نورا به سمتم آمد و چشم های نگرانش را به سر تا پایم انداخت. _لیلی کجاست نورا؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂
[بسم‌رب‌العــ❤️ـشقـــــ] فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• از اتاق ایلیا که بیرون آمدم نورا و مامان را دیدم که با دلواپسی حاج مرتضی را سوال پیچ میکردند.مامان با دیدنم با قدم های بلندی به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت. _خوبی عزیزدلم؟ فقط مامان درک میکرد چه ترس و دلهره ای کشیدم در این چند ساعت.فقط مامان اندازه من داغ دلش تازه بود و شده بود مارگزیده ای که از ریسمان سفید و سیاه میترسید.وقتی بوی آغوشش به زیر بینی ام خورد بدنِ منقبض شده ام آرام گرفت و تازه توانستم با آرامش نفس بکشم. _خوبم مامان. از مامان جدا شدم و با لبخند به سمت نورای رنگ پریده و ترسیده رفتم. _لیلی داداشم خوبه؟ حاج مرتضی با لحن شوخی و کنایه ای زودتر از من جوابش را داد: _دست شما درد نکنه.دو ساعت داشتم اینجا به کی توضیح میدادم؟ _بابل جان ببخشید ولی شما حتی اگه جلو چشمای یکی آدم هم بکشن میگید آروم باش چیزی نیست.دیگه به این حرفای شما اطمینانی ندارم.لیلی تو بگو داداشم خوبه یا نه؟ به زور پلک های خسته ام را باز نگه داشتم و آرام بازوی نورا را نوازش کردم. _آره عزیزم.فقط یکم ضرب دیده. _پس چرا نمیزارن ببینمش؟ _چون تا الان من تو اتاق بودم.الان فکر کنم بزارن بری. با تمام شدن جمله ام نورا بی تاب شماره اتاق را از حاج مرتضی پرسید و به سمت اتاق دوید. *** *ایلیا: نورا با دیدنم به سمتم آمد و چشم های نگرانش را به سر تا پایم انداخت. _لیلی کجاست نورا؟ _این چه وضعیه داداش؟ _از ماموریت یه سره اومدم.بگو کجاست؟خوبه؟ _نتونستن خونریزی رو بند بیارن.هنوز تو اتاق عمله. نتوانستم جمله اش را تحلیل کنم.فشار سنگینی را در سرم حس کردم و زانوهای از زیرم در رفتند.سریع دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی تنها چیزی که عایدم شد تار دیدن نورا و مبهم شدن صدایش بود. _داداش؟خوبی؟یا حسین داری کبود میشی.داداش نفس بکش. دلم میخواست دهان باز کنم و بگویم که میخواهم، ولی نفسم گیر کرده.احتمالا در جایی از خبرت که لیلیِ من در همین حوالی با مرگ دست و پنجه نرم میکند.نورا دل نگران دستش را روی بازویم گزاشت. _داداش بزار برم یکی رو صدا کنم.حالت اصلا خوب نیست. به زور دستش را گرفتم و مانع رفتنش شدم.تا اولین صندلی خالی چند قدم راه بود.به زور دیوار و کمک دست نورا خودم را به صندلی رساندم و خیس عرق رویش نشستم. _خوبم نورا.آروم باش. پشت سر هم مثل کسی که سرش را زیر آب نگه داشته باشند نفس می‌کشیدم. _رنگت و روت داره عادی میشه.وای خدایا سکته کردم. _بیخشید نفهمیدم یه لحظه چی شد. نورا کنارم نشست و مادرانه شانه ام را نوازش کرد.این دختر گاهی از خواهر بودن فراتر میرفت،یک تنه مادر من و بابا میشد. _حمله عصبی بود. اخم هایم را در هم کشیدم. _چی؟ _علائمش رو قبلا محدثه بهم گفته بود.همون دوست لیلی که پرستاری میخونه.گفته بود وقتی آدما شوک میشن گاهی اتفاق میوفته.انگار مثل...مثل وقتی شدی که خبر فوت مامان رو بهت دادن.تقصیر من بود نباید انقد یهویی بهت خبر میدادم حال لیلی رو. آب دهانم را فرو دادم و با دست عرق پیشانی ام را پاک کردم. _مامان فاطمه کجاست؟ _بالا.پشت در اتاق عمل. _پاشو بریم. از جا بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم.به سمتم لیلی ام..
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• *لیلی: از جا بلند شدم و به سمت ایلیا رفتم.یک هفته ای میشد از بیمارستان مرخص شده بود ولی هنوز حرکت شدید،رانندگی و ایستادن طولانی مدت و هرچیزی که به کمرش فشار بیاورد برایش ممنوع بود. _چیزی میخوای برات بیارم؟ لبخند مهربانانه ای به رویم زد.از همان هایی که فقط برای من بود،نه به نورا نه به مامان فاطمه،به هیچکدام این خنده ها را هدیه نمیکرد. _نه عزیزم. لبخندی تحویلش دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.مامان ظرف های ناهار را جمع میکرد و در ماشین ظرفشویی می‌چیند. _مامان جان گفتم صدام کنید وقتی خواستید بیاید آشپزخونه رو جمع کنید. _خب حالا انگار میخوام چیکار بکنم.ماشین هست دیگه.تو برو پیش ایلیا تنها نباشه. _اون نمیشناسی مامان؟تا دو دقیقه تنها بشه صد تا تلفن و پیامه جواب نداده داره برای پر کردن وقتش. _حالا دیگه پشت سر من حرف میزنی لیلی خانم؟ با ترس برگشتم و ایلیا را دیدم که با اخم ساختگی پشت سرم ایستاده بود.وقتی نزدیکم می‌ایستاد تفاوت قد هایمان بیشتر به چشم می آمد.باید سرم را بالا می‌گرفتم تا به چشم های خندانش برسم. _نه..یعنی بله.ولی حرف بدی نزدم. چشم هایش را ریز کرد و با ژست بازجو مانندش لب باز کرد تا دوباره سوال پیچم کند اما زنگ در نجاتم داد.به مامان نگاه کرد و مثل همیشه با احترام خاصی گفت: _من باز میکنم مامان جان. از آشپزخانه خارج شد و مامان سینی شربتی را به دستم داد. _ببر برای داییت اینا تا منم بیام. با احتیاط از آشپزخانه خارج شدم و صدای احوالپرسی های ایلیا و دایی را شنیدم. _سلام دایی جون. دایی دست ایلیا را رها کرد و با خنده به سمتم آمد. _سلام عزیز دل دایی.بزار برسیم بعد پذیرایی رو شروع کن. با خنده شانه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخانه اشاره کردم.دایی بلند خندید و گونه ام را آرام کشید.به سمت مبل ها رفت و روی یکی از دونفره ها نشست.با زندایی روبوسی کردم و یاسر هم کمی سر به سرم گذاشت،وقتی خوب حرصم را درآورد بیخیال شد و کنار ایلیا نشست.شربت را به همه تعارف کردم و تا سینی را روی میز گزاشتم مامان هم از آشپزخانه بیرون آمد و صدای سلام و احوالپرسی ها دوباره بلند شد.چند دقیقه ای همه گرم حرف های خودشان بودند.مرد ها با هم و من و مامان و زندایی هم گرم قیمت ظرف و ظروف جهیزیه.با صدای صاف کردن گلوی دایی همه حرفمان را قطع کردیم و نگاهمان به صورت پر چین و چروکش دوخته شد. _ببخشید حرفتون رو قطع کردم.ولی بهتره دیگه اصل مطلب رو بگیم تا واسه آقا ایلیا کار پیش نیومده و در نرفته. ایلیا لبخند محجوبانه ای زد و سرش را پایین انداخت. _اصل کار چیه دایی؟ _اصل کار،حقیقتش اینه که وقتی آقا ایلیا زخمی شدن مادرت نذر میکنه که اگر به سلامتی سر پا بشه یه سفر مشهد برید.من هم گشتم واسه آخر هفته دیگه چهار تا بلیط پیدا کردم برای شما و آقا ایلیا و نورا خانم و آبجی فاطمه. ایلیا خجالت زده در جایش جا به جا شد و با قدردانی به مامان نگاه کرد. _مامان جان اصلا لازم نبود.چرا شما آخه زحمت کشیدید؟ _این حرفا چیه پسر؟مگه من با تو معامله کردم؟یه چیزی بوده بین من و امام رضا.از طرفی خودم هم باید بیام مشهد کار دارم.گفتم یه خیری هم بشه بعد این همه مدت لیلی بیاد زیارت آقا. _خب آقاجون چی؟چرا نمیان؟ _بابا احتمالا سرش گرم پرونده ای بوده که قبول نکرده.نه حاج آقا؟ _آره اتفاقا بهشون که گفتم گفت براشون بلیط نگیرم چون سرشون شلوغه. _خیره ان شاءالله. تلفن ایلیا که زنگ خورد خنده جمع بلند شد و ایلیا در حالی که سرش را به تاسف تکان میداد به سمت حیاط رفت. _دیدید گفتم این بچه رو نمیشه یه جا نگه داشت. دوباره گرمای بحث و گفتگو بین جمع برگشت، ولی این بار ذهن من درگیر تر از آن شده بود که برای قیمت جهیزیه چند ماه دیگر برنامه بچیند.بی اختیار از جمع جدا شدم و به سمت حیاط رفتم.ایلیا با جدیت در حیاط راه می‌رفت و با شخص پشت خط دستوری صحبت میکرد.منتظر ماندم تا صحبتش تمام شود و وقتی تلفن را قطع کرد از پله ها پایین رفتم. _مگه دکتر نگفت نباید زیاد راه بری آقا؟ با شنیدن صدایم سرش را بالا آورد و مثل همیشه با دیدنم به چشم هایش رنگ دیگری پاشیدند. _مگه منم به شما نگفتم تا وقتی کنار منی نباید نگران چیزی باشی خانم؟ _نگران نیستم. نگاهش را به پله ها دوخت و آرام دستم را گرفت.صورتش را محتاط کرد و صدایش را پایین آورد. _میخوای یه رازی رو بهت بگم؟ به زور لب هایم را به هم فشار دادم تا نخندم. _بگو. کنار گوشم زمزمه کرد: _من خط به خط چشمات رو بلدم لیلیِ من. گونه هایم رنگ گل های رز باغچه مان را گرفت و سرم را پایین انداختم. _نمیدونم چرا یکم نگران سفرم. چانه ام را بالا آورد و این بار عمیق تر نگاهم کرد. _نگرانی چرا؟نمیخوای آقا رو دعوت کنی عروسیمون؟ |•نویســ🖋️ــندهـ:حـنـیـفــا❣ °•° Eitaa: @Ghalam_Asheghi💕 Instagram:aghoosh.amn🍃🍂