eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
258 دنبال‌کننده
190 عکس
5 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
روز بوزینه (قسمت دوم)عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسمان باشد، گاهی بود و گاهی نبود. هوا بوی نا می‌داد. مورچه‌ها، جغدها، شب‌پره‌ها و جیرجیرک‌ها شب و روز را قاتی کرده بودند. بقیه هم حال و روز بهتری از آن‌ها نداشتند. هر دو پای جنگل لنگ می‌زد. برگ‌ها زردتر، سنگریزه‌ها تیزتر، علف‌ها خشکیده‌تر، صدای شکم‌های گرسنه هم از قارقار کلاغ‌ها بلندتر. بوزینه، رفت روی بلندترین کاج، دمش را فنری تاب داد. دست‌ها را زد به هم و فریاد کرد: «جنگل رونق می‌خواد. قانون می‌خواد. عدالت می‌خواد». چند جمله از قانون خواند و همان جا لمید روی شاخه‌ای تنومند. سنجاب‌ها فندق‌ها را گذاشتند توی جیب و کف مرتبی زدند. کلاغ‌ها یک قارِ ممتد کشیدند. میمون‌ها به هم نگاه کردند؛ بعد سرشان را انداختند پایین. مار اما، خودش را از میان بوته‌ها بالا آورد. آن‌قدر بالا که روی دمش ایستاده بود. انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ ولی حرفش را عین تخم غاز، قورت داد. بوزینه، با چشم نیمه‌باز خمیازه‌ای کشید. دستش را مثل خرس تنبل دراز کرد. با لحنی ملایم و فریبکارانه، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و رو به جمعیت، اعلام کرد: «آقایون! خانوما! جناب مار، از امروز که نه، از همین الآن، رئیس اقتصاد جنگله». برخی حیوانات نگاهی انداختند به هم. سم‌ها و پنجه‌هایشان را به علامت «چی بگم!» بالا آوردند. بعد همهمه کردند. صداهایی که بوی تردید و نگرانی می‌داد. شبیه کسی که فهمیده، لوله‌ی گاز سوراخ شده؛ ولی هنوز بوی گاز به دماغ نرسیده است. مار که انگار از ایستادن روی دم، خسته شده بود، خودش را پهن کرد روی زمین و آرام و کشدار آمد جلو. پوستش برق می‌زد. او از همان‌هایی بود که همیشه با اشتهای باز از «توسعه‌ی اقتصادی» می‌گفتند. از همان‌ها که مفهوم «گشایش» برایشان فربه‌شدنِ خود و آب‌شدن بقیه بود. او ضمن سپاس از جناب بوزینه حرف‌هایی زد که از آن میان، قسمت‌هایی رفت روی خط خبری کلاغ‌ها: «اقتصاد، قانون داره. قانونش ساده است: هر کی بیشتر داره، باید بیشتر داشته باشه. هر کی کمتر داره... خب! نداشته باشه یا می‌خواست داشته باشه». بوزینه، شادمان سر تکان داد: «درود بر آینده‌نگری!». آینده هم، یعنی گرانی میوه‌ها؛ یعنی مالیات بستن برای سایه‌ی درخت‌ها؛ یعنی انبارهایی پر از موز و نارگیل؛ اما برای همان‌ها که همیشه دست‌شان پر بود. این شاید تلخی می‌نشاند در کام برخی؛ اما برای عده‌ای شیرین بود و خیلی هم لذیذ. کمی که گذشت، آینده شده بود حال. سنجاب‌ها گاوصندوق‌های بیشتر و بزرگ‌تری اضافه کردند، بعد هم کلاغ‌ها. آهوها غم‌باد گرفته بودند برای سرخاب‌سفیداب. مورچه‌ها تندتر راه می‌رفتند، بیشتر جستجو می‌کردند؛ اما دریغ از یک ران ملخ. گاوها، شیر می‌دادند و پشکل می‌انداختند؛ ولی نشخوار نمی‌کردند. بوزینه، روی همان شاخه‌ی همیشگی، با دم دراز و سیاهش آویزان شد. او سر و ته به همه جا نگریست. شانه‌هایش را بالا انداخت و برای التیام زخم حیوانات گفت: «ما این وضعو تغییر می‌دیم. راه نجات پیدا می‌کنیم. باید از جنگل‌های دیگه، از رودهای دیگه، از سرزمین‌های دیگه، کمک بگیریم». همین‌طور که سر و ته، حرف‌های بی ‌‌سر و ته می‌زد، نگاهش چرخید روی روباه، که در سایه‌ی درخت بید نشسته بود و گلابی گاز می‌زد و از مالیات سایه هم معاف بود. «روباه جان! تو مأموری برای مسائل دشوار. برو ببین اون طرفا چه خبره، اون طرف آب رو می‌گم». این صدای بوزینه بود در گوش روباه. روباه، مثل همیشه خندید. او لبخندهای مصنوعی را خیلی طبیعی از آب‌وگل درمی‌آورد. «چشم، جناب رئیس! راه نجات، توی جیب منه». صدای روباه بود در گوش بوزینه و صدای پاهایی که نرم اما مصمم می‌رفت. چاره بازگشته بود با اعزام روباه؛ همان‌طور که آینده آمده بود با انتصاب مار. ادامه دارد ... 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
برخی از عزیزان ضمن مشارکت در هم‌نویسی، می‌گفتن که خط روایت داستان کمی مبهم و گنگه؛ البته برای ابتکار و خلاقیت بهتر بود به‌نظرم. الآن ضمن در نظر گرفتن مجموعه هم‌نویسی‌ها و تطبیق آن با اصل متن، قسمت دوم به دست اومده. عزیزان همراه می‌تونن برای خلق قسمت سوم، هم👇 ✅ نظر بدن ✅ ایده بدن ✅ بنویسن ارسال هر سه موضوع به @saeidaa110 🙏🌺😍
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
طرحی خیالی از داستان 😁 این هم ایده‌ی خوبیه برای محتواهای تعاملی تصورات، تخیلات و تصویرگری 👌
مرگ ارادی نویسندهسعید احمدی 🌱 خشکی قلم، به چه می‌ماند؟ به خیلی چیزها؛ یکی از آن‌ها زمینی است تشنه و ترک‌خورده. نه اینکه باران نیامده باشد، نه! ابرها آمده‌اند و باریده‌اند؛ ولی چقدر؟ این اندازه که فقط بگویند: باران بارید؛ نه آن میزان که زمین را سیراب کند و دانه‌ها را برویاند. درست مثل واژه‌هایی که در ذهن می‌چرخند، به‌هم می‌پیوندند و می‌شوند حرف دل ما درباره‌ی همه‌چیز. درباره‌ی خوش‌حالی‌ها و بدحالی‌های‌مان، باورهای‌مان، تلخ‌کامی‌ها، قضاوت‌ها، تأییدها، ردها، عشق‌ها، نفرت‌ها، کینه‌ها، دل‌سوزی‌ها و هر چه که در ما ریشه دوانده است؛ اما اگر این کلمات نتوانند راهی بیابند رو به بیرون، یا مانند اشباحی سرگردان در افق، محو و گم می‌شوند یا در حبس ابد گرفتار می‌مانند. 🔘 ذهنِ نویسنده، مثل بدنی است که در اثر مرض یبوست به بَدگِلی، بَدریختی و بدمزاجی می‌گراید. همان‌طور که خشکی تن، آدمی را سنگین، خسته و بی‌رمق و حوصله می‌کند، خشکی قلم نیز نویسنده را به رخوت و زوال می‌راند. 🔘 این از درد؛ اما درمان؟ یک کلمه: خودمان باشیم. چطور؟ اگر گریختیم از حقیقتی که داریم، اگر پنهان شدیم پشت واژه‌های شسته‌رفته، پس کله‌ی جملات بی‌خطر و همه‌پذیر، زیر نقاب نویسنده‌ای که می‌خواهد در امان بماند، اگر بودیم از آنان که خوش‌تر دارند سرد و گرم روزگار و تر و خشک عالم، رو و زیر پوستشان نرود، آن‌وقت ته تهش می‌شویم چرب‌زبان نه خوش‌بیان. این‌جا است که قلم می‌خشکد و نویسنده به‌جای جوشش، به‌جای فوران، واژه‌ها و متن‌ها را با زور و زحمت از بیخ گلوی خودش بیرون می‌کشاند. نوشته‌ها می‌شوند یک مشت واژه‌ی مرده که فقط برای پر کردن کاغذ کنار هم چیده‌اند. چرا؟ چون خودت نوشته‌ای؛ ولی خودت را ننوشته‌ای. تصویری برای دیگران می‌سازی که مثل آن و بهتر از آن به‌وفور هست. 🔘 نویسندگی با آلودگی به تظاهر نمی‌سازد. نویسندگی نه یک حرفه، که متن زندگی دشوار، رنج‌خیز و پر هزینه‌ی ماست. کسانی که شهامت خودبودن ندارند، آنان‌که تاب مستوری پری‌رویی همچون قلم را دارند، هر کسی که خجالت می‌کشد از رخ مافی‌الضمیر و ادراکات عینی و عمیق خود نقاب بردارد، همیشه «نویسنده‌نما» خواهد ماند. 🔘 ما به قلم یک دیگرکشی مجاز، ملس و البته صددرصد حلال بدهکاریم. کشتن تصاویر جعلی و نمایشی. به قتل رساندن آن خود رسمیت‌یافته، شیک‌وپیک، اتوکشیده، با حساب‌وکتاب، ترسو و محافظه‌کار. آن را باید با دستان خودمان خفه کنیم؛ زیرا کوه را کوه‌کن باید اگرچه ریز‌نقش باشد؛ نه آن‌که چون کوه می‌نماید. بگذاریم همان‌که در سکوت و خاموشی ما در فغان و در غوغاست بیاید و بنشیند پشت فرمان قلم. اجازه بدهیم همان ‌که سال‌ها پشت «نکند» و «نباید» و «نشاید»های مسخره و من‌درآوردی زندانی بوده، جان و جولان بگیرد. بیاییم از قید کلمات پرطمطراق و اداهای ادبی برهیم؛ زیرا نویسندگی واقعی، نه در تجمل و تزیین واژه‌ها، که در «کشف صدای اصیل درون» ما شکل می‌گیرد. این‌ها همه نمی‌شود جز اینکه بر استبداد کارت ملی و شناسنامه بشوریم و نظامی نو بسازیم از همه‌ی آنچه که از تولد تا مرگ با ما می‌بوده است. این می‌شود ولادت مبارک من، تو، او، ما و شما. ولادتی که نه با مرکب شناسنامه بلکه با خون دل و جوهر جان می‌آید به میان. 🌱 منتشر شده در رحا مدیا 🌱 @ghalamdarقلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز بوزینه (قسمت سوم) داستانی در چند قسمت 👈 قسمت اول 👈 قسمت دومکرکس 🌱 روباه می‌رقصید؛ آواز می‌خواند؛ لی لی می‌کرد؛ شاد بود؛ شادتر از گربه‌ای که از درزی تاریک، چشمش افتاده باشد به موشی ناآگاه، خوش‌حال‌تر از مورچه‌ای که برخورده به کوهی از شکر. انگار همه جنگل را فرش قرمز انداخته‌اند برایش. گاهی می‌جست، می‌چرخید، دم را تاب می‌داد و بعد، بی‌هوا و یک‌هو خشکش می‌زد. چیزی نامرئی توی باد می‌دوید. بو بود؛ آشنا ولی کهنه. بوی کاغذهایی نم‌کشیده. رد آن را گرفت، گوش‌هایش را تیز کرد. چند قدم جلوتر، دسته‌ای لاک‌پشت مثل پیرمردهای بازنشسته روی نیمکت پارک، حلقه زده بودند. محفلی داشتند به اسم «نشست علمی بررسی علل و عوامل ناکارآمدی بوزینه‌جماعت در حل مشکلات قطب میانه از منظر سیر تحولات تاریخی عصر ژوراسیک». بودجه خوبی هم در آن وانفسای جنگل گذاشته بودند برای این کار. از همان‌هایی که تا نصفه‌ بشنوی، بالش را باید بگذاری زیر سرت و بروی در هپروت. کاسه‌به‌دوش‌ها هر چه بیشتر ورق می‌زدند بیشتر گم می‌شدند. یکی‌شان، پیرتر از بقیه، با لاک ترک‌خورده و چشم‌هایش انگار از ته چاه درآمده، گفت: «دوستان عزیز! تاریخ می‌گوید که ما داریم می‌رویم به سمت پایان. این یک روند طبیعی است. باید صبر کنیم. دردِ امروز، دردِ دیروز است و البته که دردِ فردا. انباشته می‌شود، متورم و متراکم تا یک روز بالاخره پووووف! می‌ترکد». چشم روباه برقی زد. حوصله شنیدن بقیه‌ی حرف‌ها را نداشت. توی ذهنش حساب کرد که بد هم نیست این چرندوچارها. بگذار ببافند و بگویند و مشغول باشند. آن‌سوتر پرنده‌ای نشسته بود شبیه کرکس؛ ولی عوضی‌تر. نیم‌خیز بالای صخره‌ای سیاه. با چشم‌هایش تیله‌بازی می‌کرد. گاهی هم پنجه‌ها را می‌کشاند روی کله‌ی تاس‌اش. حوصله‌‌اش سر آمده بود. چند بار بال‌هایش را گشود و بست و پاهایش را کشید و جمع کرد. او خودش را آماده می‌کرد برای پریدن در مسیری پر از ماجراهای رمزآلود. باد، بوی گِل و خون را از مرداب‌های دوردست می‌رساند به مشام. آسمان دو دل بود. نه می‌شد گفت تاریک است، نه روشن، نه آرام و نه طوفانی. برزخی میان همه‌ی این‌ها و روباهی که از دل ابرها پیدا بود و پرنده‌ای که از روی زمین. دو هم‌سفر در سکوتی طولانی و خفه... . آنجاست، آنجا. صدای مشتاق روباه بود این. کجا؟ صدای خسته پرنده بود این. _ همان جا که روشن است. آتش‌ها. می‌بینی؟ _ همان خنجرک‌های زردرنگ؟ _ اوهوم. _ بوی ترس و شکار می‌دهد که. _ نه! نگران نباش. من را بگذار و برو تو. روباه جستی زد و و فرو رفت در تاریکی درخت‌هایی بلند و انبوه. او حالا دیگر سبک و چالاک نبود. سنگین بود و رنگین؛ مثل کسی که پایش را گذاشته باشد وسط بخش خیلی جدی سرنوشت. هوا دماغ را می‌آزرد. نه با بوی برگ و باران و خاک خیس، نه! بوی ذهن‌های پوسیده، بوی خاطرات جویده‌شده. بوی حرف‌هایی که از بس تکرار شده بودند، به تعفن رسیده بودند؛ به گندبویی. حلقه‌هایی از آدمخوارها دور آتش‌‌ها کاغذ می‌سوزاندند. کاغذ که نه! ردپاهایی از گذشته‌ را که هرگز نباید برملا می‌شد. کت‌شلوارهایشان برق می‌زد، کراوات‌های قرمزشان مثل زبانه‌های آتش بود. سرخ‌تر از سیب مسموم، از خون‌هایی که لابد از دروغ‌هاشان می‌ریخت، از زهرخنده‌هایی که روی لب‌هاشان می‌ماسید. بدون آنکه نگاه کنند، همه‌چیز را می‌دیدند. حتی تنها روباه دست‌آموز خود را که در همان لحظه زیر تنه‌ی درخت راش بر زانو نشسته بود. حیوانکی قلبش، خلاف عادت همیشه، تندتر از پایش می‌زد که عجیب بود این. ادامه دارد... . 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار
غیرمستقیم (بازنویسی یک حکایت) ✍سعید احمدی 🌱 سال‌ها پیش، آن‌وقت‌ها که هنوز شاه‌ها روی اسکناس‌ها لبخند می‌زدند به حال نزار ملت و تلفن افسانه بود، من نوجوانی بودم دوازده‌ساله؛ درست در سنی که آدم نه هنوز عقل درستی دارد، نه حوصله‌ای سر جا؛ اما عجیب میل دارد وسط هر ماجرایی بپرد و بشود نخود هر آشی. آن سال‌ها، عشق هم ساده بود، بی‌پلتفرم، بی‌نت و البته با سختی‌ها و سانسورهای خودش. پسری زشت و دختری خوشگل اما بخت‌برگشته در روستا چه دلی‌داده بودند به هم! شیفتگی‌ای در حد جنون گاوی؛ از آن عاشقی‌هایی که اگر شاعری می‌شنید، دیوان چاپ می‌کرد و اگر سیاست‌مدار می‌فهمید، ممنوع‌الوصال‌شان می‌کرد و اگر من می‌شنیدم بدجوری کیسه می‌دوختم که البته هم شنیدم، هم دوختم. روستای ما با حساب گاو و گوسفندها و کرم‌ها و انواع حشرات و بقیه موجودات، اندازه تهران امروز جمعیت داشت؛ ولی برق؟ نبود که پشت کله‌اش چیزهایی باشد مثل تلفن و تلگراف. حتی دریغ از بودن یک مأمور پست که بشود لااقل نامه‌ را به او سپرد. من شده بودم تنها شاهراه ارتباطی این دو فاخته‌ی دل‌باخته. شده بودم پیام‌رسان رسمی دربار عاشقی. اگر امروز پیام‌رسان‌ها اسم‌های شیک‌وپیکی مثل واتساپ و تلگرام دارند، من آن روزها هم واتساپ بودم، هم تلگرام هم ایتا هم سروش و البته در قالب موجودی یک‌‌سر و دوگوش. نه به اینترنت وصل بودم و نه تعرفه شبانه داشتم. صبح می‌رفتم خانه‌ی دختر، ظهر خانه‌ی پسر، شب دوباره خانه‌ی دختر. پیام‌ها را می‌شنیدم و از بر می‌کردم. قاعده روستا و دنیا یک‌کلاغ چهل‌کلاغ است. نیست؟ گاهی برای حفظ شور و حرارت رابطه و البته مقام بس ارجمند خودم، قدری ادویه‌جات به جملات اضافه می‌کردم. اگر دختر می‌گفت: «بهش بگو دلم براش تنگ شده» من می‌گفتم: «گفت بی‌تو هرگز!» و اگر پسر می‌گفت: «سلام برسون» من تحویل می‌دادم: «گفت: بی تو فقط خاک سرد و تاریک قبرستون!». از آن دو سوختن و از من پختن. گاهی با خود شیطان درونم قرارداد می‌بستم تا کارهایی بکنم. آن موقع هوس نداشتم ولی شکم که داشتم. اگر دلم هوای غذای لذیذی می‌کرد، می‌رفتم سراغ دختر و آه می‌کشیدم: «دیگه طاقت ندارم. این رفت‌وآمدها منو پیر کرده. نکنه نیت‌تون اینه که منو از پا دربیارین؟». دختر بیچاره التماس می‌کرد: «فلانی! تو برادر مایی، راضی نیستم سختی بکشی. اگه برات یه مرغ شکم‌پر درست کنم، دوباره جون می‌گیری؟». من هم دستی به کمر می‌زدم، هوفی هم می‌کشیدم به هوا: «آره، فقط خواهش دارم کشمش توش زیاد باشه. کشمش روحمو نوازش می‌ده». پسر هم گاهی که می‌رفت شهر برایم بیسکویت و نقل، سوغاتی می‌آورد. دختر می‌گفت: «از طرف من ببوسش». من سرم را تکان می‌دادم که باشه روی چشم. توی دل می‌گفتم: «تف هم توی ریخت اون کره‌الاغ چندش نمی‌ندازم». نه پسره را ماچ می‌کردم، نه چیزی به او می‌گفتم؛ ولی موقع گزارش به دختر با چنان حرارتی شرح می‌دادم که انگار همین دیروز با ترامپ جلسه داشته‌ام. می‌گفتم: «بوسیدمش، اونم گفت که عشقمو از طرف من ببوس». دختر می‌گفت: «باشه، بیا سرم رو ببوس». من قیافه متفکرجماعت، به خودم می‌گرفتم و می‌گفتم: «اون گفت که صورت ماهت رو، حالا تو می‌گی سر؟ این‌جوری پیام مخدوش می‌شه!». دختر کمی مکث می‌کرد و صورتش را می‌آورد جلو و می‌گفت: «خب باشه! ببوس». این‌جاست که باید گفت: «واااای درود بر این همه فیلتر که فیلترشکنی مثل من رو لازم داره!». خلاصه کنم که همه بار این عشق ملوّن، افتاده بود روی دوش نحیف من. خوش آن روزها که آن‌قدر مرغ شکم‌پر از دختر گرفتم که روباه‌های اطراف روستا در همه عمرشان چنین ضیافتی ندیده بودند! دست آخر، خدا را شکر، حال آن‌ها از چشم جاسوس‌های سیاست‌مدارهایی مثل خان و کدخدا دور بود و به وصال رسیدند. مجلس عقد و عروسی گرفتند. کارت دعوت‌شان را هم خودم پخش کردم. حالا گذشت و دورشان پر شده از بچه‌ و نوه؛ اما نمی‌دانم چرا تا من را می‌بینند، لبخندزنان می‌گویند: «سلام کلک!». بدتر اینکه امان از دست بچه‌های‌شان! نمی‌دانم آن دو عاشق قدیمی به این‌ها چه گفته‌اند که مرا «عمو روباهه!» صدا می‌زنند. 🌱 @ghalamdar 🦊 قلمدار