eitaa logo
قلمدار
211 دنبال‌کننده
143 عکس
3 ویدیو
2 فایل
رسانه‌‌ی تخصصی قلم
مشاهده در ایتا
دانلود
با شاعران گفتگوی سگ و گرگ گله‌ی بی‌جا شاعر: پروین اعتصامی (معاصر) 🐺 گفت گرگی با سگی، دور از رمه که سگان خویشند با گرگان، همه از چه گشتستیم ما از هم بری؟ خوی کردستیم با خیره‌سری؟ از چه معنا، خویشی ما ننگ شد؟ کار ما تزویر و ریو و رنگ شد؟ نگذری تو هیچ‌گاه از کوی ما ننگری جز خشمگین، بر روی ما اولین فرض است خویشاوند را که بجوید گم‌شده پیوند را هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو نه عیادت کردی و نه جستجو ماه‌ها نالیدم از تب، زار زار هیچ دانستی چه بود آن روزگار؟ بارها از پیری افتادم ز پا هیچ از دستم گرفتی، ای فتا؟ روزها صیاد، ناهارم گذاشت هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت؟ این چه رفتار است، ای یار قدیم؟ تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم از پی یک بره، از شب تا سحر بس دوانیدی مرا در جوی و جر از برای دنبه‌ی یک گوسفند بارها ما را رسانیدی گزند آفت گرگان شدی در شهر و ده غیر، صد راه از تو خویشاوند به 🐕 گفت: این خویشان وبال گردنند دشمنان دوست، ما را دشمنند گر ز خویشان تو خوانم خویش را کشته باشم هم بز و هم میش را ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم ما بکندیم از خیانتکار، پوست خواه دشمن بود خائن، خواه دوست «با سخن، خود را نمی‌بایست باخت» «خلق را از کارشان باید شناخت» غیر، تا همراه و خیراندیش توست صد ره ار بیگانه باشد، خویش توست خویش بدخواهی که غیر از بد نخواست از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست؟ رو، که این خویشی نمی‌آید به‌ کار گله از ده رفت، ما را واگذار 🌱 @ghalamdar
رخ‌داد نویسندگی ویژه‌ی اندیشمندان رسانه‌نویس 🔸دوره‌ی آموزشی_کارگاهی مدرسه علوم انسانی و اسلامی فکرت موضوع: «آشنایی با ژورنالیسم علوم انسانی» پاییز ۱۴۰۲ حضوری، همراه با تخفیف‌های ویژه 🔸سرفصل‌های آموزشی آشنایی با علوم اجتماعی؛ آشنایی با تمدن و فلسفه‌ی غرب و اسلامی و روش‌شناسی علوم اسلامی 🔸سرفصل‌های کارگاهی ژورنالیسم آشنایی با مبانی ژورنالیسم؛ بررسی مجلات ژورنالیستی حوزه‌ی اندیشه و علوم انسانی؛ کارگاه و گعده‌ی یادداشت‌نویسی تخصصی و بررسی فیلم‌های سینمایی ترند جهانی 🔖قیمت دوره: 400 هزارتومان 🔺توجه: محتوای آفلاین پس از اتمام دوره، در فروشگاه مدرسه فکرت در اختیار عموم قرار خواهد گرفت. ↙️ برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به این آیدی پیام بدهید: @madrese_fekrat برای استفاده از تخفیف دوره‌ی ژورنالیسم علوم انسانی کلیک کنید. 📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛ وبگاه | فکرت | مدرسه فکرت | رادیوفکرت 🌱 کانال تخصصی قلم @ghalamdar
برگزیدگان لوسیفر بازخوانی داستان کوتاه ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین!سعید احمدی ویروس هوش‌مند، فضول و بازی‌گوش کرونا زنجیر که پاره کند، دوست و دشمن نمی‌شناسد. ماه ژانویه‌ی دوهزار و بیست و یک میلادی وقتی است که کووید نوزده مثل توده‌ی متراکم گاز اشک‌آور جای خود را در ریه‌های خاخام مشولام دووید سولوویتچیک باز می‌کند. کسی که اگر یک سال دیگر نفس بکشد، بر قله‌ی صدسالگی می‌ایستد. همان که خیلی دوست دارد هوای صبح‌گاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند. او تحت مراقبت ویژه است و بسیاری برایش دعای بهبودی می‌خوانند. - ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین! شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد و در انتهای سالن، مردی سال‌خورده و سیاه‌پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمی‌دارد. ماسک سیاه روی بینی کشیده‌ی مرد بر ابهت او می‌افزود. آخرین گام را با ضربه‌ی عصای آهنین و بلندش چنان بر زمین کوبید که دانای یهود یکه‌ای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و لگن خود را راحت به سمت لبه‌ی بالایی تخت کشاند. نگاهی متعجب به جمجمه‌ی یک‌چشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت: «گویا شما را بارها دیده‌ام اما هر چه فکر می‌کنم به خاطرم نمی‌آیید. با این حال بسیار سپاس‌گزارم که به عیادتم آمده‌اید». مرد فرتوت با صدایی خش‌دار پاسخ داد: «مرا لوسیفر صدا بزن!». هم‌راز تورات، پلک‌های خود را باز و بسته کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت: «آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!». تازه‌وارد سخن او را برید و گفت: «نمی‌دانی با چه زحمت و عجله‌ای خودم را از دالان‌های تاریک زمین به این‌جا رسانده‌ام. ورود شما را به جمع فرشته‌های عصیان‌گر خوش‌آمد می‌گویم جناب مشولام!». این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یک‌دیگر را فشردند و نگاه مرموزی به هم کردند و لبخند موذیانه‌ای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشرده‌ی دیوار حائل بین سرزمین یهوه و جنتیل‌ها عبور کنند. آن دو از تونل تخریب‌شده‌ی گذرگاه رفح گذشتند و به مصر رسیدند. سپس بدون هیچ تشریفاتی به قلب باشکوه‌ترین اهرام فراعنه پا گذاشتند. آن‌جا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود. خدایان باستان بر تخت‌هایی از استخوان‌های متراکم مردگان نشسته بودند و مانند دیوانه‌ها بر جمجمه‌های بی‌شماری فرمان می‌راندند. فوجی از موش‌ها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست‌وخیز می‌کرد. صدای‌شان چنان در هم می‌تنید که گوش خاخام از تراکم کلمات متقاطع، نامفهوم و آمیخته با جیرجیر موش‌ها آزرده می‌شد. - جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبک‌عقل چه می‌گویند؟ - هیس! یک عادت ترک‌ناشدنی وقیحانه است. شما اعتنایی نکن! مشولام و لوسیفر بدون توجه به فرعون‌ها طوری راه می‌رفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ شش‌پر آبی‌رنگ شبیه ستاره‌ی داوود در انتهای تالار فراعنه چشم را می‌نواخت. صداهایی شبیه زوزه‌ی گرگ یا خرناس سگ به گوش می‌رسید. کنار آرامش نسبی، گدازه‌ای از تشویش و تردید در ذهن و دل مشولام افتاد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ستاره‌ی آبی را تماشا کند. بین اراده و دیدن فاصله‌ای نبود. خاخام دست‌های خود را به دو ضلع منفذ چسباند. خودش را روی انگشت‌های پا بالاتر کشاند تا به‌تر ببیند. حالا دیگر نیم‌تنه‌ی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی مثل گردان‌های نظامی تحت آموزش‌های سخت‌گیرانه بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آن‌که نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم می‌داد. لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همه‌ی حیوانات به طرف او رو برگرداندند و به احترام مشولام لحظاتی سکوت کردند. - تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟ -چرا که نه! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آن‌ها؟ این‌جا کجاست است که مرا آورده‌ای؟ تو چگونه هم این‌جایی، هم آن‌جا؟ پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود: «اشتباه نکن جناب مشولام! آن‌ها من نیستم. آن‌ها شاه‌زاده‌های جهنم‌اند. خداوند فرشته‌های فرمان‌بر می‌آفریند و من فرشته‌های عصیان‌گر. من ساخته‌های او را فرومی‌ریزم و بر ویرانه‌ی آن‌ها خشت‌های کج می‌گذارم. جالب نیست دوست من؟». لوسیفر می‌گفت و حرارت سخن او بر سرخی چشم‌های مشولام می‌افزود. خاخام لرزید و با لکنت و تواضع گفت: «با آن حیوانات چه می‌کنید؟». لوسیفر در قامت و قاعده‌ی یک اهریمن بالغ قاه‌قاه خندید و گفت: «باز هم اشتباه کردی. همه‌ی آن‌ها صفت‌اند». مشولام ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «صفت؟ چه می‌گویی؟». اهریمن بزرگ صدایش را در گلو چرخاند و با رقص به دور خود سخن‌رانی کوتاهی کرد.
- بگذار بی‌پرده بگویم. هنگامی که فرشته‌ای بودم فرمان‌بردار اما مردد، در طبقات مثبت بهشت جا داشتم. آدم که آمد، حسادت و تکبر در وجودم شعله‌ور شد. این دو صفت عصیان‌گر مرا به زیر کشاند. به این دست‌های چروکیده‌ی نخستین فرشته‌ی مغضوب جهان خوب نگاه کن آقای مشولام! من با این‌ها صفات عصیان و سرکشی را پرورانده‌ام و از فرط حسادت، اژدهایی از جنس آتش ساخته‌ام. لویاتان را. او زایید و زاییدگان او نیز زاییدند. آه که چه خوشایند است خراب‌آباد دنیا برای من. آن‌هم با کوشش بی‌توقف فرزندان کسی که خودش را ابرفرشته‌ی فرمان‌بردار خدا می‌دانست. هاهاهاهاهااااا. زانوهای خاخام سست شد. روی زمین زیر پنجره‌ی شش‌پر آبی چمباتمه زد و در حالی‌که دندان‌های نیش خود را بر انگشت‌های مشت‌شده‌اش فرومی‌برد به لب‌های لوسیفر نگاه می‌کرد. - من صفت می‌سازم، می‌پرورم و می‌پراکنم. سپس با لذتی بی‌انتها به تماشا می‌نشینم و می‌بینم تن خردشده و موی خاک و خون‌گرفته‌ی کودکان صبرا و شتیلا را، قانا را، دیر یاسین را، تکه‌پاره‌های تن شیخ‌احمد یاسین را. می‌بوسم تیزی خنجرهای بر گلو خفته‌ی تدمر را. می‌پرستم شعله‌های سوزان آن سوی فرودگاه بغداد را. برمی‌گزینم به نام یهوه، به نام خدا و آن‌گاه به خاک می‌مالم پوزه‌ی فرزندان خاک را. یکی‌شان تو جناب مشولام عزیز! چقدر خوب کردی که به نام یهوه، خود و برخی دیگر از هم‌کیش‌هایت را «قوم برگزیده» خواندی. لوسیفر ناگهان ایستاد. مشت خود را گره کرد و محکم بر سینه کوبید. فریادی کشید که ارتعاش آن تالار فراعنه و پشت پنجره‌ی شش‌پر آبی را در سکوتی مطلق فرو برد. دستی به سر فروافتاده‌ی خاخام کشید و گفت: «تو برگزیده‌ای. برگزیده‌ی من. ابلیس ابالیس. حکم‌ران ابدی شاه‌زاده‌های جهنم. چرا پاسخ نمی‌دهی جناب سولوویتچیک؟». خاخام در خاموشی و سکوتی ابدی فرو رفته بود. اهریمن اهریمنان بدون این‌که منتظر پاسخی باشد، با ردایی بر دوش و ماسکی سیاه بر چهره و با عجله به سوی جهان زندگان شتافت. او این بار به تنهایی از دیوار بتنی حائل گذشت و دوباره قدم در سرزمین نوپای قوم برگزیده گذاشت... پانوشت: «یهوه» اسم خاص خدا در ادبیات یهود «جنتیل» نامی تحقیرکننده برای غیر یهود
برگزیدگان لوسیفر بازخوانی یک داستان کوتاه ✍سعید احمدی ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین! شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد و در انتهای سالن، مردی سال‌خورده و سیاه‌پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمی‌دارد. 👇 https://eitaa.com/ghalamdar/323 کانال تخصصی قلم 🌱 @ghalamdar
امضای خون بر برفحامد عسکری با ویرایش قلمدار در برف‌های کلیمانجارو بوده‌ام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تأثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنا است. به پلکی از شرق به غرب می‌روم و از شمال به جنوب. آن روز شانه‌به‌شانه‌ی مردی بودم که سوار بر اسب، یال کوه‌ها را در می‌نوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی را سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگ‌ریزی. گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس‌بریده و گرسنه و تشنه سلانه‌سلانه و بی‌رمق همه‌ی جانشان را در کوله گذاشته بودند و به‌ سمت خلخال می‌رفتند. من می‌دانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه می‌کردی لکه‌ی سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه‌ی بی‌نهایت را چاک می‌انداخت و قارقاری، برف‌های پوک را برشاخه‌ها ترد می‌کرد و شتاب می‌داد برای افتادن. دست مرد به قبضه‌ی برنو چسبیده بود از سوز سرما. اسبش که خرناسه می‌کشید دو ستون بخار از شش‌های سرد و پرتپشش بیرون می‌زد. مرد به تفنگچی‌هایش فکر کرد؛ به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند. به گیلان فکر کرد و آوازهایش. به گیلان فکر کرد و لالایی‌هایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی این‌چنین حاصل‌خیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آن‌گونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت بدهد. به حیدرخان عمو‌‌اوغلی فکر کرد و رفتن یک‌باره‌اش. خالوقربان را آه کشید؛ به‌ خاطره‌ی همه‌ی دور آتش نشستن‌ها و چای و چپق کردن‌هایی که به یک‌باره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی؟ به آن روزی اندیشید که قرآن نم‌کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتوش، از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود‌ همه‌ی این فکرها و دندان‌قروچه‌ها... جان مردهای خیانت‌دیده را گرفتن‌... جان مردهای تنها‌مانده و زخم‌از‌عزیزخورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاک‌چاک است و خون‌شان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم؛ اما انگار آن جان راحت‌تر از کالبد تن بیرون می‌آید و مشتاق‌تر است به پر کشیدن. اسب زانو زد و افتاد. خون در رگ‌های مرد داشت یخ می‌زد. صدای قلبش را زیر زبانش حس می‌کرد. برف آدمی را تشنه می‌کند. زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش می‌خورد و کپ‌کپ صدا می‌کرد. گیج و منگ یافتن راه بود. این جنگل‌ها را عین کف دست می‌شناخت و می‌دانست بر فرصت شاخه‌های انبوه کدامیکی‌شان توکایی لانه دارد یا شانه‌به‌سری تخم گذاشته‌. همه‌، جنگ سکوت بود و سکوت‌. از دور صدای شغالی در میان کوه‌ها پژواک می‌کرد و هراس می‌ریخت به جان افراها و بلوط‌ها‌. مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده. جوراب‌های پشمی‌اش خیس بود و انگشت‌هایش انگار ساقه‌های یخ‌بسته‌ی سپیدار‌. برف بر ریش انبوهش می‌نشست و دو رشته‌ی اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش بی‌اراده جاری بود. گرم جاری می‌شد و بر صورت یخ می‌زد و می‌سوزاند و در انبوه محاسنش گم می‌شد. مرد چند قدم آن طرف‌تر از اسبش بر زمین افتاد. من حالا به او نزدیک‌تر بودم و پشت‌سرم صدای نفس‌های ترسیده‌ی خالوقربان‌. مرد بر زمین افتاده بود که خالوقربان رسید. با مرد چشم‌درچشم شد. بی‌شرم، بی‌خاطره، بی‌مروت، دست بر کاردی برد که تیغه‌اش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دسته‌اش شاخ‌های قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغ‌ها ساکت بودند و برف شرمگین می‌بارید‌. با دست چپ، مشته‌ی ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمه‌ای پایانی بر چهار سیم سه‌تاری ‌کهنسال... . خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلک‌هایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمی‌کشد. لب‌هایش تکانی خورد و در آن سرما، هزار پروانه که بر بال‌هایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمدند. روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخ‌زده‌اش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمی‌کشید. لبخند می‌زد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به‌جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگل‌های خلخال چرخی زد. خالوقربان سر گرم و خون‌آلود میرزا را در کیسه‌ای گذاشت و لای افراها گم شد. من لبخند می‌زدم... . خالو فرصت خرج کردن سکه‌های مرحمتی را پیدا نمی‌کرد. 🌱 @ghalamdar
حاشیه بدون متن کوری که با یلدا هم‌چنان می‌میرد سعید احمدی: دردهایم را به حساب نمی‌آورم؛ چون نمی‌توانم آن‌ها را بشمارم. شبم را جمع نمی‌بندم؛ زیرا یک روز هم در پی آن نیامده است. از چاه بی ته هبوط فقط یک آه کشیده و ممتد به گوشم می‌رسد. ربناها ابر شده‌اند روی سر زمین؛ اما نمی‌بارند. اقیانوس ناآرام خواب‌های عمیق، هم‌چنان کوسه‌ماهی می‌پرورد. این قطب همیشه منجمد و این استوای تک‎فصلی، زادگاه خرس‎ها و نسناس‌هاست. سه‌، سی‌، صد، هزارهاهاها... وسوسه‌ی هرزه‌گرد بوق می‌گذارند وسط جمله‌های سرگذشت یک آدم. جیرجیرک‌ها لانه‌ی شلوغی دارند لای بندبند عمر همان آدم. فرسوده، بی‌سود، پر از زیان و زباله، خانه‌ای که سقفش فقط قژقژ بلد است. گوش شیطان کر! چشم حسود کور! او هنوز یک آدم است. کلیم کلمه‌های بی‌صدا! خلیل خواب‌های مرده! میان‌دار هیئت عزاداران شادی! داود نغمه‌های بی‌انعکاس! یلدا بر تو خوش! شب بلند زمستانیِ نه‌زندگی‌ تو، همچنان شب و همواره تار و تاریک و همیشه دراز و پر از رمز و راز! این‌ها حاشیه‌ی زندگی آن مرد نه‌بینایی بود که هرگز متن نداشت. کناره‌ای که پا گذاشتن روی آن پر بود از احتیاط طهارت و نجاست. مشکوک بود به همه چیز. تشخیص آب و شراب چشم می‌خواست که او نداشت. متن آن بماند برای بعد از طلوع ستاره‌‌ی عروج بر سرزمین هبوط‌های مکرر. خورشیدی که روی خود را به پشت مشرق چسبانده و با این شب بی سر و ته و سمج، بدجوری تک‌وتعارف دارد. 🌱 @ghalamdar
پسری با نشان پدری پسر علامه، پیش‌گام، پیش‌رو و پیش‌کسوت نشریه در حوزه است. حوزه‌ای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژه‌ای از فعالان عرصه‌ی قلم و رسانه ندارد. ✍️سعید احمدی «پسر کو ندارد نشان از پدر» درباره‌ی عبدالله حسن‌زاده درست نیست. کم نبوده‌اند قیافه‌هایی که از روی مردمک چشم‌هایم عبور کرده‌اند؛ ولی مانند همه‌ی ماشین‌های یک بزرگ‌راه رفته‌اند و هرگز کاسه‌ی چشمم سرایشان نبوده است. چهره‌هایی هم بوده‌اند که نه بر دیده که در جان نشسته‌اند. شاید اسم و آوازه‌شان گوش فلک را کر نکرده باشد؛ شاید غربت را بر شهرت برتری داده باشند؛ شاید با حکم و امضایی بر مسند و مقامی ننشسته باشند؛ ولی اگر نبودند لنگر این دنیا تاب برمی‌داشت. یک چرخ زندگی لق می‌زد. مهم این نیست که از جاده‌ی صاف و بی‌دست‌انداز بگذری؛ خیلی مهم است که سنگ جلو پای رهگذران را برداری. این‌ها را گفتم تا سر و گوشی آب بدهیم به روند و رویه‌ی جاری در حوزه‌های علمیه و سنت‌های حاکم بر آن؛ مثل سنت تبلیغی که بر منبر و خطابه تکیه دارد. کم‌ پیش می‌آید سازمان روحانیت و روحانیون و روحانیات به‌جز «آنچه هست» به آنچه «باید باشد» فکر کند. میرزا حسن رشدیه، محمدحسن راستگو، سید مجتبی لاری، سید محمدحسین طباطبایی، محمدهادی معرفت، مرتضی مطهری، علی صفایی حائری، حبیب‌الله فضائلی، حسن حسن‌زاده آملی و این دست شخصیت‌ها بر خلاف باد و جهت حوزه رفته‌اند. عجیب این است که هر کدام به «آنچه باید باشد» اندیشیده‌اند. عجیب‌تر هم این‌که کشتی آنان باد موافق نداشت. همین هم به بزرگی و عظمت عزم آنان ضریب می‌دهد. برگردم به اول متن. پسر علامه، پیش‌گام، پیش‌رو و پیش‌کسوت نشریه در حوزه است. حوزه‌ای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژه‌ای از فعالان عرصه‌ی قلم و رسانه ندارد. با این وصف و حال عبدالله حسن‌زاده در دهه‌هایی به این جنس و سنخ از ابزارهای تبلیغ رو آورد که هنوزی در کار نبود. این‌که او چگونه توانست با سلام‌بچه‌ها، دوست خاص و صمیمی خردسال، کودک، نوجوان و بزرگ‌سال و من تو بشود، این‌که او با چه ترفند و هنری توانست از حجاب خشک‌اندیشی رایج بگذرد، نکته‌ای است که باید از خود او پرسید. 🌱 @ghalamdar
داستان این عکس! ✍️سعید احمدی یکی از چند چیزی که دلم برایش ضعف می‌رود «معماری ایرانی‌اسلامی» است. چند روز پیش رفتم گلزار شهدای قم. مقبره امام‌زاده‌ی معروفی آنجاست به نام علی بن جعفر. بنا و تزئینات آن ارزش دست‌کم یک‌بار دیدن را دارد. من ده‌ها بار با دقت و لذت به ایوان آن چشم دوخته‌ام. این بار ناپرهیزی کردم و خواستم لذت دیدار آن را با دیگران قسمت کنم. داشتم عکس می‌گرفتم که صدایی زنانه از داخل گفت: «نکن آقا! اشکال داره». گوش و چشم و حواسم را داده بودم به دوربین. صدا دست‌بردار نبود. «آقا! پسرم! با شمام. عکس نگیر! اشکال داره.» سرم را چرخاندم طرف صدا. روی زنی میان‌سال به من بود و صدایش توی گوشم. به سر و وضعش می‌آمد که خادم باشد. یک چیزی توی مایه‌های خادم‌های مسجد یا حوزه یا البته خادم‌های عربی حرم امام حسین، سلام‌الله علیه. «اشکالش چیه خانم؟» «آثار باستانیه. عکس گرفتن تو به این‌ها ضرر می‌زنه.» سر از این حرف‌هایش در نیاوردم. فقط این را فهمیدم که تا حالا چشمش به گل و مرغ‌های زیبای این کاشی‌ها نیفتاده؛ مقرنس‌های بالای سرش را ندیده؛ خطوط متنوع کتیبه‌ها را نخوانده؛ دلش فقط بند ضریح اما‌مزاده است. شاید هم نه؛ نمی‌خواهد دیگران از دیدن این معماری سهمی ببرند و دل‌شان ضعف برود. همین‌طور که به کار ضرردارم ادامه می‌دادم، زبانم را بی‌کار نگذاشتم و به‌نظرم جمله‌ی هوشمندانه‌ای گفتم: «من خودم میراث فرهنگیم خانم! نگران نباش. حواسم هست». 🌱 @ghalamdar
پیوست ۱
پیوست ۲
پیوست ۳
پیوست ۴
پیوست ۵
تبریک خاص حرف‌های عجیب‌وغریب قلمدار به هر کس که «زن» است سعید احمدی: مادران! مادربزرگ‌ها! زنان! خوهران! خاله‌ها! عمه‌ها! عروس‌ها! زن‌برادرها! زن‌عموها! زن‌دایی‌ها! خانم‌های خانه‌دار! خانم‌معلم‌ها، خانم‌دکترها، خانم پرستارها! خانم‌های بچه‌دار! خانم‌های بی‌بچه! خانم‌های هنرمند! خانم‌های کارمند! خانم‌های عشایری! خانم‌های روستایی! خانم‌های شهری! خانم‌های اول! خانم‌های یکی مانده به آخر! خانم‌های عاشق! خانم‌های بی‌احساس! خانم‌های مایه‌دار! خانم‌های طلایه‌دار! خانم‌های کار! خانم‌های حسابی و ناحسابی! بانوها! کدبانوها! هر روز برای شماست. هر روزتان مبارک! امروزتان هم خیلی خیلی مبارک! ما همه از مرد و نامرد از بچه و بزرگ، از آمده و نیامده، از مانده و رفته، مهمان دست‌پخت شماییم. آش کشک شما بیخ ریش ماست. سر سفره‌تان می‌نشینیم نان و نمک‌تان را می‌خوریم. خدا را به داشتن شما هم بی حد و اندازه شکر می‌کنیم. نمکدان هم نمی‌شکنیم. فقط یک چیز را بدانید: صددرصد «بدبختی و خوشبختی» ما همه، به هنر پخت‌و‌پز شما بستگی دارد. بخت‌ وقتی یار ماست که «فاطمه» باشید. «زهرا» باشید. ما را از ته جهنم بکشانید بالا. ببریدمان داخل بهشت زندگی کنیم. دامن پاک شما، فرشته‌خویی شما، گل وجود شما، بهشت موعود ماست. گل باشید! زن‌ها! بانوها! خانم‌ها! 🌱 @ghalamdar
هر بار به گلزار سپردند شهید این‌بار ز گلزار شهید آوردند... @HOWZAVIAN @Labkhandghalam
از متن‌های پر مغز و معنا و زیبایی که حال و هوای این روزها را بازگو کرده، از دوست عزیز و هنرمندم آقای هادی حمیدی، تقدیم حضورتان.🌷🌺
برارجان! نوشته ویژه‌ی قلمدار برای رقیه‌سادات، دخترک موخرمایی 🌱 @ghalamdar
برارجان! برای رقیه‌سادات موخرمایی کوچولو. خانه‌به‌دوشی، مثل بادبادکی است که از دست بچه‌‌ای بازیگوش رها می‌شود و به اسارت اراده‌ی سخت و خشن طوفان درمی‌آید. می‌رود و نمی‌داند تا کی و تا کجا؟ ✍️سعید احمدی این مدت که «زن، زندگی، آزادی» افتاد روی زبان‌ها، از هر کس که شنیدم، سرووضع و ریخت‌وقیافه‌اش دادمی‌زد هیچ‌چیز که نداشته نباشد، دست‌کم بهره و ثمره‌ای از زندگی دارد؛ آزادی را نمی‌دانم. میان این‌همه هیاهو، لابه‌لای این‌همه آدم، زنانی را می‌شناسم که آن‌قدر از زندگی هیچ‌چیز ندارند که داخل آدم به‌حساب نمی‌آیند؛ چه رسد به پرچم و شعار و جنبش و این حرف‌ها. امروز همراه همسرم، سری زدم به خانم برارجان. از بس هی می‌گوید: برارجان! برارجان! خودم این اسم را برایش گذاشتم؛ وگرنه نام دیگری دارد. یکی از زن‌های آواره و دربه‌در افغان با چهارتا بچه. شوهرش معلم قرآن بود. فقط همسر نبودند؛ دوست و جانِ هم بودند. دلشان ‌خوش بود به همان لقمه‌ی نان و یک استکان چای که با دل‌وقلوه دادن به هم می‌خوردند. خدا را هم شکر می‌کردند. راضی بودند به هر چه می‌رسید و نمی‌رسید. روزگارشان بد نبود؛ البته اگر همین‌طور می‌گذشت؛ ولی نگذشت؛ یعنی نگذاشتند که بگذرد؛ از وقتی که سایه‌ی خداخوانده‌ها، پیامبران تباهی، ریش‌های چندوجبی و دستارهای پیچ‌درپیچ با کلاشینکف‌های روسی و ام‌شانزده‌های آمریکایی افتاد روی زندگی آنان. شوهر برارجان با چندتا از مردهای فامیل می‌روند مزارشریف، زیارت. نه می‌رسند و نه برمی‌گردند. خبر سرهای بریده و جنازه‌های سوخته‌ که رسید، آشیانه‌ی برارجان هم آتش گرفت و خاکستر شد. پر می‌زند با سه بچه‌ی قدونیم‌قد و یکی هم توراهی. می‌گریزد و می‌گریزند. همان نیم‌چه زندگی جایش را می‌دهد به آوارگی. مهاجرتِ مرغی که لانه هم ندارد چه رسد به خانه. مثل گربه‌ای که میان محله‌های نامهربانی و سگ‌های هار و بی‌باک، باید دم‌به‌ساعت بچه‌هایش را به دندان بگیرد و تن آن‌ها را و جان مضطرب و پریشان خود را این‌طرف و آن‌طرف بکشد. گز کند زمین را شاید جایی، گوشه‌ای از این دنیای پت‌وپهن، کام تلخشان، کمی، فقط کمی، طعم شیرین زندگی را بچشد؛ ولی نمی‌چشد. خانه‌به‌دوشی مثل بادبادکی است که از دست بچه‌ای بازیگوش رها می‌شود و به اسارت اراده‌ی سخت و خشن طوفان درمی‌آید. می‌رود و نمی‌داند تا کی و تا کجا؟ مانند همین برارجان که گردباد خانه‌به‌دوشی، او را تا قم آورده. با گرمای قلب‌های مهربانِ آدم‌های بی‌ادعا، او و سید حسین و زینب و فاطمه و رقیه‌ساداتِ موخرمایی کوچولو، الآن توی قم و میان کوچه‌دالان‌های قدیمی و پایین‌شهری، آلونکی اجاره‌ای دارند. برارجان برای زندگی می‌جنگد؛ از سرصبح تا دم‌غروب. بچه‌ها پشت در بسته و پرده‌ی انداخته، می‌مانند تا برارجان از سر کار برگردد. از دم‌غروب تا سرصبح هم مادری می‌کند هم پدری؛ ولی زندگی نمی‌کند. آزادی پیش‌کش. امروز گفت: «برارجان! صاحب‌خانه این ویرانه را فروخته، می‌گه زودتری به فکر جا باشید. خریدار می‌خواد این خانه‌ی کلنگی را بکوبد و دوباره بسازد». بازهم ترس، بازهم اضطراب، بازهم آشفتگی، بازهم بادبادک و طوفان. راستی! رقیه‌سادات موخرمایی کوچولو! سهم تو از زندگی میان این همه هیاهو و شعارهای دهان‌پرکن چقدر است؟ آیا تو جایی برای آرام‌وقرار خواهی یافت؟ اگر تو نیز از شهدای حادثه‌ی تروریستی بدجور تلخ و دردآور کرمان بودی، چند قطره اشک برایت روی گونه‌ها می‌غلتید؟ چندتا هشتک برایت می‌نوشتند؟ 🌱 @ghalamdar
مثل آدم حرف بزن! باور به فارسی‌گویی و فارسی‌نویسی همواره در میان نسل‌ها و عصرها بوده است. لاتین‌خوانی دانشجویان و عربی‌خوانی طلاب، عوارضی برای زبان رسمی ایران‌زمین داشته است. این برگ از کتاب تاریخ رجال ایران در نوع خود خواندنی و جالب است. یکی از رجال دوران قاجار (نخستین وزیر علوم ایران) دانشجوی فرنگ‌رفته‌ای را به چوب و فلک می‌بندد تا مثل آدم حرف بزند. 😁 🌱 @ghalamdar