میخواستم امروز، اینجا، از امیدهای کوچک و ساده بگویم
از روزمرگیهایی که رنگ میپاشند به زندگیام
از سوزنهایی که میروند توی دستم و لبخند به لبم میآوردند
از گرفتن خاک چرخ خیاطی و پیچیدن صدایش توی اتاق
از تکه پارچههایی که دانه به دانه سرِ هم میشوند یک لباس
یک لباس کوچک
یک دلخوشی کوچک
اما نشد
انگار روزگار سر جنگش را با دلخوشیهای کوچک من رها نمیکند.
تا کلمهها رفتند توی ذهنم خیس بخورند و قِل بخورند روی کیبورد گوشی؛ یک خبر دیگر، از یک راه دور دیگر دلم را سوزن سوزن کرد.
میم حالش خوش نیست. این را مادرش گفته و .......
دلم میخواهد همین حالا صفحهی گفتگوهایم با دوست خوبم را باز کنم و برایش بنویسم :" عزیزم؛ درسته که دردا هرچقدرم که طولانی توی زندگیمون باشن هیچوقت عادی نمیشن، ولی آدما رو بزرگ میکنن. خودتو ببین! با این همه درد آب شدی ولی بزرگ شدی. حق داری از درد خسته بشی ولی حق نداری جا بزنی".
بعد هم با چندتا شوخی مسخره و چند شکلک لوس و یکمی ادا اطوار اشکها و دردهایمان را دوباره بچپانیم توی پستوهای دلمان و برگردیم سرِ کارهایمان. سراغ نقد و هنرجو و ثبتنام و ......
ولی او چند روزیست که دیگر صفحهی گفتگوهایمان را نگاه نکرده. چند روزیست که حرف نزده. چند روزیست که از خودش خبری نداده. چند روزیست که دلمان را تنگ کرده و رفته استراحت کند انگار.
اگر دستم بهش میرسید حتما یک اخم غلیظ و شاید یک پسِ گردنی حوالهاش میکردم و با غیظ توی چشمهایش زُل میزدم و میگفتم:" حق نداری خسته بشی! نباید جا بزنی! هرچقدر هم که خسته باشی نباید بری پی کار خودت! عه"
اینها را البته دلم نمیآید توی رویش بگویم. و اصلا حتی دلم نمیآید توی دلم هم بگویم. اینها را گفتم که مثلا قوی بازی درآورده باشم.
وگرنه چه کسی است که نداند خستگی در کردن بعد از یک دورهی سختِ بیماری چقدر میچسبد.
کاش حداقل میتوانستم توی گوشش آرام بگویم:" زودتر خستگیات رو در کن و زودی برگرد پیشمون. دلم برا بودنت تاپ تاپ میکنه".
ولی امان از دوری. امان از فاصلهها. امان از صبوری!!! امان از صبوری!
خدایا خودت میدانی و خودت. هوای دل ما را هم داشته باش. و هوای میم عزیز ما را!
#دلتنگی
#دلنوشته
#به_وقت_تضرع
#دلخوشیهای_کوچک_بیدوام
#دلخوشیهایی_که_نیست
#حمد_شفا_یادت_نره
هفده خواهر بودیم
حالا شانزده نفریم
یکیمان پر کشید و رفت
و تمام
#میثاقم
#رحمانیِعزیز
#خواهرکم
#فاتحه_به_جای_حمدِشفا
مامان میگوید:" بسه دیگه. کور شدی! شما با هم ارتباط نداشتین اینطوری میکنی اگه مادرت بمیره چیکار میکنی؟" زیر لب طوری که بتوانم بغضم را قورت بدهم میگویم:" خدانکنه".
بغضم دوباره از چشمهام سرازیر شد. مامان نماند تا بقیه گریههایم را ببیند. نماند تا بهش بگویم:" اگه خواهر خودت رفته بود چیکار میکردی؟"
مامان گناهی ندارد میثاق. نمیداند توی دو سال گذشته، چه بر ما گذشته؟
مامان از هیچ چیز خبر ندارد خواهرکم. مامان اصلا نمیداند من خواهردار شده بودم.
مامان نمیداند از دیشب، یکسر آهم. یکسره اشک. یکسره درد.
راستی دختر؛ حالا که دردها تمام شده بیا بگو چطوری؟
آخرین سوال "میثاق جان چطوری؟" من توی صفحهی گفتگوهایمان بیجواب مانده عزیزکم. تو که از این عادتها نداشتی!
میثاق جان؛ مامان خیلی چیزها را نمیداند! تو که میدانی! بیا مثل همیشه از دردهایمان حرف بزنیم کمی سبک شویم! هان! قبول؟
زودتر بیا. منتظرم دخترِ متولد زمستان و مسافرِ بهار!
#میثاقم
#خواهرکم
#دوست_خوبم
#رحمانیِعزیز
#بیا_و_این_دل_شکسته_را_ببر
هدایت شده از حُفره
رفیق جوانم آرام گرفت.
تمنا میکنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید.
منت بر سرم میگذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحهای قرآن مهمانش کنید.
خدا خیرتان بدهد.
#میثاق_رحمانی
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
هدایت شده از حُفره
و بالاخره میون این همه غم، یه خبر خوب!
مجلهی مدام
دو ماهنامهی ادبیات داستانی مبنا
@modaam_magazine
هدایت شده از مصطفـــا جواهری
یک دعوتنامه برای اهالی مدرسهٔ نویسندگی مبنا.mp3
9.13M
سلام.
پیشاپیش ممنونم که این پانصد و شانزده ثانیه را گوش میکنید.
از شما دعوت کردهام تا تولد یکی از فرزندان جدید مدرسهٔ نویسندگی مبنا را جشن بگیریم.
منتظرتان هستیم.
دعاگو و دعاجو
مصطفا جواهری
پ.ن: مدام در شبکههای اجتماعی را دنبال کنید و رفیقش شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
توصیهی رهبری به سید حسن نصرالله برای مواقع تنگی و گرفتاری و بیچارگی🥲
خدا میبینه و میشنوه و چاره میکنه👌
برای همهی ما که این روزها خسته و گرفتار و بیچارهایم🙂
خداوکیلی
امام حسینی
به کسی که فکر میکنه روستایی بدبخته رای ندین!
این آدم هیچ درکی از زندگی توی روستا، توی شهر و شهرستان کوچیک و شهرهای دور از مرکز نداره!
#انتخابات
#نه_به_تحقیر
#انتخاب_درست_تکلیف_است
اولین رایام را در شانزده سالگی انداختم توی صندوق. اولین انتخابم را. آن وقتها شانزده سالگی سن قانونی رسیدن به این بلوغ بود. از پانزده سالگی دل توی دلمان نبود کدام انتخابات میتوانیم برویم شناسنامهمان را بدهیم مهر بزنند.
آن وقتها تقریبا هر سال یک بار انتخابات بود.
یک بار ریاست جمهوری، یک بار مجلس، یک بار شوراها و یک بار مجلس خبرگان. و باز چهار سال بعد از اول!
از همان سالهای اول توی خانواده پنج نفره ما همیشه تفاوت رای وجود داشت. کمتر انتخاباتی بوده که همهی ما یک کاندیدای مشترک برای رای دادن پیدا کنیم. همیشه هم بحث و گفتگو و دعوا زمان انتخابات، بینمان گرم و آتشی بوده.
گاهی تلاش میکردیم همدیگر را هدایت کنیم!
گاهی تبادل اطلاعات میکردیم.
گاهی برای قانع کردن دیگری توی سرو کلهی هم میزدیم.
و گاهی با یک " تو نمیفهمی؛ دیگه توضیح بیشتر دادن بیفایده است" جمع را ترک کردهایم.
حتی بعد از ازدواج هم با همسرم همین روال را داشتهایم.
همهی انتخابهای ما در طول این سالها همیشه و همواره همین بوده. همراه با بحث، اختلاف نظر، دعوا و گاهی دلخوری.
اما خانوادهی ما همیشه شب بعد از هر انتخابی؛ دور هم جمع شده و به یکدیگر تبریک گفته است.
به خاطر نامزد انتخاب شده یا نشدهمان شوخی کردهايم.
همدیگر را تیکه باران کردهایم و سر سفرهای که مادرم رنگ و روحش را حفظ کرده و پدرم نان گرم رویش چیده نشستهایم و خندیدهایم و به انتخابهايمان افتخار کردهایم.
سالهای زیادی اشتباه انتخاب کردیم و چوبش را خوردیم. سالهایی بوده که بهترین انتخاب را داشتیم و تا مدتها آسوده بودیم.
اما همیشه و همواره کنار همان سفرهی پدری نشستهایم و دست همدیگر را گرفتهایم و به هم لبخند زدهایم. همیشه و همواره با هم بودهایم.
حالا خانوادهی ما چهارده نفره است. تعداد رایهایمان بیشتر شده. اختلاف نظرهایمان هم. دعواهایمان هم!
اما هنوز هم کنار همان سفره مینشینیم و نان گرمی که پدر خریده را لقمه میکنیم و محبت مادر را همراه غذاهای روی سفره به رگهامان میفرستیم.
هنوز هم گاهی رایهایمان با هم فرق میکند.
دلهایمان ولی همیشه به بودن همدیگر گرم است و روشن.
و "من شر حاسد اذا حسد" به خدا پناه میبریم.
امروز هم یکی از همان روزهاست. یکی از همان روزهای انتخاب و افتخار! امروز نمیدانم چندمین انتخابم را همراه دخترک انجام دادم.
برای ایران که خانهی همهی ماست.
برای مردمم که خانوادهی عزیزمناند.
به احترام پدرمان که دست محبتش روی سر کشورمان بوده و هست.
و به عشق انقلابمان که گرمای این خانه و خانواده است.
#انتخابات
#ادامهی_راه_شهید_رئیسی
#انتخاب_اصلح
#به_حرمت_خون_شهیدان
#برای_ایران
حال شکستخوردههای پیروز......
همسرم امروز در سکوت کامل صبحانه خورد. شانههایش افتاده و آویزان بود. ریشهایش چنگ انداخته بودند به یقهی پیراهنش. ریشهایی که قرار بود دیروز رنگ سلمانی ببیند ولی تو هیاهوی انتخابات فراموش شد. لقمهها را یکی یکی و بیمیل میبلعید. هر لقمه انگار خط میانداخت توی گلویش و جاش زخم میشد. برای خودش چای نریخت. برای من هم. بلند شدم برایش چای بریزم، دستم نرفت برای خودم هم یک لیوان بردارم.
چایش را تلخ خورد. برخلاف هر روز یک کلمه هم حرف نزد. من هم. دیدم فضا دارد زهر میپاشد به جانمان. دهنم را چرخاندم یک جمله بگویم. کلمهها گم شده بودند انگار. گشتم چند کلمه از پستوهای ذهنم بکشم بیرون. به زحمت لبها را از هم باز کردم و گفتم:" عیب نداره، دنیا همینه! یه روز با ماست صد روز علیه ما". نگاه سرد و بیجانش را پرت کرد توی صورتم. آخرین لقمهاش را چپاند توی دهانش. یک قلپ از چایش را داغ و تلخ سر کشید. نگاهش را دزدید. کیفش را برداشت و رفت سرِ کارهای روزانهاش. رفت دنبال یک لقمه نان حلال.
پشت سر همسرم ایستادم و قدمهای شل و وارفتهاش را دنبال کردم. گرما نفسم را گرفت. بوی گندیدگیِ گرما که با بوی رطوبت دست دوستی داده دلم را به هم زد. آب دهانم را که توی دهانم جمع شده بود به زحمت قورت دادم.
ما هنوز به گرمی این خانه امیدواریم. اما سردی این لحظه و این اتفاق را نمیشود انکار کرد.
ما هنوز هم یک خانوادهایم. ولی کام بعضیهایمان از امروز تلخ است. شاید این تلخی زودگذر باشد. شاید هم مثل گذشته طولانی و بیپایان.
از صبح آیه ی "عسی ان تکرهوا شیئا......" را زیر لب زمزمه میکنم. به خودم میگویم:" آینده برای ماست. برای همهی ما. برای همهی ما سی میلیون و .....نفر".
یک نفر اما توی دلم غر می زند:" اونام همین فکری که تو میکنی رو قبول دارن؟ اون شونزده میلیون و...... نفر هم آینده رو با ما شریک میشن؟ آیا اگه اونها هم تو این موقعیت بودن همینقدر راحت قبول میکردن یا....."
نمیگذارم غرغروی درونم پیش برود. زیپ دهنش را میکشم. ما مثل آنها نیستیم. این امیدوارم میکند. مثل بعضیها نبودن نقطهی روشن زندگی ماست. شناخت درستِ در لحظه افتخار ماست. همان ویژگی اصحاب امام در روز عاشورا!
چیزی که میترساندم این است:" نکنه ما مثل بنی اسراییل بشیم!" داستان بنی اسرائیل را که میدانید! این روزها از بنی اسرائیلی شدن بیشتر از شکست خوردن میترسم! چه بسا شکستهایی که آوازهشان هزارهها با عزت در گوش تاریخ تکرار شود. و چه فراواناند پیروزیهایی که در حافظهی تاریخی بشر درس عبرتی برای آدمها هستند.
همسرم رفت.
بوی گرما و شرجی دلم را زیر و رو کرد.
به خنکای اتاق پناه میبرم.
قرآنم هنوز روی میز است.
دل گُر گرفتهام را هم باید به خنکای کلام وحی بسپارم.
#دلنوشته
#بعد_از_انتخاب
#ما_مثل_هم_نیستیم
#رقابت_سالم
#انتخاب_اصلح
#پیروزی_یا_عبرت_تاریخ؟
#برای_ایران
#به_حرمت_خون_شهیدان
#همیشه_سکوت_علامت_رضایت_نیست
#گاهی_چارهای_جز_سکوت_نیست
#استخوان_لای_زخم
#خار_در_چشم
هدایت شده از نفیس
محرم که می رسد دوباره دیوانه بازی من شروع میشود. خود می مانم روی دست خودم! چرا بقیه سال دختر خوبی هستم و فقط محرم و صفر فرهیخته طور می شوم نمی دانم. همه مثل بچه آدم سیاه می پوشند و مراسم می روند اما من مثل دختر تخس هنوز زور می زنم. نه بابا محرم چی. عزای کی. هنوز که عاشورا نشده. خوب چرا من بعد اینهمه سال باز آدم نشدم. بشین مثل بقیه گریه ات را بکن. یعنی چی انکار. تا کی؟ مثلا تو نبینی محرم تمام نمیشه؟
خلاصه قصه هر سال من هست. خود روز عاشورا را هم هنوز مبهوتم. منتظرم شاید امسال آب به خیمه برسد. منتظرم امسال شاید داستان نشدن و نرسیدن ابوالفضل جور دیگری تمام شود. منتظرم شاید حسین بچه را سیراب شده به خیمه برگرداند. هنوز به این قوم پلید امیدوارم. شاید دلی این میانه بسوزد اسب ها را نعل تازه نزند. شاید نه بزرگتر از اینها. شاید اصلا تاسوعا تا عاشورا اندازه چند قرن کش بیاید. کش بیاید و رقیه و سکینه عروس شوند.
نمی شود؟
نمی شود پیرنگ نوشت و بعد جور دیگری ازش داستان نوشت؟
نمی شود این نشدن ها جور دیگری تمام شود؟
ای آغاز و پایان بی انتها...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده در کارم اباالفضل
دعایی کن که الان چند وقتیست
هوای کربلا دارم اباالفضل
الهی؛ به حق دستهای گرهگشای حضرت عباس.........
و به حق شرمندگی آب......
و به حق حیای پسر امالبنین......
اکشف کربی به حقّ اخیک الحسین....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکن ای صبح طلوع........
#عاشورا
#شب_عاشورا
هدایت شده از EhsanStudio
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حَرِکت ، ذوالجناح وز جولان
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت
کشید پــا ز رکـاب آن خلاصهی ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد
بلندمرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
@EhsanStudio