eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
323 دنبال‌کننده
261 عکس
21 ویدیو
5 فایل
ن و القلم و ما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
👇 میرزا حسن رشدیه و شکل‌گیری ادبیات کودک در ایران پنج‌شنبه بیستم آذر قم، کتابخانه آیت‌الله بروجردی 🌱 @ghalamdar
گفته‌اند ادبیات برای ادبیات؛ اما چیزهایی هست که ادبیات مدیون آن‌هاست؛ از جمله همین جگر! 🌱 @ghalamdar
ایراننظامی گنجوی (قرن ششم) همه عالم تن‌ست و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود یقین باشد زان ولایت که مهتران دارند بهترین جای، بهتران دارند 🌱 @ghalamdar
📣 خانۀ نویسندگان بهانش برگزار می‌کند. 📚 سلسله جلسات «خوانش ادبی» «جلسه‌ چهارم» با حضور استاد سعید احمدی (ویراستار، داستان‌نویس و مدرس نویسندگی) 🗓️ دوهفته یکبار، یکشنبه‌ها 🕰️ رأس ساعت ۱۵:۳۰ 📍 خانه جهان‌نما (قم، خیابان صفائیه، کوچه ۳۹، کوچه دوم، پلاک۱۱) 🚙 مسیریاب نشان اگر در جلسه‌ قبل اقدام نکردید، جهت ثبت‌نام و عضویت در گروه از طریق لینک زیر اقدام فرمایید: 🔗 https://survey.porsline.ir/s/RLUtzBSW 📝بهانش | بهانه‌اے براے نوشتن✿ ✏️@bahanesh
کفش‌آبی دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را... ✍ سعید احمدی همیشه عاشقت بودم؛ ولی تو نفهمیدی. شاید هم خودت را به آن راه می‌زدی. گاهی که می‌آیی لب پنجره و به ریگزارها چشم می‌دوزی من رد شدن نسیم بهشت را از میان موهایت می‌بینم. چشم‌هایت را می‌پایم که تا کجا می‌خرامند. کویر به جای خاک، بوی نم باران می‌گیرد. کیست که باور کند من در میان این مرده‌ریگ‌ها این طور زنده شده‌ام؟ من عجیبم یا تو که برای یک جفت دمپایی پاره این همه راه آمده‌ای و به خودت و همه قول داده‌ای که بدون آن‌ها پایت را به هیچ دیاری باز نکنی؟ تو قدم‌های محکمی برداشته‌ای؛ ولی حیف که زیر پایت سست و لغزان است. خودم می‌دانم که آن یک جفت پاپوش آبی‌رنگ بچه‌گانه مانند خاطرات کودکی هر دومان حکم یک زیرخاکی بی‌ارزش را دارد. خسته نکن خودت را. نه این‌جا که هیچ جای دیگر تو و من دست‌مان به آن کفش‌های لاجوردی و شفاف نخواهد رسید. من مطمئنم چیزی شبیه هیولا همه مسیرهای رفته‌ی کفش‌های ما را بو کشیده و آن‌ها را بلعیده است. هیولایی به نام فراموشی. همان چیزی که مرا هم از ذهن تو بلعید. کاش خود من را هم زیر آرواره‌هایش خرد و خراب می‌کرد! کاش دست‌کم یک جای مهم از تن و روح مرا زیر فک خودش می‌فشرد و نابود می‌کرد! کاش این دل صاحب‌مرده من همراه آن یک جفت خاطره‌ی شاد و شیرین، خوراک غول بیابان می‌شد! الان دیگر تو برای من به لعنت خدا هم نمی‌ارزی. پیرم کردی. فرتوت خاطرات رعشه‌آور. بیشتر می‌خوابم تا بیشتر برگردم به بوی نم همان گل‌هایی که می‌چسبید ته کفش‌مان. به همان حسی که گویا توی دنیا هیچ کس نیست جز من و تو. غم نیست، رنج نیست، ترس نیست، دلهره نیست، دزد هم نیست؛ فقط من و توایم. من و تو هنگام کندن خاک. هنگام چیدن سنگ‌ها روی هم تا یک اتاقک بسازیم فقط به اندازه بودن هر دویمان. مهمان هم نمی‌پذیریم. مهمانی هم نمی‌رویم. دراز بکشیم کنار هم و فقط زل بزنیم توی چشم‌های بی‌غل‌وغش یکدیگر و یک دل سیر قاه قاه بخندیم. راستی یک چیز دیگر هم بود. ولش کن بعد می‌گویم. تو از همان روزی که به تاراج رفتی ابدیت را هم با خود بردی. قرار بود همیشه هم‌دیگر را دوست بداریم. یادت رفته که گفتی من «قهر _قهر تا روز قیامت» را به همه می‌گویم جز تو؟ شیارهای دور مردمک چشم‌هایت پر بود از کاکلی‌های سر جاده که هر جا می‌روم و هر جا می‌روی دل‌مان بپرد به هوای هم. هر چه گفتی هر چه شنیدم هر چه نشانم دادی و هر چه دیدم کشک بود؟ آهای! کفش‌آبی! پشمی به کلاهت نمانده. دیگر مثل روزهای اول نیستم که با دیدنت آب در دهانم بخشکد و قلبم آن ‌قدر تند و کوبنده بزند که پایم بلرزد و سر جایم مثل چوب، خشک و میخ‌کوب شوم. می‌دانی! من بدون تو صدها جفت کفش پاره کرده‌ام. هیچ‌کدامش هم آبی نبود. یا سیاه بودند یا خودم رویشان را مانند حاجی‌فیروز واکس سیاه می‌زدم. بگذار حرف اولم را آخر بزنم. بعد از تو نقاشی نبود، شعر هم نبود، هیچ پروانه‌ی قشنگی روی شانه‌هایم ننشست. بعد از تو ستاره‌ام را نیز گم‌و‌گور کردم؛ چون دیگر چشمی نداشتم که بر آسمان بدوزم تا رد ستاره‌ام را بزنم. دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را، گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را. ای معصومیت کودکانه‌ی من! ۱۸ آذر ۱۴۰۱ 🌱 @ghalamdar
خوانش چهارم.mp3
زمان: حجم: 40M
🔊 صوت‌ جلسه چهارم خوانش بهانش (گلستان سعدی) 🗓️ ۱۶ آذر ۱۴۰۴ 🎙️ سعید احمدی 📝بهانش | بهانه‌اے براے نوشتن✿ ✏️@bahanesh 🌱 @ghalamdar
ظلم ✍ محمدابراهیم باستانی پاریزی وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧ‌‌ﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ‌ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر کرد ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین‌خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حسین‌خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ‌ﺍﻟﻤﻠﮏ (وزیر فرمانفرما) ﮔﻔﺖ: «ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ پانصد ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و به‌جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد». فرﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین‌خان را شنید ﮔﻔﺖ: «من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎنم نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ پانصد ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮه ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم». ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین‌خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد. اتفاقاً سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش پانصد ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ؛ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. رﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺃﻓﻀﻞ‌ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: «ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ! ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها رﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ». ﺍﻓﻀﻞ‌ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ پانصد گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮه ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ». 🌱 @ghalamdar
مادرمسعید احمدی زمستان بود. روزی که باد سوت‌کشان از لابه‌لای شاخه‌های بید یخ‌زده می‌پیچید و خودش را تا پشت در خانه ما می‌رساند. گاوی داشتیم پیسه‌. من او را خرس می‌پنداشتم. چشم‌هایش عین دو گوی خون‌افشان. بی‌قرار طویله. گوساله‌اش تازه به دنیا آمده بود. این موقع‌ها هر جنبنده‌ای از قوچ گله تا منِ پنج‌شش ساله را فقط تهدید می‌دید. کله‌اش داغ، خودش دیوانه و شاخ‌هایش نیزه. گاهی می‌شد که چنبره دور گردن را چنان بکشد که طنابش را بدرد و بعدش حمله به هر کس و هر چیزی که سر راهش باشد. آن روز من دوست داشتم سر گوساله‌ی نوزاد را بنوازم، پوستش را لمس کنم و با آن بازی کنم؛ اما هرگز چنین جرئت و جسارتی نداشتم. از لای شکاف در چوبی طویله با نفسی محبوس در سینه، فقط نگاهش می‌کردم تا اینکه مادرم با سطل علوفه رسید. در را باز کرد. گفت: تو نیا و خودش رفت داخل. پیسه یک قدم به عقب برداشت. نعره در گلویش خفه بود. سرش را پایین انداخت و پوزه‌اش را به کف سطل سایید. مادرم دست روی پوزه‌اش کشید و گفت: «آروم بگیر مادر! آروم!» و گاو چه آرام. من آنجا با این قانون‌ نانوشته طبیعت روبرو بودم که حتی خشن‌ترین جانوران، قدرت زبانِ مادرانه را می‌فهمند؛ همان قداستی که فقط از مادرم می‌تراوید. زندگی ما، گستره‌ی بی‌پایانی بود از کاشتن، روییدن، جویدن، زاییدن و مردن. میراب این زمین هم مادرم. او نخ و خط‌وربط کلماتِ سرگردان این متن بود. صبح، پیش از آنکه خروسِ سفید دوکاکل پرده‌های شب را بدرد، صدای پای او در حیاط می‌پیچید. رفتن به سوی کاهدان و بعد آخورها. دست‌هایی که یونجه و کاه را به عدالت تقسیم می‌کرد. بعد شیردوشی. دستانش مثل دو ماشین اما بااحساس در پستان‌های گاوها و گوسفندها می‌نشست. شیر، که می‌ریخت توی دیگچه می‌شد آغاز سمفونی زندگان. ادامه‌اش در تبدیل شیر به ماست، به صدای مشک برای به دست‌آوردن دوغ و کره، صدای چک چک آب پنیر دَلَمه در کیسه‌های سفید متقال و قلیدن دیگ قرا. ادامه‌اش در صبحانه ما و بعد صبحانه مرغ‌ها و خروس‌ها و سگ‌ها. ادامه‌اش در کار پر از هیاهوی روز. ما جمعیت یک یا چند خانوار در کوچه‌ای در شهری شلوغ نبودیم. ما آدم‌هایی بودیم در شلوغی و گرماگرم زندگی انسان و طبیعت. مادر هم فقط مواظب یک‌جین بچه و شوهرش نبود. او حتی نمی‌دانست فرزند کمتر چگونه زندگی را بهتر می‌کند. مراقب همه چیز. بالاسر همه چیز. او بود که می‌دانست کدام علف برای گوسفندِ نفخ‌کرده شفاست و کدام مرهم برای زخمِ پای قاطر. او بود که هنگام زایمان گاو، تا صبح کنارش می‌نشست. او بود که هنگام تب ما، سردی دستانش روی پیشانی‌‌مان حسی داشت خنک‌تر از برگِ بید مجنون. گرمای تابستان‌ها که آفتاب، سایه‌ها را می‌جوید، او در مزرعه بود، با ما و میان گندم‌ها، عدس‌ها، نخودها، جوها و هر چه کاشته بودیم. پاییز دستانش حنابسته، مشغول تدارکات فصل یخبندان. زمستان، فصل جنگ سرد انسان و طبیعت. لوله‌کشی آب؟ نه. برق؟ نه. گاز؟ نه. او ابرقهرمان نبود. ابرقهرمان‌ها در کتاب‌های مصور در فیلم‌های هالیوودی و بالیوودی و در خیالات نویسندگان و شاعران می‌جنگند. او قهرمان هم نبود؛ چون زمانه‌ی او زنِ زندگی را رو و مو افشان، ظریف، لطیف و آراسته می‌خواهد یا ته‌ش دست به قلم و کاغذ و کتاب و مدرک و شغل. مادر من از جنس زمین بود، خود زمین. بهترین مترجمِ زبان زندگی، زبان عشقی که کسی نمی‌بیندش و کسی نمی‌سرایدش؛ ولی می‌شود آن را در صدای ریزش شیر گوسفند در دیگچه مسی شنید. صدای هرم تنور، حتی در بوی نان تازه، حتی در رنگ آفتابگردان‌ها. مادرم را بهترین هدایت‌گر سمفونی زندگان می‌دانم. هم‌آوازی نباتات، حیوانات و انسان‌های دور و برش. مادر زندگی. ۱۹ آذر ۱۴۰۴ 🌱 @ghalamdar
نشخوار سعید احمدی خیلی وقت‌ها که به شبکه‌های اجتماعی سر می‌زنم، فضا و حال و هوا را شبیه بازاری می‌بینم پررونق اما کساد. چه دکان‌های ردیفی، چه تابلوهای رنگ‌ و روداری، چه بیا برویی و چه شور و حالی؛ ولی عرضه و تقاضا و فروشنده و مشتری بیشتر به یک کالا میل و رغبت دارند. هر چه بساط فرهنگ و هنر و دانش، خالی و کم‌مشتری است، جنس «خبرها و تحلیل‌های سیاسی‌» جور و بده‌بستان‌ها جورتر. هر کس شده یک بلندگو و در فضای واقعی و مجازی یک‌بند از سیاست و مشتقات آن می‌گوید؛ به هر چیزی از این چشم می‌نگرند که شاهان، رهبران، رؤسا، وزرا، وکلا و مسئولان و نامسئولان. این تک‌محصولی بودن بازار اجتماعی همان مرضی است که باید نامش را گذاشت سیاست‌زدگی. مرضی مثل قند، شیرین؛ اما مرگ‌ گام‌به‌گام ذائقه جمعی. سیاست اگر به درد بشر نمی‌خورد که درست نمی‌شد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. ضرورت آن جای خود؛ ولی مصرف‌گرایی در آن هم جای خود. آیا چه میزان؟ آیا کسی به آن نگاه و توجه می‌کند؟ چه کسانی به تنور آن می‌دمند؟ چه کسانی به بوی نان آن خو می‌گیرند و به دود آن معتاد می‌شوند؟ مگر همه چیز ما و همه‌ی زندگی ما این است که بدانیم کی، کی و کجا عزل و نصب شد؟ تهدیدها و تطمیع‌ها جنگ‌ها و صلح‌ها دید و بازدیدها بین اشخاص حقیقی و حقوقی چقدر و چگونه نوسان دارد؟ نمودارهای بازار، پرونده‌های قضایی، حبس‌ها، اعدام‌ها و هر چیزی از این قماش چقدرش به کار زندگی و ترفیع شخصیت ما می‌آید؟ کم؟ بیشتر از کم؟ چقدر؟ این‌همه رویداد جورواجور با این همه سکوهای انتشار و بیشترش نشخوار دنیای سیاست از ما چه می‌سازد؟ آیا چیزی فراتر از موجوداتی دهان‌جنبان؟ جویدن آدامس یا مکیدن پستانک، کدام شکم گرسنه را سیر می‌کند؟ زندگی با طعم همیشگی سیاست کم‌کم چه می‌کند با ما؟ با روح ما؟ کی می‌شود درست زندگی کنیم؟ به‌نظر می‌رسد جامعه ما هنوز هم با فرهنگ و هنر، فرسنگ‌ها فاصله دارد. 🌱 @ghalamdar
سعدی ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من آن است که نزدیک تو زشت است 🌱 @ghalamdar
حافظ ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم گفتا غلطی، بگذر زین فکرت سودایی صد باد صبا اینجا با سلسله می‌رقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی زین دایره مینا خونین جگرم، می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی 🌱 @ghalamdar